خواهران شیرین

داستانی که می خوام براتون تعریف کنم مربوط به چهار سال قبله. تمام داستان هم پیرامون رابطه ای می چرخه که حتی فکرش را هم نمی تونید بکنید که چنین زنهایی هم پیدا میشن که از صبح تا شب قربون و صدقه شوهره برن و با دو روز نبودنش لنگاشونو واسه دوست پسرشون هوا کنند.اسمشون را عوض کردم و بقیه ماجراها راست راسته و دلیل ندارم دروغ بگم.
من مغازه پوشاک دارم و بیشتر لباسها زنانه هست و برای همین مجبور شدم دوتا فروشنده دخترهم داشته باشم. معمولاً اونها جوابگوی زنها هستند و دوتا فروشنده مرد هم هستند که به خاطر بزرگی مغازه خودم اکثراً توش می چرخم که کسی چیزی کار نزنه.
از خودم بگم الان 34 سالمه و 180 قد و 75 کیلو وزنمه. مجرد هستم و به اندازه کافی با زن و دختر گشتم و دله بازی در نمی ارم. شب عید سال 94 بود و مردم در حال خرید عید بودن. با ورود زنی با مانتو چرمی و تنگ توجهم بهش جلب شد. حدود 34 یا 35 سال داشت و بیشتر از همه باسن گرد و برجستش از روی مانتو خودنمایی می کرد. زن جوان و حدود سی ساله ای هم همراش بود که می خورد خواهرش باشه. چرخی زدن و رفتن سراغ لباسهای شب. چند باری اومده بودن مغازه و تا حدی میشناختمشون.
چند تایی را انتخاب کردن و رفتن پرو کنند. فروشنده ام که دختر زبلی بود منو صدا کرد که آقا داود میشه بیایین اینجا. جلو رفتم و گفت: این خانوم سایز بزرگتر این لباس شب را می خواد. در پرو باز بود و تن و بدنی دیدم که نزدیک بود درجا آبم بیاد. سینه های 85 و کمر باریک و کون وحشتناک قلمبه. وقتی گفتم الان موجود نیست و باید براتون بیارم ساناز فروشنده ام خنده ای کرد و رفت. می دونست که داریم اما فهمید که من چشمم اونو گرفته و خلاصه.
پرسید انبار نزدیکه ؟ جواب دادم منظورم از انبار خونه خودمه که شده انباری لباسها. خواهرش گفت میشه امروز بیارین؟ گفتم شب عیده و حق بدین نمی تونم تا شهرک غرب برم و برگردم. همون زن که فهمیده بودم اسمش شهره هست گفت ما فردا داریم میریم شمال وdavo تو تعطیلات عروسی دعوتیم. منم از این خوشم اومده اما خیلی چسبونه و توش معذب هستم. نگاهی از سرتا پاش کردم و گفتم کور بشه چشمی که بخواد چشمت بزنه. خنده که کرد فهمیدم بدش نمیاد حال بده.
تازه ساعت 11 صبح بود و برای زدن مخش کلی وقت داشتم.پرسیدم مسیرتون سمت شهرک نیست؟ خواهرش که بیشتر حال میدادگفت اتفاقاً باید مرکز خرید اونجا هم بریم. گفتم خیلی خوب. اگه بخواهیدالان میریم اونجا تا منم کسری جنسهامو بیارم و شما هم بیایین و همونجا هرچی میخواهید بردارید که تنوعش از اینجا بیشتره . خواهر کوچیکه من من کرد و بزرگه گفت باشه بریم زهره . شهره نگاهی بهم کرد و لبخندش را تا ته خوندم.
بهشون گفتم برن سر خیابون تا منم ماشینم را بیارم که گفتن ماشین دارن و آدرس بدین میان.گفتم خوب با ماشین شما میریم و من از اون طرف وانت می گیرم که بار بیارم. زدیم بیرون و ساناز چشمکی زد که گفتم حواستون باشه من زود میام. فهمید که اون روز نمیام و خندید.
نیم ساعت بعد رسیدیم و تو راه فهمیدم شهره شوهر داره و ماهی یکبار میره چین و کارش وسایل بچه هست. زهره هم شوهر نکرده و از بدنش معلوم بود خیلی کس داده و حرفه ای تر از بزرگه بود. چاق تر از خواهره و معلوم بود از اون تازه به دوران رسیده ها هستن. در خونه که رسیدیم خواستم ماشین را روی پل بذاره. شهره گفت: خونه مال خودته. گفتم قابل شما را نداره. نگاهی به زهره کرد و گفت نوش جون خانومت. گفتم من ازدواج نکردم و تنها زندگی می کنم.زهره گفت تو خونه به این بزرگی نمی ترسی؟ زل زدم بهش و گفتم من خودم آدمخورم. خندیدن و رفتیم تو. رفتیم طبقه دوم که انبار لباسها بود و مشغول تماشا شدن. لباسی را که شهره می خواست دادم بهش و فرستادمش تو اتاق خواب که عوض کنه.
زهره هم مشغول بقیه لباسها شد و چند دقیقه بعد شهره صداش کرد که نشنید. رفتم در اتاق و گفتم اندازش خوبه؟ لای در را باز کرد و گفت نمی دونم . فکر کنم تو مغازه ای بهتر بود. در را هل دادم و مخالفت نکرد. نگاهی کردم و گفتم تو گودی کمر داری و لباست باید چسب باشه تا هیکلت بهتر دیده بشه و به کمرش دست می کشیدم. چرخی زد و گفت می ترسم شوهرم خوشش نیاد و ایراد بگیره. رفتم جلو و دستی به باسنش کشیدم و گفتم حیف نیست اینقدر خودتو محدود میکنی. اول چپ چپ نگاه کرد و بعد گفت تو خیلی پررو هستی. دیگه معطل نکردم و چسبیدم بهش و گفتم تو یکی منو پررو کردی با این بدن قشنگت. داشتم سینه هاش را فشار می دادم و سعی می کردم ببوسمش که نمی گذاشت .با ناله گفت من شوهر دارم که گفتم کیرم تو کون خودت و شوهرت . خندید و بهم گفت بی تربیت که معنیش زود بکن بود که معطل نکردم. لباس را از تنش در آوردم و سوتینش را باز کردم. تو این فاصله شلوارم را در آوردم و چشمش به کیرم که افتاد جیغ کوتاهی زد که ترسیدم خواهره بیاد. کیرم را گرفت تو دستش و گفت چقدر بزرگه. دروغ نمیگفت و بیست سانت کیر خالص تو دستش بود. بس که سینه هاشو خوردم گیج و حشری شده بود و نشست و برام خورد.
گفتم خواهرت نیاد ضایع بشیم که گفت تا من صداش نکنم نمیاد. لخت مادرزاد شده بودیم اما روسریش را از سرش در نمیاورد. خواستم در بیاره که خندید و گفت تو نامحرمی و موهام بهم میریزه. اون روز فکر کردم شوخی میکنه اما تو یک ماه بعدی فهمیدم خانوم خیلی مومنه و موهاش باید پوشیده بمونه.تا سه چهار بار اول روسری از سرش برنمیداشت و یکبار گفتم نکنه کچلی که موهاتو نمیذاری ببینم که برداشت.خخخ…
وقتی گفت واسم می خوری سریع درازش کردم و سرم را بردم لاپاش و مشغول شدم. سینه هاش را با دستم میمالیدم و کس را می خوردم. چه کس تپلی و خوشمزه .هر لحظه از کیرم میگفت و میخواست بیشتر ببینه . گذاشتم دهنش و نصفشو میکرد تو دهنش و اوق می زد. به حالت سگی نشوندمش و با دیدن اون کون دلم می خواست یکدفعه همه را توش فرو کنم. سر کیرم را گذاشتم دم کونش گفت نه تو راخدا من تا حالا به شوهرم هم کون ندادم. بکن تو کسم لعنتی. فرو که کردم داد زد و از صداش زهره که در را باز کرد جا خوردم. به شهره گفت چقدر داد میزنی. نگاش که به کیرم افتاد خندید و گفت باشه داد بزن حق داری و در را بست. صداش کردم و از پشت در گفت بفرما گفتم بیا تو .جمع خودمونیه. شهره گفت ولش کن باشه واسه بعد. خیالم راحت شد که این تازه شروع با این دوتاست.
تو همون حالت اینقده کردم و انگشتش کردم که داشت آبش میومد و هی داد میزد بزن در کونم .منم می زدم و می گفت محکمتر بزن. آبش اومد و با دست برام زد و ساک زد تا آب منم اومد و کنار هم دراز کشیدیم. ازش پرسیدم اگه از شوهرت خوشت نمیاد چرا باهاشی؟ جواب داد من وقتی زنش شدم 18 سالم بود و اون موقع حالیم نبود. تو این سالها هم هیچوقت نبوده و صبح زود میره و شب میاد. پرسیدم کجایی هستی؟ خندیدو بغلم کرد و گاز کوچکی از گوشم گرفت. در گوشم گفت مال شمال هستیم .پرسیدم کدوم شمال؟ روسیه یا آذربایجان که اینقدر سفیدین؟ گفت گیلان و بلند شد. از اتاق زدیم بیرون.
اون موقع بود که فهمیدم خانوم چند بار اومده بود مغازه و چشمش منو گرفته و چون مغازه شلوغ بوده من متوجه نشدم و خرید لباس بهونه بوده. خواستن برن و لباسها را خواست حساب کنم که گفتم زشته از این حرفها نزن. خواهرش گفت وضعمون بد نیست که حساب نمیکنی .گفتم جسارت نکردم و دوست ندارم دوستیمون را به پول قیمت بزنم.
از اون روز رابطه من و شهره و زهره شروع شد و تا الان هم ادامه داره. شهره دوتا دختر داره که یکیشون الان دانشگاهی شده و یکی هم دبیرستانی. تو این چهار سال چند بار رفتم خونش و تا ظهر با هم بودیم. یکبار هم که شوهرش مسافرت بود رفته بودم خونش حواسمون نبود و تو حال بودیم و زمان از دستمون در رفت. یکی از دختراش اومد و من هم قایم شدم. دو سه ساعتی حیرون بودم و بچه هاش را برداشت و رفت بیرون که من هم زدم بیرون. از قرار در را خوب نبستم که وقتی برگشتن گفته بود خونه دزد اومده و به بهانه دزدیده شدن طلاهاش شوهره را تیغ زده بود! بارها و بارها خواسته از شوهرش جدا بشه .اون بیچاره هم خبر نداره که این چه نقشه ای براش کشیده و بهانه شهره هم خنگ بودن اونه و این هم افسار شوهره تو دستشه و همه خونه و زندگیش به نام شهره هست و حسابی خارشو گاییده. من هم بهش حق میدم و مقصر شوهرشه که ذلیله و فکر میکنه با یک دختر چشم و گوش بسته عروسی کرده. بهونه این هم اینه که شوهرش به بهانه تجارت میره چین و عیاشی میکنه.
اونایی که میگن شوهر داره و کار درستی نیست این فرق میکنه. این اگر من نکنم کس دیگه میکنه و راستش را بخواین بد کس میده و معتاد کس دادنش شدم.
دوست داشتید بقیه ماجراهامون و رابطه با خواهرش را هم میگم تا لذت ببرید.

نوشته: داود نبی

دکمه بازگشت به بالا