خوشی های تلخ
-الو؛ تو ساعت رو نگاه نمیکنی؟ ببین ساعت چنده؛ آخه کی ساعت سه صبح زنگ میزنه…
مراقب مادر و خواهرم باش…
_چی داری میگی؟…الو…الو…لعنت بهت کاوه…
_سلام…
سلام، بیا تو…
_نه مزاحم نمیشم؛ این فلش رو بده به کاوه…
چیه این فلش؟
_هانیه!!! قرار شد از من سوال نکنی…
+باشه بهش میدم… دستت درد نکنه…
_کاری داشتی بهم بگو…
حالا بعدا میگم…
_اوکی؛ به نسرین خانوم هم سلام برسون؛ خدافظ.
دو سالی میشد که پدر معتادشون ترکشون بود؛ کاوه خودش خرج خونه رو جور میکرد؛ من و کاوه با هم یه مغازه لباس فروشی داشتیم که کم کم داشت کارمون رونق میگرفت و آرزو های بچیگیمون انگار میخواست برآورده بشه.
_کاوه جنس های جدید رسیده؟
آره همونجوری گذاشتمشون طبقه بالا؛ سرمون که خلوت شد بازشون میکنیم.
_باشه؛ تا اینجا که کاسبی خوب بوده.
یه سوال می پرسم راستش رو بگو…
_بپرس…
بین تو و هانیه چیزی هست؟
_مثلا چی؟
هانیه جز من و تو با هیچ پسری حرف نمیزنه؛ من که داداششم؛ ولی با تو راحت تره تا من…
_خب دیگه…
راستش هانیه رو خیلی دوست داشتم؛ دختر خوبی بود؛ نه از اون دختر های لوس و نه از اون دختر هایی که ادای پسر ها رو درمیاوردن؛ ولی تا به حال نتونسته بودم بهش چیزی از حسم بگم، شایدم خودش فهمیده بود و اونم مثل من میخواست پنهانش کنه…
_اوووه؛ لعنت بهش؛ به باد رفتم…
باز چه گهی خوردی اونجا…
_من نمیدونم مگه نمیگن روی این فلکه های آب؛ رنگ آبی مال آب سرد هست؛ همه تخمام سوخت؛ جقی ها برعکس زدن…
اونقدر خندیده بودم؛ شکمم درد گرفته بود
زهرمار؛ به چی میخندی؛ تخمام همشون کباب شد…
_پاشو بریم دیگه؛ دیر وقته… یه لحظه…
_الو سلام هانیه…
سلام؛ میشه اومدنی برام یه لاک سیاه بخری؛ عههه چقدر لاک میزنی تو؛ باشه میخریم؛ دیگه چی؟
_دیگه هیچی؛ کاوه اونجاست؟
آره اتفاقا زده خودش رو کباب کرده و با یه چهره متعجب به من نگاه میکنه…
_بهش بگو مامان منتظره زود بیاد…
باشه میگم.
_به تخم های سوختت قسم نمیدونستم هانیه زنگ میزنه…
نه با زنگ زدنش کار ندارم؛ تو قبلا براش لاک خریدی و شما دو تا به من نگفتین الآن هم باز به تو گفت لاک بخر…
ابرو هام رو انداختم بالا… باید خوشحالی بشه که خواهرت با خدای جذابیت محله حرف میزنه…
تخمات رو برق بگیره ایشالا؛ مغازه رو ببند بریم…
_بیا کلید ها رو بگیر؛ ببند منم بند کفشم رو درست کنم.
کرکره های مغازه قدیمی بود و میخواستیم تو اولین فرصت یه کرکره جدید بخریم؛ کاوه کرکره رو گرفت و کشید پایین؛ پاش رو گذاشت روش و داشت قفلش میکرد؛ منم پشت سرش ایستاده بودم و یه مرد داشت نگاهمون میکرد…
نوشته: SADRA