خانم مدیر

سلام
من زیاد نمیتونم داستان رو طولانی کنم چون حاشیه رو بلد نیستم و دوس ندارم…
اسمم ب رسم مستعار رضا هست الان سی و شش سالمه قصه مال سال نودو سه هست…
من اهل اهوازم و مدتی بصورت پیمانی(پنج ساله) در یکی از نیروهای نظامی مشغول بودم.
سال نود و دو منو از منطقه محل خدمت خودم منتقل کردن ی شهر دیگ (بندرعباس) …
من یکسالی و نیمی از عروسیم گذشته بود اعصاب خراب و ناراحت از این جابجایی، چون در شهر بندری هیچ آشنایی نداشتیم فرهنگ و زبان محلیشون ک دیگ تفاوت از زمین تا آسمون بود …
شهریور سال نود و دو رفتم بسمت بندر تا هم خودم رو ب محل خدمت جدیدم معرفی کردم و هم قرار شد بگردم دنبال خونه چون قرار بود ادامه خدمتم رو اونجا باشم و احتمال بازگشت مجدد ب شهر خودمون نزدیک ب صفر بود.
هوای بندر شرجی غلیظ و جو شهر ب تمام معنا غریب و دلگیر.
یکی از همدوره هام اونجا بود شهر رو بلد بود و بعداز ظهرها باهم میرفتیم دنبال خونه …
با توجه ب کمی وقت بلاخره ی خونه پیدا کردیم هم نزدیک محل کار بود هم قیمت رهنش مناسب پول من بود و هم ساختمونش تمیز و نوساز بود واحد چهارم طبقه دوم بود .(قرارداش رو دوساله بستم).
پایان هفته شد و من با ی هفته مرخصی راه افتادم بسمت اهواز ک منزل رو بار بزنیم بسمت شهر غریب…
خلاصه اومدیم و هفته تموم شد ما بار زدیم و رفتیم وسایل رو خالی کردیم و در این بین حال روحی خانمم افتض بود…و من م ناراحت اون بودم
القصه
پارکینگ ساختمون جای ماشین هر واحد مشخص بود صبح روز جمعه دو هفته بعد رفتم پارکینگ (داخل ماشین وسیله بردارم) که دیدم ی خانم نسبتا داف و خوشگل و ب روز اومد پارکینگ ماشینش رو روشن کرد درب پارکینگ رو باز کرد و خواست بره بیرون.
من ناخواسته تو دلم ازش خوشم اومد و البته توی ذهنم دست نیافتنی تصورش کردم…
سلام کرد و با ادب خاصی پرسید شما تازه اومدین اینجا؟ گفتم بله گفت شوهرم مدیر ساختمونه، اگه مشکل یا کاری داشتین واحد یک هستیم… توی دلم خوشحال شدم از همکلامی باهاش…
چند روز بعد حدودا پایان ماه من رفتم در زدم ک هم شارژ ساختمون رو بدم و هم راجع ب مشکل ضعیف بودن فشار آب واحد ما با مدیر ساختمون صحبت کنم…
در زدم دیدم یهوی درب باز شد و یه فرشته ب تمام معنا زیبا با راحت ترین لباس خونگی ممکن جلوی چشام ظاهر شدسپس ب سرعت در رو بست و از لای در گفت ببخشید فک کردم آقای رجبی(شوهرش) هستین و گفت امرتون چیه گفتم رسید واریز شارژ رو آوردم و مشکل فشار آب هم داریم گفت آقای رحبی ساعت پنج میان …
اینقد زیبایی و لطافت و اندامش ب دلم نشست ک لحظاتی مبهوت و ساکت موندم رسید رو از لای در گرفت و گفت بیزحمت شماره تون رو بدین غروب ب شوهرم میگم تماس بگیره شماره رو روی رسید نوشتم و تحویلش دادم
ب خونه برگشتم و اما فکرم خیلی درگیر خانم مدیر ساختمون بود…
غروب آقای رجبی تماس گرفت اومدن خونه و‌ بررسی کردن الحمدالله مشکل جزیی بود و فرداش مشکل اب حل شد و من ناراحت ک با چه بهانه ای باز برم سمتش…
شنبه ظهر من از سرکار برگشتم رفتم سوار آسانسور بشم ک دیدم حضرت الهه روی راه پله جلو در خونه خودشون وایسادن سلام کردم و جواب داد پرسید مسئله اب حل شد گفتم ب لطف شما بله و خیلی تشکر کردم گفت وظیفه اس و این حرفا و بعد گفت إ شما نظامی هستین !! چقد لباس نظامی تون شیک و زیباس…
قند تو دلم اب شد و کیف کردم ک حداقل ظاهر منو پسندبد…
غروب فردای اون روز من رفتم ماشینمو بشورم دیدم با ماشینش وارد پارکینگ شد ناخواسته و با احترام حال و احوالش رو پرسیدم اون هم با محبت جواب داد و گفت اینجا ماهی یکبار میتونین ماشینتون رو بشورین و قانون ساختمونه من هم گفتم چشم و ب شوخی گفتم ما نظامیا همیشه باید بگیم چشم … خندید و و گفت نظامیا خوش تیپن و من خیلی خوشم میومد شوهرم نظامی باشه (شوهرش معلم بود و آموزشگاه زبان هم داشت) گفتم هنوز وضع جیب نظامیا رو ندیدی و الا این حرف رو نمیگین… در انتها گفت اینجا آشنایی دارین گفتم نه و گفت اگ همسرت کاری داشت رو من حساب کنین و من خوشحال از این حرف گفتم لطف دارین در خونه ما ب روتون بازه و باز گفت اگ مشکلی داشتین و آقای رجبی نبودش میتونی ب خودم بگی و گفت شماره تون رو رسید هست سیو میکنم
انگار دنیا ب کامم شده بود باورم نمیشد خانم شاسی سوار اینجور با مرام و محبت باشه.
یادمه روز سه شنبه ساعت ده صبح بود پیامک اومد رو گوشیم
سلام خانم فلانی ام اگ خانمتون بیداره برم ببینمش
لذتبخش و وصف ناپذیر بود اون لحظات… خیلی محبت آمیز جواب پیام دادم و گفتم ممنون ک قابل دیدین و شماره شو ب نام رحبی2 سیو کردم ظهر رفتم خونه خانمم گفت خانم فلانی اومد در زد و کمی میگو برامون آورد بظاهر اظهار تعجب کردم و تو دلم گفتم این از من مشتاقتره انگار …
گذشت و روز پنج شنبه ی پیام اومد(پیامک طنز و‌کمی نسبتا سکسی) سریع پشت بندش پیام داد ک شرمنده و ببخشید اشتباه شد.
من هم دلمو زدم ب دریا و زنگ زدم جواب داد صدای زیباش هنوز تو‌گوشمه و گفت ببخشید و این حرفا اما من گفتم اتفاقا خیلی خوشحال شدم و خودتو ناراحت نکن اون هم تا حدودی یخش اب شد و راحت تر صحبت کرد و من بابت میگوها تشکر کردم بعدش هم گفتم من ظهر میام خونه مواظب باشه اشتباهی پبام نده و خندید و گفت ای زن ذلیل …
جمعه گذشت و شنبه شد من رفتم سرکار این سری من پیام طنز فرستادم و‌کم کم رابطه مون بهتر و عمیق تر شد گفتم اگ اشکالی هست و یا نکته ای بگین ک بتونیم بی دردسرتر باهم ارتباط بگیریم
دیدم گفت اقای رجبی هر روز پنج عصر میاد خونه و ساعت شش هم میره آمپزشگاه تا ساعت نه شب…(آمار کامل😊😍) من هم شرایطم رو گفتم و تا خونه ام پیام ندین و این حرفا.
دوتامون کم کم داشتیم میرفتیم بسمت خیانت و این حرفا …
رابطه مون از پیامک ب مکالمه و حرفای ناتمام اوایل رابطه و زندگی و حزییات کشیده شد هر روز هر روز تماس و صحبت و حرفای خوشگل رابطه زناشویی و …
یکماهی از اوج رابطه میگذشت ک از اهواز زنگ زدن پسر خواهر خانمم میخواد عروسی کنه و بیاین من هم خوشحال بودم و هم ناراحت…
قضیه رو ب فرزانه گفتم گفت خوبه ک هم برو سر بزن هم خانمت اگ دوس داشت بمونه بذار بمونه تا ی کم از سختی روزهای غربتش کم بشه … این حرفش برایم راه حل قشنگی شد ،من هم شیفته فرزانه گفتم همینکار رو میکنم و ما چهارشنبه با پنج روز مرخصی راهی اهواز شدیم و قصه همنجور ک دلم میخواست پیش رفت و من بعد عروسی روز دوشنبه تنهایی برگشتم و خانمم هم با اصرار گفت بمونم و آخر ماه بیا دنبالم(هفدهم بود) ب عشق فرزانه تا بندر بکوب رفتم و ساعت ده شب رسیدم و بماند تمام مسیر هم باهاش در ارتباط بودم خیلی خسته بودم ک رسیدم
ب مسئولمون گفتم فردا نمیام سرکار اون هم موافقت کرد…
باز سه شنبه شد (روز خوب قصه من) و ساعت نه از خواب بلند شدم دیدم چند تماس از فرزانه اس و پیام ک بلند شو چقد میخوابی…
سریع بهش زنگ زدم جواب داد گفت کتابخونه ام تا نیم ساعت دیگ میام خونه …
مثل برق پریدم حموم و اصلاح کردم صبونه خوردم و باز زنگ زدم گفت نزدیک خونه م
دل تو دلم نبود (بخدا همین الان هم ک دارم مینویسم ب یادش تنم میلرزه از حس خوب اون روز)
بلاخره قرار بود بعد دو ماه و اندی ما با فرزانه خلوت کنیم صدای بازشدن درب پارکینگ هنوز توی ذهنمه ماشین رو آورد تو و ی راست اومد درواحد ما
در رو باز کردم اومد تو کفشاش رو آورد داخل و من مثل کسخلا فقط مات نیگاش میکردم دستشو گرفتم رفتیم روی مبل نشستیم گفتم هنوز باورم نمیشه تو رو اینجور از نزدیک میبینم و لمس میکنم گفت منو خیلی گنده نکن تو ذهنت من هم آدمیزدام دیگ.
گفتم تو فرشته قلب منی فرزانه و یهو محکم بغلش کردم ناخواسته شروع کردم ب بوسیدنش اینقد بوسیدمش اینقد بغلش کردم ک گفت دیگ خیلی خودتو داری اذیت میکنی منو آوردی ببوسی همش…
گفتم هرچی شما بگی ملکه قلبم و دستشو گرفتم بلندش کردم اروم شروع کردم ب لب گرفتن و خوردن گردنش و بعدش هم سینه هاش ک مثل بلور سفید و ناز بودن و رفتیم ب سمت اتاق…
خیلی با کنترل خودم نبودم مثل وحشی ها افتادم ب جونش و توی مدت نیم ساعت دوبار سکس کردم و بعد کنارش دراز کشیدم و با لذت اندام زیباش رو نگاه میکردم (قد نسبتا خوب وزن در حد هفتاد کیلو و بدن کاملا اندامی و بلوری داشت) گفت دیگ خیالت راحت شد …
گفتم تازه پیدات کردم و تمام مدتی ک مجرد بودم تمام روزای هفته بجز جمعه ها من باهاش سکس میکردم باهم بیرون میرفتیم (البته قرار میذاشتیم بیرون همو ببینیم) خرید و‌خوراک …
با شوهرش رفیق شدم و حتی چندبار دسته جمعی و خانوادگی بعدا باهم رفتیم جاهای دیدنی و بیرون بندر وضع مالی خیلی خوبی داشتن و تا یکسال و‌نیمی ک اونجا بودیم تعداد خیلی زیادی باهم سکس داشتیم (بخدا تعدادش از دستم در رفت) فرزانه خیلی حشری و‌هات بود اصلا خسته نمیشد از سکس و‌متاسفانه شوهرش اصلا آدم حشری نبود بیشتر غرق درس و کتاب بود و فرزانه همیشه میگفت تو‌عمرم سالی ب خوبی این سال نداشتم خیلی خرج من هم میکرد و در آخر ما قراردامون تموم شد از نظام جدا شدیم و‌برگشتیم اهواز و الان دوتا بچه دارم…
نکته: دوستان خیانت خوب نیست میدونم لطفا فاز نصیحت بر ندارین و ببخشین کم و زیاد این خاطره منو…
من زیاد اهل نوشتن نیستم هر چی مشکل انشایی داشت ببخشید …

نوشته: رضا

دکمه بازگشت به بالا