داستان های ناگفته زیر تاریکی
سلام دوستان . این داستان صرفا زائده تخیلات من هست و اگه خواستید فحشی بدید دقت کنید که به واقعی نبودن این داستان ایرادی وارد نیست چون چیزی جز چار تا فانتزی یه نوجوون جقی نیست.
من مجیدم ، ۱۷ سالمه و قدم نزدیکای ۱۷۰ و هیکل خاصی هم ندارم(بجاش تا دلتون بخواد تمایلات کینکی و ارباب بردگی)خونواده ی درست و درمونی نداشتم و اخیرا کوچیکترین ذره ی ارتباطی باهاشون رو از دست داده بودم . خودمو بند یه مدرسه ی شبانه روزی توی مرکز استان کردم و فقط برای تعطیلات برمیگشتم روستامون.
توی این شهر بزرگ من خیلی چیزا رو برای اولین بار دیده و شنیده بودم ، یه جورایی…چشم و گوشم باز شده بود .دیگه برای خودم مردی شده بودم .سیگار می کشیدم .عینک میزدم(که شاید یکی از علل هاش جق های فک و فراوونم بود)توی دوره های کتابخونی و فیلمنامه نویسی شرکت میکردم و خلاصه ، دنیای جدیدی به دور از خونواده ی سمی و مذهبیم برای خودم ساخته بودم .
اما از بحث اصلی مون دور نشیم که هرکس برای خودش یه زندگی مخفیانه ای داره . من یه نقاب دو رو داشتم .یه روش مجید خوب و فرهنگی و کتاب دوست و آدم حسابی بود یه روی دیگه ش یه منحرف تمام عیار.جایی که همیشه بهش رفت و آمد داشتم و از اونجا معمولا عرق گیر می آوردم توی بدترین محله های شهر بود .
توی تاریک ترین و زشت ترین لایه های شهر لعنتی و فاکی من هر روز کنار خونواده هایی میشستم که همگی با هم برای ساختن یه چصه عرق زور میزدن و نفس تند و بدبوی موادشون کل وجودم رو میسوزوند.دود سیگار توی ریه هام فرو می رفت .می گفتم : میخوام ازتون فیلمنامه بنویسم
هیچکی منو به کیرش نمی گرفت .
خودشون رو هم به کیرشون گرفته بودن .
اونجا یه شخصی رو میشناختم به اسم اسحاق . برای یه ذره تریاک حاضر بود کل وجودشو بده ،کون دادن که سهله .ظاهر همچین دندون گیری هم نداشت . ۳۵،۳۶ ساله بود و همقد های خودم ، موهای فرفری ، چشمای خمار ،ریش های پرپشت .اما بدنش صاف صاف بود . از اسحاق به اون پلشتی بعید بود موهاشو بزنه . خودش می خندید و میگفت :تنها لطفی که خدا بهم کرد این بود که منو از زحمت زدن پشم هام راحت کرد .
اما مرد…واقعا خوشگل بود .
خیلی خوشگل بود .
ولی دود اون کوفتی ها کل صورتشو پوشونده بود .دیگه هیچی از قشنگی هاش نمونده بود(یا شایدم من تنها کسی بودم که زیبا می دیدمش) .مردای زیادی باهاش می خوابیدن که اوایل تعجب میکردم چطور همچین چیزی ممکنه ولی بعد ها فهمیدم پیدا کردن یه کص ارزون قیمت کار راحتی نیست بنابراین مردا خودشونو به کص اسحاق راضی می کردن.بدون کاندوم .ارزون .کیه که نخواد؟
تعجب می کنید؟ تا حالا مرد با کص ندیدید؟باید بگم که این هم ممکنه .توی این زمین کثیف چی که ممکن نیست؟خودش برام توضیح میداد: تا به بلوغ نرسیده بودم حتی دکترا هم نفهمیدن اینترسکسم(دوجنسه)…همه فکر میکردن دخترم .کلی دوستای دختر داشتم . حتی مدرسه ی دخترونه می رفتم .پریود میشدم !بعد یهویی شروع کردم به ریش درآوردن.خدابیامرز مامانم …طفلی…مونده بود چیکارم کنه .نه دختر بودم نه پسر…(پک عمیقی به سیگاری که من بهش داده بودم میزد): خدا بیامرزدش.تک دخترش بودم .اسممو گذاشته بود مریم که مثلا تا ازدواج پاک و قدیس بمونم(خندید): حالا من شدم جنده پولی…اگه منو تو این وضعیت میدید تیکه تیکه م میکرد .هر تیکه مو مینداخت یه گوشه ی همین شهر
اسحاق ، زمانی یک دوست پسر داشت که البته فقط به اسم با هم رل بودن ، اون از اسحاق پول در می آورد و اسحاق هم در ازاش به جای گرفتن پول ، تریاک میگرفت .حالا دیگه همون مرد هم نبود .رفته بود زندان .آخر و عاقبت هممون همین بود . حالا من هر چقد میخواستم توی گوشه ی محافل ظاهرا ادبی جا خوش کنم و کصشر هامو براشون بخونم ، در نهایت منم همینم . آخر و عاقبت آدمای تنها همه ش مثل همه.
اسحاق ولی ،خیلی پسره رو دوست داشت و حتی بعد زندان رفتن هم بیخیالش نشد ،حاضر شد بره به وکیل طرف کون بده چون از پس هزینه هاش برنمی اومد .وکیله آدم تخمی ای بود .طلاق گرفته و بدجوری سردرگم.معلوم نبود با خودش چند چنده . گی بود یا استریت؟همین تناقض و خوددرگیری هاش هم باعث شده بود به اسحاق رضایت بده که مرز بین دختر و پسر بود . هم زمان جفت شون بود و نبود .
گاهی اوقات که اسحاق برای جندگی و اینجور چیزا خونه ی مردای مختلف می رفت منم همراهش می رفتم .الکی بهشون میگفت : داداش کوچیکمه.آزاری نمیرسونه . من میشستم و از تموم احساسات گه اون فضا ها می نوشتم .یک دفتر با خطهای چفت تو چفت در مورد حال آدمایی مثل من و اسحاق کافی نبود .
ولی در ازای این همراهی ها من براش چیکار میکردم ؟
سیگار مجانی .گاها تریاک .با هم می ساختیم یه جوری.
پرحرفی کردم .بریم سر اصل مطلب .
اون شب هم خونه ی وکیله بودیم .پدرام. خونه ی تر و تمیزی داشت اما اونقدری کوچیک بود که بتونم صدای آه های(هرچند آروم) اسحاق رو از اتاق بشنوم .روی مبل چرمی نشسته بودم و ایده های متنوعی به ذهنم می رسید،مثلا :«من و اسحاق می تونیم یه باند سرقت تشکیل بدیم .اون بره به مردا بده منم توی اون فاصله خونه شونو بگردم و پول و وسایل ارزشی کوچیک و یواشکی بچپونم توی کوله ی مدرسه م و خیلی سوسکی بزنیم بیرون».علاوه بر اینکه امشب حال و حوصله ی نوشتن نداشتم و بیکار و علاف اونجا نشسته بودم ، باید تا ساعت دوازده شب برمیگشتم خوابگاه .
ساعت یازده و نیم : از جام بلند شدم و کوله رو پشتم انداختم ، باید قبل از رفتن به اسحاق خبر میدادم؟اصلا آدمی بود ک بخواد نگران من بشه؟فک نکنم .خواستم سرمو مثل گاو بندازم پایین و برم اما یادم اومد موقع اومدن توی خونه ی پدرام سوییشرتم رو توی اتاق خواب در آوردم . حالا سوییشرت به جهنم ، گوشی کوفتیم توش بود.
باید برش میداشتم؟شاید
اگه بدون سوییشرت می رفتم اسحاق برام می آوردش؟عمرا
بدون اینکه فکر دیگه ای بکنم با احمقانه ترین حالت ممکن درو باز کردم و…
با چیزی که من دیدم ، نه عقلم اجازه میداد نیم ثانیه ای برم نه پاهام همراهی میکردن .
روی تخت پدرام ، اسحاق کاملا تسلیم دراز کشیده بود ، نیمی از بدنش روی تخت بود و نصف دیگه ش …تو دستای پدرام. پدرام محکم پاهای اسحاق و چسبیده بود و با وحشی ترین حالت ممکن بین پاهاش عقب جلو میشد .صورتش پر از عرق بود و موها روی پیشونیش چسبیده بودن . هر از چند گاهی با زبونش لب بالایی شو خیس میکرد و بدون اینکه حتی کلمه ای رد و بدل بشه به کارش ادامه میداد ( گفتم کارش …انگاری جدی جدی براش مثل یک بیزنس بودن نه گاییدن یه جنده ی خیابونی .خیلی جدی ، خیلی خشک . انگار توی ذهنش میگفت : من باید تمومش کنم .من فقط باید تمومش کنم)
اون و اسحاق …دو تا تیکه ی متفاوت پازل بودن که به زور کنار همدیگه قرار گرفته بودن ، از سر اجبار …و من شک ندارم خودشون هم اینو می دونستن . اسحاق هر بار که پدرام محکم تر کیرشو توش فرو میکرد ، صورتشو به ملافه ها میفشرد و تنها صدایی که ازش میشد شنید ، صدای خیلی آروم و ریزی بود که بیشتر توی ملافه ها خفه میشد
اونا کاملا خبر داشتن که من ، دم در اتاق وایستادم و عین سگ ( با یکم هیزی بیشتر) بهشون زل زدم .پدرام که حتی برنگشت نگاهی بهم بندازه اما اسحاق ،بعد از اینکه با سر و صدای زیادی کوله م از روی شونه م افتاد مستقیما توی چشام نگاه کرد . چشای خودش پر از اشک شده بود
پدرام توی سکس ، مث یه ماشین شده بود یا یه ربات ، برای همین حضور من براش کمترین اهمیت و داشت ، حتی حضور اسحاق هم چندان مهم نبود . برای پدرام، اون حکم یه سوراخ و داشت . همین .
اما برای من و اسحاق ؟ اسحاق آروم دستشو دراز کرد به سمتم . هیچی نگفت .این …الان مثلا یه دعوت به سکس بود یا چی ؟! من با قدمای خیلی آروم جلو رفتم .با هر قدمی که برمیداشتم شک و تردیدها بیشتر میشد : داری چه گهی میخوری مجید ؟ تو اصلا به اینجا تعلق نداری ! برگرد برو خوابگاه احمق ! برگرد ! برو ! . و حتی متوقف هم شدم
پدرام ضربه ی خیلی محکمی توی اسحاق زد و من یه لحظه فکر کردم ارضا شده . اسحاق به خودش پیچید و ناله ی خیلی بلندی کرد . تا حالا مثل اون ناله رو هیچ جا نشنیده بودم . اصلا …یه صدای دیگه و از یه دنیای دیگه بود …من تا حالا پورن زیاد دیده بودم هم پورن گی و هم استریت ، خیلی هم پسرای زیادی رو تو حالت باتم می دیدم که آه و ناله هاشون فرقی با یه مرد گنده ی زورگیر نداشت ، بعضی ها هم که فقط برای رفع تکلیف و تصنعی . اما این صدا ؟ انگار از عمق وجودش ، از عمق درد و نهایت لذت باشه . این دقیقا همون چیزی بود ک من میخواستم بشنوم
جلو رفتم و کنار دستش زانو زدم . توی چشماش نگاه نمیکردم فقط دستشو آروم گرفتم . شنیدم که پدرام زیر لبی گفت : این دیگه چه جنده ایه، با زدن این حرف حتی محکم تر هم توی اسحاق ضربه میزد .من ، با زاویه ای که توش نشسته بودم می تونستم کیرشو ببینم که ، تقریبا تمومشو بیرون میاره و بعد میکنه داخل . درسته که من گی نبودم اما انصافا کیر خوبی داشت (برای یه وکیل ، یه مرد معمولی که طبیعتا پورن استار هم نبود).
اما از اون بهتر پاهای اسحاق بود . رونای شیو شده و برنزه(رنگ بدنش سبزه بود اما توی اتاق تاریک و نوری که از خیابون می افتاد مثل مدل ها، برنزه به نظر می رسید) .بدون اینکه متوجه باشم دارم چه غلطی میکنم همین طور خودمو تصور میکردم که رفتم لای پاهاش و خیلی آروم از رانش شروع میکنم به بوسیدن و یواش یواش تا ساق پاش میرم ، بعدش زبونمو میکشم روی …
بدجور حشری شده بودم و همین طوری که فکر و خیال میکردم دستشو توی دست زخمی و آش و لاشم بالا آوردم و بوسیدم …اسحاق جا خورد . من توجه نکردم ، حتی برام مهم نبود که پدرام یه طوری بهم نگاه میکنه که انگار خل شدم ، به جهنم . میدونستم مردایی مث اون چه جوری فک میکنن . اگه پدرام کل وجود اسحاق و میخواست که بگیره عین سگ بکندش من نمیخواستم
لبمو از روی دستش برنداشتم و یکی دو بار دیگه دستشو بوسیدم . کیرم داشت از زیر شلوار جینم منفجر میشد ، حتی وقتی یه ثانیه به این قضیه فک میکردم که من عین بچه ی آدم نشستم و دارم دست کسی رو می بوسم که خودشو در اختیار یه نفر دیگه قرار داده و داره زیر کیر طرف جون میده قابلیت اینو داشتم که آبم بپاشه تو کل وجودم .
دستای من همش پاره پاره بود ، پر از رد زخم های قدیمی و جدید ، خراش های کوفتی که کلفت هاشون اثر قیچی بود و نازک هاشون ، تیغ . دست اسحاق خیلی قشنگ بود ،لطیف و شاید بیشتر از چیزی که انتظار میرفت دخترونه ، ناخون هاش برخلاف من کاملا مرتب بود و یکمی هم بلند . زبونمو خیلی ملایم به دستش زدم و با احتیاط ، جوری که بدش نیاد یا چندشش نشه لیس زدم . نه . من ارزش این دستا رو نداشتم .
اسحاق دیگه تحمل این مسخره بازی هامو نداشت . دستشو با شدت از توی دستم بیرون کشید .
احساس کردم ازم عصبانیه که چرا …کار بیشتری نمیکنم ، چرا اینقد ذلیل مرده ام ؟اگه یه پسر دیگه ای بود صد در صد خودشو انداخته بود وسط ولی من حتی حاضر نبود زیپ شلوارمو بکشم پایین که بزنم . اگه کسی قیافه مو میدید فک میکرد هیچ حسی ندارم ولی براومدگی جلوی شلوارم همه چیو ضایع میکرد …اونم برای منی که کلی ادعای فول استریت بودن کرده بودم .
چهار دست و پا عقب رفتم و یکم اون ور تر روی زمین نشستم ، کاری که توی همهی رابطه های دیگه م میکردم : تماشا کردن و آماده بودن برای خدمت …با این تفاوت که این آدما انتظاری از من نداشتن .
پدرام روی اسحاق خم شد جوری که لب هاشون درست رو به روی هم قرار گرفته بود . دلم میخواست همو ببوسن ، دلم میخواست تا حد امکان حضور منو نادیده بگیرن اما به احتمال نود درصد پدرام از اون آدمایی نبود که وسط سکس ، اونم با یه پارتنر نیمه-مرد ، از این کارا بکنه. اسحاق بدون ذره ای از خجالت همیشگیش سرشو یکم خم کرد و آه آرومی کنار گوش پدرام کشید ،اینقد به هم نزدیک بودن که لب هاش به لاله ی گوش پدرام برخورد کرد و بجای عقب کشیدن، لاله گوش پدرام رو با لب هاش گرفت.
حالا فهمیدم که چرا اسحاق بجای اینکه …سعی کنه از سکسشون لذت ببره کاملا بی حرکت دراز کشیده بود که پدرام هر کاری دلش میخواد انجام بده ، چون همین که اسحاق سعی کرد یکم بیشتر ری اکشن نشون بده و صدای ناله هاش به حرفای نامفهومی تبدیل شد پدرام محکم تر پاهاشو چنگ زد و وحشی تر شد.
پدرام زمزمه کرد :دوست داری ها ؟ خوشت میاد مادرجنده ؟(صدای بم و مردونه ش گرفته بود و انگار از ته چاه در می اومد)
اسحاق فقط در جوابش ناله ای کرد و دست هاشو محکم تر دور شونه های پدرام حلقه کرد ، اینقد بهش چسبیده بود که انگار جونش بهش بند بود ، ولی اینطوری حرکت برای پدرام سخت تر میشد .
-پاشو برگرد .
اسحاق بدون اینکه لحظه ای مکث کنه ، روی زانو هاش نشست و کف دستاشو روی تخت گذاشت پدرام قبل از اینکه کاری بکنه محکم گردنشو گرفت و اینقد فشار داد که اسحاق نتونه تعادلشو روی دستهاش حفظ کنه . صورتشو چسبوند به تخت و قوس کمری که توی این حالت برای نگه داشتن خودش تو حالت نشسته داشت باعث میشد کونش خیلی بیشتر توی چشم باشه
پدرام هیچ آمادگی ای نداد همین جوری کیرشو یهویی تا ته کرد تو .صورت اسحاق کاملا قرمز شده بود و بزور سعی میکرد جلوی خودشو بگیره که صدای بلندشو خفه کنه اما ناله هاش دست خودش نبود ، پدرام خوشش نمی اومد اسحاق صدایی ازش در بیاد موهاشو کشید و سرشو بلند کرد : خفه شو ! فهمیدی ؟ هیچ صدایی ازت نشنوم .
بعد از اینکه سر اسحاقو کوبوند به تخت دوباره بلندش کرد و دستشو گذاشت روی دهنش . اونقد محکم میزد که با هر ضربه کل وجود اسحاق می لرزید.پدرام از لای دندونای بهم فشرده غرید : اینقد گشاد شدی نمیدونم دارم چیو میکنم ! به دوهزار نمی ارزی . اسحاق به این چیزا و خشن بودن عادت داشت ، بی توجه به حرفای پدرام از فرصت اینکه گره ی دستش روی دهنش شل شده بود استفاده کرد و انگشت اشاره و وسط پدرام رو لیس زد .
پدرام اسپنک محکمی با دست آزاد بهش زد و به تنش چنگ انداخت ،احساس میکردم الانه که دستاش کل وجود اسحاق و خورد کنه ، شونه های اسحاق به قفسه سینه ش چسبوند تا بتونه محکم تر بکندش .دستاش پایین تر رفت ،سینه های اسحاق و محکم گرفت و فشار داد . با وجود اینکه داشت از پایین با اون طرز وحشیِ تلمبه زدنش همه جای اسحاق و کبود میکرد اما اینجا یکم ملایم تر بود .اول آروم و نرم با انگشتاش نوک سینه هاشو نوازش کرد و بعد فشار های کوچیکی بهشون آورد
اسحاق کاملا از کنترل خارج شده بود مدام سرشو که از پشت به گردن پدرام چسبونده بود و به گودی گردنش می مالوند و ناله میکرد ، پدرام هم اونقد برافروخته شده بود که دیگه بهش چیزی نمیگفت و حتی وقتی که بیشتر خمش کرد تا عمیق تر توش ضربه بزنه هم از دستشو از روی سینه هاش برنمیداشت .
اسحاق به من نگاه کرد . موهاش به هم ریخته بودن و پلک زدن هاش نامنظم . وقتی بهم نگاه کرد نفسم بند اومد ، کل وجودم داشت می لرزید .اسحاق آه بلندی کشید که بیشتر برای جلب توجه من بود تا از سر لذت .
-مجید …میخوام برات ساک بزنم …
موهاشو به ملافه مالید . من هیچ جوابی نداشتم . سر جام خشکم زده بود
بیا فقط بزارش توی دهنم …اینقد سخته ؟
به تته پته افتادم : م…نه …من …
تو رو خدا …(پیشونی شو چسبوند به تشک ): من کیر میخوام
مطمئن بودم الان دیگ ارضا میشم ، پاهامو به هم فشار دادم و سعی کردم ب چیز دیگه ای فکر کنم اما هیچ چیز دیگه ای توی فضای ذهنم نبود ، فقط صدای اسحاق و میشنیدم ، حتی وقتی چشامو میبستم هم صورت عرق کرده و موهای پریشونش جلو چشام نقش می بست
اسحاق ملافه ها رو محکم توی مشتش فشرد : میخوام یکی از جلو هم جرم بده …تو رو خدا …من …(ناله های بعدش بیشتر شبیه هق هق بود)
پدرام کمر اسحاق و چسبید ، همه عضلاتش منقبض شده بود ، سفتی و جدیت و حتی توی حالت های صورتش هم میشد دید . توی یه حرکت اسحاق و به سمت خودش کشید و کیرشو کامل توش فرو برد .با فشار کل آبشو توی اسحاق ریخت . نفس نفس زنان سعی کرد صدایی که از لای دندون های به هم قفل شده ش بیرون میاد و کنترل کنه اما موفق نشد .
آدمای عادی بعد از سکس چیکار می کنن ؟همو می بوسن ؟ …قربون صدقه ی هم می رن ؟ توی بغل هم میرن و سعی میکنن یه شب خوب و در کنار هم بگذرونن که براشون خاطره بشه ؟ من نمیدونم . چون نه من آدم عادی ام و نه پدرام که بعد از بیرون کشیدن و تمیز کردن خودش با یه تیکه لباسی که روی زمین افتاده بود ،لباسو به سمت اسحاق پرت کرد و گفت : توام خودتو جمع کن . فردا کلی کار داریم
به سمت در اتاق رفت و متوقف شد ، با خودم فک کردم :«شاید کورسوی امیدی باشه …مثلا برگرده …یه بوسی …حداقل پیشونی یا گونه شو که ببوس نامرد ! تو دیگه چه جور مردی هستی !»چه انتظاری…اسحاق فقط یه جنده بود .منم دُم و اویزونش.
اما پدرام فقط یادش اومده بود که بگه :اون کوفتیو بنداز تو سبد لباس چرکا بعدم گورتو گم کن .تا هفته بعد ترجیحا جلو چشمم نباش
بعد از اینکه پدرام از اتاق بیرون رفت منی که داشتم از شق درد میمردم به سختی از جام بلند شدم و رفتم سمت اسحاق : خوبی ؟
اسحاق همین جوری دراز کشیده بود و سینه ش به شدت بالا و پایین میشد ،رد انگشتای پدرام دور سینه ش مونده بود : خوبم بابا .
من اصلا برام مهم نبود که اون قراره در موردم چه فکری کنه رفتم بین پاهاش که باعث شد جا بخوره و یکم خودشو بکشه عقب . اهمیت ندادم ،اول آروم دستی به کصش(یا هر چیزی که شبیه به کص بود) کشیدم و بعد دو تا انگشتمو به نقطه ی حساسش به آرومی فشار دادم. فقط میخواستم آبش بیاد ،بعدش دیگه چاقعنی وسایل هامو جمع میکردم و گورمو از اونجا گم میکردم . درد داشت منو میکشت و بزور میتونستم همون حرکت دستامو هم هندل کنم
اسحاق به تلخی خندید : اون جوری کار نمیکنه پسر خوب
بهش نگاه بی احساسی کردم : پس چجوری کار میکنه پیرمرد ؟(کمی با خودم کلنجار رفتم که…یعنی به کار بردن پیرمرد توی این موقعیت درسته؟)
اسحاق گفت : با جزئیات توضیح بدم یا بدون جزئیات ؟
من گفتم : با جزییات کامل بگو! (حقیقتا اولین باری بود که دستم به کص خورده بود و فکر نمیکردم اینقد راحت انگشت هام لیز بخورن و فرو برن داخلش انگار کصش هم انگشت های منو میخواست و برای این حس له له میزد )
اسحاق چشماشو بست و گفت : خب اول از همه…تو باید بیای روی من …اول …او…(می لرزید): اول تو منو ببوسی . دلم میخواد وقتی با یه نفرم خیلی ببوسمش …بهترین بخشش همینه …حتی شده …مدت خیلی طولانی . خیلی خیلی زیاد (دلم میخواست خم شم و ببوسمش ، حتی یه بار یکمی هم بهش نزدیک شدم اما سریع برگشتم سر جای تخمیم . با خودم گفتم :«خری دیگه بدبخت ! کی تو رو میخواد ! قدکوتاه و بچه ای ! قدت اندازه ی یه پیرزن صد و پنجاه ساله س ، سیبیلات به زور در اومده و احتمالا تا ابد هم در نیاد ، چاق و عجیب غریبی …احتمالا فقط به همون درد بردگی میخوری . برو بمیر ») بعد …بعد …(کل وجود اسحاق می لرزید و حدس زدم داره اینجایی که میگه رو تصور میکنه) : بعد …اول خیلی آروم باشی …کیرتو بکنی داخلم…همین جوری که این کارا رو میکنی …باهام حرف بزنی …بهم بگی که دوستم داری …
زمزمه کردم : دوسِت دارم
اسحاق بیشتر توی خودش جمع شد اما چشاشو باز نکرد : یه بار دیگ بهم بگو …بگو ک …
حرفشو قطع کردم : دوست دارم
اسحاق گفت : یه جوری دراز کشیده باشی که بتونم صورتتو ببینم …توهم منو …ولی خیلی آروم باش .خیلی…فک کن من مث یه چیز شکننده ام که اگه باید خشن و بد رفتار کنی می شکنه و …نابود میشه …تو که نمیخوای من بشکنم ؟ تو رو خدا باهام …مهربون باش (به سختی و بریده بریده حرف میزد)
اشک هاش از دو طرف چشای بسته ش جاری شدن
انگشتمو با شدت بیشتری توی کصش حرکت دادم ، دست من هم خیس شده بود . زمزمه کردم : عاشقتم (لحنم اصلا باور پذیر نبود اما اسحاق با همین حرفم به حدی به خودش پیچید که اصلا انتظارش و نداشتم)
اسحاق گفت : میشه …منو ببوسی ؟
میخواستم داد بزنم :معلومه که میشه ! خر شدی ! همین الان . اما نتونستم .هیچوقت نمی تونستم . خیسی کصش زخم های جدید مو می سوزوند و همین بهم یادآوری میکرد که کی هستم و چی هستم و از کجا اومدم . من …ارزش اینو نداشتم که کسی رو ببوسم
اما می تونستم کار دیگه ای بکنم . خم شدم و روی چاک کصش رو بوسیدم…با صدای بلند تری گفتم : دوست دارم .
انتظار نداشتم با همچین چیزای چرندی اینقد تحریک بشه اما وقتی که متوجه شدم عضلات کصش چقد دور انگشت هام باز و بسته میشه احتمالا خیلی دیر شده بود که عقب بکشم و آبش ریخت روی دستم
که اصلا بدم نیومد
از توانایی بی نهایتم توی ارضا نشدن استفاده کردم و اجازه دادم موج لذتی که بهم وارد شده بود کمتر بشه و دوباره …یاپ ! شق درد .
این زندگی ای بود که من انتخاب کرده بودم
سوزش زخم هام بهم احساس واقعی بودن میداد
نوشته: مجید