خاطرات شاهد با خواهرش (۲)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
سلام دوستان، الان که دارم قسمت دوم و پایانی خاطراتم رو براتون مینویسم هنوز قسمت اول انتشار پیدا نکرده و شاید زمان انتشارش با کلی حرف رکیک مواجه بشم ولی برای اون سری از دوستانی که من رو مورد لطف قرار خواهند داد قسمتی رو آماده کرده بودم که نخواستم با سری قبل انتشار بدم و فکر کردم بهتره که در انتهای قسمت پایانی با شما در میان بزارم.
حالا برگردیم سراغ ادامه خاطرهام.
اون شب همه چی تموم شد. خواهرم از من قول گرفته بود که همه چی بین خودمون بمونه و با هیچ کس حتی خود خواهرم در این مورد دیگه حرفی نزنیم و منم قبول کردم.
من از این موضوع نمیشد گفت ناراحت بودم ولی زیادم خوشحال نبودم، شاید توی اون لحظه برای من جذابیت داشت ولی بعدش که تصور میکردم که من و خواهرم همچین کاری کردیم کمی عذاب وجدان داشتم. هرچند من کودکی آزادی داشتم و کلی خاطره از جنس مخالف توی کودکیهام داشتم ولی بقول خانوادم که دوران عوض شده بود و حتی دیگه به من اجازهی بازی توی کوچه رو نمیدادند چه برسه به اینکه با دخترها همبازی بشم. منی که تو دوران سختی به سر میبردم این یه فرصت خوبی بود که همهی سوالهایی که توی ذهنم بود رو از این طریق پیدا کنم چرا که نه توی هیچ کتابی میتونستم پیدا کنم و نه اینکه کسی رو داشتم تا در موردش حرف بزنیم. اون زمانها اینترنت هم وجود نداشت که بتونم از اینترنت جوابها رو جستجو کنم.
خلاصه روزها میگذشتند و رابطه من و خواهرم به روال قبلی برگشته بود و حساسیت من به خواهرم کمتر شده بود و دیگه هر لحظه به اینکه چطوری میتونم دید بزنم فکر نمیکردم و فکرم کمی آزادتر شده بود و بیشتر به درسام میرسیدم و دنبال شیطونی نبودم و حتی از همون روزهای اول تاثیر این موضوع روی درسهای من هم مشهود بود. منی که همیشه از پای تخته رفتن ترس داشتم بخاطر مطالعهی درسهام دیگه مشکل آنچنانی برام پیش نمیآمد و نمرههام هم داشت کمکم بهتر میشد. تقریبا یه هفته تا ده روز از اون ماجرا میگذشت که من متوجه شدم خواهرم حال خوبی نداره. همش توی رختخواب به خودش میپیچید و قرص مسکن میخورد. البته قبلا هم اینطور شده بود ولی من فکر میکردم مریضه و هرگز ازش نپرسیده بودم که مشکلش چی هست ولی الان این جرات رو به خودم میدادم تا ازش سوال کنم. وقتی پرسیدم با همون قیافش که مثل گچ سفید شده بود لبخندی زد و گفت داداشی آبجیت کمی مریضه و دلدرد داره. پرسیدم مگه چی خوردی؟ ما که ناهار رو با هم خوردم پس چرا من اینطور نشدم؟ اونم که از یه طرف درد داشت و از طرف دیگه خندش گرفته بود گفت: ربطی به غذا نداره، فقط خانمها هر ماه یه بار اینطور میشن. داشتم به جواب یکی از چیزهایی که توی یکی از کتابها خونده بودم میرسیدم، این یعنی اینکه خواهرم «حیض» شده بود. خواهرم خودش بهم گفت من الان وقت عادت ماهانمه. منم که موضوع برام جالبتر شده بود ازش خواستم بیشتر توضیح بده اونم گفت: ما خانمها هر ماه یه بار از اونجامون خونریزی میکنه و دردی که الان دارم مربوط به اون موضوع میشه. من ازش سوال کردم که چطور میتونم کمک کنم که اونم جواب داد: قربون داداش گلم برم فقط کاری که میتونی اینه که الان یه چای نبات برام بیاری و بعدش یهکم پشتم رو ماساژ بدی. منم بدو بدو رفتم تا چایی براش بیارم. وقتی برگشتم هنوز روی تخت دراز کشیده بود و چشماشم بسته بود. بهش گفتم بیا تا ماساژت بدم و اونم به شکم خوابید و من از پشت داشتم شونههاش رو ماساژ میدادم. گفت اونجا نه برو کمی پایینتر و کمرم رو ماساژ بده. منم اطاعت کردم و ماساژش دادم. نزدیک ۴ یا ۵ روز من کارم این شده بود که به آبجیم سرویس بدم و یه جورایی ازش مراقبت کنم. هر روز حالش بهتر میشد. روزهای اول زمانی که دستم به باسنش میخورد عصبی میشد ولی رفته رفته دیگه حساسیت نشون نمیداد و یجورایی حتی انگار خوشش میومد ولی دیگه اجازهی ادامه کار رو نمیداد. خوب یادمه که فردای اون روزی که شبش ماساژش داده بودم صبح رفت حموم و بعد رفت دانشگاه. حدود ساعت ۲ بود که برگشت و بعد اینکه ناهاری که مامانم برامون گذاشته بودیم رو خوردیم دوباره رفت حموم. من دیگه ازش چیزی نپرسیدم. بعد حموم که برگشته بود و داشت خودش رو خشک میکرد ازش پرسیدم که نمیای تا ماساژت بدم؟ اونم گفت که نه دیگه خوب شدم.
من دوباره مثل ۱۰-۱۵ روز گذشته رفتم سر درس و مشقم و حسابی مشغول خوندن بودم چرا که شاگرد زرنگ بودن بهم مزه کرده بود و دیگه نمیخواستم به روزهای سخت و استرسزای قبلی برگردم.
دوباره مثل هر شب دیگهای دور هم غذا خوردیم و تلویزیون دیدیم و خوابیدیم. من قبل از بقیه رفتم بخوابم چون هم کوچیکتر از بقیه بودم و اول صبحی باید میرفتم مدرسه. تا سرم رو گذاشتم رو بالشت خوابم برد. نمیدونم ساعت چند بود که احساس کردم یکی تکونم میده. چشمان رو باز کردم دیدم آبجیم بالا سرم وایستاده. خم شد و دم گوشم گفت پاشو داداشی. منم یکمی چشام رو مالیدم و بلند شدم دیدیم با یه لباس خواب حریر جلوم وایستاده و قبلش هم دوباره روی زمین جا انداخته. نشست روی تشکی که رو زمین انداخته بود و دست من رو گرفت و کشید سمت خودشو منم از خدا خواسته رفتم رو تشک. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد فقط احساس میکردم این بار خواهرم یجور دیگه هست. توی نور کم اتاق هم می شد تشخیص داد که چشاش قرمز شده و خمار بود. یه جوری من رو نگاه میکرد که نگاهاش خودش برام تحریک کننده بود که بعدها با توضیحی که خواهرم داد متوجه شدم خانمها بعد اتمام عادت ماهانشون شهوتیتر میشن و بیشتر از قبل دوست دارند نزدیکی داشته باشند. خودم رو تو بغل خواهرم جا دادم و خواهرم شروع به خوردن لبام کرد و منم باهاش همراهی میکردم و تو این حین دست من رو گرفت و گذاشت روی سینههاش و فهمیدم که باید سینههاش رو براش بمالم. لباس خواب حریری که تنش کرده بود اون حالت سُری که داشت خودش بیشتر تحریک کننده بود. همینطور که داشتم سینههاش رو میمالیدم لبام رو از روی لباش جدا کردم گونههاش رو بوسهبارون میکردم. خیلی حال میداد بهم و یه عطر خاصی احساس میکردم. توی اون دوره زمونه نه فیلم سکسی داشتیم، نه چیزی و تنهای چیزی که دیده بودیم توی فیلمهای هالیوودی بود که رو کاستهای ویدئویی دیده بودیم و معمولا اون لحظهها رو با سرعت زیاد میزدن برن جلوتر و همینطور کارتهای بازی که پشتشون عکس خانمهای لخت بود و یا بعضی وقتها عکس سکس مرد و زن رو پشتشون بود که مرده کیرش رو کرده بود جلوی خانمه که اینم اونوقتها برام جای سوال داشت که حالا به جوابش رسیده بودم. بعدش همینطور اومدم پایینتر تا رسیدم به گردنش. گردنش رو که میبوسیدم و لیس میزدم کلا بدن خواهرم شل شد و احساس کردم که خودش رو ول کرده و انگار هیچ جای بدنش حسی نداره و نفس نفس میزد. راستش کمی ترسیدم و اومدم بالا و گفتم آبجی خوبی و جواب داد بهتر از این نمیشه تو ادامه بده. منم به کار خودم ادامه دادم و اومدم پایینتر. به راحتی میشد سینههاش رو از زیر لباس خوابش کشید بیرون، منم این کار رو کردم و لباسش رو دادم کمی پایینتر تا بتونم سینههاش رو بخورم. همینطور سینه هاش رو لب میزدم و همش رو یهجا مکشیدم توی دهنم و با این کارم خیلی حال میکرد. همینطور که سینههاش رو میخوردم پای راستم لای پاهای آبجیم بود و اون هم کسش رو به پاهام میمالید. یجوری کسش رو بالا پایین میکرد که به پای من مالیده شه. حسابی شهوتی بود و من ترسم این بود هر لحظه صدایی از خودش در بیاره که آبرومون بره. خودش لباس خوابش رو داد بالا و از تنش درآورد حالا من مونده بودم و تن لخت خواهرم و یه لحاف که رومون کشیده شده بود. من به کارم ادامه دادم، زیر لحاف یه بوی خاصی رو احساس کردم که کمی برام آشنا بود (چون دفعهی قبل تجربش کرده بودم). جالب اینجاست که این بو رو بعدها هم از دخترهایی که تحریک میشدند و همینطور زنم به مشاشم رسید که نشانهای از خواستن شده بود برام. همینطور که سینههاش رو میخوردم دست من رو گرفت و سمت کس نازش هدایت کرد. خیلی لزج و خیس بود، بیشتر از دفعهی قبل و به قدری خیس کرده بود خودش رو که آبش تا سوراخ کونش رفته بود. نازش رو کمی مالیدم و وقتی انگشتم رو پایینتر میبردم دستم رو بالا میکشید و دوباره از برجستگی بالاش شروع به مالیدن میکردم. کیرم داشت شورتم رو پاره میکرد. دستش رو گرفتم و منم روی کیرم گذاشتم. دستش رو از بالای شورتم به داخل رسوند و کیرم رو تو دستش گرفت و ماساژ میداد. بعد کمی مالوندن بهم گفت برعکس روم بخواب و نازم رو بخور منم کیرت رو میخورم. این اولین تجربهی ۶۹ من بود که کسب میکردم. منم باز اطاعت کردم و روش خوابیدم. فقط یه مشکلی بود، چون من قدم کمی کوتاهتر از خواهرم بود خیلی سخت شده بود. وقتی کسش رو براش لیس میزدم کیرم نزدیکای گردن خواهرم بود و اون سعی میکرد یجوری کیرم رو به دهنش برسونه. وقتی دید نمیشه یه تف یه کیرم انداخت و با دستش برام جق میزد. خیلی بهم حال میداد. چون تاریک بود من زیر لحاف بودم نمیتونستم کسش رو به خوبی ببینم. بلند شدم و از تو کشوی کمدم چراغ قوه رو برداشتم و رفتم زیر لحاف و روشنش کردم و ادامه دادیم. وقتی برجستگیای که بعدا اسمش رو یاد گرفتم که چوچول بود میخوردم شدیدا به خودش میپیچید و مایع تقریبا شفافی از سوراخ پایین میومد بیرون و به سمت سوراخ کونش میرفت. همینطور که میخوردم کمی تکونهاش تندتر شد. و یهو دیدم سرم رو به سمت کسش فشار میده. نفس کشیدن برام سخت شده بود. بعد کمی بالا پایین کردن کسش آروم گرفت. وقتی نگاه به کسش کردم دیدم کمی بیشتر از اون مایع قبلی داره میاد بیرون ولی نه اینکه بپاچه بیرون از کسش. به من گفت برگرد و منم برگشتم. یه بوس از لبام کرد و روبروی هم دراز کشیدیم و هم رو بغل کردیم. گفت حالت خوبه. منم که کمی درد تو قسمت مثانه داشتم گفتم اینجام درد گرفته. گفت بخاطر اینه که تحریک شدی و آبت نیومده. پشتش رو به من کرد گفت بزار لای پام و عقب جلو کن تا آبت بیاد ولی مواظب باش توم نکنی. منم از پشت بغلش کردم و کیرم رو از پشت لای کونش جا دادم. از بس خودش رو خیس کرده بود کیرم به راحتی لای کون و کس و پاهاش عقب جلو میشد. بعد یه دقیقه که ادامه دادم نمیدونم چرا آبم نیومد و اونم به نفس نفس افتاده بود و از خیسی کسش معلوم بود که داره لذت میبره که دوباره تو بغلم لرزید و آبش اومد. به من گفت چرا آبت نمیاد گفتم نمیدونم. گفتم اصلا ولش کن بخوابیم. کمی فکر کرد و گفت یه پیشنهادی دارم به شرط اینکه قول بدی به حرفام گوش بدی و کاری که من میگم رو انجام بدی. منم چشمی گفتم و پرسیدم چی؟ گفت از پشت میخوام بکنیم ولی من دفعهی اولمه که میدم، اگه دیدم درد دارم و نمیتونم باید بکشی بیرون و الا دیگه از این برنامهها نخواهیم داشت، و اینکه مواظب باشی که سوراخ جلوم نره که بدبخت میشم. شرطش رو قبول کردم ولی نمیدونستم اگه جلو بره بدبخت میشه و چیزی هم نپرسیدم. روی شکم دراز کشید رو تشک. خودش لپهای باسنش رو با دوتا دستش برام باز کرد و بهم گفت یه تف بنداز لاش تا راحتتر بره تو و منم یه تف گنده انداختم رو سوراخش و اونم صورتش رو جوری گذاشت رو بالشت که اگه صدایی خواست ازش دربیاد یجورایی خفه شه. روی زانو وایستادم و کمکم خم شدم رو لیلا خواهرم دستامم دو طرف بدن آبجیم گذاشتم و یواش یواش روش دراز کشیدم. چند بار سعی کردم ولی کیرم لیز میخورد و روی کسش میرفت. چند بار سعی کردم تا بالاخره موفق شدم سر کیرم رو وارد کون خواهرم بکنم که تو یه لحظه لپهای کونش رو ول کرد و دستاش رو روی بالشت میکوبید و بالشت رو گاز میگرفت و دستش رو آورد تا من رو از خودش دور کنه ولی من حرکتی نکردم، دوست داشتم تا ته بکنم توش آخه تنگی کونش با اون گرمایی که به کیرم میرسید خیلی تحریکم میکرد. دیگه نمیتونستم به قولم عمل کنم. دم گوشش گفتم ببخشید کمی فقط تحمل کنی الان تموم میشه و نصف کیرم رو به آرومی هل دادم تو. میدونستم دوست داره داد بزنه ولی نمیتونست. اونقدر بالشت رو گاز گرفته بود که ترسیدم پاره شده باشه. کیرم از لیزیای که تفام مهیا کرده بود به راحتی لیز میخورد، فقط مشکل تنگی کونش بود که سد کارم میشد. حالا دیگه نصف کیرم توی کونش بود دو سه بار عقب جلو کردم. دیگه چیزی نمیگفت و فقط بالشت رو گاز گرفته بود و با دستاش تشک رو چنگ میزد. کمکم خودش رو ول کرد و منم به یه دقیقه نرسیده بود که احساس کردم داره آبم میاد و همش رو توی سوراخ کونش خالی کردم، توی اون سن و سال هرچند آب چندانی نداشتم ولی خالی شدنم فکر کنم بخاطر تنگی کونش یکمی بیشتر طول کشید و توی اون لحظه مثل کسایی که چیزی رو درونشون احساس کنند و علامت سوال بشه سرش رو به بغل چرخوند و یه نگاه خاصی که پر از سوال بود کرد. وقتی آبم تخلیه شد کیرم خوابید و خودش به آرومی از توی کون آبجیم به بیرون سر خورد. برای اینکه آبم نریزه بیرون شورتم رو برداشتم و لای کونش گذاشتم. دستش رو روی شورتم رو کونش گذاشت و به پهلو برگشت و برای چند لحظه چشم تو چشم هم رو نگاه کردیم. ولی هیچ حرفی بینمون رد و بدن نشد ولی توی نگاهش کلی حرف بود. چند برگ دستمال کاغذی برداشت و لای کونش گذاشت و سعی کرد شورت آبی من رو توی اون نور چراغ خواب یه نگاه بندازه. کمی بعد از رو تختش شورتش رو که فکر کنم موقع پوشیدن لباس خواب درآورده بود رو برداشت و روی همون دستمال کاغذیها تنش کرد و به منم اشاره کرد که بلند شم و روی تختم برم. منم که خیلی ترسیده بودم بلند شدم و رفتم سر جام بخوابم. نمیدونم ساعت چند بود که خوابیدیم. صبح وقتی بیدار شدم سر جاش نبود. نمیدونستم چه اتفاقی میخواد بیفته. توی نور صبحگاهی دنبال شورتم گشتم ولی پیدا نکردم سریع پا شدم و یه شورت تنم کردم و رفتم سمت کمدش و باز کردم دیدم شورتم رو اونجا گذاشته تا بعدا شوره، برداشتم نگاه کردم، احساس کردم آبم که روش خشک شده بود به کمی نارنجی میزد که احتمال میدادم کونش کمی زخمی شده بوده.
رفتم مدرسه و برگشتم خونه ولی خواهرم خونه نبود. ترسم بیشتر شده بود که نکنه گذاشته رفته ولی حدود ساعت ۴ اینا بود که اومد و منم با ترس سلام کردم ولی جوابی نداد و رفت طبقهی بالا توی اتاقمون. تا چند روز باهام قهر بود ولی یواش یواش اوضاع عادی شد و انگار همهچی رو فراموش کرده بود. من فکر میکردم که دیگه روابط قبلیمون به پایان رسیده و دیگه نزدیکیای در بین نخواهد بود ولی نزدیک ۱۰ روز بعد اون ماجرا دوباره خواهرم ازم خواست!
روابط من و آبجیم تا نزدیک به سه سال طول کشید تا اینکه خواهرم نامزد کرد و به همدیگه قول دادیم تا گذشته رو فراموش کنیم و توی آینده فقط از تجربیات خوب و بدی که در گذشته کسب کردیم استفاده کنیم. من دیگه ۱۶-۱۷ سالم شده بود و وقتی به گذشته فکر میکردم و میدیدم چه اشتباهی کردم خودم رو ملامت میکردم. دوست ندارم تقصیر کسی بندازم ولی وقتی کمی عمیقتر به ماجرا نگاه میکنم احساس میکنم ما اونقدرها هم مقصر نبودیم. خواهرم تا زمان ازدواجش هیچ دوست پسری نداشت هرچند من به خاطر آزادی بیشترم بعنوان یه پسر بعد از ۱۷ سالگیم شیطنت زیادی داشتم ولی تنها تجربهی من از خواهرم بود که روابط بعدی همان تجربهها کمکم میکرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدونم که این موضوع جذاب نیست و حتی شاید برای بعضیها حال به همزن باشه و حتی خیلیها فحش میدن. ولی از جملهی واقعیتهایی هست که توی جامعه و بخاطر محدودیتها و عدم آموزشهایی که توی کشورمون هست و محدودیتهایی که خانوادهها ایجاد میکنند وجود داره و این یه نمونه از اون واقعیتهاست.
من و خواهرم که از ترس خانواده، اطرافیان، جامعه، دولت، پلیس و غیره نمیتونستیم اسم دوستدختر و دوستپسر ببریم تا چه برسه به اینکه داشته باشیم، بخاطر نیازهای جنسی خودمون ناخواسته به گناهی بزرگ دست زدیم که البته بغیر از عذاب وجدان که برای هر دوی ما داشته کمکمون هم کرده تا بعد از ازدواج با یک غریبه توی زندگی مشترکمون موفقتر عمل کنیم و خوشبخت باشیم. الان هر دو صاحب فرزندیم، فضا رو طوری برای فرزندانمون آماده کردیم که دچار گناههایی که ما شدهایم نشوند. پسرم نزدیک ۱۶ سال و دخترم ۱۴ سال سن دارند. من به همراه دوستانشان به پیکنیک میرویم، خونه دعوتشان میکنیم و… همهی شرایط براشون روشن شده و توضیح دادیم، چیزی برای آزمایش و خطا ندارند. آزادند، و از این آزادی سوءاستفاده نمیکنند. درد دلهاشون رو با ما در میون میزارند. مطمئنم بچههامون هم پدر و مادری خواهند بود در آینده که فرزندان خوشبختی را تربیت خواهند کرد.
ما (من و خواهرم) تجربیاتی رو که توی مدارس باید بهمون آموزش داده میشد به همدیگه آموزش دادیم. چه بسا زندگیهای که در جوامع کنونی بخاطر عدم آشنایی زوجین در نحوهی برخورد با جنس مخالف نه فقط از لحاظ نزدیکی جنسی بلکه ابراز عواطف معمولی و روزمره، و برخورد با همسر در جمع از هم پاشیده میشوند و یا به سردی میگرایند. حتی خود برادران من هر دو مشکلات زیادی در زندگی مشترکشون که حتی تا مرحله جدایی هم رفتهاند. من و خواهر گناهکارم از زندگیمون راضی هستیم، همسرانمون رو از صمیم قلب دوست داریم و توی زندگیمونم خوشبختیم و تمام سعیمون رو میکنیم که فرزندان صالحی برای جامعه تربیت کنیم، نه یک مشت عقدهایه کمبودداره بیماره روحی، روانی، جسمی و جنسی.
میدونم بعضی از پدرهایی که وسط پیشونیشون جای سیاه یه سنگه برای ارضا خواستههای درونیشون از خوانندگان این سایت هستند (چون بخاطر شغلی که دارم توی تاریخچهی لپتاپهاشون عملا علاقمندیهاشون رو دیدم) و خیلیهاشون تا آخر این خاطره فقط لذت بردهاند. کمک کنید به فرزندانتون تا مثل خودتون بیمار بار نیایند.
نوشته: شاهد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز ۲۳ دیماه ۱۳۹۶ که من این خاطره را به اتمام رساندم، متوجه شدم دیشب خاطره قبلیم انتشار داده شده و تعدادی از دوستان من رو مورد لطف قرار دادند و از آنجایی که حساب کاربری توی سایت ندارم نتوانستم پاسخ بدهم. پس از همینجا پاسخی براشون میفرستم (پاسخ به کامنتهای قسمت اول).
-بله، خاطره
-خواهرم هم توی اون دوران باورش نشد، شاید هم بعضی قسمتها بخاطر تجربههای بعدی، الان که نقل کردم رنگ و لعاب گرفته باشه
-دوستی که فحش دادین، من همه چیزایی که نوشتین رو بر میگردونم به خودتون. مشکل جامعهی ما اینه که به غیر از خودمون هیچی رو باور نداریم. میگیم کجای جامعه فقر هست؟ دموکراسی فقط دموکراسی ما! خودفروش ما نداریم اصلا! معتاد کجا بود؟! حاضر هم نیستید یه تحقیق، آمارگیری و نظرسنجی توی جامعه انجام بدید و هیچ آماری رو بغیر از اونی که از خودتون میسازید رو قبول ندارید. امکان نزدیکی خواهر با برادر زیاد نیست ولی توی جامعه وجود داره. خود شورای نگهبان کسایی که سلب صلاحیت میکنه برای بعضیها میگه به دلیل نزدیکی با …! در ضمن این خاطره رو با سال و تاریخش بسنجید. من نخواستم و نمیخوام با این خاطره کسی رو بدبخت کنم. برعکس میخوام چشم و گوشها بازتر شه. کونی و تخم حرامی هم جد و آبادته.
-ذهن من کثیف و ذهن شمایی که توی اینچنین سایتهایی پرسه میزنید تمیز! باشه.
-پیامجان مسلما انسانهایی که الان وجود دارند فقط حاصل «کردن» نیستند. والدینشون مسلما لذتهای دیگهای از نزدیکیشون میبردند.
زمان ما هم واجبی بود ولی توی بقالیها تو محلمون میفروختند، بوشم به قدری زیاد بود که وقتی میزاشتی کل در و همسایهها و خانوادهها میفهمیدن که یکی کس و کون و یا کیرش رو صفا داده! تیغم که مشکلات خودش رو داشت مثل بریدن و جوش چرکی. ماشین اپیلاسیون هم نبود. تنها چیزی که یه دختر میتونست از یه داروخونه از دست یه فروشنده خانم بخره موم بود نه «وکس» امروزی، که شاید کسهای دختران اونروزی به دلیل عدم استفاده اونقدر پر مو بودند که بهتر بود با قیچی اول کوتاهتر بشه تا با موم گره نخوره و خوب کنده شه. احتمالا الان دخترها همیشه در آماده باشند و کسهاشون صیقلی شده و صاف!