دایی رضا
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
این یه داستان واقعی و برای خودم خیلی جالبه که امیدوارم برای شما هم خوندنی و حشری کننده باشه
من پدرم یه دختر عمو ناتنی به اسم محبوبه داره که حدود ۲۰ ساله پیش با یه آقایی به اسم رضا ازدواج کرد
اون موقع من ۵ سالم بود این دختر عمو محبوبه با اینکه سنش بالا بود و پیر دختر محسوب میشد ولی باز این شوهر همون موقع.ها بالای ۵۵ سال داشت که همین موضوع باعث میشه خیلی ها تو فامیل بهش سرکوفت بزنن
این آقا رضا که نمیدونم چرا ولی همه به اسم دایی رضا صداش میکردن آدم خیلی خوب و آرامی بود شاید دلیلش هم کم شنوایی ش بود که باعث شده بود کلا آدم کم حرفی باشه ولی خیلی آدم خوش قلب و مهربونی بود و البته استاد درست کردن انواع مشروب هم بود تا جایی که هر وقت خونش مهمونی بود کلی آدم دور اون جمع میشدن و با ایما و اشاره ازش مشروب های دست ساز میگرفتن و حسابی مست میکردن
توی همین مهمونیا یه بار که همه تو آشپزخونه جمع شده بودن و داشتن مشروب میخوردن منم همراه با بزرگترا بودم اون زمان حدود ۱۶،۱۷ سالم بود ولی چون خوشگل و سفید بودم همیشه مورد توجه قرار می گرفتم و خیلی ها هم هوس کردن منو داشتن،همینجوری که همه میگفتن و میخندیدن، مشروب تموم شد دایی گفت کسی میخوره (خیلی سخت و بیشتر با اشاره منظورش رو میرسونه)تقریبا همه حاضرین گفتن بازم بیار مخصوصا کنیاک هایی که درست میکرد خیلی طرفدار داشت من خودم یکی دوتا پیک کوچیک اونم با کلی مخفی کاری خورده بودم و حسابی شنگول و داغ بودم،دایی گفت یکی بیاد کمکم چون باید از زیرزمین بیاریم و من با این کمر درد نمیتونم ،یکی از مهمونا گفت من میام که دایی گفت نه شاهين یعنی من بیاد،خلاصه منم که حسابی حالم خوب بود سریع گفتم باشه
وقتی وارد زیر زمین خونشون شدیم کلی وسایل اونجا بود که بهم گفت زیر اون تخت گذاشتم من کمک کردم وسایل رو جابجا کردیم بهم گفت دولا شو با دستت اون جعبه چوبی رو بکش بیرون وقتی خواستم دولا بشم احساس کردم از پشت کامل چسبید بهم ،راستش هم ترسیدم و هم برام یکم خجالت آور بود ،با اینکه من گرایش گی و بات بودن داشتم و چند باری هم با دوستام توی مدرسه و جاهای دیگه سکس کرده بودم ولی اصلا با کسی که حداقل ۵۰ سال ازم بزرگتره اونم فامیل هيج ارتباطی نداشتم ،وقتی اومدم سریع بلند بشم ،با دستای پیر ولی قوی و مردونش دور کمرم رو گرفت و دم گوشم با همون لحن مخصوص خودش گفت شاهين من خیلی دوست دارم و میدونم چقدر پسر خوبی هستی من سنم خیلی بیشتر از توئه ولی همیشه دوست داشتم ولی اجازه بده مال من بشی ،من گفتم دایی الان کسی میاد برامون بد میشه ،اون کامل جوری که کیر کلفتش رو لای درز کونم کامل حس میکردم بغلم کرد و میگفت قول بده مال من باشی قول بده،من خیلی وقته آرزوی بودن تو دارم
تو اون لحظه واقعا نمیدونستم چیکار کنم و حسم چی بود فقط میدونم سریع دو تا شيشه از جعبه درآوردم و بدود بدو اومدم تو خونه
چند دقیقه بعد دایی رضا اومد. همه گفتم چرا دیر کردی دایی؟ اونم میگفت داشتم جعبه رو سر جاش گذاشتم ولی تا آخر شب همش نگاه سنگین دایی رو روی خودم حس میکردم و چندباری بدون اینکه دیگران بفهمن از کنارم رد میشد و به کونم دست میکشید
بعد از اون شب چند بار دیگه خونه دایی رضا و دختر عمو مهمونی بود که من به بهانه های مختلف نرفتم اون موقع حس نفرت ازش داشتم همش حس میکردم بهم تجاوز شده
دو سال بعد من دانشگاه تهران قبول شدم و بعدش سربازی و در سن ۲۵ سالگی تونستم توی یه شرکت دولتی کار خوبی پیدا کنم،در این مدت حس گی بودن و تمایل به مفعول بودن در من خیلی بیشتر بود و به لطف اینترنت چنتا مورد پیش اومد که سکسای خوبی رو تجربه کردم ولی اون موقع حسم و خاطره ام از دایی رضا فرق میکرد شاید دیگه برام اون حس تجاوز نبود حتی خیلی وقتا که حشری میشدم به خودم لعنت میفرستادم چرا تو این مدت پیشش نرفتم و باهاش سکس نکردم
بالاخره عید نوروز رسید و من تصمیم گرفتم چند روزی به شهرمون برم قبل از عید توی تماس تلفنی با خانواده شنيده بودم که دایی به علت کهولت سن مریض شده و بیشتر خونست
خلاصه برسم عید دیدنی با خانواده که حالا از اومدن من برای دید و بازدید به خونه دختر عمو و دایی رضا خیلی تعجب کرده بودن به خونشون رفتیم
وقتی وارد خونشون شدم واقعا حالم گرفته شد اون دایی رضای بلند قد خوش رو حالا روی ویلچر و خیلی لاغر شده بود ،دختر عمو میگفت چند روز قبل از عید یه سکته کرده وحالا برای انجام کارهای شخصی اش باید کسی کمکش کنه،با اینکه دایی پیر شده بود ولی بازم یه برقی تو چشماش بود واقعا نمیدونستم تو این سن و این موقعیت بازم حس جنسی داره؟؟
لابلای صحبتهای دختر عمو فهمیدم که دخترش توی شهر دیگه دستش شکسته و اون میخواد سری بهش بزنه ولی بخاطر وضعیت دایی نمیتونه یه ساعت تنهاش بذاره ،نمیدونم چرا گفتم اگه شما میخواید برید یکی دو روز بمونید من پیش دایی میمونم،دختر عموم اولش خیلی تعارف کرد که نه عزیزم تو خودت چند روز بیشتر اینجا نیستی ولی من گفتم مشکلی نیست بالاخره منو دایی میتونیم کنار بیایم وقتی این حرفا رو میزدم دایی سرش پایین بود و هیچ واکنشی نشان نمیداد
بالاخره فرداش ساعت ۹ صبح رفتم و دختر عمو تمام توضیحات رو داد و دواها و داروهای بهم نشون داد و با کلی معذرت خواهی گفت تا فردا ظهر برمیگرده و رفت
وقتی صدای بسته شدن در اومد،یه نگاهی به دایی کردم اونم داشت منو نگاه میکرد،رفتم پیشش و بهش گفتن حالا تنها شدیم ،احساس کردم یکم ترسید شاید فکر میکرد میخوام ازش انتقام بگیرم ولی راستش من میخواستم این دو روز به آرزوی کسیم که همیشه بهش فکر میکردم عمل کنم ،پس اولین چیزی که بهش گفتم ،گفتم دایی هنوزم دوست داری منو؟اونم نگام کرد با سر گفت اره،پس بهش گفتم میتونی منو بکنی؟ انگار جون گرفته بود با لبخند گفت آره اما اینبار با زبون خودش ،بهش گفتم دایی میخوام این دو روز مثل زنت باشم پس تو هم تا جایی که میشه منو با کیرت راضی کن،بعدش آروم شلوار و شرتم رو درآورد و جلوش خم شدم ،با دستاش که یکمم میلرزید به سوراخم دست میزد حتی با آب دهنش سوراخم رو خیس میکرد تا انگشتم کنه منم واقعا این جور حشری شدن برای کونم رو دوست داشتم
سریع تمام لباسش رو درآورد، و با همون ویلچر بردمش حموم اول حسابی تن و بدنش رو شستم، بعدش با کرم موبر تمام موهای کیر و خایش رو پاک کردم واقعا کیر خوابیده و بزرگش با اون تخم های آویزونش بدون مو خوردنی بود ،همونجا حسابی کیر و تخماش رو لیسیدم و اون حسابی داشت کیف میکرد و با دستش سر منو بیشتر به سمت کیرش فشار میداد ،کیرش راست نمیشد ولی سفت شده بود و اونجوری دیگه شل نبود،همون جوری روی پاهاش نشستم و اون حسابی داشتن سوراخمو دستمالی و انگشت میکرد حتی چندبار سعی میکرد ازم لب بگیره که من دوست نداشتم ولی اون لپم و چونم رو میبوسید، انقدر ادامه دادیم که من ارضا شدم و اونم یکم آب از کیرش در اومد
بعد از حموم دوبار شبش توی رختخواب البته با یکم آرایش و چند تا لباس سکسی زنونه که از قبل با خودم آورده بودم براش حسابی جندگی کردم و اون دائما قربون صدقه میرفت حتی موفق شدیم یکم سر کیر گندشو که فقط یکم سفت میشد توی کونم جا کنیم البته اونم از بس سوراخ منو خورده بود و بازش کرده بود،وقتی کیرش داخلم بود حس کردم آبش اومد که بیچاره واقعا ضربان قلبش بالا رفت و من حتی ترسیدم
بالاخره بعد از ظهر فرداش دختر عمم اومد و کلی تشکر کرد که از شوهرش مراقبت کردم
موقع خداحافظی با دایی روبوسی کردم و آروم وقتی خانمش متوجه نبود ازش یه لب کوچولو هم گرفتم ،دم گوشش گفتم دایی خوب بود ،اونم با سر گفت بهترین روز زندگیم بود ولی کاش میتونستم بهت حال خوب بدم ولی حیف که نمیشه
از اونجا خداحافظی کردم و فرداش برگشتم تهران، پارسال شنیدم دایی توی خواب دوباره سکته کرده و فوت شده،هم دلم براش تنگ شده بود هم واقعا دوست داشتم برگردم به اون روزی که اولین بار منو حس کرد تا بتونم یه سکس حسابی باهاش کنم
امیدوارم از داستانم با همه اشکالات و ایراداتش خوشتون اومده باشه
نوشته: شاهین