خلاء
زير دوش خودمو بغل كرده بودم. دستام از گردن تا شونه ها و بعد كمرم رو لمس كرد و حسى تو وجودم جوونه زد. انگار چيزى تو گلوم شروع به تپيدن كرد و پايين رفت، خيلى پايين…
فشار رون پاهام به هم بيشتر شد و اون تپشِ لذت بخش درست بين پاهام بود.
حلقه ى دستام دور بدنم محكم تر شد و عميق تر خودم رو حس كردم، انگار كه تازه وجود خودم رو كشف كرده بودم!
اين “منِ” خالى رو كه مثل يه هويت ناقص، ملال آور بود…
سرم رو بالا بردم و قطره هاى نسبتاً سرد آب از صورتم به سمت بقيه ى بدنم جريان پيدا كرد. تنم داغ بود و فارغ از دماى پايين آب، خيس شدن داغ ترم ميكرد.
لب پايينم رو مكيدم و زبونم روى زخم وسط لبم مكث كرد. زخم كوچيكى كه بخاطر خشكى ايجاد شده بود اما اون طعم آهن مانند، اون طعم مختصر خون وادارم ميكرد تا بمكمش و خوب شدنش اونقدر طولانى بشه.
حلقه ى دستام باز شد و دستامو بالا بردم. قطره هاى آب كه از نوك انگشتام پايين ميومد رو حس ميكردم و به زير بغلم كه ميرسد اون حس قلقلك مانند تنم رو مور مور ميكرد.
نميدونم چرا تا اون حد به لمس حساس شده بودم، دستام هر نقطه از بدنم رو كه لمس ميكرد حسى شبيه برق گرفتگى داشت! انگار كه اون دست ها مال خودم نبود و اون لمس از طرف كسى كه دلم ميخواست و به صورت ناگهانى اتفاق مى افتاد. انگار كه دست هام به بزرگى و زمختى دست هاش شده بود… و انگار كه بخشى از وجودم تو آخرين روزِ بودنش گير كرده بود و همه چيز رو مرور ميكرد و مرور ميكرد و مرور…
حمومِ بخار كرده نفسم رو سنگين و بريده بريده كرده بود، حس ميكردم كه اكسيژن كافى نيست. متنفر بودم از دوش با آب داغ، متنفر بودم از كامل بستن در حموم. ته مونده ى فوبياى فضاى بسته كه از بچگى همراهم بود و بعد از درمان هاى مُفصل و جلسات مداوم مشاوره، از شدتش كم شده بود. شير آب رو كمى به سمت آب سرد بردم و اميدوار بودم كه اون بحث هميشگىِ سرد يا گرم بودن آب تكرار نشه. عقب رفت و گفت “گرم كن آبو!” بدش ميومد از آب سرد و بدم ميومد از آب داغ، مثل خيلى چيزهاى ديگه كه دقيقاً نقطه ى مقابل هم، نقطه ى مقابل اما نه به معناى مكمل.
كف موهام شسته شده بود و ديگه كارى تو حموم نداشتم. از زير دوش بيرون اومدم، آب رو گرم كردم و بعد خواستم حولمو بپوشم كه گفت “كجا؟!” خسته بودم و پيشاپيش دلتنگ، همين كافى بود كه برج زهرمار بشم. قاعدتاً بايد از از اون ساعت هاى آخر قبل از رفتنش نهايت استفاده رو ميبردم اما فكر رفتنش، فكر اين كه تا چند هفته بعد كه برم پيشش بايد تنها باشم داشت ديوونم ميكرد. مدت ها بود كه تنها بودن رو بلد نبودم…
گفتم “ميخواستم دوش بگيرم كه گرفتم” ابروهاش بالا رفت و گفت “همين؟!” سرى تكون دادم و هنوز دستم به حوله نرسيده بود كه از پشت بغلم كرد و مانعم شد. لحن “همين” گفتنش طورى بود كه انتظار هر چيزى رو داشتم جز اين كه بغلم كنه. دست هاش دور بدنم حلقه شد و من رو بيشتر به خودش چسبوند. دست هاش، دست هاى لعنتيش اونقد ناگهانى دورم حلقه شده بود كه شوكه شدم و از جا پريدم. سرش رو پايين آورد و شونم رو بوسيد و لب هاش تا گردنم رو لمس كرد و بعد متوقف شد. با نفس هاى عميق و پر مكثش انگار روحم رو تيكه تيكه جدا و تو وجودش ذخيره ميكرد. روحم تيكه تيكه ميشد و هنوز نرفته، خودم رو ناقص حس ميكردم.
به سمت دوش هدايتم كرد و آب رو سرد كرد، بعد من رو به طرف خودش چرخوند و لب هامو بوسيد. لب هامون گره خورده بود كه حلقه ى دستاش از دورم باز شد، دستامو بالا برد و همونجا نگه داشت. بوسه ها ادامه داشت و حس قلقلك مانند جريان آب رو پوستم، تنم رو مور مور ميكرد. با دست ديگش شير آب رو بست و با فشار دادن بدنش، من رو بيشتر ازقبل به ديوار چسبوند. نميتونستم نفس بكشم، لب هاش رو لب هام قفل شده بود و بخاطر چسبيدن به ديوار، نميتونستم خودم رو عقب بكشم. سرم رو چرخوندم و لب هامون جدا شد، خودش رو عقب كشيد و نگاهش…
“منو پس نزن!” لحن گفتنش نه شبيه دستور بود و نه شبيه خواهش، ابروهاش گره خورده بود و نگاهش ملتمس. تركيبى از دوتا حس كاملاً بى ربط، اما مكملى از هر دو…
طاقت نداشتم اون طور نگاهم كنه، طاقت نداشتم كه بخواد و من پَسِش بزنم. دستامو به طرفش بردم كه بگيرتشون. سرم رو پايين انداختم تا عذاب وجدانمو نبينه. دستامو نگرفت، به جاش چونمو بين انگشت هاى كشيدشنگه داشت و سرم رو بالا برد. صورتش كنار گوشم قرار گرفت و عميق نفس كشيد، انگار كه داشت برنامه هاش رو از اول عملى ميكرد. دستامو دور گردنش انداختم و بغلش كردم. چيزى تو وجودم فرو ريخت، انگار كه تازه متوجه خلاءاى كه رفتنش ايجاد ميكرد شده بودم، تازه حس كرده بودم كه چقدر به ذخيره كردنش نياز دارم. عقب رفت و نذاشت بيشتر از اون تو آغوشش گم بشم، انگشت هاش رو روى لبم كشيد و پايين رفت. تشنه ى بوسيدنش بودم، چشمامو بستم و لبم رو گاز گرفتم. انگشتاش گردنم رو لمس كرد، استخوان ترقوه م رو و بعد به طرف سينه هام لغزيد. نفسِ بريده بريدم گوياى حالم بود. دست چپش پايين و پايين تر ميرفت تا به وسط پاهام رسيد. نفسم ميلرزيد و از بس لبم رو گاز گرفته بودم، طعم خون ميداد و ميسوخت. بى تعادل بودم و دستم رو روى شونش گذاشتم. حركت دورانى انگشت اشاره و وسطش داشت ديوونم ميكرد.
چند دقيقه گذشته بود؟ نميدونم! با صداش به خودِ غرقِ لذتم برگشتم. گفت “چشماتو باز نگه دار” و اين سخت ترين كارى بود كه ميتونست تو اون لحظه ازم بخواد! كنترل چندانى رو پلك هام نداشتم، خيلى سنگين شده بود. دست راستش رو روى لب هام گذاشت، انگشتاش رو روى سطح لبم ميكشيد و رو جاهايى كه به خاطر گاز گرفتن زخم شده بود، بيشتر مكث ميكرد. كم كم انگشت اشارش رو وارد دهنم كرد و من ميدونستم كه چى ميخواد. انگشتش رو مكيدم و تا جايى كه ميتونستم وارد دهنم ميكردم.
سعى ميكردم چشمامو باز نگه دارم اما دست خودم نبود و هر بار كه چشمام بسته ميشد، حركت دست هاش رو متوقف ميكرد. تعادل نداشتم، انگار كه پاهام تحمل وزنم رو نداشت. زانوهاى لرزونم رو تا حد امكان صاف نگه داشتم و دستامو باز دور گردنش انداختم كه باز متوقف شد. نگاهش بهم فهموند كه نبايد از دستام استفاده كنم، يه ممنوعيت ديگه كه شرايط رو برام به مراتب سخت تر ميكرد. اسمش رو ميون نفس هاى بريده بريدم زمزمه ميكردم، چشمام رو به سختى باز نگه داشته بودم و دست هام دنبال تكيه گاه ميگشت. بدون اين كه نگاهم رو از چشماش بردارم، به اولين چيزى كه دم دستم بود چنگ زدم، به شير آب و همزمان با باز شدن آب سرد و خيس شدن نيمى از بدنم، ارضا شدم…
شير آب رو بستم و تو وان نشستم. زانو هام كه تو شكمم جمع كرده بودم رو بغل كردم و به دستام خيره شدم…
دست هايى كه بدون حضور دست هاش توى ذوق ميزد…
بغضم تركيد و زمزمه كردم “كاش اين چند روز آخر هم بگذره…”
“برگرفته ازخاطرات”
نوشته: سوفی