خاله، زن آقای فتاحی و اتفاقات دیگر
گوشی رو روی صحنه ای که توی کوچه شکل گرفته بود تنظیم کردم و دکمه ضبط ویدیو رو زدم.زن صیغهای آقای فتاحی با بیکینی اومده بود بیرون. کونش رو کرد به من و بقیه همسایه ها که دم در ایستاده بودیم و یه قر ریز داد. با خودم فکر کردم هرکس این ویدیو رو توی فضای مجازی ببینه با خودش میگه حتما این زن چهل و خوردهای ساله دیوونه شده، انگار واقعا هم دیوونه شده بود. یه بیکینی سبز تنش بود. پوستش به خاطر دراز کشیدن توی آفتاب کمی قرمز شده بود. دوباره کونش رو به ما کرد و مثل رقص عربی دستاش رو بالای سرش گرفت و قر داد. کونش میلرزید. تصور اینکه اسپنکش کنم کیرم رو شق کرد. کمی از شورتش رفت کنار. میتونستم اختلاف رنگ کونش رو متوجه بشم. شاید برای همین توی آفتاب میخوابید. لابد میخواست خوشرنگتر بشه یا شاید آقای فتاحی دوست داشت رنگ خط شورتش با بقیه بدنش فرق کنه . بندهی خدا فک میکرد بالکن خونهاش از خونه ما دیده نمیشه وگرنه اونقدر راحت جلوی آفتاب دراز نمیکشید. از نظر من که یه نوجوون 17 سالهام رنگ بدن تمام زن ها خوشرنگه! همه جای بدنشون. از قوزک پا گرفته تا تیرگی لای پاشون و حتی نزدیک سوراخ کصشون. تو فیلمهای پورنی که میدیدم همیشه رنگ اطراف کص زنها همرنگ بقیه قسمتهای بدنشون بود. اما وقتی برای اولین بار یه کص دیدم متوجه شدم که همه اینجوری نیستن. البته اونی که من کصش رو دیدم یه پورن استار نبود. یه زن جنده بود که برای اولین بار باهاش سکس کردم.
تو یه آپارتمان معمولی تو یه قسمت از حوالی میدون راه آهن بود. وقتی رفتیم تو خونهاش، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که این خونه شبیه خونههای معمولی نیست. ما توی هال روی یه مبل رنگ و رو رفته آبی نشستیم. همون یه دست مبل کهنه به علاوه یه تابلو، تمام تزینات اون خونه بود. اونجا رو با خونه خودمون مقایسه کردم. مادرم حداقل سالی یک بار یه تغییر اساسی به خونه میداد. یا تعویض وسایل خونه یا تغییر دکوراسیون و بنای خونه.
یادمه یه بار که بچهتر بودم با پدرم دعوای شدیدی کرد و با فریاد گفت:« مردا هرروز آدمشون رو عوض میکنن، زنها وسیله خونه رو! اینم نکنم که دق میکنم.» اون موقع منظور مادرم رو نفهمیدم، بعدش هم ازش دلخور شدم. بچهها نمیتونن خیانت پدرهاشون رو تصور کنن، مخصوصاً پسرها…
میتونستم توی آشپزخونه رو ببینم. کابینتهاش سفید و فلزی بود و چند جاش هم فرو رفتگی داشت. یادم اومد که یه دفعه همچین فرو رفتگی رو روی در اتاق خواب خالهام دیده بودم و بدون اینکه بخوام شنیدم که برای مادرم تعریف میکرد که چطور شوهرش فهمیده که خالهام کلاس آشپزی رفته و توی خونه فینگرفود درست میکنه. شوهرش غیرتی نبود اما میخواست بدونه خالهام چرا دنبال درآمد مستقله. شوهرش نمیدونست که خاله قصد مهاجرت داره، اونم با دوستش که از دبیرستان با هم دوست بودن. میخواستن به ترکیه پناهنده بشن و اقامت کشور هلند رو بگیرن. اولش نفهمیدم چرا و چطور میخوان از ایران برن.
خانومی که قرار بود باهاش سکس کنیم از تنها اتاق خونه بیرون اومد.یه خانوم معمولی که اگه بیرون میدیدمش اصلا فکر نمیکردم جنده اس. اصولا من زیاد به خانومای سن بالا دقت نمیکنم چه برسه به فکر کردن! یه شلوار چسبون مشکی با تاپ یشمی پوشیده بود. بزرگی سینه هاش من رو به هیجان آورد. سوتین نبسته بود اما سینه هاش انقدر افتاده نبود که توی ذوق بزنه. تنها چیزی که توی ذوق میزد اندام نامتناسب پایین تنه اش بود. پهلوهاش خیلی بزرگ بود و وقتی دست رفیقم رو گرفت تا باهاش بره توی اتاق به این فکر کردم که این از کجا میرینه؟! انقدر پشتش تخت و صاف بود!
قبل از اینکه با رفیقم توی اتاق بره پول رو گرفت. یه اسکناس پنجاه تومنی بعلاوه دو تا اسکناس ده تومنی. نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت:« دفعه اولته نه؟»
سرم رو تکون دادم و دوباره نشستم تا نوبت من بشه. حس تحقیر آمیزی داشتم، دلم نمیخواست اولین سکس واقعیم اینجوری باشه اما کردن یه کص هم بهم حس خوبی بهم میداد. میدونستم کدوم یکی از رفقام بلوف میزنه که جنده کرده اما من از اون روز به بعد قرار نبود بلوف بزنم! قرار بود یه کص واقعی بکنم!
قبل از اینکه اینجا بیایم ، رفیقم بهم گفت این خانوم اهل ساک زدن و سکس آنال نیست. اگر هم باشه ما پولمون نمیرسه.
کف آشپزخونه، چندتا کیسه سیاه بود که درِ یکیاش نیمه باز بود. توش سیبزمینی بود.کف خونه به صورت یکسره سرامیک سفید بود. یه فرش قرمز وسط هال انداخته بودن. روبروی ما یه تابلو از یه منظره کلیشه ای بود، یه کلبه تو یه جنگل سبز اما رنگ و رو رفته و بدرنگ. من همیشه رنگ سبز رو دوس داشتم.
کف خونه رو با دقت بیشتری نگاه کردم و سعی کردم متوجه نظم قرارگیری سرامیکها بشم. این کار باعث میشد بتونم استرسم رو کم کنم.اولین بار توی یه پارک این حس رو کشف کردم، وقتی که توسط چند تا از همکلاسیهام گول خوردم.
بغل دستیام توی مدرسه پسر خوشگلی بود. منم دوستش داشتم اما فقط به عنوان یه دوست، اون انگار بیشتر از یه دوست منو میدید، دستش رو روی پام میذاشت، کمکم منم از این حس خوشم اومد و اجازه میدادم بیشتر لمسم کنه. خبر نداشتم این پسره خودش چاقال شخصی یکی دیگه اس و تمام این لمسها و نامههای عاشقانه و اشک ها و لبخندها برای اینه که بتونه منو در اختیار بکنش قرار بده. یه قرار عاشقانه تو پارک باهام گذاشت. وقتی اونجا رسیدم دیگه برای برگشتن دیر شده بود. تو اون لحظه ها فقط نگاهم به سنگفرش پارک بود تا بتونم نظم خاصی بین کفپوشها پیدا کنم…
صدای آه ضعیفی از اتاق میومد. همون صدای ضعیف هم بیشتر مربوط به رفیقم بود. گفته بود حتی زن های جنده هم به پسرای کم سن و سال تخفیف میدن. پیش خودم فکر کرده بودم لابد اینکه اولین زن برای یه مرد باشن حس خوبی بهشون دست میده. اصولا همیشه اولین ها یاد آدم میمونن. زن و مرد هم نداره. مثل اولین کتابی که هدیه گرفتم. اونو از خالهام هدیه گرفته بودم. کتاب جاناتان مرغ دریایی.
فقط 11 سالم بود اما میفهمیدم خاله ام زن خوشگلیه. اینو از راه رفتنش تو محل میفهمیدم. جوری که چادر رو دور کون گنده و خوش فرمش میپیچید که دیده بشه برای من هم جذاب بود. مخصوصاً چند قدم بعد خاله راه میرفتم که هم نگاه بقال و کوپن فروش رو روش ببینم هم اینکه خودم بتونم ازش فیض ببرم. البته اون موقع نمیفهمیدم نگاهم به خاله ام سکسیه. فقط حس خوبش برام مهم بود.
تا اینکه یکبار موقع جق زدن یکدفعه تصور کون گنده خاله ام توی ذهنم اومد و حرکت دستم تندتر شد. بعدش عذاب وجدان گرفتم. نمازهامو طولانیتر کردم و توبه کردم. دیگه سعی میکردم حتی با خاله ام چشم تو چشم هم نشم. اما همون نگاه به پایین هم کار دستم میداد. خاله ام عادت داشت جوراب مشکی شیشه ای بپوشه و من با هربار دیدنش یه جوری میشدم. حتی یادمه بابام هم این جوراب پوشیدن خاله ام رو بد میدونست. میگفت پای لخت بگرده بهتر از اون جورابه. هنوز هم تو پورنهایی که میبینم برای رد کردن حس عذاب وجدانم، اونایی که زنه توشون جوراب میپوشه رو رد میکنم…
از اون به بعد تصمیم گرفتم جایی که خاله ام هست نرم و نرفتم!
بعد از اون کمکم تونستم خودم رو کنترل کنم که به چادرش و جورابش و کون گندهاش کمتر فکر نکنم.
کون زن آقای فتاحی هم دست کمی از کون خالهام نداشت. مخصوصا تو اون بیکینی سبزی که پوشیده بود. همیشه رنگ سبز رو دوس داشتم. داشتم به صفحه گوشی نگاه می کردم که یهویی به خودم اومدم. با خودم گفتم یه کون خوشگل و خوشرنگ جلوت لخته، اونم کون زن آقای فتاحی که همیشه یواشکی دید میزدی! تازه نصف کوچه از خونههاشون ریختن بیرون و دارن همین صحنه ی سکسی رو میبینن، اونوقت توعه احمق داری پخش زندهاش رو از دست میدی و از صفحه گوشی میبینی؟!
زاویه دوربین و دستم رو تنظیم کردم و چشمام رو از صفحه گوشی برداشتم و به اندام زن آقای فتاحی نگاه کردم. تو محل چو افتاده بود که آقای فتاحی این خانوم رو صیغه کرده. اسمش فاطی بود. شنیده بودم آرایشگره.اونم تو یه آرایشگاه خفن که مادرم هم میرفت.زن آقای فتاحی خودش دوتا بچه داشت. اصلا بهش نمیومد. یه دختر حدودا هم سن من داشت و یه پسر کوچیکتر. وقتی توی بالکن خونهاش برای آفتاب گرفتن دراز میکشید دید میزدمش. میترسیدم منو ببینه و به آقای فتاحی بگه. فرقی که زن آقای فتاحی با بیشتر زنها داشت، کص پشمالوش بود که گاهی موقع آفتاب گرفتن مینداختش بیرون. بدن توپر و سینههای خوشگلی داشت. چاق نبود اما استخوونی هم نبود. انجمن کیر تو کسترین لحظه وقتی بود که بدن خودش رو با لوسیون میمالید. همیشه همزمان با مالیدن بدنش، منم کیرم رو میمالیدم.
تو محل میگفتن فتاحی از اون کلهگندههای نظامه. از اونایی که قرار نیست شناسایی بشه و بابام همیشه میخندید و میگفت اینا اگه نخوان کسی رو بشناسید خودشون یه کاری میکنن که شناسایی نشه، اگه این یارو فتاحی واقعا وصل به یه جایی باشه و شما در موردش بدونید پس حتما قراره که بدونید!
بابام از اون دسته آخوندهایی بود که معتقد بود دین باید از سیاست جدا بشه. واسه همین از امام جماعت مسجد محل برِش داشته بودن. خودِ فتاحی یکی دیگه رو معرفی کرده بود و اون جای بابام اومده بود. بابام چشم دیدن فتاحی رو نداشت.
زن آقای فتاحی مثل دیوونهها توی کوچه قر میداد. گاهی میخندید و گاهی جیغ میکشید و میگفت:« فرانک،دخترم. ختنه شده. مبارک. فرانک مبارک.ختنه شدن مبارک…» بعدش یهو میزد زیر گریه. حالت عجیبی بود.
هرکس نزدیکش میشد با خشونت پرتش میکرد کنار. مادرم نزدیکش شد تا یه چادر روش بندازه. اونم پَس زد. انگار زورش زیاد شده بود. از یه زن اونم به خوشگلی زن آقای فتاحی بعید بود انقدر زور بازو داشته باشه!
مادرم همیشه میگه دیوونه ها زورشون از آدمای عاقل بیشتره. نمیدونستم چی تونسته زن آقای فتاحی رو انقدر دیوونه کنه…
آقای فتاحی با یه پژوی 405 مشکی رسید. همراهش دوتا خانم چادری و یه مرد گنده از ماشین پیاده شدن. قبل از اینکه بتونم قیافه مرده رو تحلیل کنم گوشیم رو از دستم قاپید و یه دونه خوابوند تخت سینهم. تونستم تعادل خودم رو حفظ کنم تا نیفتم. هرکس گوشی دستش بود ازش گرفت. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که وقتی به خودم اومدم دیدم توی خونه هستم. مادرم توی خونه تند راه میرفت و پایین انگشت اشارهاش رو توی دهنش گرفته بود و گاز میگرفت و با خودش حرف میزد.
گفتم: «گوشیم چی میشه مامان؟»
گفت:« اصلاً واسه چی فیلم میگرفتی که گوشیتو بگیرن؟ نمیفهمم زن بیچاره چهش شده بود.»
هیچی نگفتم و رفتم توی اتاقم. گوشی نبود اما لپتاپم که بود! بیشتر از هرچیز کنجکاو بودم بدونم مگه دخترا هم ختنه میشن؟! این ختنه دخترا چه چیزیه که یه زن عاقل، مثل زن آقای فتاحی رو دیوونه کرده بود؟!
تو گوگل سرچ کردم:«ختنه دختران باکره»
نوشته: اسنیپ