در آتش عشق (۱)

میخام اولین داستانمو با شما به اشتراک بزارم اما خیلی بلند و عاشقونس و موضوعش گی هستش.
۱۰ سالم بود. اون موقع ها پدرم ورشکست شده بود و خونه مون و کارخونه رو از دست داده بودیم و برای همین به یه محله فقیر نشین نقل مکان کردیم. من یه پسر ناز پرورده بودم و فرهنگم با بچه های محله ی جدیدمون متفاوت بود و برای همین کسی رو نداشتم. خیلی احساس تنهایی میکردم و همیشه دلتنگ دوستام میشدم و از این که نمیتونستم با کسی دوست شم بیشتر اذیتم میکرد.
تا اینکه یه روز با یه پسر خیلی ناب آشنا شدم. همسن بودیم و باهم تنها ۵ خونه فاصله داشتیم. اسمش “سایان” بود. کم کم رابطه من و سایان باهم گرم گرفت و رفیق جون جونی هم شدیم. فهمیدم سایان هم به خاطر اینکه والدینش حساسن و خیلی بیرون نیومده و با بچه های دیگه ارتباط نداشته اونم ناز پرورده از اب دراومده. سایان تو یه مدرسه غیر دولتی درس میخوند و من فقط تو تابستونا اونو میدیدم و این دوری باعث میشد هیچوقت قهر و دوری میون ما نباشه.
۳ سال گذشت و الان ۱۳ ساله بودیم و وارد دوره جدید تحصیلی میشدیم. کم کم بزرگ میشدیم و وارد سن بلوغ میشدیم. سایان تبدیل به یه پسر خیلی خیلی خوشگل شده بود. یه روز اومد پیشم و گف منم به مدرسه ای که تو توش ثبت نام کردی ثبت نام کردم.
خیلی خوشال شدم چون دیگه قرار بود با تنها کسی که درکم میکنه تمام طول سال رو باهاش باشم.
اولین روز مدرسه بود و ما رفتیم مدرسه و از همون روز اول همه متوجه خوشگلی سایان شده بودن که باعث شد بعدا به دردسر بزرگی بیفتیم. سایان همون روز یه رفیق پیدا کرده بود که اسمش “شاهلار” بود. این شاهلار از همون روز اول باهام یه جوری بود. انگار که احساس میکردم براش سنگینی خاصی رو القا میکنم. خلاصه چن هفته از مدرسه گذشت و من و سایان به یه دلیل خیلی چرت باهم قهر کردیم. الان دیگه تنهای تنها بودم و تنها همدمم رو از دست داده بودم. توی این مدت سایان و شاهلار همیشه ی خدا باهم بودن و احساس میکردم که سایان با این کار میخاست کفر منو درآره. سال تحصیلی تموم شد و تو تابستون با پادرمیونی پدرومادر من و پدرومادر سایان بالاخره باهم آشتی کردیم. منم اون موقع ها کلاس زبان میرفتم پس سایان هم برای اینکه زمان های از دست رفته ی جدا از همو تلافی کنیم، اونم اومد کلاس زبان و به دنباله اون شاهلار هم ثبت نام کرد. توی تابستون من و شاهلار باهم بهتر آشنا شدیم و کم کم فهمیدم اونم اخلاقش تقریبا مث من و سایانه واس همین اکیپمون سه نفره شد. روزها میگذشت و من و شاهلار هی گرم تر و گرم تر میشدیم و اخلاق و رفتار شاهلار منو به خودش جلب میکرد. تاحالا همچین احساسی پیدا نکرده بودم. یادمه شبا چندین ساعت توی رخت خواب فقط و فقط و فقط به شاهلار فکر میکردم و بعضی مواقع این افکار باعث میشد تا خود صب چشم رو هم نزارم. روزها با اینکه ۷ یا ۸ ساعت باهم بودیم اما بازم وقتی میرفتم خونه دوباره دلتنگش میشدم. من نا خواسته اسیر شاهلار شده بودمو و اینکه نمیتونستم بهش بگم منو دیوونه میکرد. چن بار سعی کردم بهش بگم اما وقتی چشم به چشاش میفتاد کلا همه چی رو فراموش میکردم. میخاستم غیر مستقیم بهش بفهمونم که چه حسی بهش دارم اما از اینکه اون از این حس من خوشش نیاد و کلا همه چی و حتی دوستیمونو بهم بزنه میترسیدم.
توی کلاس زبان امتحان داشتیم و استاد گفته بود هرکس این امتحانو ۱۰۰ بیاره یه فلش جایزه میدم بهش. اون امتحانو دادیم و جلسه بعدش ورقه هارو دادن بهمون من نمره رو نگاه کردم و دیدم که ۱۰۰ گرفتم برا همین شاهلار هم برام خوشال شد و من از فرط خوشالی گونه شاهلارو بوسیدم.
شاهلار خشکش زده بود. فهمیدم شوکه شده برا همین سرمو انداختم پایین. تو دلم باخودم میگفتم این چه کاری بود که کردم. وای این خیلی خجالت آوره. الان شاهلار تو چه فکریه که یه دفعه شاهلار هم گونمو بوسید. برگشتم بهش نگا کردم و دیدم داره بهم لبخند میزنه. دلم یه جوری شد. توی وسط سر و صدای بچه ها هیچی نمیشنیدم و روحم از کالبدم جدا شده بود.
اون روز رفتم خونه از فرط خوشالی نمیدونستم چیکار کنم. تو دلم باخودم میگفتم که شاهلارم منو دوس داره پس تصمیم گرفتم این بار همه چی رو بهش بگم.
روز بعدش رفتیم پارک و مث همیشه شروع کردیم به گپ و گفت کردن و اخبار و آمار روزانمون. منتظر شدم تا ساعت حوالی ۲ بشه چون اون موقع دیگه هیچکس توی پارک پیدا نمیشد.
توی اون موقع فقط شاهلار صحبت میکرد و من فقط به حرفاش گوش میدادم. گرم صحبت شده بودیم که یه نگاه به ساعت کردمو و دیدم ساعت ۲ و ۱۴ دیقس. یه نگاهی به دور و اطرافمون انداختم و طبق انتظار کسی دیده نمیشد.
یه نفس عمیقی کشیدمو و بهش نگاه کردم و گفتم:
_شاهلار؟
_چیه؟
_میخام یه چیزی رو بهت بگم که خیلی وقته ته دلم مونده
_باش ۲ تا هم اضافه بگو
_میخاستم بگم که… بگم که…
_همممم جون بکن
_خب میدونی راسش من…
_آراز زود باش دیگه بگو چه مرگته
سرمو بلندکردم و چشم به اون لباش افتاد. دیگه اختیارمو از دست دادم و بهش نزدیک شدمو و یه بوس کوچولو از لباش گرفتم. دیدم اصلا هیچ واکنشی نشون نداد، این بار کمی عمیق تر لباشو بوسیدمو و بعدش شروع کردم به خوردن لباش
دیگه هیچی برام مهم نبود. با دستام موهاشو گرفته بودم و احساس کردم که اونم دستشو گذاشت روی کمرم.
لبامو از رو لباش جدا کردم و به چشاش زل زدم. اونم همینجوری بهم نگاه کرد و بهش گفتم:《شاهلار، من عاشقت شدم. من اسیرت شدمو و بدون خیلی دوست دارم.》
شاهلار سرشو انداخت پایین. احساس کردم خیلی خجالت زدش کردم. بهش گفتم نمیخای چیزی بگی؟؟
اما بازم سرش پایین بود. دستمو بردم زیر چونشو سرشو بالا آوردم.
دیدم داره گریه میکنه. این صحنه رو که دیدم کلا همه چی خورد تو ذوقم. احساس کردم کلا گند زدم به همه باعث ناراحتی تنها فرد مهم زندگیم شدم. دیگه تحمل دیدن اشکای شاهلارو نداشتم. باخودم گفتم حتما حضورم آزارش میده پس بلند شدم تا از پیشش برم که دیدم دستمو گرفت. برگشتم بهش نگاه کردم. با دستش اشکاشو که از اون چشمای آبی رنگش جاری شده بودنو پاک کرد و بهم گفت:《بشین، بشین باهم حرف بزنیم.》
منتظر شدم شاهلار شروع کنه به حرف زدن اما تو دلم غوغا بود. یعنی چی میخاد بگه؟؟
شاهلار یه نفس عمیق کشید و این یعنی دیگه گریه کردنو تموم کرد. بهم نگاه کرد و گفت:《
آراز من خیلی ازت خوشم میاد. تو خیلی پسر خیلی خوب و باحالی هستی. توهیچ فرقی با شاهین (برادر بزرگ ترش) برام نداری. و واقعا به خودم میبالم که رفیقی مث تو دارم اما من نمیتونم لایق عشق تو باشم چون من اون کسی که تو فک میکنی نیستم.》
گفتم:《 برام اصلا مهم نیس که چجوری باشی، من تورو هرجور که باشی دوست دارمو این نمیتونه چیزی رو عوض کنه》
شاهلار گفت:《مشکل این نیست، آاااااااااه آخه چجوری بهت بگم.》
_ شاهلار چی شده؟؟؟ زود باش بهم بگو مشکل چیه؟؟توروخدا دیوونم نکن بهم بگو مشکل چیه؟؟
_ من با سایان رابطه دارم، من اون تقریبا ۱۰ ماهه که باهمیم و من دیوونه وار عاشقشم و برا همین ممکنه تو این راه دلتو بشکنم
میدونم عشق یه طرفه چقدر سخته برای همین نمیخام تو این سختی رو بکشی برا همین ازت خواهش میکنم منو مث داداشت دوس داشته باشی. من رفیقتم و رفیقت میمونم و هیچی نمیتونه اینو تغییر بده.》

چشام پر اشک شد. بغضم ترکید. بلند شدمو فرار کردم. پشت سرم صدای شاهلار و میشنیدم که منو داشت صدا میزد. خودمو رسوندم خونه درو پشت سرم بستم و نشستم زانوهامو بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن. داشتم دیوونه میشدم.
سایان چرا؟؟؟؟ چرا تو؟؟؟؟ چرا باعث شدی من نتونم به کسی که دوسش دارم برسم؟
چن روز خودمو توی خونه حبس کردم و فقط تو فکر بودم. توی این مدت واقعا به سرم زده بود و دوستی من و سایان به نفرت تبدیل شده بود. رفتم کلاس زبان و این بار میتونستم عشق بین سایان و شاهلارو با چشمم ببینم و هر بار دوباره و دوباره این اتفاق می افتاد. دیگه کینه تموم قلبمو پر کرده بود و ناراحتی رو کنار گذاشته بودم و واقعا دنبال یه نقشه بودم که ازشون انتقام بگیرم.
توی همین روزا مدرسه ها داشت وا میشد و ما دوباره رفتیم مدرسه
اما این سال…

ادامه دارد..

نوشته: کماندار شب

دکمه بازگشت به بالا