دخترخاله همبازی من

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه من خیلی به نوشتن علاقمندم تصمیم گرفتم تا خاطره واقعی خودمو با دختر خالم اینجا بنویسم تا اگر خوشتون اومد نوشتن داستان رو هم شروع کنم.
خب من اسمم حسینه 19 سالمه قدم 183و الان که چاق شدم 120کیلو ولی موقعی که 10 سالم بود لاغر بودم و طبیعتا قدمم کوتاه تر اما اصل کاری محدثه خانم الان 19 سالشه و دوماه از من بزرگتره 165 قد و وزنشم حدود 60 اما تو ده سالگی واقعا نسبت به هم سن های خودش هم خوشگل بود هم اندام برجسته ای داشت اما خب الکسیس نبود ما مثل الان تو سن ده سالگی که بچه ها دوست دختر و دوست پسر دارن نبودیم حتی خودم فکر میکردم همینکه کیر بره تو کس طرف بچه دار میشه در همین حد میدونستیم اما خب از دست زدن به بدن همدیگه واقعا لذت می‌بردیم.
خونه ما دو طبقس و طوریه که اگر درو باز کنی درست چشمت به در اتاق بالا میفته اما یه حیاط که 3در7 و زیر زمین هم جاییه که زندگی می‌کنیم و بالا تقریبا بلا استفاده است و خب این چیدمان به ما کمک می‌کرد تا وقتی کسی از زیرزمین میخاست بیاد بالا ما صداشو بشنویم و سریع خودمونو جمع و جور کنیم اما داستان از جایی شروع شد که من خیلی به سینه های محدثه نگاه میکردم وقتی که برای بازی بالا میرفتیم (اینم بگم خانواده ما ها خیلی بهمون اعتماد دارن و هیچ مانعی برای تنها شدن ما وجود نداشت) اونم متوجه شد اما چیزی بهم نگفت تا اینکه بهش پیشنهاد دادم تا بیا پلیس بازی کنیم
-:محدثه من دیگه از توپ بازی خسته شدم من تفنگ دارم بیا پلیس بازی کنیم
+:خب باشه
-:من میشم پلیس تو میشی دزد
+:خب اونوقت چیکار کنیم
-:مگه تو فیلما ندیدی پلیسا میان دزدارو دستگیر میکنن منم میام تورو میگیرم میبرمت زندان
+:باشه قبوله
توی بازی هر کاری بگین انجام دادم تا بهش نزدیک بشم اما خب نمیشد کاری بکنم چون می‌فهمید و تابلو بود یهو هم میرفت به مامانش میگفت و دیگه هیچی، تا اینکه دلو زدم به دریا و یقشو گرفتم گفتم تسلیم شو وگرنه میکشمت اما انقد تابلو یقشو گرفتم که گفت
+:حسین اینجوری یقمو نگیر سینه هامو میبینی
منم تا دیدم اسم سینه هاشو آوردم گفتم
-:راستش من خیلی دوست دارم چی میشه اگه ما یکم از اون کارا بکنیم
+:حسین زشته
-:مگه میخایم چیکار کنیم میخایم یکم باهم بازی کنیم دیگه
+:آخه یهو مامانامون میفهمن
تا اینو گفت فهمیدم خودشم بدش نمیاد منم سریع دستمو بردم تو یقش سینشو از رو سوتینش گرفتم و گفتم نگران نباش اگه خواستن بیان بالا صداشون میاد سریع خودمونو به اون راه میزنیم و خودمونو مرتب میکنیم اونم گفت باشه وقتی گفت باشه انگار دنیا تو دستامه سریع سینشو از تو لباسش در آوردم شروع کردم به خوردن
-:محدثه چقدر سینه هات خوشمزس
+:حسین آروم بخور صداش نره بیرون فقط گاز نگیر
-:هر کار بخوام میکنم اووووووم چقدرم نرمه
+:حسین باشه بخور فقط آروم جون محدثه
-:بیا تو هم کیرمو بخور
کیرمو از تو شلوارم درآوردم و از نگاه محدثه متوجه شدم که چندشش شده
-:خب اگه دوست نداری فقط بمال
انگار از پیشنهادم خوشش اومد سریع شروع به بالا پایین کردن کرد منم دیگه انگار تو آسمون هفتم بودم سینه محدثه تو دهنم و کیرم تو دستش تا اینکه بدترین ضد حال عمرمو خوردم مامانم صدا زد حسین محدثه جفتتون پایین برا شام زود باشین بازی بسه.
منو محدثم که انگار توقع همچین چیزیو نداشتیم سریع خودمونو مرتب کردیم و من موقع پایین رفتن یه بوس از لپاش کردم گفتم
-:مرسی محدثه جونم عاشقتم
+:منم دوست دارم
خب دوستان ممنون که اولین خاطرمو خوندید این داستان کاملا واقعی بود و بدون هیچ شاخ و برگی اما دوستانی که در هر صورت میخوان داستانی رو غیر واقعی جلوه بدن باهاشون کاری ندارم
دوست دارم تا نظرتون رو در مورد داستان و همچنین نوشتن من بیان کنید خوشحال میشم تا فحش ندید چون با فحش دادن هیچی درست نمیشه.

نوشته: hoseinbig

دکمه بازگشت به بالا