داستان یک زندگی (۳)

…قسمت قبل

درود

مامان کوکب معلم ابتدایی بود و تا چند سال پیش که بازنشسته شد، فقط کلاس اول تدریس می‌کرد و با این کارش کلی هم حال می کرد.
یه همکاری داشت به اسم اقدس خانم که تقریبا هم سن و سال مامان بود و با هم کلی رفیق بودن و بعد از ظهرها تو همون شهرک منازل سازمانی که بودیم، می رفتن باشگاه ورزشی.
زیاد خونه مون میومد و خلاصه اینکه با مامان خیلی میونه خوبی داشت. خونه شون محله نزدیک شهرک ما بود و شوهرش تو یه شرکت لوله سازی کار می کرد.
دو تا پسر داشت که یکیش یه سال از من کوچیکتر بود و دومیش هم سن داداش من بود(۵ سال ازم کوچیکتر بود).
از ۱۵ ۱۶ سالگی که متوجه تمایلات جنسی شده بودم، علاوه بر کراش رو مامانم که اولین زن زندگیم بود، روی اقدس خانم هم کراش داشتم.
وقتایی که میومد خونه مون، من کمتر تو اون سوئیت خودم بودم و بیشتر دور و بر مامان و اقدس خانم تاب می خوردم.
هیچ فرصتی رو برای دید زدنش از دست نمیدادم.
از اونجایی که فکر می‌کرد من هنوز بچه هستم، جلوی من بدون حجاب بود و مثلا با بلوز یا تیشرت و شلوار یا دامن می‌گشت. تقریبا همقدم مامان بود(حدود۱۶۰ سانت) ولی از مامانم لاغرتر بود.
اوایل متوجه نگاه هام نمیشد اما بعدها من به نگاه کردم اکتفا نکردم و گهگاهی به بهانه های مختلف سعی می‌کردم لمسش کنم. البته خوب خیلی فرصت خاصی پیش نمیومد و نهایتش این بود وقتی از کنارش رد میشدم، شونه به شونه می‌شدیم.
کم کم متوجه نگاه هام و حرکاتم شده بود اما واکنش خاصی نشون نمی‌داد. فقط گاهی که بیش از حد بهش خیره میشدم، با یه بشکن یا در آوردن صدا از خودش منو متوجه می کرد بهش زل نزنم.
عشقم وقتایی بود که به دلیل جشن یا دورهمی که اقدس خانم هم بودش، عکس می‌گرفتیم و بعدا تو خلوت خودم اون عکس رو کلی تجزیه و تحلیل می‌کردم و با عکساش کلی ۲۱(جلق) میزدم.
یادمه سال سوم دبیرستان بودم و دو سه ماهی از سال تحصیلی می‌گذشت که یه روز عصر که اقدس خانم بعد از باشگاه با مامان اومده بود خونه ما، (شوهرش و بچه هاش رفته بودن شهرستان و تا شب بر نمیگشتن) قرار شد تا شب پیش مامان بمونه. (بابای من کارش شیفتی بود یعنی سه روز صبح کار، سه روز عصر کار، سه روز بیکار و سه روز رست یا استراحت)
مامان به اقدس خانم گفت خیس عرقه و میره حمام و به اقدس خانم هم گفت بهش حوله و لباس میده که بره تو سوئیت من حمام کنه.
خلاصه هر دو رفتن حمام و من که اون موقع پیش خودم فکر میکردم حالا که باهام رفتار تندی نداشته پس تونستم مخش رو بزنم.
واسه همین تصمیم گرفتم تا مامان حمامه برم تو سوییتم و در واقع اقدس رو تو کار انجام شده قرار بدم.
در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاق شدم. صدای دوش حمام میومد. در حمام، کامل چوبی بود و راهی برای دید زدن نداشت. یواش دستگیره در رو گرفتم و سعی کردم در رو باز کنم که متوجه شدم قفله. اقدس متوجه صدای دستگیره شد و صدا زد کیه؟؟؟ منم که هول شده بودم اما فکر میکردم زدن مخ اقدس خانم راحته، با استرس و البته یه اعتماد به نفس همزمانی گفتم: اقدس خانم منم. می خواید بیام کمرتون رو کیسه بکشم؟؟؟؟؟؟(خداییش اینو از کجا آورده بودم؟؟؟؟) مطمئن بودم الان میگه: بله بیا تو… و در حمام رو باز میکنه و من رو با بدن لختش سورپرایز میکنه.
اما اقدس خانم با یه لحن تندی گفت: لازم نکرده. از اتاق برو بیرون تا داد و بیداد نکردم.
منم سریع برگشتم تو خونه. چند دقیقه بعد مامان از حمام اومد بیرون اما اقدس خانم هنوز نیومده بود. مامان بعد از اینکه موهاش رو خشک کرد، رفت سمت سوئیت من و تا شب نیومد سمت خونه(فقط اومد شام خودش و اقدس خانم رو برداشت و برد). شب که شوهر اقدس خانم اومد دنبالش و رفتن، بابا هم از سر کار برگشته بود خونه. مامان موقعی که خواستم برم تو اتاقم بهم گفت نخوابم چون کارم داره.
چند دقیقه بعد از اینکه رفتم تو سوییتم مامان اومد و بهم گفت: این چه غلطیه تو میکنی؟ چرا آبروریزی میکنی؟ اقدس همسن منه. تو خجالت نمیکشی بهش نظر داری؟ اصلا تو هنوز شاشت کف کنده که از این گه خوریا میکنی؟
کلی غر زد و با گفتن عبارت “من دیگه کاری باهات ندارم” از اتاق رفت بیرون.
کلی ترسیده بودم و غرورم هم جریحه دار شده بود. بخاطر هیچ و پوچ کلی سرزنش شدم و استرس اینکه بابا بفهمه هم اضافه شده بود روش.
خوشبختانه همونطور که تو خاطره قبل گفتم، مامان به بابا چیزی نگفته بود اما از فردای اون روز دیگه رفتار مامان با من خوب نبود.از اون روز تا سر تحویل سال نو، که با هم روبوسی کردیم و یواشکی بدون اینکه بقیه بفهمن، بهم گفت دیگه مراقب رفتارم باشم، وضع به همون منوال بود. بعد از سال جدید همه چیز خوب بود.
یه چیز هم بگم؛ اقدس خانم از اون روز به بعد کمتر اومد خونه مون و هر وقت هم میومد، من نمی‌رفتم پیششون.
هر بار اتفاقی با هم رودررو شدیم که حتی جواب سلامم رو هم نداد.
سالها گذشت و من دیپلم گرفتم و دانشگاه رفتم و بعد از لیسانس، رفتم سربازی و بعدش رفتم سر کار تو یه کارخونه خصوصی تولید ظروف غذاخوری.
من اواسط اردیبهشت ۸۲ رفتم سر کار و اولش به عنوان کارآموز یه ماه کار کردم و بعد از یه ماه که مسئول سالن تولید می خواست بره، بجاش شدم مسئول یکی از سالنای تولید.
یکی دو ماه بود کار می کردم که یه شب موقع شام مامان بهم گفت اگه بتونم یه کاری برای امین پسر اقدس خانم پیدا کنم تو همون کارخونه. منم اوکی گفتم اما چون از اقدس خانم بخاطر رفتارش خوشم نمیومد تصمیم نداشتم اقدامی کنم.
یه روز طرفای ده یازده صبح، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد(با جمع کردن حقوق سربازیم و البته بیشتر کمک بابا یه خط و یه گوشی سامسونگ ایکس ۶۰۰ خریده بودم)
جواب دادم‌ یه خانم اونور خط سلام کرد. من که بجا نیاورده بودم، ازش پرسیدم شما؟ جواب داد خاله اقدسم!!!
زود شناختمش اما خودم رو زدم به اون درا که خاله اقدس کیه؟
جواب داد: بابا اقدسم. همکار مامانت.
گفتم: آهان! اقدس خانم شمایید؟
بعدش احوالپرسی کرد و موضوع پیدا کردن کار برا امین رو پیش کشید. کلی هم ازم خواهش کرد که یه کاری برا پسرش بکنم.
اصلا دوست نداشتم کاری براش بکنم و برعکس دوست داشتم اذیتش کنم.
دو سه روز بعد بازم زنگ زد.بازم وعده الکی بهش دادم.
یکی دو روز بعدش از سرکار که برگشتم خونه، تو سوییتم بودم که مامان صدام زد برم پیشش. دیدم اقدس خانم هم اونجاست.
خیلی گرم باهام حال و احوال کرد و کلی قربون صدقه م رفت که آره تو هم مثل امین برام عزیزی و از این کس شعرا (اصلش کرسی شعر است که در گذر زمان تلفظ صحیح خودش رو پیدا کرده ). منم باز قول دادم هر کاری بتونم انجام بدم. بعدشم رفتم اتاق خودم.
بعد از جریان چند سال پیش و اینکه موقعیت های دوستی و سکس دیگه ای برام پیش اومده بود، اقدس خانم دیگه از سرم افتاده بود. ولی دیگه تماسای روزانه خانم زیاد شده بود. سه چهار روز که از تماس‌ها گذشته بود دیگه ادبیاتمون با هم صمیمی تر شده بود و ضمیر دوم شخص جمع تبدیل به مفرد شده بود و از واژه قربونت برم و عزیزم بیشتر استفاده میشد(هم از طرف من هم از طرف اون)
با مدیر شرکتمون صحبت کردم و ایشون هم قبول کرد شنبه هفته بعد امین بیاد برا مصاحبه.
شنبه حدود ۱۰ ۱۱ امین به همراه مامان جونش اومدن کارخونه. مدیرمون هم برا من سنگ تموم گذاشت و گفت: مصاحبه رو آقای مهندس انجام میدن و نظر آقای مهندس نظر منه.
منم خر کیف از این همه حال
اقدس خانم و امین رو توی یکی از دفاتر بردم و یه سری صحبت های معمولی درباره شرایط کار و ساعت کاری و این حرفا بینمون رد و بدل شد. کاری که براش در نظر گرفته شده بود، کار توی انبار بود.
قرار شد من با مدیر صحبت کنم و نتیجه رو بهشون اطلاع بدم.
بعد از رفتنشون مدیر قبول کرد که از فرداش امین بیاد سر کار و یه ماه آزمایشی بمونه و …(قانون ورود افراد جدید همین بود)
قرار بود عصر زنگ بزنم به خونه شون و خبرشون کنم اما اقدس خانم ۲ و ۳ ظهر باز زنگ زد بهم و بعد از شنیدن خبر، کلی خرکیف شد و کلی ازم تشکر کرد.
طرفای نه و ده شب بود و تو اتاقم داشتم فیلم میدیم که باز موبایلم زنگ خورد. بازم از خونه اقدس اینا بود. جواب دادم.
خیلی یواش صحبت می کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی، ازش خواستم بلندتر حرف بزنه که گفت اومده تو حیاط و نمیخواد کسی بفهمه با من حرف می زنه. بهش گفتم هر جور راحته.
یه طورایی قلقلکم شد بازم برم تو کارش اما نباید اینبار بی گدار به آب می زدم.
بعد از تشکر دوباره بهم گفت بابت چند سال پیش متاسفه و منظوری نداشته.
بعد گفت: میدونی اون موقع ها جو اینطور نبود که یه زن متاهل، اونم بزرگتر با یه پسر مجرد دوست بشه.
بهش گفتم: الان جو اینطور شده مگه؟؟؟(با لحن شوخ)
گفت: خجالت بکش رضا جون. من مثل خاله تم.
گفتم: اقدس جون(اولین بار بود اینطور صداش میکردم) من کِی شما رو خاله صدا زدم؟؟؟
گفت: نمیدونم
گفتم: اقدس خانم! شما یه کاری ازم خواستی، منم انجام دادم. هیچ طلبی هم ندارم و بخاطرش نمی خوام تو معذوریت قرار بگیری.
گفت: چه معذوریتی؟؟؟
گفتم: هیچی ولش کن.
خداحافظی کردیم و …
از فرداش روز دو سه بار به بهانه احوالپرسی امین باهام تماس می‌گرفت. بعد از چند بار تماس، دیگه لاس زدن های تلفنی مون شروع شد. جوک گفتن و بگو بخند و …
یادمه اولین جوک +۱۸ که با اجازه خودش براش گفتم، این بود: “اگه گفتی خوشبخت ترین موجود روی زمین کیه؟؟؟ خوب معلومه! سماوره. چون دستاش به کمرشه و همه از کیرش می خورن.”
غش کرد از خنده تا جایی که بعد از چند دقیقه خنده، نتونست ادامه بده و خداحافظی کردیم.
تماس بعدی بهش گفتم کاش منم سماور بودم و باز حرف رو بردم سمت +۱۸. اونم بدش نمیومد و اوایل تو گفتن جوک و الفاظ جنسی جسارت نداشت اما بعد از دو سه روز حرفامون تقریبا ۶۰ ۷۰ درصدش شد جنسی.
کار که به اینجا رسید ازش خواستم بیاد پیشم طوری که کسی متوجه نشه. گفت وضعیت قرمزه.
عنوان کردن پریودیش تیر خلاصی بود بر مرزهای بینمون.
ازش خواستم بعد از پریودیش بیاد. اونم گفت تا ببینه چی میشه.
دو سه روزی ازش خبری نبود و منم فکر کردم بازم پشیمون شده.
اواسط شهریور بابا اینا برنامه سفر داشتن و طبق روال ۳ ۴ سال گذشته بدون من رفتن سفر.
)برای رفتن سر کار من با سرویس شهرکمون میرفتم تا توی مسیر سرویس شرکت و برگشتن هم برعکس این موضوع. اقدس خانم هم که خونشون خارج از شهرک ما بود، برای رفتن به باشگاه ورزشی از همون سرویس استفاده می‌کرد اما تابستونا تایم صبح)
همون روز که بابا اینا حرکت کردن، عصر که از سرویس شرکت پیاده شدم و سر ایستگاه شهرک خودمون بودم، دیدم اقدس خانم هم اومد. بدون هماهنگی قبلی دستم رو سمتش دراز کردم و اونم بدون اینکه فکر کنه دستش رو دراز کرد و به هم دست دادیم. از پرسیدم این موقع روز اینجا چه می کنه و جواب داد صب وقت نکرده بره باشگاه و عصر می خواد بره.
خلاصه سرویس اومد و سوار شدیم و کنار هم نشستیم.
بدون اجازه دستم رو گذاشتم روی رونش.
روش رو کرد سمت پنجره و عکس العملی نشون نداد. یه خرده مالیدمش که دستش رو گذاشت رو دستم و حرکت دستم رو متوقف کرد و بهم نگاه کرد و لبش رو به نشانه زشته گاز گرفت.
رسیدیم ایستگاه خودمون. ایستگاه باشگاه دو ایستگاه بالاتر از ما بود. به اقدس خانم گفتم: میای باهام؟
گفت: نه، میخوام برم باشگاه. شاید یه دفعه دیگه بیام.
خداحافظی کردیم و پیاده شدم و رفتم تو خونه.
هنوز مشغول لباس عوض کردن بودم که صدای در اومد.
به دلم افتاده بود خودشه.
بدون سوال، در رو باز کردم و اقدس جون رو جلو خودم دیدم. سلام کرد. بدون جواب سلام دستش رو گرفتم و کشیدمش داخل و در رو بستم و آوردمش تو بغلم.
بدون معطلی لب گذاشتم رو لبش. چند ثانیه اول فقط من لب می خوردم اما زیاد طول نکشید که اونم شروع کرد و لب تو لبمون جدی شد و زبونم فرو کردم تو دهنش. تو همون حالت کیف ورزشیش رو از رو دوشش انداختم کنار اتاق. شالش رو هم از سرش انداختم و دستم رو کردم تو موهاش و سرش رو بیشتر به سمت خودم فشار دادم.
یه خورده ازش جدا شدم و به کمک خودش دکمه های مانتوش رو باز کردم و مانتو رو در آوردم. با یه تاپ (با یه آستین رکابی مشکی که بندای سوتین مشکیش ازش زده بود بیرون و یه شلوار کشی مشکی جلوم ایستاد.)دوباره کشیدمش تو بغلم و بازم لب تو لب شدیم و بعدش شروع به خوردن صورت و گردش کردم.همزمان دستام روی کمرش و کم کم روی کونش حرکت می کردن. برش گردوندم و از پشت بغلش کردم و شروع به خوردن ‌گردنش از پشت سر کردم.(چون موهاش رو پسرونه کوتاه کرده بود، کار من برای رسیدن به گردن و گوش هاش راحت بود) دو تا دستام رو گذاشتم رو می می هاش و می مالیدم و همزمان گردن و گوش هاش رو میخوردم و لیس میزدم.
اونم دستش رو آورد پشت سرش و کیرم رو از رو شلوارک میمالید.
صدای نفسای هر دومون در اومده بود. با یه حرکت تاپش رو در آوردم و قزن سوتینش رو باز کردم و بدون معطلی سوتینش رو در آوردم.
برش گردوندم سمت خودم. واییییییییییی دو تا می می ناز که بخاطر سایزشون(بزرگ نبودن) اصلا شل و ول نبودن با نوک قهوه ای کمرنگ جلو خودم دیدم.
بدون معطلی اقدس رو چسبوندم به دیوار و خم شدم روی می می هاش و حالا نخور و کی بخور.
به دست یکیش رو می مالیدم و اون یکی رو میخوردم و میمکیدم و بعد از چند ثانیه جاشون رو عوض می کردم. جاتون خالی عجب لذتی داشت.
بعد دوباره لب تو لب شدیم و بردمش سمت تخت و تو همون فاصله تیشرتم رو در آوردم. اقدس رو خوابوندم روی تخت و افتادم روش و باز شروع به خوردن لب و گردن و می می کردم و کم کم اومدم شکمش رو لیسیدم و بوسیدم. حسابی حشری شده بود و موهام رو محکم می‌کشید و سرم رو به بدنش فشار می‌داد.
اومدم کنارش دراز کشیدم و لب تو لب شدیم و یه دستم رو زیر سرش گذاشتم و با دست دیگم بدنش رو نوازش می‌کردم و می می هاشو می مالوندم و … کم کم دستم رو بردم پایین و کردم تو شلوار و مستقیم تو شورتش و دستم رو رسوندم به کسش.
کس نگو دریا بگو. اونقد آب پس داده بود که نگو و نپرس. در اولین تماس دستم با چوچوله ش یه آه کشی و منم شروع به مالیدن چوچوله ش با انگشتم کردم. هر از گاهی دستم رو می بردم پایین و انگشتم رو می کردم تو کسش و صدای وای گفتنش بلند می‌شد. همزمان لب میخوردم و می می می خوردم. بر عکس خانمهایی که قبلا باهاش سکس کرده بودم و ارضا شدنشون زمان‌بر بود، شاید کمتر از دو دقیقه طول نکشید که آبش اومد و شل شد. یکی از لذتای من تو سکس این بود و هست که وقتی زنها ارضا میشن(با دست ارضا میشن) تا چند دقیقه بعدش تماس با چوچوله شون باعث دل غش رفتنشون میشه و مانع ادامه لمس چوچوله میشن اما من همچنان می مالم تا دلشون غش بره. مریضم دیگه‌ کاریش نمیشه کرد. خلاصه آبش اومد و منم همچنان براش می مالیدم و چون دستم تو شلوار و شورتش بود و از اونطور پاهاش رو با پاهام قفل کرده بودم، نتونست دستم رو برداره و انقدر ادامه دادم که برا بار دوم آبش اومد. دیگه واقعا بی حال شده بود. دستم رو از شلوارش درآوردم و از رو شلوار یکم کسش رو مالیدم و لباش رو خوردم و رفتم پایین پاش نشستم و با یه حرکت سامورایی وار شلوار و شورتش رو در آوردم. یه کسش صاف و صوف یه کم تیره که لبهاش مثل غنچه تازه شکفته یه کم از هم باز بودن و از بس خیس بود، میدرخشید، جلوم چشمک می زد. با یه تکون شلوارکم رو در آوردم و پاهاش رو دادم بالا و میخ اسلام رو در سرزمین مسلمه فرو کرده تا ته هل دادم. اونقد خیس و لیز بود که هیچ مقاومتی سر راه کیرم نبود. نفسش بند اومد. یه مکس کوچولو کردم و بعدش شروع کردم تلمبه زدن. حالا نزن و کی بزن. باز متوجه تغییر صدا و سرعت نفساش شدم و تلمبه زدنام رو تندتر کردم که باز با یه جیغ کوتاه ارضا شد و منو محکم به خودش چسبوند که حرکت نکنم. همونطور که کیرم تا ته تو کسش بود، پاهاش رو ول کردم و افتادم روش و لب خوردن و می می خوردن رو از سر گرفتم و یواش یواش دوباره شروع به تلمبه زدن کردم. در گوشم فقط قربون صدقه م می رفت و آی و وای میگفت. انصافا کسش برا کیر من تنگ بود و دیواره های کسش محکم کیرم رو تو خودش جا داده بود. یه کم که داشتم تلمبه می زدم باز نفساش تغییر کرد و با التماس ازم میخواست آبم بیاد که تمومش کنم. منم که شرایط رو دیدم، دوباره نشستم بین پاهاش و پاهاش رو گذاشتم رو شونه هام و کردم توش و شروع کردم تلمبه زدن. سرعت تلمبه های من بیشتر می شد و نفسای اون تند تر. دیگه رسما داشت جیغ میزد. صداش که تو گوشم میپیچید منو دیوونه تر می‌کرد و محکم تر می کردمش. دوباره بدنش رو منقبض کرد و جیغ زد و … منم سرعتم رو بالا بردم و تا توان داشتم زدم توش و تو یه لحظه هرچی آب تو بدنم بود رو با فشار خالی کردم توش. کیرم رو تا ته تو کسش نگه داشتم و چند ثانیه بعد پاهاش رو ول کردم و دوباره در حالی که کیرم تو کسش بود افتادم روش. یه کم هم رو بوسیدیم و کیرم از کسش اومد بیرون. کنارش دراز کشیدم و از کنار تخت بهش دستمال کاغذی دادم خودش رو پاک کنه و خودم هم کیرم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و دست انداختم زیر گردنش و کشوندم تو بغلم. یه کم نازش کردم و بوسیدمش. (قابل توجه دوستای گل که سن و سال براشون مهمه؛ من اونموقع ۲۴ سالم بود و اقدس خانم حدودا ۴۳ ۴۴)
یه خورده که حالش جا اومد، گفت همیشه زود ارضا میشه اما هیچوقت تو سکس بیشتر از یه بار ارضا نشده بود و این اولین بارش بوده.(البته آخرین بارش نبود)
(همیشه تو سکس آبم رو توش خالی می‌کردم و اونم اعتراضی نداشت و هیچوقت ازش روش جلوگیری رو نپرسیدم)
خواستم باز باهاش سکس کنم که گفت توانش رو نداره و لباساش رو پوشید و رفت.
از فردای اون روز برنامه هر روز عصر مون همین آش بود و همین کاسه…
یکی دو بار هم که عصرها شوهر و اون بچه ش خونه نبودن، منم امین رو دو شیفت سر کار نگه میداشتم و می رفتم خونه شون.
وقتی هم بابا اینا از سفر برگشتن، تا چند وقت، هر فرصتی پیش میومد، با هم سکس می کردیم. بعدش هم من رفتم ماهشهر کار کردم و کم کم رابطه مون قطع شد.

ادامه دارد

نوشته: رضا

دکمه بازگشت به بالا