خاطرات مامانم (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
از اتاق خانم حسینی که اومدم بیرون اینقدر حالم بد بود و از دنیا ناامید شده بودم که مدام تو ذهنم این میگذشت که خودتو از این دنیای عذاب آور نجات بده و برو پیش مامانت، اما دو تا تردید تو دلم نمیگذاشت دست به خودکشی بزنم؛ اول اینکه خجالت میکشیدم برم اون دنیا و مامانم بگه من جونم رو به خاطر تو فدا کردم و تو به همین سادگی ناامید شدی و خودکشی کردی.
دوم اینکه جرات و شهامتش رو هم نداشتم و یکی تو ذهنم میگفت نه خودکشی گناه کبیره هست و تو توان انجام همچین گناهی رو نداری و خدا به خاطر انجام همچین گناهی بدجور مجازاتت میکنه و میندازتت تو آتیش جهنم(این چیزهایی بود که تو کلاس ها نقل انجام گناه برامون میگفتن).
رفتم تو خوابگاه دمر رو تختم خوابیدم و سرم رو کردم تو بالشتم و زار زار گریه کردم، به شکلی که کسی صدام رو نشنوه. به خاطر بلایی که سرم اومده بود و امید زندگیم، مامانم به خاطر حفاظت از من جونش از دست داده.
حوصله هیچ کسی رو نداشتم که یک دفعه یکی نمیدونم با چی زد در کونم که از دردش ناخداگاه جیغی کشیدم و مثل فنر از تختم پریدم و خواستم بگیرمش و بزنمش. سرم رو که برگردوندم دیدم زهرا مسئول خوابگاهه که با یه خط کش چوبی بلند اخم کرده و جلوم ایستاده؛ با دیدن چهرهی عصبانی زهرا زبونم بند اومده بود.
+چه مرگته صدای گریهت کل موسسه رو برداشته.
_ب…ب…بخشید مامانم فوت شده.
زهرا نگام کرد و گفت:
+الان دفتر خانم حسینی بودم، همه چیز رو برام تعریف کرده. خدا مامانت رو رحمت کنه! ولی مردن مامانت دلیل نمیشه که دستور خانم حسینی را پشت گوش بندازی، الان ارباب رجوع یا بچه ها برن سرویس بهداشتی، اگه کثیف باشه نمیگن مامان جون مریم مرده، حالش خوب نبوده تمیز نکرده پیش خودشون میگن چه مدیر بیعرضهای داره این موسسه که سرویس بهداشتی و محیط موسسه کثیفه و آبروی موسسه میره، گمشو زودتر برو تی و سرویس بهداشتی انتظارت رو میکشن.
وای بهحالت بیام ببینم تنبل بازی در اوردی و همه جا رو تمیز نکردی.
بغض کرده بودم و با اکراه بلند شدم، رفتم سمت سرویس بهداشتی و همینجور که اشک میریختم شروع کردم به تی کشیدن.
همین که فکر کردم سرویس بهداشتی تمیز شده و میتونم برم به درد خودم بمیرم انگار یکی به بچه ها گفته بود تا کار من تموم شد بیان و با پای کثیف داخل سرویس بهداشتی از عمد راه برن که باز مجبور بشم تی بکشم.
تو این چند وقت اینقدر تی و جارو زده بودم که دستام تاوال زده بود و به این نتیجه رسیده بودم که از طرف خانم حسینی یا زهرا به خاطر فضولی اون شبم دارم تنبیه میشم. حتی شاید خدا هم با خبر فوت مامانم تنبیهم کرده بود که به قول خانم حسینی چیزی که نباید میدیدم دیدم و حالا که دیدم به زبون اوردم.
تنها دل خوشی اون روزهام حاج حسن بود که هر از گاهی میومد موسسه و اجازه من رو میگرفت و من رو میبرد رستوران و خرید و جای پدری که هیچ وقت نداشتم بهم محبت میکرد.
هر وقت هم از سختی و اذیت هایی که تو موسسه میشدم شکایت میکردم و میگفتم دوست دارم بیام با شما زندگی کنم، حاج حسن لبخند پدرانهای میزد و میگفت:
+مریم جان من واقعا شرایط و موقعیتم اجازه نمیده تو را بیارم پیش خودم و ازت مراقبت کنم؛ من مدام تو سفرم.
سختی ها رو تحمل کن و سعی کن باعث افتخار خودت و من و فرد مهمی برای جامعه و کشورت بشی. من به تو ایمان دارم و توی وجود تو میطبینم که در آیندهای نه چندان دور بانو مهم و شناخته شده ای میشی.
حاج حسن با حرفاش و دل گرمی هاش بهم امیدواری میداد و آرومم میکرد.
حالا که دیگه مطمئن شده بودم حاج حسن هم نمیتونه منو پیش خودش نگه داره و چاره ای جز زندگی کردن تو موسسه ندارم، باید یه فکری میکردم که دیگه اینقدر عذاب نکشم.
شب که میخواستم بخوابم به این نتیجه رسیدم که اگر بازم نمیخوام این کابوس و تنبیه، روزهای دیگه هم ادامه داشته باشه، اول باید برم پیش زهرا و هرجور شده راضیش کنم من رو ببخشه و از تنبیه کردن من دست برداره. از همه مهمتر شرط دوم خانم حسینی بود که باید حلالیت زهرا و مهسا رو بگیرم(تو این مدتم چندین بار تو دفترش منو خواسته بود و نقل حلالیت از زهرا و مهسا سوالم پیچم کرده بود و با التماس و گریه ازش وقت میگرفتم) و خوب میدونستم اگر زهرا رو راضی کنم، مهسا رو حرف زهرا حرف نمیزنه و حتما اونم حلالم میکنه.
زهرا حتی اگر تحقیرم کنه هم حق داره! درسته مطمئن بودم و با چشمای خودم دیده بودم زهرا و مهسا لخت با هم عشق بازی میکردن؛ ولی با این تنبیه که از طرف خانم حسینی برام در نظر گرفته شده بود، یا تحقیری که شاید فردا قرار بود زهرا بکنه، درس خوبی گرفته بودم که دیگه اگر چیزی فهمیدم و دیدم چشمم رو ببندم و هر حرفی رو به زبان نیارم، شاید اینجوری حداقل تو ادامه این زندگی نکبت بار کمی رنگ آرامش ببینم.
صبح زود بیدار شدم. بعد از این که همه دخترهای خوابگاه از سرویس بهداشتی بیرون اومدن سریع رفتم و کف سرویس بهداشتی رو تی کشیدم و مایع دستشویی رو تو مخزنش ریختم و آینه و کاشی ها را با دستمال تمیز کردم و سطل زبالهای که دخترا نوار بهداشتی میریختن تمیز کردم، تا که زهرا بهونهای برای گیر دادن بهم نداشته باشه. به نظر خودم همه کار ها رو درست انجام داده بودم. دَر سرویس بهداشتی رو بستم و رفتم داخل خوابگاه دنبال زهراـ
زهرا داشت تخت بچه ها رو کنترل میکرد که تمیز و مرتب باشه(تصمیم گرفتم بد از این چند وقت که با کم محلی و پررویی باهاش حرف زده بودم و نتیجهش هم شده بود کار چند برابر و دشمنی بیشتر با خودم، امروز با ادب و احترام باهاش صحبت کنم. )
صداش کردم:
_زهرا خانم زهرا خانم!
حس کردم زهرا از اینکه سرم رو انداختم پایین و مودبانه صداش میکنم تعجب کرده!
+مریم خودتی؟ چی شده امروز بلبل زبونی نمیکنی مودب شدی؟ چی میخوای ؟چرا سرکارت نیستی؟
-ببخشید! این چند وقت یکم بد باهاتون صحبت کردم بهخاطر فوت مامانم بهم ریخته بودم.
+یکم بد حرف زدی؟ به خدا اگر از طرف حاج حسن معرفی نشده بودی و حاج حسن به خانم حسینی سفارش نکرده بود که هوای تو رو داشته باشیم، همچین بلایی سرت آورده بودم که آرزو میکردی الان پیش مامان گور به گور شدت باشی.
خیلی از حرفی که به مامانم زد عصبانی و ناراحت شدم ولی باید خشم خودم رو کنترل میکردم؛ الان وقت جواب دادن نبود، یه نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم.
_بخشید! به خاطر تمام بی ادبی و بی احترامی هایی که بهتون کردم معذرت می خوامـ
به وضوع می شد تعجب رو تو صورت زهرا بهخاطر عذر خواهی دوباره منو دید.
انگار آروم تر شده بود که گفت:
+حالا اینجا چی میخوای؟
_میخواستم اگر امکانش هست لطف کنید و تشریف بیارید داخل سرویس بهداشتی رو یه نگاه بندازید. هرجایی که کارم رو به خوبی انجام ندادم راهنمایم کنید که وظیفم رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم و ازم راضی باشید.
+سخته باورش که این تو باشی مریم! خب بریم ببینم چیکار کردی.
در سرویس بهداشتی رو باز کردم و گفتم: _بفرماید داخل.
وقتی رفتیم داخل در رو پشت سرم بستم. فکر کنم ترسید که گفت:
+چرا در رو بستی زودباش در را باز کن.
سریع جلوی پای زهرا زانو زدم و گفتم:
_خواهش میکنم منو ببخشید و حلالم کنید! به جون مامانم ناخودآگاه اونشب اونجا بودم و به تمام مقدسات قسم قصد فضولی نداشتم.
زهرا نیشخندی از روی تحقیر بهم زد و داد زد:
+اما اونجا بودی و چیزی دیدی که خیلی زود بود ببینی و حرف های به زبون اوردی که نباید حتی تو ذهنتم برای خودت میزدی. ولی الان توقع داری با یه ببخشید معمولی ببخشمت و حلالت کنم؟ تو الان نمیفهمی اون شب چیکار کردی، اگر دیرتر متوجه حضور توی فضول شده بودیم الان علاوه بر خودت و من چندین نفر دیگه هم فاتحمون خونده شده بود. الانم واقعا برام جای سوال و تعجبه که چرا هنوز اینجایی؟
اینبار با جواب زهرا من هم متعجب شدم و پرسیدم:
_واقعا نمیفهمم چرا بهخاطر بودن من اونشب و اونجا چندین نفر دیگه هم به دردسر می افتادن؟
زهرا دوباره عصبانی شد و گفت:
+بازم که داری فضولی میکنی! تو آدم بشو نیستی. فکر کردم یاد گرفتی حد خودت رو بدونی و نخوای بیشتر از حد خودت بدونی.
دستش رو از دستم کشید بیرون و خواست بره بیرون که سریع از کف زمین بلند شدم و دوباره دستش رو گرفتم و گفتم:
_خب منم هرکاری بگید انجام میدم که منو ببخشید و تو جمع خودتون بپذیریدـ
زهرا یه نگاه به چهره ملتمسانهی من کرد و دستش رو کرد تو یقهی لباسم و نوک سینم رو گرفت و فشار داد. از درد صدای نالم بلند شد و همینجوری که سینم رو فشار میداد، چندبار مجبورم کرد جلو پاش بشینم زمین و بلند بشم بایستم. اینقدر محکم نوک سینم رو با ناخن های بلند دستش فشار میداد که هرلحظه پیش خودم میگفتم نوک سینم کنده میشه. داشتم از درد از حال می رفتم که زهرا گفت:
+شاید تو زودتر از هرکسی بهخاطر چهره و اندامت میتونستی وارد جمعمون بشی، ولی نه به این زودی. الانم فکر نمیکنم دیگه فرد مورد تاییدی باشی و بتونی وارد جمعمون بشی و از پسش بربیای.
ناخودآگاه تو همون حالت بی حالی که بودم گفتم:
_نه من میتونم. مطمئن باش که میتونم، فقط بگو باید چیکار بکنم؟
زهرا بازم خنده ای از روی مسخره کردنم کرد و گفت :
+تو میتونی؟
اصلا نفهمیدم چطور شلوار و شورتم رو تا زانوهام کشید پایین و کسم رو گرفت تو دستش و شروع کرد به فشار دادن. حس میکردم هرلحظه ناخن های بلندش رو بیشتر تو پوستم و لبه کسم فرو میکرد.
واقعا دردش خیلی وحشتناک بود.
تنها ترین کاری که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلو دهنم که صدای دادم رو کسی نشنوه.
انگار زهرا با این کارم بیشتر لذت میبرد و احساس قدرت میکرد. جوری کسم رو فشار میداد که از درد برای خلاصی از دستش، کف سرویس بهداشتی افتادم و کسم رو گرفتم تو دستم و مثل مار به خودم پیچیدم. زهرا اومد نشست روی رون پام و دستم رو از روی کسم کنار زد و ناخنش رو وحشیانه تو شیار کسم بالا و پایین کشید. حس میکردم کسم داره زخم میشه و حسابی می سوخت. زهرا دست انداخت و وحشیانه دکمه پیراهنم رو پاره کرد و سوتینم رو کنار زد و سینه های درشتم رو توی دستاش گرفت و ناخنش رو فشار داد تو سینم.
دیگه حتی توان تقلا کردن هم نداشتم و توانی تو وجودم نمونده بود که با صدای نالان که گویای حال بدم بود گفتم:
_تو رو خدا تمومش کن دارم میمیرم.
زهرا ولی انگار تازه سرحال شده بود و گوشش بدهکار نبود و کار خودش رو میکرد و میگفت:
+مگه خودت نگفتی میتونی؟ من که هنوز کاری باهات نکردم. توی نازک نارنجی غلط کردی جایی که نباید باشی بودی. گوه خوردی کاری که نمیتونی میگی میتونم. توی این راه یا نباید میومدی یا حالا که اومدی باید تا اخرش بیای که بتونی از همه لحاظ مورد تایید بشی یا از بی عرضگی بمیری.
بعد یه تف انداخت تو صورتم و بلند شد از روم و یه نگاه تحقیر آمیز بهم کرد و گفت: +زود پاشو و خودت رو مرتب کن که اگه یکی بیاد ببینتت اینجوری کف دستشوییای که لیاقتت هست افتادی ، شاید به مهربونی من نباشه و کاری باهات کنه که همین امروز از بیلیاقت بودنت بمیری.
در سرویس بهداشتی رو باز کرد و رفت بیرون.
توان بلند شدن نداشتم و داشتم از درد و بدبختیم اشک می ریختم. منی که از ترس آبروم که کسی از بچه ها نبینه دارم به زهرا التماس میکنم منو ببخشه تا کمتر اذیت بشم، زهرا رو آورده بودم دستشویی و در رو بستم که تنها باشم کسی نبینه، الان در دستشویی باز بود و من کف دستشویی تقریبا لخت افتاده بودم.
به هر زحمتی بود از کف زمین بلند شدم و شورت و شلوارم رو کشیدم بالا و سوتینم رو درست کردم و رفتم کنار روشویی آبی به دست و صورتم زدم و خودم رو مرتب کردم. با دستم لبه پیراهنم رو گرفتم رو سوتینم که مشخص نباشه پیراهنم پاره شده.
لنگ لنگان رفتم سمت خوابگاه که لباسم رو عوض کنم.
وارد خوابگاه که شدم لباسم رو در اوردمه لباس تمیز تنم کنم. زهرا اومد تو خوابگاه و صدام کرد:
+خوبه خوبه! خوشم اومد! انگار اونقدر هم که فکر میکردم جنازه و له نیستی. زودتر از انتظارم سرپا شدی. الان که کامل لخت دیدمت فهمیدم که کیس خوبی میتونی باشی. اگر لیاقتش رو داشته باشی و روت کار بشه.
خواستم جوابش رو بدم که من نمیخوام اصلا تو جمعتون باشم اصلا نمی،خوام دیگه تو این خراب شده که اسمش فقط مذهبیه باشم و میخوام برم بیرون…
هنوز این حرفا رو به زبان نیورده بودم که زهرا یه سیلی بهم زد و خیلی جدی گفت: +نشنیدم بخاطر لطف و شانس دوباره ای که بهت دادم و قبول کردم آموزشت بدم ازم تشکر کنی.
بی اختیار سرم رو انداختم پایین و گفتم: _ممنونم زهرا خانم.
زهرا لبخند پیروزمندانهای زد و نوک خودکار تو دستش رو کشید تو شیار کسم. بعد اورد جلو دهنم و خودکار رو کرد تو دهنم و گفت:
_مک بزن ببین از مزه آب کست خوشت میاد؟
انگار با حرفاش و چشماش منو مسخ کرده بود. و هیچ گونه اختیاری از خودم نداشتم و به هر حرفش گوش دادم و سر خودکار رو مک زدم.
زهرا خودکار رو از دهنم در اورد و یه سیلی آروم بهم زد و دستی به سرم کشید و گفت: +خوبه، خوبه. داری رام میشی. زودتر لباسات رو بپوش برو سرکلاس گربه ملوس.
تقریبا چند ماهی میشد که تو هر فرصتی روز یا شب که پیش میومد زهرا و مهسا میومدن سروقتم و باهام بازیهای جنسی میکردن(البته از دید خودم شکنجه های جنسی و به قول خودشون آموزش مسائل زناشویی میدادن)
توی اون چند ماه یه حس عجیب داشتم. نمیدونستم حالم خوبه یا بد، خوشحالم یا ناراحت. یا کلا از کارشون خوشم میاد یا نه؟
اصلا سر کلاس ها و روز و شب هوش و حواسم سرجاش نبود. نمیدونستم از ترسمه، یا دارم به این دستورات جنسیشون عادت میکنم؟ چون دیگه مثل روزهای اول با کاراشون روح و روانم بهم نمیریخت.
روز جمعه قرار بود بچه های موسسه به چند گروه تقسیم بشیم و برای پخش کردن کالاهای اهدایی به مستحقا بریم.
زهرا لیست گروه هاورو خوند اما اسم من رو نخوند و گفت:
+مریم تو برو کمک مهسا تو خوابگاه. امروز نظافت و شستن خوابگاه با شماست.
گفتم:
_چشم زهرا خانم.
پام رو که گذاشتم تو خوابگاه شوکه شدم. چی میدیدم؟ مهسا لخت لخت یه تی گرفته بود تو دستش و داشت میرقصید و آواز میخوند.
گفتم:
_مهسا! چرا لختی؟ نمیگی خانم حسینی یا یکی از دخترا بیاد ببینه آبروت بره؟
مهسا زد زیر خنده و گفت:
+اینقدر ترسو نباش. زهرا خودش مراقب همه چیز هست.
بعد سطل آب رو برداشت و ریخت روم. _چیکار میکنی, چرا خیسم کردی.
مهسا خندید و گفت:
+آب ریختم که زودتر لباسات رو در بیاری و لخت بشی که امروز کلی کار داریم.
گفتم:
_چرا باید لخت بشم آخه؟
مهسا اخم کرد و گفت:
+تو انگار زبون خوش حالیت نمیشه، حتما باید زور بالای سرت باشه؟
(خودمو نمیتونستم گول بزنم از این کارهای سکسی خوشم اومده بود. ولی دوست داشتم بهم دستور بدن و زوری باشه. اینجوری خودم رو گول میزدم و توجیه میکردم که گناه نمیطکنم چون به اراده خودم نبوده و مجبورم کردن)
سرم رو انداختم پایین و با یکم ناز گفتم:
_بله هرچی شما بگید مهسا خانم.
لباسام رو در اوردم. فقط شورت و سوتین سبز رنگم تنم بود که مهسا اومد جلو و با یه دستش کسم رو گرفت و یه دستش رو گذاشت رو سینم و فشار داد و گفت:
+جون مریم! تو چه بدن سفید و خوش اندامی داری. من که زنم با دیدن بدن لخت تو اینجوری حشری میشم وای بهحال اون مرد های هیز که برای این کس و کون حاضرن چه کارا بکنن.
عصبانی شدم و گفتم:
_چی میگی؟ کدام مردا! خجالت بکش.
مهسا خندید و گفت:
+حالا عصبانی نشو، کلی گفتم. داشتم از اون بدن و چهرهای که مثل ملکه هاست تعریف میکردم.
شورت و سوتینم رو کشید پایین و شروع کرد به خوردن سینه هام.
دیگه مقاومتی نمیکردم و تو حال خودم نبودم. داشتم لذت میبردم که با صدای زهرا، به خودم اومدم.
+نگاه کنید این دوتا رو، چقدر هول هستید. صبر میکردید منم بیام، بعد شروع میکردید.
اومد نزدیکم و گفت:
+مریم زودباش منم لخت کن که بدجور هوس کردم ارضا بشم.
رفتم لباس های زهرا رو در اوردم. مهسا داشت کونم رو میطمالید.
زهرا هم الان دیگه مثل ما لخت بود و نشست رو صندلی و پاهاش رو باز کرد و گفت:
+زود باش کسم رو بخور مریم. امروز باید اینقدر برام بخوری که ارضا بشم.
داشتم تو چشمای زهرا نگاه میکردم که مهسا یکدفعه هولم داد و گفت:
×زودباش چهار دست و پا شو و برو کس خوشمزهی زهرا جون رو بخور تا عصبانی نشده.
با اکراه رفتم و دهنم گذاشتم رو کس زهرا. یکم مزش شور بود. ولی باید ادامه میدادم و تحمل میکردم. شروع کردم به لیس زدن کس زهرا. کم کم داشتم به خوردن کس زهرا و مزش عادت میکردم که یکدفعه درد رو تو کونم احساس کردم و خواستم سرم رو برگردونم ببینم چی هست که زهرا با پاهاش سرم رو گرفت و دستش رو گذاشت رو سرم و فشار داد به کسش و داد زد:
+تا ارضا نشدم حق نداری دهنت رو از کسم جدا کنی.
سعی کردم تندتر کسش رو مک بزنم و زبونم رو تو کسش بکنم و بچرخونم. همون جور که مهسا برام قبلا گفته بود تا زودتر ارضا بشه. اخه هرلحظه سوزش سوراخ کونم بیشتر میشدـ
دردم گرفته بود که زهرا خم شد و شروع کرد به مالیدن سینه هام. انگار بدجور سینه هام حساس بودن، با این کار زهرا حشری شدم. کم کم دردم کم شد و داشتم لذت میبردم.
اینقدر کس زهرا رو مک و لیس زدم که دیگه زبونم رو حس نمیکردم. بی حس شده بود، ولی حال خوبم رو موقعی که زهرا داشت بدنم رو میمالید، وقتی حس میکردم تحت اختیار و تسلط دو نفر هستم، شهوتم دو برابر میشد و انرژی میگرفتم و به خوردن کس و سینهی زهرا ادامه میدادمـ
فکر کنم خود زهرا هم داشت زیاد حال میکرد و دوست نداشت تموم بشه چون با اینکه از کسش آب زیادی بیرون زده بود و چندین بار بدنش به لرزه افتاده بود و ارضا شده بود، ولی بازم داد میزد و میگفت:
+شاه کس خانم، بخور بازم، بخورـ کسم باید بازم ارضام شه.
اینبار زهرا بلند شد و رفت رو تخت خوابید و یه بالشت گذاشت زیر کمرش و پاهاش مدل هفتی باز کرد و گرفت بالا و بعدم صدام کرد:
+شاه کس خانم بیا حالا از سوراخ کونم تا بالای کسم برام لیس بزن.
همینجور چهار دست و پا رفتم سمتش و شروع کردم به خوردن و مک زدن سوراخ کونش(دیگه تو این چند مدت فهمیده بودم اگر زهرا حشری باشه و کاری بگه و انجام ندم عصبانی میشه و اگر عصبانی شد بلایی سرم میاره که به غلط کردن بیوفتم. پس هرکاری می گفت انجام میدادمـ هرچند خودمم حشری بودم و انگار عقلم کار نمیکرد) داشتم کس زهرا رو لیس میزدم که دوباره مهسا یه چیزی رو وحشیانه کرد تو کونم. از سوزش و دردش، ناخوداگاه کس زهرا رو به دندان گرفتم که داد زهرا هم در اومد.
مهسا که انگار فهمیده بود نقطهی حساس من سینه هام هستند، اومد از بین پاهام رفت زیر بدنم و شروع کرد به خوردن سینه هام. یه جوری سینه هام رو مک میزد که انگار داشت جونم رو از توی سینه هام میکشید بیرون.
همزمانم داشت اون چیزی که تو کونم کرده بود رو جلو عقب میکرد. چند باری رو فکر کردم الان از تو دهنم میزنه بیرون.
پام دیگه جون نداشت و سست شده بودم و داد زدم:
_مهسا چی فرو کردی توی کونم. دارم میمیرم از درد. مهسا خندید و گفت:
+بزار از زیر سینه های خوشمزه و درشتت بیام بیرون و نشونت بدم.
یکدفعه اون رو از توی کونم کشید بیرون و اورد جلوی دهنم و گفت این تی رو، مک بزن شاه کس خانم که تا اینجاش تو کونت بوده و کونت رو برات حسابی گشاد کرده. هر دوشون زدن زیر خنده.
اون روز تا بچه ها برگشتن خوابگاه چندین بار، ارضا شدیم. اولین بار بود که فهمیدم اگر درست ارضا بشم چقدر حس خوبی داره.
یه شب که توی رختخواب بودم و خوابم نمیبرد و داشتم به سرنوشتی که قرار بود برام رقم بخوره، فکر میکردم که پتو از روم کنار رفت و دیدم مهسا بالا سرم هست. سریع انگشتش رو گذاشت روی بینیش و گفت:
+هیس! آروم پاشو پشت سرم بیا.
ترسیدم اگر دیر برم دوباره عصبانی بشن، (فکر کردم دوباره میخوان باهام لز کنن و باید دوباره هردوشون رو ارضا کنم) بلند شدم و پشت سرش رفتم. از در خوابگاه خارج شدم که مهسا گفت:
+همین جا صبر کن.
_چرا ؟
+خفه شو و صبر کن. امشب خیلی مراقب رفتار و حرف زدنت باش. امشب شب مهمی برات میتونه باشه.
با تعجب گفتم:
_چرا مگه امشب قراره چی بشه؟
مهسا نیش خندی زد و گفت:
+اگر عاقل و زرنگ باشی امشب سرنوشتت رقم میخوره و اگر لیاقتت رو نشون بدی، شاید بتونی واقعا جزئی از ما باشی و به موقعیت های خوبی برسی.
برای چندمین بار پرسیدم:
_شما ها کیا هستید و کدوم از دخترای موسسه هم جزء گروه شما هستند و دقیقا کارتون چیه؟
مهسا اخم کرد و گفت:
+فکر نمیکردم اینقدر خنگ باشی هنوز نفهمیدی و یاد نگرفتی نباید یه سوال رو که چندین بار فضولی کردی و پرسیدی و جوابت رو ندادن باز نباید بپرسی و فضولی نکنی؟ می خوای الان بگم تو هنوز آماده نیستی و مهمترین شانس زندگیت رو از دست بدی؟ شاید دیگه حالا حالا ها اینقدر خوش شانس نباشی که سرورمون بخواد یه نیروی جدید اضافه کنه و به موسسهی ما بیاد، پس خوب حواست رو جمع کن که رفتارت مودبانه باشه و تا سوالی ازت نپرسیدن هیچ حرفی نزنی.
_سرورمون؟ سرورمون دیگه کیه؟
مهسا اومد پشت سرم و با چشم بند مشکی چشمای منو بست و گفت:
+هیچ کس از هویت واقعی ایشون خبر نداره و نمیدونه کی هست فقط شنیدم اسم ایران رو خودشون گذاشتن. تو هم مواظب باش زیاد فضولی نکنی که بخوای بدونی کی هست وگرنه سرت رو به باد میدی.
_مهسا جون حالا این سرورمون ایران که میگی چه شکلیه؟ ترسناکه یا مهربان؟
مهسا یکی زد تو سرم و گفت:
+جون به جونت کنن آدم نمیشی ذلیل مردع آخر این زبونت و فضولیت سرت رو به باد میده. میگم کسی هویت ایشون رو نمیدونه بعد تو می پرسی ترسناکه یا مهربان؟ من یکبار فقط جایی که ایشون بودن حضور داشتم که اونم با چشم های بسته بوده.
میخواستم بپرسم چطور کسی نمیدونه این ایران کی هست که تا اومدم بپرسم مهسا جلو دهنم رو گرفت و بهم فهموند دیگه باید خفه شم و هیچ حرفی نزنم.
دست منو گرفت و پشت سر خودش بردـ
از صدای در متوجه شدم داریم از موسسه میریم بیرون، چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که یه ماشین جلوی پامون توقف کرد و صدای زهرا رو شنیدم که گفت:
+مریم سوار شو و خوب حواست رو جمع کن که کاری نکنی و حرفی نزنی که لقد به بخت خودت زده باشی. تمام کارها و حرفایی که مهسا یادت دادیم اگر لازم شد به خاطر بیار و درست عمل کن.
خیلی مراقب اون زبون درازت باش که حرف اضافهای ازش بیرون نیاد. اینجا که قراره بری حکم مرگ و زندگی برات داره. اگر موفق باشی یه قدم خیلی بلند به سمت قدرت و موفقیت برداشتی ولی اگر مورد پسند سرورمون قرار نگیری و قبولت نکنن، یک سقوط آزاد به سمت بدبختی و فنا شدن؛ و آبروی و حیثیت ما رو هم که تو رو معرفی کردیم میبری. اگر آبروی منو با رفتار و حرف زدنت ببری خودم بلایی سرت میارم که مردن برات آرزو بشه.
استرس عجیبی گرفتم و پاهام از ترس میلرزید. با صدای لرزون گفتم:
_من میترسم! نمیشه نرم؟
یکی که صداش رو نمیشناختم گفت: +نترس اگر کارت رو درست انجام بدی و مورد پسند سرورمون قرار بگیری امشب شب خوشبختیت میشه.
سوار ماشین شدیم و تو مسیر فکر و ذهنم به هرجا میرفت که قراره چه اتفاقی بیوفته و یعنی چی و چطور میشه امشب شب خوشبختیم باشه؟ اصلا قراره چی بشه؟
این ایران کی هست چه شکلی هست ؟اصلا مرد هست یا زن ؟مهربونه یا خشن؟ بداخلاقه یا خوش اخلاق؟ و کلی سوال جور واجور دیگه که تو ذهنم بود و جوابی براشون نداشتم.
فقط جواب این سوال رو میدونستم که چطور باید انتقام مرگ مامانم رو بگیرم؟
باید حالا که برام موقعیتش پیش اومده تمام سعی خودم رو بکنم که وارد گروه ایران بشم که شاید بتونم قدرتمند بشم.
پس تصمیم خودم رو گرفته بودم. باید هرجور شده موفق میشدم که قدرتی داشته باشم که بتونم انتقام مامانم و خودمو رو از این روزگار و آدم هایی که اینقدر بهم ظلم کردن بگیرم.
دست نوشته از :Moban
ادامه…
نوشته: موبان دختر آریایی