تو و من
•دیوونه
*باشه من دیوونم،یه چیز جدید بگو حداقل که من ازش بیخبر باشم
•رها
*هوم
•هیچی
*بدم میاد از این کارات،حرف بزن دیگه
ناجور نگاهم کرد،از اون نگاها که باهات حرف میزد و میگفت نرینم بهت جوجه
*خوب نگو اصلا،نمیخوام بگی
•خیلی خب بابا
پریدم وسط حرفش
*نه نمیخوام
•لوس نکن خودتو میخواستم بگم…
این سری زدم زیره اوازو از تخت رفتم پایین
از پنجره وایسادم به تماشا کردن برفی که باریدنش یه ساعتی بود که شروع شده بود
اومد لباشو گذاشت رو لاله گوشمو گفت:عاشقتم
با اینکارش تنم لرزید
دستمو کردم تو موهای کوتاه و بلوندشو گردنمو کج کردم،میدونست باید چیکار کنه پس لبشو با زبونش خیس کردو گذاشتش روی گردنم
نفسای گرمش به گردنم میخورد و بند به بند تن من مور مور میشد
گردنمو اروم میمکید و گاهی سرمو برمیگردوند طرف خودش،به قول خودش طلبشو از لبام میخواست
*ساناز
•جانم
*من دیوونم واقعا؟
•تو دوست داشتنیترین دیوونهیی هستی که من تاحالا دیدم
*چند تا دیوونه دیدی تاحالا؟
•زیاد ولی راستش از وقتی رییس دیوونههارو دیدم به این نتیجه رسیدم اون بندگان خدا سالم بودن
زدم زیر خنده
*عوضی،پس من رییس دیوونههام،هان؟
•تو شیدایی لعنتی،کله خری،منم دیوونه کردی
*دوس دارم دوباره موهاتو رنگ کنی
•چه رنگی دوست داری
*بِنَفشِ کله غازی
•نه جدی
*گلبهی،مثل اولین باری که دیدمت
•توچرا رنگ نمیکنی
*نوموخوام
•لوس حرف نزن اِ،دختر گنده،بیست سالتهها
*خیلی ضدحالی
زدمش کنارو رفتم بیرون،میدونستم دیگه نمیتونه بیاد نازمو بکشه چون رفتم تو اشپزخونه پیش مامانمو نشستم روکابینتی که سیب زمینی سرخ کردههای قیمه ناهار روش بود
+واسه ناهاره اینا بچه من حال ندارم دوباره سرخ کنم اینقدر نخور ازش
*خب دلم میخواد
•پاشو بریم بیرون بخوریم بیایم عزیزم
+لوسش نکن ساناز،به خدا از وقتی تو اومدی تو زندگیش لوس شده،لوس بود لوستر شده
•اینجوری نگید،دلش موخاد خب
اینو گفتو زد زیره خنده
رفتم از کتف اویزونش شدم و لپشو بوسیدم،پاهامو گرفتو کشید بالا که بتونم رو کمرش جاخوش کنم
در گوشش گفتم:یادته تو اتاق چی گفتی؟
•خیلی دیوونهای
*بعدش
•اینکه عاشقتم
*منم عاشقتم
لبخندشو از گوشهی صورتش دیدم
رسیدیم تو اتاقو از کمرش اومدم پایین،با شتاب بغلم کرد و کوبیدم به دیوار
دستشو میکشید به موهایی که دیشیب با موزر زده بودمو با دست دیگش لبامو لمس میکرد
•لعنتی،منو میکشی یه روز تو
لبمو گاز گرفتم و پشت گردنشو گرفتم و کشیدم جلو
لباش رسید به لبام
جوری همو میبوسیدیم که انگار بدون لبای هم راه نفسمون قطع میشه و میمیریم
وسط بوسه خودمو ازش گرفتم،گردنشو گاز میگرفتم و سینه هاشو فشار میدادم
اون دست میکشید به باسنمو سفت میکشیدش بالا
•کون گلابی
زدم زیره خنده و از شدت خنده نشستم رو زمین
*ساناز خیلی خری،وسط این کارا اخه؟
اونم از خندم خندش گرفته بودو نشست رو زمین روبهروم
•باور کن نمیخواستم خراب کنم یهویی شد
بیشتر خندم گرفت و سرمو تکیه دادم به دیوار
کم کم خندههام قطع شدو چشم دوختم به زمین
از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره
*کارای مهاجرت من داره درست میشه ولی خبری از کارای تو نیست،اگه جور نشه چی ساناز،میدونی که بدون تو نمیرم
•عشق من،درست میشه همه چی نگران چی هستی اصلا؟
*قول میدی؟
چند ثانیه زل زد به چشمام،نمیدونست چی بگه ولی برای اروم شدنم با لبخند بهم گفت قول میدم…
یک سال قبل
-اون دختررو
*کدوم؟
-موی کوتاه گلبهی،قد بلند،لاغر…
پریدم وسط حرف زهرا و با چشام دنبالش میگشتم
وقتی پیداش کردم محوش شدم،ساعت واسه چند ثانیه از حرکت ایستادو من احساس گم شدن میکردم
اون دختر غریبه متوجه نگاهم شد و با لبخند کمرنگش منو بیشتر شیفته خودش کرد
*چیه حالا؟کراش زدی روش؟
-نه احمق،مگه من شبیه توام
*پس چی
-یعنی نفهمیده بودی تاحالا؟
*چه کوفتیو بابا،چرا گنگ حرف میزنی
-از وقتی اومده این کلاس چشماش هرجا تو باشی همونجا میچرخه،با کسی نمیجوشه حتی به سختی ادمارو نگاه میکنه ولی تورو…
*خفه بابا،فیلم هندیش نکن،حتما اتفاقی بوده
با تمسخر گفت:اهاااا تو ازش خوشت نمیاد یعنی؟
*من مگه میشناسمش اصلا که ازش بخواد خوشم بیاد،تیپش باحاله ولی من با تیپ کسی کاری ندارم،ذاتش مهمه…
سر کلاس وقتی داشت خودشو معرفی میکرد کل کلاس ساکت شدو یهو پسرا زدن زیره خنده،صداش خیلی کلفت بود،کلفت بودو ترسناک ولی تو ذهن ثبت میشد
برگشتم پسرایی که میخندیدنو با غضب نگاه کردم و یه نفر اون وسط گفت:نگا تورو خدا قبلن یکی بود حالا شدن دوتا
فهمیدن منظورش زیاد کار سختی نبود،هم ساناز هم من زیاد از حد شبیه پسرا بودیم
رفتارمون،نوع حرف زدن و تیپ لباس پوشیدنمون ولی با این تفاوت که من سبک و سیاق هنری داشتم و اون ورزشکار بود
من خورهی پیانو و دف و ویولنسل بودم اون خورهی وزنه و ورزشگاه و تحرک
دیگه سهشنبهها به جای اینکه برم پیش دوستای اوباش خودم بشینم میرفتم ردیف جلو و جایی که به ساناز نزدیکتر باشم میشستم
این که نزدیکش باشم حالمو خوب میکرد
استاد فهمیده بود بینمون چه خبره،یه جوری نگاهمون میکرد
اخر ترم شدو اخرین سه شنبهای که میتونستیم همو ببینیم،وسایلو جمع کردمو رفتم تو راهرو،هندزفری گذاشتم تو گوشم و راه افتادم سمت سلف که احساس کردم یکی صدام میکنه،برگشتم و نگاهم خورد به ساناز
هندزفری رو از گوشم در اوردم و گفتم:بله
•اتودتو جا گذاشتی
یه نگاه به صورتش کردم و یه نگاه به اتود،وقتی میخواستم ازش بگیرم کناره دستم به دستش برخورد کرد و اون لحظه احساس کردم اسب شیدایی توی قفسهی سینم شیحه میکشه و افسارش از دستم خارجه
اتودو از دستش گرفتم و شروع کردم تند راه رفتن و ازش دور شدن وسط راه یادم اومد ازش تشکر نکردم واسه همین وسط راهرو برگشتم و با صدای بلند ازش تشکر کردم
اون وایساده بودو دور شدن منو نگاه میکرد…
تو صنمی با من نداری ولی وقتی نمیبینمت حس میکنم یه چیزیو تو زندگیم گم کردم
میشه بهم بگی این چه احساسیه که من دارم
میشه بیای برام توضیحش بدی
میشه بیای تو زندگیم باشی
میشه از زبون تو بشنوم کلمه عشقو؟
کاش بیای
تو میای ولی میترسم خدا تورو دیر بهم بده،کاش زودتر بیای،بدون مقدمه و یهویی
اونقدر یهویی که از دیدنت جا بخورمو بزنم زیره گریه و تو منو سفت بین بازوهات فشار بدی
کاش موقعی نیای که دیره
کاش زمانی بیای که زمان داشته باشیم واسه عاشقی کردن
کاش زمانی بیای که بتونیم با هم بریم تاتر و از خوب و بد گالری دیشبی که با هم رفتیم حرف بزنیم
کاش موقعی بیای که من عاشقتم
کاش موقعی بیای که عاشقمی
کاش موقعی بیای که دلم برای بوسیدن لبات اب بشه
کاش…
کاش این حس خوبو با هم تجربه کنیم
فقط با هم
منو تو تنها
بدون کس دیگهای بینمون
من برات پیانو بزنمو به فرانسوی و انگلیسی شعر بگم و تو توی استریت بسکتبال بازی کنی
کاش بیای داد بزنی بهم بگی عاشقمی
کاش اینقدر دوست داشتنی نبودی
کاش یه شب که از مادر پدرم شکارم ساعت دو بیای دنبالمو بریم سمت یه جای دور
کاش بیای که دست همو سفت بگیریم و کافههای جدید شهرو با هم امتحان کنیم
تو نمیدونی من چقدر خوبم لعنتی:)
توی همین فکرا بودم و همچنان با قدمای تندم تو حیاط دانشگاه راه میرفتم که فهمیدم یکی پا به پام داره نفس نفس میزنه و راه میاد
وایسادم و نگاش کردم
۰تند راه میری چقدر
*چیزی جا گذاشتم دوباره؟
۰نه میخواستم یه چیزی ازت بپرسم
*جانم؟
۰دوست داری امشب با هم بریم بیرون؟
*فکر نکنم چیزیو اندازه وقت گذروندن با تو دوست داشته باشم…
نوشته: رها