خانمانسوز

میخوام اتفاقی که از اون شرمگینم رو بگم، ولی اتفاق افتاد
ترم اول دانشگاه آزادم مصادف بود با ترم چهارم خواهرم در دانشگاه دولتی،
مبینا 2 سال از من بزرگتر بود و دختری نحیف و لاغر اندام بود و برخلاف سنش خیلی از من خام تر بود و جفتمون شهر خودمون دانشگاه بودیم،
منم اسمم معین و ی پسر لاغر ولی نه نحیف هستم
وقتی وارد دانشگاه شدم و با جوع دانشگاه آشنا شدم وارد فاز خر خونی شدم و منو مبینا به دلیل رفت و آمد زیاد توی خونمون سوئیت طبقه بالا رو محصور خودمون کردیم،
موقع امتحانات پایان ترم که شد رفتم خونه داشنجوییه یکی از دوستام که جزوه بگیرم که بساطی اونجا دیدم که قبلاً مصرف کرده بودم و برای چِت کردن روی خوندن موثر بود، چندتا دود گرفتم و راهی خونه شدم و ی گوشه از سوئیت مشغول درس خوندن شدم، فقط لبخندای مبینا رو یادمه که بهم میزد و اینکه تا صبح بیدار بودم، فردا امتحان رو به بهترین نحو دادم و برگشتم خونه، مبینا از امتحانم پرسید که گفتم فوق‌العاده بودم و باز لبخندی زد و رفت،
فردای اون روز وقتی حالم سر جاش اومد مبینا ازم پرسید چکار کردی که تا صبح پلک نمیزدی و بلند بلند درس میخوندی؟ از اونجایی که دهنش قفل بود گفتم که ی چیزی هست که وقتی استفاده میکنی این شکلی میشی و تمرکزت چند برابر میشه، چندین روز بعد مبینا ازم خواست برای یکی از امتحاناتش براش بیارم تا استفاده کنه، سعیم برای منصرف کردنش بی فایده بود و قانع شدم که اگه براش نیارم نمیتونه درس رو پاس کنه،
شب بعد از گرفتن جنس براش بساط رو چیدم و چند دودی بهش دادم کشید، چیزی نگذشت که مبینا دگرگون شد و حالت طبیعیش رو از دست داد و شروع کرد به بشکن زدن و خوشحالی کردن، رفتم گوشه خونه و استراحت میکردم و مبینا مشغول درس خوندنش شد و با صدای بلند درسشو میخوند، حالا می‌فهمیدم که اون روز چقدر تابلو بودم، یک ساعتی گذشت که مبینا بشکن زنان اومد سمتم و صورتمو بوسید و از حالش تعریف کرد و رفت و دوباره مشغول درس خوندن شد،
تا آخر شب دو بار دیگه اومد و بوسم کرد،
صبح که از خواب پا شدم مبینا رو دیدم که داشت درس میخوند، وقتی نگاش کردم چشاش گود افتاده بود از شدت بی خوابی ولی همچنان پر انرژی داشت درس میخوند، ازش خواهش کردم دوش بگیره و بعد چیزی بخوره که گودی زیرچشمش کم بشه و رفتم پایین و براش صبحانه آوردم،
خلاصه راهی دانشگاه شد و برگشت، وقتی اومد از خوشحالی خودشو بغلم انداخت چندتا ماچ از صورتم کرد و خوشحال از اینکه امتحان رو خوب داده بود دیوونه بازی در میاورد،
اون روزا گذشت وسط ترم بعدی بودیم که مبینا کلی خواهش کرد که برم و دوباره مقدار زیادی از جنس بیارم تا خوش بگذرونیم، اسرار بیش از حدش منو هم وسوسه کرد و ترتیبش رو دادم و ساعت ۱۱ شب بود که شروع کردیم به مصرف و تا دوازده شب کل جنس رو کشیدیم، هیچ کدوم توی حال خودمون نبودیم، از خصوصیات موادش این بود که به شدت آب می‌کشید و شاشمون میومد و فاز مهربونی بهمون دست می‌داد، نوبتی میرفتیم دستشویی، و بیشتر از من مبینا فاز مهربونی گرفته بود و گه گاهی منو بغل میزد و بوسم می‌کرد، ساعت حدوداً 3 بود که بوی گند عرق گرفته بودیم و جفتمون لباس مناسب برای حموم رفتن نداشتیم و البته حوله هم نداشتیم فقط ی حوله صورت بود که من رفتم حمام و با حوله صورت خودمو خشک کردم و همون شلوارک رو پوشیدم و اومدم بیرون، مبینا هم هوس حمام کرده بود و رفت حمام و همون لباسای عرقیشو پوشید و اومد، شاید اگه توجه میکردم متوجه نبستن سوتین و شورتش میشدم ولی تمرکز نداشتم، هوس خواب داشتیم ولی خوابمون نمیومد، دراز کشیده بودم که مبینا اومد کنارم دراز کشید و شروع کرد به شوخی کردن و بوس کردن و باهام ور رفتن از روی فازی که داشت، بدون اینکه بهش فک کنم و حتی کیرم راست بشه شهوت زد بالا و نا خواسته بغلش رو با بغل کردنش جواب دادم،
تا به خودم اومدم دیدم دارم از روی شهوت گردنش رو میخورم، انگار حسی غیر از شهوت بود و توی مغزم احساس گناهی نبود و مصمم بودم که منظوری ندارم و فقط ی جور احساس محبته و جفتمون داشتیم با هم همکاری میکردیم،
هی خودمو توجیه میکردم و پیش میرفتم، دستم از کمرش به زیر لباسش رفته بود و اونم تن لخت منو دست می‌کشید، لبام رو از گردن کبودش برداشتم و گفتم مبینا تو خوبی؟ گفت عالیم معین، گفت کاشکی جفتمون لخت بودیم،گفتم آره واقعا حال میده،
بلند شدیم و با سرعت جفتمون لخت شدیم، نگاهی به بدن لخت مبینا کردم و نگاهی به کیر خودم که به قدری خوابیده بود که تا حالا اینجوری ندیده بودمش، دراز کشیدیم روی تشک و چفت هم شدیم و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه و پاهامون رو وسط پاهای همدیگه تکون می‌دادیم، ی دستم رو به سینش رسوندم و زمان به سرعت می‌گذشت،
حدوداً نیم ساعتی بود که داشتیم لب می‌خوردیم، جفتمون لبامون خشک شده بود،
بلند شدم آب میوه با دوتا لیوان آوردم خوردیم و برگشتم سر تشک ایندفعه شروع کردم به خوردن سینه هاش، یک دقیقه نگذشت که مبینا گفت معین بزار منم کاری انجام بدم،
سراسر شهوت بودیم و از هیچی عیب نکردیم،
همین که 69 شدیم و من رونشو دادم بالا متوجه شدم مبینا داره با کیرم ور میره تا بلند شه، چند دقیقه بعد نیم خیز شد و کرد توی دهنش و با جون و دل میمکید، کماکان جز عمل حرفی نمیزدیم تا من و مبینا ارضا شدیم و آب همو می‌خوردیم، سری رفتم حموم که از بوی بد عرقم خلاص شم و مبینا پشت سرم اومد و جفتمون حموم کردیم و خیس به تشک برگشتیم، انگار که تمومی نداشت این شهوت و داشتیم لب می‌گرفتیم و مبینا بلند شد و رفت سمت کیرم و مشغول بلند کردنش شد و کُس و کونش رو جلوی صورت من گذاشت، توی این حالت تسلط بیشتری داشتم و شروع کردم به انگشت کشیدن توی لبه داخلی کُسش ومیخوردم، مطمئناً اگه میخواستم انگشتم رو تا آخر فرو کنم هم چیزی نمی‌گفت ولی خدا رو شکر توی اون موقعیت چنین کاری نکردم و بعد از اینکه کلی کس و کونش رو خوردم ارضا شد و این من بودم که احتیاج به ارضا شدن داشتم، از زیرش دراومدم و رفتم پشتش و شروع کردم به آماده سازی مقدمات کردن کونش، هیچ اعتراضی از سمت مبینا نبود و بعد از جا کردن انگشتم کیرم جا دادم و بعد از شاید خیلی بیشتر از نیم ساعت ارضا شدم داخل کون مبینا، نای بلند شدن از درد رو نداشت،
حدوداً ساعت هفت شده بود و لخت بغل هم خوابیدیم و ساعت یک با صدای مامان که از پایین توی بالکن صدا میزد بیدار شدیم، نگاهی به هم کردیم که مبینا جیغ کوچیکی زد و گفت معین چکار کردیم،
منم یادم اومد شب گذشته رو و لباسام رو پوشیدم و به مقصدی نا معلوم زدم بیرون، کارم به جنون رسیده بود خونه دوستام که مبینا پیام داد تورو خدا بیا خونه سه روزه که نیستی دارن منو سوال پیچ میکنن
چند سال از اون قضیه گذشته و من بعضی مواقع فک میکنم اون شب رو یادمون رفته ولی نه

نوشته: خر

دکمه بازگشت به بالا