دختر ریز نقش با کس قپه ای (۱)
اسفند ماه بود که با مینا توی یک گروه تلگرامی آشنا شدم.
تو نامزدی جدا شده بود سرخورده و عصبی، غمگین و استرسی.
اولین قرارمونو گذاشتیم ؛ تو خیابون کمیل پایینتر از ساندویچی …
گفتم من بایه پراید سفید میام.
عکسشو تو پروفایلش دیده بودم و مشخصات کامل خواستم ازش گفت یه پالتو قهوه ای رنگ تنم هست.
با اولین چرخش سر دیدمش ، یه ریز نقش با لبهای نازک و صورت معمولی
من استرسی نداشتم خانواده و دوستام بهم میگن علی بی غم .
وقتی علامت دادم شناخت و با استرس سوار شد
گفتم : خوشگلتر از عکس پروفایلتی خانووم
با خجالت بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت جدددی؟انگاری اولین باری بود که از زبون یه مرد همچین تمجیدی میشنید.
بدون اینکه مستقیم بهم نگاه کنه گفت شما هم لاغرتر از عکستی.
گفتم همین ؟ خوشگلیمو ٬ قد رعنامو ٬ صدای زیبامو؛ اینا رو نمیگی ؟
هر دو خندیدیم و انگار کمی بخش باز شد .
بعد از چند لحظه سکوت شروع کردم به صحبت از خودم و کارم و …
اون روز تا شب دور دور کردیم و بستنی خوردیم و از خودم گفتم با طنازی و استفاده از کلمات دهن پر کن که معمولا اعتمادها رو جلب میکنم و به سبکی سخنرانی میکنم که معمولا زن ها دوست دارن(پر جذبه و محکم البته توأم بااحساس و احترام به خانم ها)
روز بعد قرار گذاشتم و رفتم دنبالش توی راه به آنچه باید میگفتم و میخوام انجام بدم فکر کردم و رسیدم به محل قرار سوار شد توی مسیر مثل همیشه با بلبل زبونی و نمک ریختن تو همین مدت کم مجذوبم شد من بیشتر حرافی میکردم و اون بیشتر گوش میداد.
بهش گفتم تو یه دختر تنها نمیترسی با من داریم جایی میریم که اصلا نمیدونی کجاس و اعتراض هم نمیکنی؟
گفت آخه آرامش و اعتماد رو تو چشات دیدم و حرفات اینقدر آرامش بخش ه که احساس میکنم کنار داداشم هستم آقا میلاد.
با این حرفش بادی به غب غب انداختم و گفتم شما لطف داری عزیزم.
بیرون شهر همون جایی ک تو ذهنم بود( باغ بابام )برنامه ریخته بودم رسیدیم.
دیگه هوا گرگ ومیش شده بود و توی ماشین دید نداشت کما اینکه شیشه ها دودی و از اون گذشته اونجا خر پر نمیزد.(کنایه از خانجمن سکسی کیر تو کس)
آخه تو زمستون بابای پیرم کاری برای انجام دادن نداشت که بره سر باغ.
ماشین رو خاموش کردم ، روسری شو به آرامی برداشتم وانگشتام رو بین موهاش تا انتهای سرش کشیدم و یه بوسه ریز به لپش زدم ،
به آهستگی هر چه تمام لبهام رو بردم سمت صورتش لبهام رو گذاشتم روی لبهاش مثل گنجشکی که توی زمستون زیر بارون خیس شده بود میلرزید ، شهوت تموم بدنشو پرکرده بود با شدت گرفتن لب خوری انگاری که نفس کشیدن براش سخت شده بود هر چند وقت یه بار خودشو جدا میکرد ، سرشو پایین میگرفت و نفس عمیقی میکشید ، صدای نفسهای عمیق مینا ساز جدیدی بود که برای روح شهوتی من عالی مینواخت.
هوا کامل تاریک شد و دیگه بیرون ماشین
دیده نمی شد ، در همون حالی که لباش رو میخوردم آروم دست راستم رو سینه چپش گذاشتم و آروم فشردم یه آه قشنگ کشید و همون موقع ریختن یه قطره از پیش آبم رو از سر کیرم احساس کردم .
از یقه تیشرت زیر پالتوش دستم رو بردم تو و سینه لختش رو لمس کردم چیزی به این نرمی تا حالا لمس نکرده بودم ، هر دومون توی هپروت شهوت بودیم که ناگهان اون تاریکی ظلمات یه لحظه دو تا نور چراغ دیدم یه ماشین داشت از توی جاده خاکی منتهی به باغ به سمتمون میومد کیرم در جا رفت تو غلاف.
رو به مینا گفتم ای وای این دیگه کیه این موقع زمستون اینجا چیکار داره؟ کیر تو این شانس.
مینا که واقعا ترسیده بود گفت حالا چیکار کنیم؟
گفتم نگران نباش درستش میکنم ، تو سرتو کامل ببر پایین تا دیده نشی ( جلو صندلی جاپایی)
منم ماشین رو سر و ته کردم و به طرف خروجی باغ رفتم تنها جاده باغ همین جاده خاکی بود ، نزدیکتر که شد دیدم پیکان باباست بله آقای پدره .
سریع طوری به کنارش رفتم که شیشه طرف من کنار شیشه راننده قرار بگیره و نمونه از ماشین پیاده بشه ، از دیدنم تعجب کرد و گفت تویی بابا؟ میلاد اینجا چیکار میکنی؟
گفتم : بابا هفته پیش جمعه که اومدیم باغ عینک آفتابی مو تو خونه باغ جا گذاشتم اومدم ببرم (یه یدک از کلید خونه باغ پیش من بود گاه گاه تنها و گاهی هم با دوستام میومدم و بساط قلیون کشی و…داشتیم)
از اونجایی که بابا منو بین داداشم از همه بیشتر قبول داره و رو سرم قسم میخوره میدونستم هیچوقت بهم شک نمیکنه.
من ازش پرسیدم تو برا چی اومدی این موقع ؟ گفت یه کارشناس پیمانکار آورده بودم استخر رو ببینه برای تعمیرات تا الان هم توی روستای نزدیک باغ بودم دنبال یه تراکتور بیل دارمیگشتم برای خاکبرداری کنار استخر و آماده سازی تعمیرات.
الان هم میرم متر کنار استخر جامونده بردارم برم شهر.
مینا که مثل لاک پشت خودش رو گلوله کرده بود تو جاپایی ماشین انگاری مرده و نفس نمیکشه بعد از اینکه مکالمه من و بابا تموم شد و خداحافظی کردیم با زدن به پشتش اومد بالا و یه آخیش بلند گفت.
و من تو دلم لعنت کردم به این شانس که همین امشب آقای پدر کیرش راست کرده و پیمانکار آورده.
دست از پا درازتر با یه کیر ورم کرده رفتیم بطرف شهر.
فردای اون روز از محل کار با مینا تماس گرفتم و بعد از تقریبا یک ساعت مکالمه و گفت و گو از همه چیز بخصوص استرسی که شب قبل بهمون وارد شده بود قرار دور دور برای ساعت 7 گذاشتم.
ساعت 7رفتم دنبالش دو تا کوچه اون طرف تر از خونشون قرارمون بود سوار شد و گفتم سلام خشگل خانوم استرسی؛ دیدی دیشب چطور بحران رو مدیریت کردم؟
یه نیم نگاه غضب آلود توأم با ناز بهم کرد و گفت میلاد هنوز که یادش میوفتم تپش قلب میگیرم گفتم : تا منو داری غم نداشته باش امشب کاری میکنم همش یادت بره.
راه افتادم و نیم ساعتی توی شهر گشتیم و دوباره رفتیم به سمت باغ البته این بار اشتباه دیشب رو تکرار نکردم و قبلش زنگ زدم به بابا و آمار گرفتم ببینم کجاست و نکنه بخواد مثل دیشب برینه به حال و حول ما که خدا رو شکر باغ امن بود.
تو راه چند تا لب آبدار از مینا گرفتم هی میگفتم دیوونه بازی در نیار چپ میکنیم به فنا میریما
گفتم نگران نباش مایکل شوماخر کنارت نشسته
اینقدر این جاده رو رفتم که بدون نگاه به جاده میبرمت تو باغ.
یه نگاه به رونها و پاهای کوچولوش که توی ساپورت مشکی خیلی سکسی شده بود و وسط پاش که یه کس قپه ای خودنمایی میکرد کردم ،
دستمو برای اولین بار از روی شلوار کشیدم روی پاهاش و کم کم گذاشتم روی کسش حس لامسه م میگفت این یه کس خیلی تپل و گرده.
مینا یه آخ بلند کشید وگفت :
نکن میلاد زشته البته میدونستم داره ناز و عشوه دخترونه تراوش میکنه.
بدون اینکه حرفی بزنم یه فشار کوچولو دادم و آروم از زیر ساپورت دستم رو به زیر شورت و کس لختش رسوندم.
باورم نمیشد یه کس قلمبه پف کرده قپه ای… از این دختر با این چثه کوچیک همچین کس ی بعید بود انگاری زمانی که بدنیا اومده یه کس بوده بعدش دست و پا درآورده.
تا رسیدن به باغ یه نیم ساعتی دستم رو تو شکاف کسش میچرخوندم اگه سرم میرفت حاضر نبودم دست از روی همچین کس ی بردارم حتی دنده ماشین رو با دست چپ و به مکافات عوض میکردم.
دریایی از آب از سوراخ کسش تراوش کرده بود شرت و شلوارش خیس خالی شده بود.
رسیدیم باغ و هنوز دلم نمیومد انگشتام رو از توی چاک کسش بیرون بیارم.
پیاده شدم و رفتم درب خونه باغ رو باز کردم و یه برانداز به اطراف کردم و با علامت به مینا فهموندم که همه چیز مرتبه رفتیم تو و درب رو از داخل بستم هوا سرد بود چند تا هیزم کنار بخاری هیزمی رو توی بخاری گذاشتم و…
پایان قسمت اول.
ادامه دارد…
نوشته: میلاد