راهرو، یکشنبه

سلام دوستان. داستان “کاملا” واقعی نیست. اتفاق خاصی هم توش نمیفته. شاید برای خودارضایی خیلی مناسب نباشه. اصلا نباید بنویسمش، از خودم حالم به هم میخوره که دارم مینویسمش. لطفا نخونید و رد شید. از ما گفتن بود.

۷ سالی از من بزرگ تر بود. من تازه ۱۷ سالم شده بود، چند سالی هم میشناختمش ولی فقط تو محیط آکادمیک. چی شد که کم کم (یا شاید هم یکدفعه، تنها بخشی که یادم نیست: اگر کسی تصادف کنه، لحظات قبل تصادف نمیتونه اتفاقا براش طولانی تر شده باشن، مثل یک اتفاق مهم توی خواب؟) حس میکردم میخوام فقط کنار اون باشم؟ شاید عشقش به تارانتینو و سینمای غیر شاعرانه و “کول”، زنده بودنش، ویژگی هایی که من نداشتم. خیلی هم باهوش بود پدر صلواتی.

بذارید اسمش رو بذارم سینا. سینا استاد فیزیکم بود. منم دوستش داشتم. ناشی بودم، بهش همین طور پیام میدادم، عصبی شده بود، منم خجالت میکشیدم، اذیت کردنش آخرین کاری بود که میخواستم انجام بدم. “بازی” رو بلد نبودم، و اون طور که میبینیم، هیچ وقتم یاد نگرفتم. بهم گفت میتونیم دوست بمونیم و با خیلی از شاگرداش ارتباطشو حفظ میکنه، اما به خاطر اختلاف سنیمون نمیتونیم دوستای صمیمی ای بشیم. کاملا شکستم. اتفاقا مادرم هم همون روز راجب ادا و اطوار های دخترونم گفت، پرخاش کردم و رفتم تو اتاقم و از چیزی که بودم متنفر بودم، گریه میکردم، به خودکشی فکر کردم. اون شب بی خدا شدم. شاید لطف بوده این بخش اتفاقات.

عادی رفتار کردم، این طور که نمیخوام لزوما صمیمی شیم، کمتر پیام میدادم، بیشتر عاشقش میشدم. اونم کم کم اوکی شد باهام. سال تحصیلی بعد اومد، بغل دستی امسالم از هم کلاسی های سال پیشم بود که اتفاقا سینا رو میشناخت و باهاش حال میکرد. من زنگای تفریح یکشنبه ها میرفتم تو راهرو منتظر میموندم کلاس سینا تموم شه که ببینمش، البته به بغل دستیم چیزی نمیگفتم، نمیخواستم الان که هفته ای چند دقیقه سینا رو میبینم مزاحمم بشه. بعد چند هفته اتفاقی ما رو دید و فهمید، از سینا پرسید که کی ها میای، اونم گفتش که یکشنبه ها میاد. از این به بعد هم این بغل دستی ما – اسمش رو بذاریم آرمان – همراه من میومد که سینا رو ببینیم. سینا تقریبا فقط با اون حرف میزد، چشمام رو میبستم و یا اطراف رو نگاه میکردم، برای اینکه هم نشون بدم برام مهم نیست و هم اینکه نبینم که سینا فقط داره به اون نگاه میکنه و کلی میخنده و حال میکنه. گاها شاید به بهونه ای زودتر هم میرفتم. حالم از همیشه بدتر بود.

چند باری با سینا تنهایی رفتم بیرون، شروع کردم به انگلیسی نوشتن (برای اینکه اگه خانواده پیدا کرد درجا نفهمن چه خبره) تمام جزئیات ملاقاتمون. پیرهن آبی، اینکه رینگتون مخصوص به اونو عوض کره بودم و وقتی بهم زنگ زد که پیدام کنه با شنیدن صدای “جدید” رینگتون به طرز فوق العاده ای شوکه شدم، رفتن به پارکی که مثل اینکه تو بچگی هاش کلی باهاش خاطره داشت، نور ماشین ها وقتی تو تاکسی نشسته بودیم که تا رستوران بریم، گنگ شدن صدای همه چیز دیگه، اتو کردن لباسام قبل اینکه برم ببینمش.

اما این دیدار ها قطع شدن، رفتم دانشگاه، آرمانم اومد همین دانشگاه. مثل اینکه اونا خیلی باهم رفیق شده بودن، تا جایی که خبرای سینا رو از آرمان میگرفتم. فهمیدم که سینا با یه دختر دوست شده که اتفاقا شاگردش بوده، و دو سال از ما کوچیکتر هم بوده، گویا اختلاف سنی فقط برای دوست شدن مهم بوده و نه روابط نزدیک تر.گاها با سینا تلفنی حرف میزدم، اتفاقا راجب این دختره بهم گفت و اینکه تا حالا این حسو نداشته. و من از اینکه این احساس رو داره خیلی خوشحال شدم، اون نیمچه حسودی هم پرید، خوشحالی سینا از همه چیز مهم تر بود.

چند سال دیگه هم گذشت. تو این مدت فهمیدم از طریق آرمان فهمیدم که سینا با اون دختره “سکس تلفنی” کرده، و نمیدونم چه چیزی راجب این قضیه باعث شد فکر کنم که دیگه خیلی دوستش ندارم، علاوه بر اینکه این خبر از سطح صمیمیت خیلی بیشتر بین سینا و آرمان خبر میداد. یه روز به خاطر مسائل خانوادگی حالم خیلی بد بود و چند وقت بود که خواب سینا هم میدیدم. حس میکردم باید خودمو خالی کنم، نیاز داشتم به خودم از لحاظ روانی یه هُل بدم، به سینا زنگ زدم. طبق معمول قطع کرد با این قول که بعدا بهم زنگ میزنه. منم منتظر موندم، توی اون پارکی که برام مثل راهرو شده بود. بالاخره گیرش انداختم، حدود یک ساعتی حرف زدیم، از فیلم، از برنامه هامون برای آینده، و قبل اینکه بره خودمو مجبور کردم و بهش گفتم که “قبلا دوستش داشتم”. اونم بعد یه لحظه مکث گفتش که شوکه نشده، احتمالشم میداده (اینکه ریاضیات رو با همه چیز درگیر میکرد برام خیلی جذاب بود)، و گفتش که متاسفه اگه اذیتم کرده، و شروع کرد به سوالای ریز و درشت پرسیدن راجب احساسم، که من نمیخواستم بیشتر راجبشون حرف بزنم. از لحنش پیدا بود که داره سعی میکنه جلوی احساس غرورش رو بگیره و ناراحت جلوه کنه، مثل کسی که از پدر ناتنی پولدارش دل خوشی نداشته ولی تو مراسم ختمش برای آبروداری خودشو ناراحت نشون میده، چون تنها وارثشه: همینشم برام جذاب بود. خواب هام قطع شدن.

دفعه بعد که با هم حرف زدیم خیلی از اعتراف من گذشته بود، احتمالا حس میکردیم معذب بشیم اگه حرف بزنیم. ضربان قلب منم خیلی کمتر شده بود وقتی بهم زنگ میزد، این بار باید صفحه گوشی رو میدیدم که ببینم کیه چون که دیگه رینگتونش با بقیه فرق نداشت. گفت ببینیم همو، خبری ازت نیست. خیلی هم مشتاق بود با آرمان ببینتم، میگفت “هرجور خودت راحتی”. دیدیم همو، انگار نه انگار که چیزی عوض شده باشه. منم خیلی راحت بودم، چند باری با تیکه هام به عیب هاش اشاره کردم، کاملا راحت بودم. آزاد شده بودم. ازم خواست یه چیزیو براش ترجمه کنم، میخواست خودش هم بشنوه چون صدا داشت استریم میشد و فکر کرد شاید خودشم یکمشو بفهمه. گوشیش رو آورد نزدیک من و خودشم اومد نزدیک گوشیش، و فاصلم باهاش خیلی کم شد. گرمای گردنش رو حس کردم، و همه چی خراب شد. من آزاد نبودم، زندان بان بودم. تناوب های دل با آشوب های حافظه ارتباط دارند : یاد یکی از خواب هام افتادم، که اتفاقا چند شب قبلِ این ملاقات دیده بودم. تو خواب صورت سینا – و فقط صورتش – جلوی صورتم بود. و من بدون تماس باهاش تمام وجودشو حس میکردم، صورتی که شاید فرقی با بقیه صورت ها نداشت اما میدونستم که صورت سیناست. روز بعدش حتی خوابم یادم نبود، اما کاملا مالیخولیایی بودم، یه چیزی روی تک تک کارای روزانم سنگینی میکرد، به خاطر خوابی که یادم نمونده بود، خوابی که الان یادم اومد. به یادآوردن یک تصویر چیزی جز درد برای یک لحظه نیست.

دیگه سینا رو ندیدم. هنوز هم کسی رو ندیدم که منو مثل سینا تکون بده. اما چند سالی گذشته، و من با این قضیه تا حدی کنار اومدم، اینکه شاید هیچ وقت کسی رو نبینم که برام سینا بشه یا باهاش قابل مقایسه باشه. شروع کردم کم کم با خجالتی و ترسو بودنم جنگیدن، هنوز آمادگی اینو اینو ندارم که برم سر قرار با یه غریبه، و یا از اون کمتر اینکه برم باهاش بخوابم (با این اپلیکیشن های “دوستیابی” که برای ماها پیدا میشه)، اما میرم بدون اینکه صورتم معلوم باشه با افراد غریبه تو وبکم خودارضایی میکنم. از همه جای دنیا هم آدم توش پیدا میشه. دفعه آخر، یه پیرمرده از نمیدونم کجا بود که با فروبردن دستش تو سوراخی که با اون یکی دستش درست کرده بود، بهم گفت میخواد کونمو بهش نشون بدم. خیلی بامزه بود این کارش، تا چند روز داشتم به این قضیه میخندیدم.

نوشته: بارُن پیر

دکمه بازگشت به بالا