خواهـــرم رو بُکُـــــنم یا نـــه؟
این داستان نوشتهی little e میباشد. به علت حذف این داستان از سایت، با کمی ویرایش دوباره ارسال شده است.
ویراستار: Lilak lime
من و حامد از دوران دانشگاه همدیگه رو میشناختیم. اون “بچه زرنگ” دانشکده بود و من از بچه تنبلا. شروع آشناییمون هم وقتی بود که من تو درس “مدار منطقی” نمرهام ماکزیموم شده بود و حامد خوابگاه به خوابگاه دنبال نابغهای بود که تونسته بود دستش رو بخوابونه و نمره بالاتری ازش بگیره. همون برخورد اولمون تو خوابگاه، خیلی باحال از کار در اومد و حامد به شوخی صد تا متلک بهم انداخت که یه جوری به من بگه که حتما تقلب کردی یا با استاد روابط دوستانه داری و از این جور حرفا. با یک حالت طنز و شوخی، خودش رو به آب و آتیش میزد که ثابت کنه نمرهی من الکی بوده، ولی من زیر بار نمیرفتم.
من و حامد بعد از اون تو دانشگاه هر وقت همدیگه رو میدیدیم، یه احوالپرسی گرمی با هم میکردیم و حامد به شوخی یا جدی، دوباره قضیه نمره درس “مدارها” رو پیش میکشید و با همدیگه میخندیدیم و رد میشدیم.
چند بار پیش اومد که من و حامد روی یه میز غذاخوری تو سلف سرویس نزدیک هم بشینیم و حامد دوباره جلویِ دوستاش قضیه نمره “مدارها” رو تعریف کنه و تو همین صحبتها معلوم شد من و حامد غیر از صحبت درباره نمره اون درس، مشترکات دیگهای هم داریم. از جمله علاقه مفرط هر دوتاییمون به گیاهخواری و تیم فوتبال بایرنمونیخ. ضمن اینکه هم محلهای هم بودیم و خونههامون فقط دو تا خیابون با هم فاصله داشت. حامد دیوونه بایرنمونیخ بود. بعداً فهمیدم که اونا خانوادگی عاشق آلمان و هر چیزی که تو آلمانه هستن؛ از تیم ملی فوتبال و باشگاهیشون گرفته تا صنعت خودروسازی و زبان و تاریخ و فرهنگشون؛ خلاصه همه چیز و ظاهرا یه مدت هم تو آلمان زندگی کردن.
علاقه من به آلمان محدود به همون بایرنمونیخ بود و بس، ولی همیشه مکالمات من و حامد خیلی خوب پیش میرفت و خیلی زود گرم و صمیمی میشد؛ یه جورایی انگار شخصیتهامون به هم قفل میشد و بعضی وقتها حرفهامون خیلی طولانی میشد و به زحمت از هم دل میکندیم.
نگاه فلسفی حامد به زندگی خیلی پیشرو و مترقی بود. از اونجایی که تو نجوم و ستارهشناسی هم مطالعات زیادی داشت، همیشه انسان و کلاً حیاتِ روی کره زمین رو از منظر نجوم بررسی میکرد. میگفت تو این پهنه عظیم جهان هستی، با میلیاردها کهکشان و با میلیاردها سال نوری فاصله از همدیگه، خیلی مسخره است که کسی بیاد بگه من از طرف خدا اومدم و خدا این ستارهها رو فقط واسه قشنگی آسمونِ زمین درست کرده، در حالی که از آسمونِ زمین، فقط تعداد کمی ستاره قابل دیدنه، یا بگه شهاب سنگها در واقع تیرهایی هستن که فرشتهها به سمت شیاطینی که میخوان به زمین بیان، پرتاب میکنن.
تمام ادیان ابراهیمی رو مسخره میدونست و میگفت توصیف کیهان و جهان هستی در کتابهای ادیان، اصلاً با علوم امروزی تطابق نداره و کاملا بچگانه و مسخره به نظر میاد.
من البته زیاد با حرفاش موافق نبودم. من نماز نمیخوندم و روزه هم نمیگرفتم، ولی به اصول دین معتقد بودم.
کمکم رابطهمون به برنامه مشترک کوهنوردی و پروژههای مشترک درسی رسید و بعضی وقتها هم به خونه همدیگه سر میزدیم.
خونوادههامون یه کم به لحاظ فرهنگی متفاوت بودن. مادر و خواهر حامد جلویِ من لباس باز میپوشیدن.
خواهر حامد که پزشکی میخوند و از خودش کوچیکتر بود، تقریبا همیشه با یه بلوز شلوار بود و یکی دو بار هم دیدم که یه دامن پوشیده بود که تا نصفههای ساق پاش پایین میاومد.
یه بار که سَر زده رفتم خونهشون، خواهرش با یه تاپ رکابی در رو برام باز کرد، اما بلافاصله رفت و یه تاپ آستیندار پوشید.
حرفهای من و حامد به همه جا میکشید؛ از جمله به طور طبیعی یه پای ثابت سکس بود و فانتزیهای سکسی با دخترهای دانشگاه.
حامد چون تیپ و قیافه خوبی داشت و بچه درسخون هم بود، مورد توجه دخترها بود و از این نظر نیازی نبود برای دوست شدن با دخترها، خیلی سختی بکشه و التماس کنه.
خیلی اوقات میدیدمش که با یه دختره تو کلاس تنها نشستن و مثلاً داره بهش درس میده. بعضی وقتا برام تعریف میکرد که چطوری با دخترا لاس میزنه و دستمالیشون میکنه و دخترا هم بدشون نمیاد و یا عمدا خودشون رو میندازن جلو که با حامد دوست بشن، اما فکر میکنم رابطهشون به جاهای باریک نمیکشید و در حد همون حرف و دستمالی باقی میموند.
وضع من اصلاً مثل حامد نبود. من که میدونستم دخترهای دانشگاه خیلی تحویلم نمیگیرن، زیاد خودم رو خسته نمیکردم و بیشتر اوقات دنبال شمارهی جنده بودم که بتونم یه سکس واقعی بُکنم، اما یا خیلی جدی نبودم یا میترسیدم مریض بشم یا میترسیدم آبروم بره یا مکان نبود و . . .
به هر حال برنامه طوری پیش نمیرفت که من بالاخره بتونم تو زندگیم یه زن رو بُکنم.
یه روز جمعه، حامد زنگ زد و گفت میخواد بیاد پیش ِمن. من فکر کردم حامد کار خاصی با من داره، ولی شروع کردیم به گپ زدنهای معمولی؛ مثل همیشه.
وسط صحبتهامون، حامد حرف رو کشید به سکس و بعد سکس با فامیل و بعد رو کرد به من و گفت: ” تا حالا ویدئوهای سکس خانوادگی رو دیدی؟ ”
من هم با بیاعتنایی گفتم: ” نه. شاید هم دیده باشم!”
بعد درباره جالب بودن سکس با افراد خانواده و خصوصا خواهر و برادر و کسایی که خیلی بهمون نزدیک هستن، حرف زد.
گفت: “بیشتر اوقات شکستن تابوها خیلی جالب و هیجانانگیز هستن.”
من هم گفتم: “خب پریدن از دره هم خیلی هیجانانگیزه، ولی چند ثانیه بعد میخوری زمین و نابود میشی. تابوها تو جامعه بیخود و بیجهت به وجود نمیان. یک مسأله طبیعی، زیستی و اجتماعی و حتی تاریخی پشت سر قضیه است. تابوها در طی هزاران سال به وجود نمیان که ما یه لحظه بشکنیمشون و حال کنیم. مطمئنا تابوها یک کارکرد طبیعی و اجتماعی برای حفظ حیات به عهده داشتن.”
براش مثال زدم که حتی نهنگهای قاتل هم از دستهی خودشون سکس انجام نمیدن و برای سکس به یه دسته نهنگ دیگه میرن و بعد از سکس دوباره به دسته خودشون برمیگردن.
گفتم:” به لحاظ ژنتیکی هم سکس با افراد نزدیک مشکلات جدی داره. همین الآن هم خیلی از نوزادهای ناقص به ازدواجهای فامیلی مثل دخترخاله و پسرخاله و دخترعمو و پسرعمو و… ارتباط داره. چه برسه به ازدواج یا سکس با افراد نزدیکتر مثل خواهر یا برادر.”
از قوانین و احکام دینی براش مثال نزدم، چون میدونستم هیچ اعتقادی به دین نداره.
حامد گفت: “خوب، اینهایی که گفتی درسته اما تو واقعا فکر
میکنی تابوها یک مساله درونی و ژنتیکه و ساخته دست آدمها نیست؟ تو مثالِ نهنگهای قاتل رو میزنی و میخوای بگی سکس خانوادگی به لحاظ طبیعی مردوده، خوب من هم صد تا حیوون دیگه از جمله شیر و سگ و کفتر و فلان و فلان رو برات مثال میزنم که به راحتی با خواهر، مادر و یا دخترشون سکس میکنن و بچهدار هم میشن و هیچ مشکلی هم نیست.”
بدون این که فرصت بده به من ادامه داد: “حالا مگه من گفتم ازدواج و بچهدار شدن؟ من فقط از سکس برای لذت بردن حرف زدم. پیدا کردن روشهای لذت بردن از زندگی، یکی از دست آوردهای بشریه. تابوها چه کارکرد اجتماعی داشتن؟ برام مثال بزن.”
گفتم: “خوب، احتمالا جوامع بشری از بدو پیدایش، متوجه شده که بهتره ارتباط عمیق خودش رو با دیگران قویتر کنه تا جامعهی در هم تنیدهتر و مستحکمتری به وجود بیاد. بشرِ قدیم ترجیح داده به جای ازدواج با خواهر خودش و موندن در یک دایره بسته، با دختری از یه خانواده دیگه ازدواج کنه تا بتونه علاوه بر خانواده خودش، حمایت یک خانواده دیگه هم به دست بیاره و به لحاظ دفاعی و اقتصادی، به این حمایت نیاز داشته.”
حامد گفت: “حرفت رو قبول دارم اما الآن چی؟ برای جامعه امروز، این حرف مسخره به نظر نمیرسه؟ تو دنیای امروز ما، خانواده ما به حمایت شوهرخواهرم احتیاج داره؟ تو جامعه پیشرفته امروزه که هزاران ابزار اقتصادی وجود داره و با این شبکههای گسترده اجتماعی، واقعاً من به حمایت اقتصادی مثلا شوهرخواهرم احتیاج دارم؟ این حرف خنده داره. میدونستی دایره محارم در همین ادیان ابراهیمی هم مرتبا تغییر کرده؟”
من که این بحث جذابیتی برام نداشت و یه جورایی چِندِشم شده بود، گفتم: “اصلا قبوله بابا، تو راست میگی.”
حرف رو کشوندم به قیمت دلار که روز به روز بالاتر میرفت. یکی دو ساعت بعد هم حامد رفت. ربع ساعت بعدش دوباره زنگ زد و گفت: “ولی نتونستی قانعم کنی که سکس با خواهر اشکال دارهها؟ جواب دادم: “حامد تو کسخُل شدی واقعاً؟ چرا چرت و پرت میگی؟ اصلِ حالت رو بگو ببینم چی شده؟ ”
حامد با کلی صغری و کبری چیدن، اعتراف کرد که دیشب یواشکی حموم کردن خواهرش رو از لایِ درِ نیمه بازِ حموم دیده و حالا دیدنِ بدن لخت خواهرش، تمام فکر و ذهنش رو مشغول کرده. من هم بهش خندیدم و گفتم: “پس قضیه اینه؟ امروز این همه فلسفه بافی میکردی، واسه این بود؟ یعنی در تمام مدتِ بحث، تو کیرت واسه خواهرت بلند شده بود و داشتی بلند شدنِ کیرت رو توجیه میکردی؟ من فکر کردم دارم یه بحث واقعی و علمی با “خودت” میکنم نگو در واقع داشتم با کیرت و احساساتش صحبت میکردم.”
هر دو تاییمون خندیدیم و خداحافظی کردیم.
تو صحبتها و مکالمات بعدیمون، دیدم حامد اون قضیه سکس با خواهر رو داره جدیتر دنبال میکنه. مرتبا میگفت خواهرش دیروز یا پریروز چی پوشیده بود و چی نپوشیده بود. کجاش لخت بود و کجاش نبود.
جوری که دیگه منم به بحثش علاقمند شده بودم و به شوخی بهش میگفتم: “خوب، کسخُل خان، امروز چی دیدی؟” ولی در مجموع حرفاش حس زیاد جالبی رو برام ایجاد نمیکرد، جوری که وقتی میاومد خونه، جوری برنامهریزی میکردم که با خواهرم رو در رو نشه. خواهرم شیش هفت سال از ما بزرگتر بود و حجابش رو جلوی غریبهها رعایت میکرد و کاملا پوشیده بود. بیچاره چهار سال بود که با شوهرش عقد کرده بودن ولی به دلیل مشکلات مالی هنوز نتونسته بودن برن سرِ خونه و زندگیشون. یکی مثلِ ما با این همه مشکلات، یکی هم مثلِ حامد که اینقدر “سیری” زده بود زیرِ دِلش که به فکر کردنِ خواهرش افتاده بود.
به هر حال ترجیح میدادم، دوستِ کسخُلم، خواهرم رو نبینه. اینجوری احساس بهتری داشتم!
خود من هم از چرندیات حامد بعضی وقتها تحریک میشدم و برای جور کردن یه جنده، بیشتر راغب میشدم و از این طرف و اون طرف دنبال یه دختر یا زن میگشتم که ببرم مکان و بُکنمش.
حامد باورش نمیشد که من تا حالا کون یا کُس نکردم. حالا نوبت اون بود که به من بخنده. من از واکنش حامد فهمیدم روابطش با دخترهای دانشگاه هم خیلی بد پیش نمیرفته و احتمالاً کُس و کونهای خوبی گیرش میاد که اینجوری به وضع من میخندید. منم بهش میگفتم خاک بر سرت که این همه دختر میکُنی و بازم چشمت دنبال خواهرته.
حامد که اوضاع بیریخت منو دید بهم یه پیشنهاد جالب داد؛ گفت یکی از دوستاش با دختر و پسرهای دانشگاه، مهمونیهای بالماسکه برگزار میکنه.
گفتم: “یعنی چی؟ بالماسکه دیگه چیه؟”
گفت: ” معمولا پنج شیش تا دختر و پسر رو جور میکنن و با صورتهای پوشیده جمع میشن و با هم سکس میکنن.”
من با خنده گفتم: “یعنی میگی من قراره اولین کسی رو که میکنم، صورتش پوشیده باشه؟ ”
گفت: “شرایط اینجوریه دیگه، بیشترشون دخترهای دانشگاه خودمونن و دوست ندارن شناخته بشن.”
گفتم:“یعنی قابل اعتمادن؟”
گفت: “خودم دو سه بار رفتم، نگران نباش. اونجا اگه خواستی بُکن، اگرم نخواستی نکن، ولی یه بار رو حداقل برو، خیلی جالب و بامزه است. معمولا واسه گرم کردن مجلس یه جنده هم میارن که اگه کسی کس و کون گیرش نیومد، بتونه اون رو بکنه.
گفتم: ” پول جندهه رو کی میده؟”
خندید و گفت: “تو به اونجاش کاری نداشته باش، سودابه خانم خودش میدونه داره چیکار میکنه و جایی نمیخوابه که آب زیر پاش بره”
بعد از یکی دو ماه، بالاخره دل رو زدم به دریا و به حامد گفتم حاضرم برم اون مهمونیِ به اصطلاح بالماسکه. یکی دو روز بعد حامد جواب داد که یکی دو هفته آینده، با خواهرش صحبت کنه و راضیش کنه. من اما بیشتر حواسم به اون مهمونی بالماسکه بود و داشتم براش لحظه شماری میکردم. واسه منی که تا حالا به هیچ دختری دست نزده بودم، این مدل مهمونی خیلی هیجانانگیز بود و حتی یه کم هم دلهره داشتم و احساس میکردم اعتماد به نفس کافی رو برای این قضیه ندارم.
دو هفته بعد، حامد زنگ زد و گفت اون مهمونی که بهت گفتم، فرداست و خودت رو آماده کن.
گفتم: “یعنی چکار باید بکنم؟”
گفت: “هیچی، فقط تر و تمیز و مرتب باش و به موقع اونجا باش.”
یه آدرس و یه شماره موبایل هم برام فرستاد. آدرس مربوط به یه جایی اون بالا بالاها بود.
شاید واسه من یک سال طول کشید تا اون یه روز گذشت. من آماده و تر و تمیز و با کلی اضطراب و دلهره، تو آدرس بودم. به شمارهای که حامد داده بود زنگ زدم. یه خانم که صداش میخورد حدود پنجاه ساله باشه، جواب داد و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم، اسم ساختمون و شماره واحد آپارتمان رو بهم داد و من راه افتادم.
از استرس زیاد، نفسم بند اومده بود. در رو که زدم، یه خانم که نقاب داشت و به نظر میرسید همون خانم پشتِ خط باشه، در رو برام باز کرد. بعد از سلام و معرفی، سودابه خانم یه نقاب مشکی پارچهای رو که تقریبا مثل چشمبند بود، ولی با دو تا سوراخ چشمی، از جیبش در اورد و با دقت روی چشمام بست و من رو برد داخل.
صدای موزیک خیلی بلند بود و تقریبا همه جا تاریک بود و فقط یه نور قرمز ملایم و یه رقص نور، خونه رو از تاریکی مطلق در اورده بود. چهار پنج تا دختر و پسر جداگونه با نقابی شبیه به نقاب من نشسته بودن. منم رفتم و یه گوشه سالن نشستم. یه کم از استرسم کمتر شده بود. روی میز کلی نوشیدنی بود که مطمئن بودم که مشروب و آبجو هستن. بعضی وقتها یکی دو تا دختر و پسر پا میشدن و میرقصیدن و مینشستن. کمکم یکی دو نفر دیگه هم رسیدن و به جمع اضافه شدن. ده بیست دقیقه بعد سودابه خانم اومد وسط و از بقیه خواهش کرد که بیان وسط و برقصن. هیچکس بلند صحبت نمیکرد. همه فقط درِ گوشِ همدیگه پِچپِچ میکردن. تقریبا همهمون پا شدیم و هر کی هر جوری که بلد بود، میرقصید. حین رقص بچهها مشروب هم میخوردن و نیم ساعت بعدش فضا کلا عوض شده بود و تقریبا دختر و پسرا تو بغل همدیگه میرقصیدن. چند لحظه بعد صدای هوهو کردن بچه ها بلند شد؛ یه دختر، وسط رقص داشت تاپ و سوتینش رو در میآورد. من هم که یه گوشه نشسته بودم، چشچش میکردم و بعضی وقتا میتونستم سینههاش رو ببینم؛ اولین سینههای یه دختر که از نزدیک میدیدم.
بعد کمکم یکی دو تا دختر دیگه هم اون وسط سینههاشون رو لخت کردن و پسرها هم واسه شون هورا میکشیدن.
پسرها هم شروع کردن به در آوردن پیرهنشون و بعد همون دختر اولیه، شلوارش رو هم در آورد و هیجان تازهای به جمع داد.
من تنها کسی بودم که زیاد قاطی نشده بودم و هنوز هیچ کدوم از لباسامو در نیاورده بودم.
دخترها و پسرها نیمه لخت، تو بغل همدیگه، با ترانههای تتلو میخوندن و میرقصیدن. سودابه خانم به من یه نگاه انداخت و اومد سمتِ من و تو گوشم گفت پاشو پیرهنت رو در بیار.
همین که پیرهنم رو در اوردم، دستم رو گرفت و برد وسط جمع و دست یه دختره رو گرفت و گذاشت تو دستم.
سینههای دختره لخت بود و من از هیجان زیاد تو خلسه بودم. دختره با من میرقصید و بعضی وقتا همدیگه رو بغل میکردیم و سینه لختش به سینه لخت من میچسبید و لذت میبردم. کیرم تقریبا بلند شده بود، ولی فکر کنم همه پسرها همینجوری بودن و دلیلی برای خجالت کشیدن نبود. دخترها و پسرها در حین رقصیدن، جابجا میشدن و منم تقریبا با دو سه تا دختر نیمه لخت رقصیدم. حدود یه ساعت همهمون، دختر و پسر فقط با یه شورت، تو بغل همدیگه رقصیدیم و تا جایی که میشد همدیگه رو دستمالی کردیم و سر و صورت و سینه همدیگه رو میمالیدیم و میبوسیدیم. بعد کم کم همه خسته شدن و نشستن. بعد از یه استراحت کوتاه، وقتی بچهها آماده میشدن برای رقصیدنِ دوباره، دیدم که سه چهار تا دختر و پسر از سودابه خانم خداحافظی کردن و رفتن و موندیم فقط پنج نفر. من و دو تا پسر و دو تا دختر. بعد از ده دقیقه، یهو دیدم سودابه خانم، یه دختره رو چهار دست و پا داره میاره تو سالن. یه قلاده چرمی مشکی دورِ گردن دختره بود و مچ دستاش هم با یه بند چرمی بلند به هم وصل بود. دختره هم مثل بقیه، نقاب پارچهای مشکی داشت، ولی لختلخت بود. دختره رو اورد و تو سالن میچرخوند.
میبردش جلویِ پسرا و اونا هم کیرشون رو در میاوردن و اون دختره که معلوم بود جندهاس، براشون ساک میزد.
بعد قلادهاش رو گرفت و اورد سمتِ من. دختره یه کم توپر بود و مچ بندهای چرمی و قلاده اش یه کم براش کوچیک و تنگ بود و معلوم بود به زحمت تَنِش کردن و داشت اذیت میشد. سودابه خانم که قلاده جندهه تو دستش بود، به من اشاره کرد که کیرم رو در بیارم و بهش بدم بخوره، اما من روم نمیشد. دست آخر خود دختره با لبخند، دستشو کرد تو شورتم و کیرم رو دراورد و مشغول خوردن شد. دقیقاً نمیدونم کِیف داشت یا نه. فقط میدونم خیلی گیج و منگ بودم. بعد قلاده جندهه رو گرفت و برد وسط سالن. سودابه خانم از ما سه تا پسر، خواست یکی مون بره وسط و جندهه رو جلوی همه بُکنه. بعد از چند دقیقه تعارف و مسخره بازی و شوخی و خنده، یکی از پسرا پا شد رفت و با مسخره بازی، قلاده دختره رو تو دستش گرفت و سوارش شد و با دست میزد رو کون دختره که راه بره. بعد به کمر خوابوندش و خود دختره یه کاندوم از کنار قلادهاش در اورد و کشید روی کیر پسره و پسره هم روی بدنش خوابید و شروع کرد به مالیدن پستوناش و بعد کیرش رو کرد تو کسِ جندهه و با خشونت تلمبه میزد. یه دختر و پسر دیگه هم اون طرف تر لخت شده بودن و داشتن روی مبل با هم ور میرفتن.
من و سودابه خانم و یه دختره دیگه، داشتیم سکسِ وسط سالن با جندهه رو میدیدیم و کیف میکردیم.
پسره خیلی با خشونت تلمبه میزد و مرتباً قلاده جندهه رو میکشید که یهو سر دختره پیچید و خورد به پایه میز و صدای جیغش در اومد، وقتی رفتیم بالای سرش، دیدیم گوشه لب دختره یه کم پاره شده. پسره عذرخواهی کرد ازش و رفت رو مبل نشست. فضا هنوز جذاب و سکسی بود. بعد دیدم که اون دوتا دختر و دوتا پسر مشغول همدیگه شدن. دختر جندهه هم یه گوشه نشسته بود و دستمال کاغذی میگذاشت روی بریدگی گوشه لبش. بعد دیدم با سودابه خانوم دارن پچپچ میکنن و به من نگاه میکنن. دیدم دختره سرش رو به علامت تایید چند بار پایین اورد. بعد از چند لحظه، جندهه پا شد و اومد کنارم نشست. چه عطر خوشبویی زده بود! تا حالا همچین عطری رو بو نکرده بودم .
داشتم یه دختر لختلخت رو کنارم میدیدم و دیگه روم باز شده بود. با احتیاط سرم رو اوردم پایین و نوک سینههاش رو خوردم. بعد کمکم روی تنش دراز کشیدم. سرم رو وسط پستوناش گذاشته بودم و بو میکردم. داشتم به آرزوم که کردن یه جنده بود میرسیدم. شورتم رو کامل در اوردم و خوابیدم روی بدنش. هر جایی رو که میتونستم میمالیدم. چقدر پوستش صاف و تمیز بود!
دستاش و روناش خیلی صاف بودن و دستم روشون سُر میخورد. واسه مالیدن پستون، عقده داشتم و تا تونستم خوردم، ولی سیر نمیشدم. اجازه نداد لباش رو بخورم؛ نمیدونم چرا ولی شاید واسه بریدگی کنار لبش بود. دیگه وقت کردن رسیده بود، اما مثل این که خودش دوست داشت بیشتر ساک بزنه. کیرم رو گرفت و برام ساک زد. در حین ساک زدن، چشم تو چشم بودیم. حدود ده پونزده دقیقه برام ساک زد و تو چشم همدیگه زل زده بودیم.
نزدیک بود که آبم بیاد، کیرم رو از تو دهنش در میاوردم و چند لحظه بعد دوباره میذاشتم تو دهنش. با وجود تاریکی و نقاب، برق چشماش رو میدیدم، اما دلم میخواست نقابش رو در بیارم و صورت اولین دختری رو که قرار بود بکنم رو ببینم. تو اون لحظه بزرگترین آرزوم همین بود. بعد خیلی آروم دستش رو گرفتم و روی زمین کنار مبل خوابوندم و بعد از اینکه برام کاندوم گذاشت، با کمک خودش خیلی با احتیاط کیرم رو کردم تو کسش و بعد از چند لحظه شروع کردم به تلمبه زدن.
چند دقیقه بعد، سرم رو اوردم بالا دیدم اطرافم کسی نیست، ظاهرا همه زود کارشون رو تموم کرده بودن و رفته بودن. سودابه خانم که روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و داشت با گوشیش کار می کرد، بهم اشاره کرد که یعنی عجله نکن، راحت باش. منم دوباره خوابیدم روی تن دختره و چند بار دیگه تلمبه زدم و آبم رو تو کسش ریختم.
ده دقیقه بعد لباسام رو پوشیدم و از سودابه خانم تشکر و خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
احساس غرور میکردم. اعتماد به نفس زیادی پیدا کرده بودم. اینکه تونسته بودم یه دختر رو بکنم، باعث شده بود احساس مردانگی بیشتری داشته باشم. سریع زنگ زدم به حامد که هم ماجرا رو براش تعریف کنم هم ازش تشکر کرده باشم.
حامد خندید و گفت: “منم الآن با خواهرم دارم میرم بیرون که کمکم مسأله رو بهش بگم. نمیدونی چه تیپی برام زده. از امروز، خواهرم، دوست دختر جدیدم میشه.”
گفت: “تو امروز حال رو کردی، حالا دیگه نوبت منه.”
منم بهش گفتم: “حامد اصلا فکر نمیکردم که کس کردن اینقدر حال داشته باشه. حالا میفهمم تو چرا اینقدر دنبال خواهرتی. ولی بیا و بیخیال شو. این همه دختر تو دنیا، تو هم که دست و بالت همیشه پُره.” حامد بدون گفتن حرفی خندید و خداحافظی کرد.
من نیم ساعت بعد رسیدم خونه. مادرم و خواهرم خونه بودن. خونه بوی خیلی خوبی گرفته بود و احساس خوبم رو تکمیل میکرد. مادرم مشغول نماز خوندن بود و خواهرمم داشت لیوانهای چایی رو تو ظرفشویی آشپزخونه میشست. سلام کردم و رفتم در یخچال رو باز کردم که آب بخورم، یهو چشمم به صورت خواهرم افتاد که گوشه لبش زخمی شده بود، آب پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم. به سرعت به مچ دستاش نگاه کردم. رد و اثر یه دستبند روی مچ دستاش معلوم بود.
من شوکه شدم و چشمام سیاهی میرفت و همونجا نشستم روی زمین. خواهرم اومد بالای سرم و گفت: “داداش چی شده؟ چی شده؟”
مادرم هم نمازش رو قطع کرد و اومد بالای سرم. مرتبا میگفتن “چت شده؟” ولی من اصلا توان حرف زدن نداشتم. خیلی دستپاچه شده بودن و فکر میکردن من سکته کردم. زیر بغلم رو گرفتن و اوردن روی تخت خوابوندن.
خواهرم یه کم آب قند درست کرد و داد دستم. بوی اون عطر خوب اتاقم رو پر کرده بود. یه کم که بهتر شدم ازشون خواستم که برن بیرون. نمیتونستم درست فکر کنم. دقیقا نمیدونستم چکار باید بکنم. چکار باید میکردم؟ فقط یه گوشه تخت سرم رو تو بغلم گرفته بودم و چشمام از حدقه بیرون زده بود. تو همین لحظه دیدم گوشیم زنگ میخوره؛ حامد بود. جواب ندادم، اما حامد ول کن نبود و مجبور شدم جواب بدم.
سلام کرد و بیمقدمه گفت: “میدونی چی شد؟ دو سه تا سیلی آبدار ازش خوردم.”
صدای خندیدنش از پشت تلفن میاومد. “خواهرم تهدیدم کرد که اگه یه بار دیگه این مساله رو مطرح کنم، به مامان و بابا میگه. من دیگه دست کشیدم، حق با تو بود، این همه دختر و جنده تو دنیاس، چرا آدم بخواد به خواهرش گیر بده. آقا من اشتباه کردم. تو درست میگفتی…” .
فرستنده: انجمن نویسندگان انجمن کیر تو کس
نوشته: little e