درجه دو!
وقتى چشم باز كردم هوا هنوز تاريك بود.
قبل از اين كه ساعتم زنگ بخوره، با كابوسهاى بى سر و ته از خواب پريده بودم. از اون خوابهاى احمقانه كه انگار آدم از ارتفاع پرت میشه و بعد با منقبض شدن شديد عضلات و استرس و تپش قلب از خواب بيدار ميشه…
استرس اين دادگاه داشت ديوونهم میكرد. همهى مدارك برعليه محمد زمانى بود و تو شرايط نرمال قطعاً ميتونستيم كه دادگاه رو به نفع خودمون تموم كنيم اما… صداى ضعيفى اما تو سرم ميگفت هميشه پول و پارتى قوىتره…
بىحوصله آلارم گوشيم رو قطع كردم و بلند شدم.
حامد هنوز خواب بود. چهرهى معصومش وسوسهى بوسيدنش رو تو وجودم انداخت. نتونستم خودم رو كنترل كنم و پيشونيش رو بوسيدم. لاى چشماشو باز كرد و با صداى خسته و دو رگه زمزمه كرد “دارى ميرى دادگاه؟” دوباره پيشونيشو بوسيدم و گفتم “نه عزيزم خيلى زوده، از خواب پريدم ميخوام دوش بگيرم” با چشماى نيمه باز دنبال گوشيش گشت و بعد از نگاه كردن ساعت، گفت “وانو پر كن تا من ميام”
مخالفتى نكردم و فقط سر تكون دادم اما اصلاً آمادهى سكس نبودم. ذهنم انقدر بهم ريخته بود كه… از طرفى هم حق داشت. تقريباً دو هفته از آخرين رابطهمون ميگذشت و اين همه فاصله تو رابطهمون بىسابقه بود. هر بار كه جلو اومده بود پسِش زده بودم…
دلم نميخواست كارم رو با زندگيم قاطى كنم اما اون اواخر بدجور دور شده بودم از حامد. حقش نبود…
دوش رو باز كردم و خودم رو با اين افكار به قطرههاى آب ولرم سپردم. وان حموم داشت پر ميشد. استرس رو تو بند بند وجودم حس میكردم. تو شرايط نرمال آقاى زمانى هيچ شانسى براى موفقيت نداشت. برگههاى پزشكى قانونى ثابت ميكرد كه يه ديوونه ى تمام عياره و قاعدتاً حضانت بچهها به موكلم ميرسيد… اگه همه چيز عادى بود، پروندهى راحتى به شمار ميرفت اما ترسى تو وجودم بود كه مطمئنم ميكرد قاضى رو ميخره، مطمئن بودم براى خراب كردن اسمم هم كه شده يه كارى ميكنه…
روزى كه واسه اولين بار ديده بودمش پوزخند زده بود و گفته بود “تو بشين خونه رختتو بشور زنيكه! تورو چه به دادگاه و شاخ و شونه كشيدن واسه من؟!” خوب به ياد دارم حالت چهرهش رو وقتى كه فهميد همه چيز به نفعه موكل منه، اون نگاه پر از نفرت…
تو افكارم غرق بودم كه دستاش كمرم رو لمس كرد. ناخودآگاه از جا پريدم. موهام رو كنار زد وگردنم رو بوسيد. بعد از پشت بغلم كرد و تن داغش رو بهم چسبوند. دوسش داشتم، عاشقش بودم… ميدونستم كه اين همه سردى داره آسيب جبران ناپذيرى به رابطهمون ميزنه و به همين خاطر خودم رو به دستاش سپردم. بايد خودم رو كنترل ميكردم، بايد لذت ميبردم، يا حداقل وانمود ميكردم…
خودش رو از پشت به باسنم چسبونده بود و سينههام رو تو دستش گرفته بود. داغيش باعث شد تا حال منم عوض بشه و تا حدى همراهى كنم. جلو پاش زانو زدم و مشغول خوردن شدم. داشت لذت ميبرد، اينو چشماش نشون ميداد. موهام رو تو دستش گرفته بود و تو دهنم كمر ميزد. احساس خفگى داشتم اما ادامه دادم تا خودش از زمين بلندم كنه. لبهام رو بوسيد و مشغول مكيدن گردن و بعد سينههام شد. دلم ميخواست زودتر تموم بشه…
بوسيدمش. بدون اين كه باهاش ارتباط چشمى برقرار كنم دولا شدم و لبهى وان رو گرفتم. دلم ميخواست زودتر ضربههاش رو تو تنم حس كنم و بعد تموم بشه تا بتونم يكم تو بغلش آروم بگيرم. دلم نميخواست تو چشمام نگاه كنه. ميتونستم صداى ناله كردن و لذت بردن رو دربيارم اما اگه به چشمام نگاه ميكرد، اون موقع حتماً ميفهميد كه همش ساختگيه… دلم نميخواست كه بفهمه وانمود كردم كه لذت ميبرم، وانمود كردم كه ارضا شدم…
چند دقيقه بعد تو بغلش بودم. تو وان دراز كشيده بوديم و سرم رو روى قلبش گذاشته بودم. تنم داشت از استرس رها ميشد. دلم ميخواست كل روز رو تو همون وضعيت بمونم. به صداى قلبش گوش كنم و آروم بگيرم. باز بشم همون يلداى آروم كه همه چيزِ زندگيش سر جاش بود. تقصير خودم بود، زيادى سر خودم رو شلوغ كرده بودم…
با بيميلى از حموم بيرون رفتم تا آماده شم. بايد خودم رو به دادگاه ميرسوندم تا مريم رو ببينم. دلم نميخواست با چهرهى داغون وارد دادگاه بشم، دلم نميخواست ضعف نشون بده. دلم نميخواست به نگرانىهام مجال بدم تا باز ذهنم رو بهم بريزه. مقنعهى مشكيم رو سرم كردم و بدون هيچ عطر و آرايشى از خونه بيرون رفتم. بدون اونها هم روزى هزار جور حرف ميشنيدم، دلم نميخواست لقب هرزه هم اضافه بشه! مگه گناهم چى بود به جز زن بودن؟! مگه خودم انتخاب كرده بودم كه تو كالبد جنس درجه دو متولد بشم؟!
به دادگاه كه رسيدم چهرهى مضطربش رو ديدم. معلوم بود كه ديشب رو نخوابيده و فقط گريه گرده. دلم به حالش سوخت، چند سالى بود كه جسم روحش زير فشار توهينها و كتكهاى اون مرتيكهى معتاد له ميشد و به خاط بچههاش تحمل كرده بود، بخاطر ترس از بيوه شدن، به خاطر حرف مردم… دستاى ظريفش رو تو دستام گرفته بودم و سعى ميكردم آرومش كنم. نبايد خودش رو ميباخت.
نبايد ترسش رو به اون مرتيكه نشون ميداد. بالاخره وقتى آروم گرفت ازش فاصله گرفتم و مشغول مرور پرونده شدم.
صداى قدمهاى سنگينش توجهم رو جلب كرد، صداى قدمهاى خودش و وكيل جوونى كه يک قدم عقبتر از خودش تقريباً دنبالش ميدويد. اون نگاه تمسخرآميز و اون لبخند كج، خبر از اتفاقات خوبى نميداد. زيادى مطمئن به نظر ميرسيد و اين يعنى…
انگار همه چيز گنگ و مبهم شده بود. انگار صداهارو از فاصلهى دور ميشنيدم.
صداى زن و شوهرى كه سر هم داد ميزدن، مادر و بچهاى كه براى آزادى مردِ خونهشون به شاكى التماس ميكردن، زنى كه چادر رو روى صورتش كشيده بود و حركت شونههاش نشون ميداد كه داره گريه ميكنه… فضاى انتظار زيادى شلوغ بود، انگار هوا نبود…
كمتر از يك ساعت بعد، وقتى با حال داغون و عصبى از دادگاه بيرون ميرفتم زجهها و كلمات اون زن نابودم كرد…
“خدا لعنتت كنه!.. خاک بر سر من… نبايد سرنوشت خودمو بچههاى بدبختمو دست يه زن ميدادم!”
نوشته: سوفی