داستان یک زندگی (1)

سلام

یا خدا!!! من عمه میترا رو کردم. حالا باید چطور تو روش نگاه کنم؟! اگه آبروریزی بشه، چکار کنم؟ اگه بقیه بفهمم…!!!
عمه میترا: رضا جان دیرتر نشه!!! زود بیا صبحونه تو بخور؛ از سرویس جا نمونی.
-: چشم اومدم

اسمم رضاست و ۴۵ سالمه. زن و بچه دارم و جنوب ایران زندگی میکنم. این خاطره مربوط به سال ۸۴ هست و با دختر عمه ای اتفاق افتاده که بخاطر سن و سالش، عمه میترا صداش می کردم.
میترا یا همون عمه میترا الان حدود ۶۲ ۶۳ سالشه و با شوهرش که پرستار بود و الان بازنشسته ست و دخترش به اسم نازنین، چند سالیه که ترکیه زندگی می کنن.
ماجرا مربوط به دورانیه که من بعد از تموم شدن سربازیم، برای کار رفتم منطقه ویژه ماهشهر و تو یکی از شرکتهای خصوصی مشغول کار شدم و خوابگاهمون توی یه شهرکی بود به اسم ممکو(خونه های سازمانی پتروشیمی بودن)
خوابگاه ما چند تا خونه ویلایی بودن که دو سه خیابون با خونه میترا اینا فاصله داشت.
خونه عمه م (خواهر بابا و مامان میترا) هم سربندر بود.
خلاصه اینکه از وقتی من مشغول به کار تو اون منطقه شدم، هفته ای دو سه بار عصرا می رفتم خونه شون و شام پیششون بودم یا مثلا اگه بعد از کار می رفتم خونه عمه م، شب با ماشین میترا اینا بر میگشتم ممکو و خوابگاه.
رابطه و رفت و آمدمون از همون اول با عمه م اینا خوب بود و اینکه من برا کار رفته بودم اون طرفا، باعث شده بود بیشتر از قبل ببینمشون.
سرتون رو درد نیارم…
یه روز بعد از کار که رفتم خونه شون، نازنین کلاس زبان داشت(اون موقع ۸ ۹ سالش بود) و کاوه(شوهر میترا) عصر کار بود و عمه میترا از من خواست ببرمش کلاس و برگردم؛ گفت یه دوش میگیره و برا برگردوندن نازنین خودش میره. به منم گفت کلید رو ببر که برگشتی پشت در نمونم. (گفتم که می خواست حموم بره)
خلاصه نازنین رو رسوندم سر کلاسش و کمتر از ده دقیقه برگشتم خونه و نشسته بودم تو حال جلو تی وی. عمه میترا که متوجه برگشتن من نشده بود، در حالی که حوله رو نصف و نیمه دور خودش پیچیده بود و کاملا می می هاش که خیلی بزرگ بودن (ایشون اصلا خوش استایل و ورزشکاری نبود و نیست. قدش حدود ۱۷۰ و همیشه تا یادمه ۲۰ ۳۰ کیلو اضافه وزن داشت) هم بیرون از حوله بودن، اومد تو حال که یهو چشم تو چشم شد و با یه وای گفتن دوید رفت تو اتاقش.
منم واکنشی نشون ندادم و داشتم تی وی میدیدم‌. بعد از ۱۰ ۱۵ دقیقه لباس پوشیده با موهای خیسش اومد تو حال و بعد از سلام و تشکر بابت نازنین، گفت: چه زود برگشتی!!! متوجه اومدنت نشدم. ببخشید.
منم ازش معذرت‌خواهی کردم که بهش اطلاع ندادم و خلاصه داستان تمام شد.
بعدش رفت موهاش رو خشک کرد و رفت تو آشپزخونه تا شام رو آماده کنه. برخلاف قرارمون، ازم خواست خودم برم و نازنین رو برگردونم و منم انجام دادم.
تو دلم آشوب بود.سالهای سال بود که عمه میترا رو با پیراهن های روی زانو و آستین حلقه ای و تابستانه میدیدم اما تا اون روز همه چی برام عادی بود. حتی وقتی پیراهنش یقه باز بود و خط سینه ش معلوم می‌شد. تو همون فاصله که رفتم و نازنین رو آوردم، تمام اون صحنه های بیست و چند سال گذشته ای که عمه میترا رو دیده بودم جلو چشمم تداعی شدن. تصویر می می هاش (احتمالا سایز سوتین ۱۰۰ یا حتی بیشتر هم بود) از جلو چشمم دور نمی شد.
من روابط دیگه ای قبل از اون ماجرا داشتم اما فکر اینکه یه روزی روی ایشون به قول امروزیا کراش داشته باشم، به ذهنم خطور نمی کرد.
برگشتیم و شام رو خوردیم اما سر میز همش سعی میکردم با عمه چشم تو چشم نشم تا اون حد که رفتارم اذیت کننده شد و بعد از غذا وقتی نازنین رفت تو اتاقش سر درس و مشقش، موقع جمع کردن ظرفا عمه میترا بهم گفت: یه اتفاقی افتاد و تموم شد. خودتو اذیت نکن.
منم یه اوگی گفتم و رفتم رو مبل خودم رو مشغول تی وی کردم.
کارای آشپزخونه تموم نشده بودن که کاوه هم از راه رسید و یه چای با هم نوشیدیم و من خداحافظی کردم و رفتم خوابگاه.
دو سه روزی سمت خونه شون نرفتم. یه روز ظهر بهم زنگ زد که عصر میره خونه مامانش (عمه م) و منم برم و شب باهاشون برگردم. منم قبول کردم و عصر رفتم پیششون.
عمه م تا منو دید بغلم کرد و بهم گفت بی معرفت چند روزه خبری ازت نیست!!! عمه میترا هم گفت: آره!!! آقا دیگه مارو تحویل نمیگیره و به خاطر اینکه یخم باز شه، باهام روبوسی کرد(روبوسی با میترا و بقیه دختر عمه هام چیز عجیبی نبود اما مثلا وقتایی که دیر به دیر هم رک میدیم یا برا سال نو مبارکی و از اینجور چیزا بود، نه همیشه) و خلاصه نشستیم دور هم.
کلی گفتیم و خندیدیم و شب هم باهاشون برگشتم ممکو و خوابگاه.
فردا عصرش باز رفتم خونه شون. بعد از سلام و احوالپرسی یه خرده تو درسای نازنین کمکش کردم و بعدش نازنین مشغول درساش شد تو اتاق خودش. من و کاوه و عمه میترا هم مشغول صحبت شدیم. بعد از شام کاوه شبکار بود و رفت سر کار. نازنین هم رفت بخوابه. ساعت حدود ده یازده بود که خواستم برم خوابگاه که عمه میترا ازم خواست شب پیششون بمونم. رو یه کاناپه سه نفره نشسته بودیم کنار هم نشسته بودیم و مشغول فیلم دیدن. عمه دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و پاهاش رو اونور جمع کرد.منم به ناچار دستم که سمتش بود رو گذاشتم رو شونه ش (بالای بازوش). لباسش مثل همیشه آستین حلقه ای بود و نرمی پوستش برام خیلی خوشایند بود. اگه یه ماه پیش این اتفاق می افتد احتمالا حس خاصی بهم دست نمی داد اما با توجه به اتفاقایی که گفتم، بی اختیار کیرم تو کسری از ثانیه شد مثل سنگ طوری که اگه نشنیده بودم و جمعش نکرده بودم، از این گوشش می رفت تو و از اون یکی می زد بیرون .
یه خرده پاهام رو جابجا کردم؛ عمه میترا فکر کرد اذیتم و خواست بلند شه که با یه فشار کوچولوی دستم رو بازوش متوجه شد مشکلی نیست و پشیمون شد.
از اون لحظه به بعد من دیگه فیلم نگاه نمی کردم و فقط تو یه حال دیگه بودم. همونطور که دستم رو بازوش بود، یواش شروع به نوازش کردنش کردم. هر از گاهی دستم رو می بردم روی سرش و موهاش؟رو ناز می کرد و انگشتام رو می بردم توی موهاش. تا اون موقع، این شرایط بینمون اتفاق نیوفتاده بود. زمان عین برق و باد برام گذشت و نفهمیدم کی فیلم تمام شد. عمه میترا سرش رو از پاهام برداشت و بلند شد رفت سمت آشپزخونه. یه کم سر و صدا کرد و خواست شب بخیر بگه بره بخوابه که منم تصمیم گرفتم برگردم خوابگاه. ازش خداحافظی کردم و اومد تا دم در برای بدرقه. موقع دست دادن برخلاف معمول باهام روبوسی کرد و …
اونشب تا صبح بی خوابی زده بود به سرم. صبح هم سر کار همه ش فکرم مشغول بود. طرفای ظهر زنگ زدم بهش و بعد از حال و احوال کردن، خواستم خداحافظی کنم که ازم پرسید کار خاصی باهاش داشتم؟! منم گفتم نه؛ فقط برا احوالپرسی بهش زنگ زدم. اصرار کرد که اگه کاری دارم، رودربایستی نکنم و بگم. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم. تا آخر اون هفته دیگه نرفتم خونه شون و آخر هفته هم برگشتم اهواز، خونه خودمون.
شنبه صبح تازه رسیده بودم تو دفترم که بهم زنگ زد و پرسید چرا چند روزه خبری ازم نیست. منم توضیح دادم که سرم شلوغ بود و این حرفا. بعد از اینکه تماسمون تمام شد، برام یه جوک (اس ام اسی) فرستاد و پشت بندش یه استیک گل. منم در جواب یه استیکر لبخند و گل فرستادم. ظهر بعد از ناهار گفتم بزار بهش زنگ بزنم و مخش رو بزنم. (یه خوبی که بود، این بود که کاوه معمولا جای دوستاش هم می موند سر کار و البته چون تلو باز (تریاکی) بود، وقتایی هم که سر کار نبود، زیاد خونه نمی موند.)
خلاصه بهش زنگ زدم و گفتم این چند وقت خیلی بهش زحمت دادم و تا چند وقت روم نمیشه برم خونه شون. اونم یه خرده منو لوس کرد و اون ناز میکشید و من ناز و قرار شد عصر که رفتم خوابگاه برم سمتشون.
عصر قرار شد نازنین رو ببریم کلاس زبانش و تا تموم شدن کلاس، من و عمه میترا بریم فروشگاه ممکو واسه خرید. بعد از خرید با نازنین برگشتیم خونه و مطابق معمول که کاوه عصرکار شب کار بود، شام رو سه نفره خوردیم و نازنین رفت تو اتاقش بخوابه. من و عمه میترا هم روی همون کاناپه روبه رو تی وی نشستیم کنار هم طوری که فقط رون هامون به هم نچسبیده بود. پایین پیراهنش اومده بود بالا تا روی زانوش. بدون اجازه دستم رو گذاشتم روی زانو و با باز و بستن پنجه هام روی زانوش شروع کردم به قلقلک دادنش. با همون حرکات اولیه، قلقلکم گرفت و سعی کرد دستم رو از رو زانوش برداره. اما من نذاشتم تلاشش به ثمر برسه و با زور ادامه دادم به قلقلک دادنش. اونم در حالی که غش خنده بود هی تو دست و پام می پیچید. کلی باهاش لاس زدم تا از نفس افتاد و وِلو شد رو کاناپه. منم دیگه بی خیال قلقلک دادنش شدم و کنارش لم دادم رو مبل. زیاد طول نکشید که اومد سمت و سرش رو گذاشت رو شونه م و از پهلو لش افتاد روم.
من یه تکون خوردم و دستم رو از پشت سرش رد کردم و آوردمش تو بغلم.
تو شرایط خاصی بودیم هر دو. خیلی مشخص بود که هر دو دوست داریم بیشتر پیش؟بریم اما جرات شروعش رو نداشتیم. هم ترس از شروع یه رابطه تابو و هم شک از موافقت طرف مقابل.
یه تپلوی سفید و نرم و نورم تو بغلم بود و محکم به خودم فشارش می دادم. چند دقیقه ای تو همون وضعیت بودیم و پیشرفت خاصی نبود تا بالاخره عمه میترا از بغلم در اومد و یه خرده مو هاش؟رو که به هم ریخته شده بود رو مرتب کرد و بلند شد رفت تو آشپزخونه. منم که موقعیت رو دیدم، بلند شدم و خداحافظی کردم که برم. عمه میترا صدا زد که صبر کنم بیاد بدرقه م کنه. جلو در موقعی که خواستیم دست بدیم و روبوسی کنیم(طبق روال این دو سه بار آخر) در گوشم گفت: مطمئنی میخوای بری؟
یه فاصله کوچولو از هم گرفتیم و یه مکث کوچیک کردم و گفتم: نَرَم؟؟؟؟
عمه میترا لبش رو آورد جلو و گذاشت رو لبام و یه بوس کوچولو گرفت و یه خرده عقب رفت و دوباره لب تو لب شدیم و این بار یکم طولانی تر. بعد درب خونه رو بست و دست رو گرفت و دنبال خودش بردم تو اتاق خواب و در اتاق خواب بسته شد…
بدون رد و بدل شدن حرفی، همیندیگه رو بغل کردیم و مشغول بوسیدن و مالوندن و لیسیدن هم شدیم.
لخت کردن عمه میترا اصلا زمان‌بر نبود چون پیراهنش گشاد و نخی بود و راحت درش آوردم.
سوتینش مشکی بود و شرتش از این سفیدایی که روش عکس گل و عروسک اینا داشت. منم سریع تک پوشم رو در آوردم و شلوار و شورت رو با هم کشیدم پایین و بلبل رو از قفس آزاد کردم.
دوباره همرو بغل کردیم و بعد از یه خورده لب و لوچه و گردن، برش گردوندم و از پشت بهش چسبیدم و مشغول خوردن پشت گردنش شدم و همزمان دو تا دستام رو بردم زیر سوتین و دو تا می می هاش رو مالوندم. یه خرده کلا سوتین رو دادم بالا و اون دو تا میوه بهشتی رو از بند رهاندم و همچنان می مالیدم. یکی از دستام رو آروم آوردم پایین و یه خورده شکم بزرگش رو مالیدم و یواش یواش دستم رو رسوندم بالای کش شورتش. بدون معطلی دستم رو کردم تو شورتش؟و به کسش رسوندم.
واییییییییییی عجب کس تپل و گوشتی و خیسی. اونقدری خیس که کاملا لزج شده بود. یه خرده کسش؟رو تو مشتم چپوندم و بعد همونطور که گردن میلیسیدم و می می می مالیدم، شروع کردم به ور رفتن با چوچوله ش. یهو نفسش رو حبس کرد و بعد از چند ثانیه با آه و اوه کردن شروع کرد به نفس زدن بلند.
صداش تو گوشم می پیچید و دیوونه م میکرد.هرچی نفساش تند تر و بلندتر میشد، سرعت و فشار حرکت انگشتم روی چوچوله ش بیشتر می‌شد و هرچی فشار و سرعت انگشتم بیشتر میشد، سرعت و صدای نفساش بیشتر.
این کار رو انقدر ادامه دادم تا پاهاش سست شد و چون وزنش زیاد بود من به سختی سرپا نگهش داشتم و انقدر ادامه دادم تا یه انقباض کوچولو د یه تکون کوچولو و یه جیغ یواش و ارضا شد. همی که ارضا شد، به زور دست رو از تو شورتش در آورد و از تو بغلم در اومد افتاد رو تخت.
منم رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم و همزمان با مالوندن می می هاش، شروع کردم ازش لب گرفتن. یه خورده که حالش جا اومد، رفتم روش دراز کشیدم و لب و لیس و بوس و گاز رو از سر گرفتیم و رفتم بین پاهاش. لنگان رو دادم بالا و بعد از دیدن بهشتش، با تنظیم سر سلطان جلو سوراخ کسش، با یه فشار، تا ته کردم تو کسش. یه جیغ و آه کوچیک زد و دست کرد تو موهام و سرم رو کشید سمت خودش؟و لبامو رفت تو هم. آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم و زبونمون تو دهن همدیگه بود و حالا نزن و کی بزن. گهگاهی تلمبه زدن رو متوقف میکردم و در حالی که کیرم تا دسته تو کسش بود، می رفتم سراغ می می خوری. واییییییییییی عجب طعمی داشتن.
چند دقیقه ای مشغول کردن بودم و دیگه باید تکلیف رو روشن می کردم. بهش گفتم: آبم رو چکار کنم؟ گفت: قرص میخورم؛ بریز داخل.
منم ازش جدا شدم و همون حالتی که پاهاش رو داده بودم بالا، سرعت و شدت تلمبه هام رو زیاد کردم و زدم و زدم و در آخرین لحظه تمام آبم رو تو کسش خالی کردم. یه مکث کوچولو کردم و برا اینه یه قطره ش هم هدر نره، یواش یواش عقب جلو کردم تا مطمئنم بشم همه ش رو تو کسش خالی میکنم. بعد روش دراز کشیدم و یه خرده همدیگه رو بوسیدیم و کنار هم قرار گرفتیم. دستم رو بردم زیر سرش و از بغل آوردمش تو بغلم و یه خرده همدیگه رو بوسیدیم. بعدش لباسام رو پوشیدم و رفتم توالت و خودم رو تمیز کردم. وقتی برگشتم دیدم رختخوابم رو پهن کرده تو سالن و خودش هم تو اتاقش و در اتاق رو بسته.
دراز کشیدم سر جام و خیلی زود خوابم برد.
صبح ساعتم زنگ زد و بیدار شدم ولی هنوز تو رخت خواب بودم که اتفاقای دیشب رو دوباره مرور کردم:

یا خدا!!! من عمه میترا رو کردم. حالا باید چطور تو روش نگاه کنم؟! اگه آبروریزی بشه، چکار کنم؟ اگه بقیه بفهمم…!!!
عمه میترا: رضا جان دیرتر نشه!!! زود بیا صبحونه تو بخور؛ از سرویس جا نمونی.
-: چشم اومدم

.
.
.
.

یکی دو روز با هم تماسی نداشتیم ولی بعدش دوباره تلفن و رفت و آمد و سکسای متعدد تا سالها ادامه داشت تا چند سال پیش که رفتن ترکیه و دیگه همدیگه رو ندیدیم. البته هنوز تماس تلفنی داریم اما تو این چند ساله فقط یه بار رفتم ترکیه و همون یه بار زیاد تنها نبودیم و فقط یه فرصت برا سکس داشتیم که از دستش ندادیم. البته اون سنش بالاتر رفته اما هنوز منحصر به فرده.

توضیح اینکه من همیشه تا همین امروز عمه میترا صداش میکنم و هیچوقت دوست نداشتم عمه رو از جلو اسمش بردارم.

نوشته: رضا

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا