دلشورهها
سایهبانِ ایستگاه تاکسی فقط برای حفاظت از آفتاب مناسب بود و برای در امان موندن از ریزشِ برف باید جای بهتریرو پیدا میکردم. باد با تمام قدرت دونههای برفرو به صورتم میچسبوند و من زیر چشمی به شقایق نگاه میکردم که زیر سایهبان سعی میکرد مژگانرو به آغوشش نزدیکتر کنه تا سوزِ سرما به چهرهی کودک یک ساله ما نخوره. طبق روال همیشه موقع بارندگی، تاکسیها فقط دربست میرفتند و سهم ما از حرکتـشون، پاشیدنِ گِل و لای چاله و چولهها بود که روی کفش و شلوارمـون مینشست. پولم به دربست نمیرسید و باید زودتر تاکسی میگرفتم.
-بچه خوابـش بُرد ولی هنوز گونههاش سردـه.
شقایق سینی چایرو روی میز گذاشت و سرشو بالا آورد و به چشمهای من نگاه کرد. نگاهِ غمگینم برای وضعِ زندگی داغونـمون آنقدر حرف داشت که بُغض شقایق ترکید و خودشرو توی بغلم انداخت. صدای فنر مبلِ قدیمی بُغض منم ترکوند. ولی مرد که گریه نمیکنه! میکنه!؟ آره مرد گریه نمیکنه؛ مرد وقتی شرمنده زن و بچهاش باشه گریه نمیکنه! هوار میزنه! سکته میکنه! گریه برای مرد کمـه! خیلی کمـه!
مثلِ همیشه ساعت 7 صبح بیدار شدم. فلاکتـی که حکومت برای مردم ساخته شامل زندگی منم میشه اما هنوز یکی از عادتهای خوب منو نتونسته از بین ببرـه؛ نظم. باوجودی که مدتیـه بیکار شدم اما هنوز منظم و دقیق هستم. از دوران دانشگاه که ساعت رومیزیـم یهو خراب شد دیگه ساعت نخریدم. نیاز ندارم. بخوام یا نخوام رأس ساعت 7 بیدار میشم… هر روز… چه کار داشته باشم چه بیکار باشم. آروم شقایقرو از روی سینهام بلند کردم و پیشونیشرو بوسیدم و از روی تخت زهوار در رفته خودمو کشیدم بیرون. جای موبایلـم روی میز عسلی کنار تلویزیونـه؛ توی خونهی ما موبایل هیچوقت اجازه ورود به اتاق خوابرو نداشت و نداره. هفت هشت تا پیام اومده؛ احتمالاً مثل همیشه تبلیغاتی. همینجور که دونهدونه پیامهارو پاک میکنم به سمت آشپزخونه میرم و کتریرو پُر میکنم و میذارم روی اجاق گاز. یکی از پیامها تبلیغاتی نیست و از یه شماره ناشناسـه. «سلام علی جان. خوبی؟ کامیار هستم. یادت میاد؟ همسایهی دوران بچگی. یه زنگ بهم بزن رفیقِ قدیمی» زیر کتریرو روشن میکنم و روی مبل ولو میشم. کامیار؟ بعد از این همه سال چهجوری منو پیدا کرده؟ احتمالاً همونجور که من دورادور خبر داشتم که یه شرکت بزرگِ واردات زده، اونم تونسته از من خبر بگیرـه ولی… تا جایی که حافظه من یادشه آخرینبار با دعوا از هم جدا شدیم سر موضوع سکته کردن و فوتِ پدرش. اونم چه دعوایی! وقتی همراه بابا به مراسم ختم پدرش رفتیم حسابی آبرو ریزی کرد. انگار خانواده و فامیلـش هم نمیخواستن جلوی بچه بیادب خودشونو بگیرن! یه بچه دوازده ساله هر چی از دهنـش در اومد به من و بابام گفت و آخرش با حرص توی سینه من کوبید که انتقام بابامو ازت میگیرم! منم دوازده سالم بود! بچهای توی این سن اصلاً نمیدونه آدمکُشی چیه؛ اونم بچههای نسلِ ما! ماجرا از این قرار بود که پدرِ کامیار بیماری قلبی داشت و تازه بعد از جراحی مرخص شده بود. بچههای محل هم طبق معمول هر روز عصر توی کوچه مشغول فوتبالبازی کردن بودیم؛ کامیار هم بود با اون بازی کردنش؛ خدای لایی خوردن بود ولی اون دفعه لایی نخورد. شوتِ مستقیمِ من به سمت دروازه اونها به زانوی کامیار برخورد کرد و راهـش کج شد و مستقیم خورد به شیشهی پنجرهی اتاقی که پدر کامیار مشغول استراحت بود! اون زمان همه شیشهها به شکل ضربدر چسب خورده بود به خاطر شرایط بمبارانِ تهران. خُردهشیشهها روی پدر کامیار نریخت اما انگار پدرش که خواب بود، تصور کرده بود بمب نزدیک خونه منفجر شده و شیشه شکسته؛ سکته کرد و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرد. کامیار منو مقصر میدونست و منم زانوی کامیارو مقصر میدونستم.
-پدرمو تو کُشتی!
_من کُشتم یا زانوی تو!؟
-زانوی من؟ میذاشتم بهمون گل بزنی عنتر؟
_تو که اینهمه گل خوردی. اینم روـش!
-سلام عشقم. صبحـت بخیر.
_صبح توام بخیر قربونت برم. چرا زود بیدار شدی؟
-وقتی به جای لب، پیشونیـمو ماچ میکنی زود بیدار میشم. حالا بگو چی شده اَخمهات توی همـه!
_چیزی نشده. یه رفیق قدیمی بهم پیام داده.
درحالی که شقایق مشغول چای دم کردن و آماده کردن نون فریز شده و پنیر برای صبحونه بود ماجرای کامیارو براش تعریف کردم. توی چشمهای کنجکاوش داشتم میخوندم که میون سه گزینه داره میگرده تا جواب درسترو پیدا کنه؛ مرگ دستِ خداست یا توی شوتِ منـه یا سر زانوهای کامیارـه!؟ بعد از اینکه بهش گفتم نمیدونم کامیار شمارهی منو از کجا پیدا کرده یه قُلُپ از چای شیرینـش خورد و گفت:
-بهش زنگ بزن. شاید گِرهی کورِ زندگی ما دست اون باشه. هیچی نباشه کار و کاسبی حسابی داره!
_شاید میخواد انتقامِ خونِ باباشرو ازم بگیرـه!
-مسخره نشو. اون یه اتفاق بود. الان دیگه کامیار انقدر بزرگ شده که فهمـش به این برسه.
تا پیش از این فلاکت، من معاون یه شرکت صادرات و واردات بودم. یه شرکت خوب که بعد از فوت صاحبـش، ورثه حاضر نشدن شرکترو اداره کنن یا واگذار کنن؛ کلاً منحل کردن. در بدترین زمانِ زندگی من هم منحل شد؛ درست موقعی که توی کار داشتم اوج میگرفتم. از مستأجری توی خونه 300 متری شمال شهر رسیدم به خونهی فعلی که یه چهل متری یه خوابه توی مرکز شهرـه. کار نبود. رزومه منو که میدیدن جا میزدن یا نمیتونستن حقوق درخواستی منو بدن یا دنبال یه مترسک میگشتن که پشت سرش هر غلطی خواستن بکنن. حقوق درخواستیـمو به یک دهم کاهش دادم ولی بازم منو نخواستن؛ مشخص بود چرا! اونها کاربلد نمیخواستن یکیرو میخواستن بتونن توی سرش بزنن. منم اهلـش نبودم. از یک هفته قبل، دیگه دنبال شغل مرتبط با تحصیلاتـم نبودم. دنبال یه شغل کوچک میگشتم که فعلاً بتونم خرج بخور نمیر دربیارم چون پساندازـم، ته کشیده بود. و حالا پیامِ کامیار…
-تبریک میگم علی جان.
_آقا ما شیرینی خامهای قبول نداریما. فقط باغِ لواسون اونم کباب برگ دستپختِ خودت.
-اگه لواسون باشه که من یه هفته میمونم وَرِ دلِ علی جون…
_چشم چشم… باغِ لواسون… قدمـتون سر چشمام.
از نگاهِ کامیار فهمیدم باید برم دفترش؛ از لا به لای همکاران و تیکهها و تعارفها و تبریکها رد شدم و رفتم اتاقِ مدیرعامل. کامیار دوباره بغلم کرد و بهم تبریک گفت و طبق غرور همیشگیـش رفت پشت فرمونِ مدیرعاملی نشست. منم روی یکی از همون صندلیهایی که توی اتاق مدیرعامل میذارن نشستم؛ از همون صندلیها که تنها کاربردـش نگاه بالا به پایین مدیرعامل از پشتِ میزش به بقیه است.
-روز اولی که اومدی، به هیئت مدیره گفتم این رفیقِ من، هم به کارِ شرکت نظم میده هم به وضع کارمندا… کی فکرشو میکرد توی یک سال بشی معاون اجرایی شرکت!؟ فقط من!
پوزخندمرو قورت دادم آخه جوری میگه هیئت مدیره انگار من خبر ندارم و سابق بر این توی شرکتهای آمریکایی کار میکردم. همه شرکتهای این مملکت هیئت مدیرهی دکوری دارن؛ چهارتا مترسک از فامیل و آدمهای مورد اعتماد. صاحب شرکت و همه کارـه در اصل خودـه مدیرعاملـه. ولی برام مهم نبود. بهش لبخند زدم و گفتم:
_ولی واقعاً از زحماتـت ممنونم. تو نبودی به اینجا نمیرسیدم.
-من کاری نکردم تلاش خودت بود… اون برگه جلوتو امضاء کن! میخوام اولین امضا معاونیـت توی دفترِ من باشه!
روی میز یه برگهی سفید بود با یه خودکارِ فانتزی قشنگ. تعجب کردم. کامیار یه لبخند مرموزی روی لباش بود و بادقت منو نگاه میکرد.
_اینو امضا کنم؟ ورقهی سفید؟
-آره.
توی ذهنم از نظر حقوقی کارهایی که میشد با برگهی سفید امضا کرد رو مرور کردم و تصمیممرو گرفتم. توی همین یک سال حقوق بالا نداشتم که داشتم. مأموریتهای خارج از کشور با حقوق دلاری نرفته بودم که رفته بودم. برای هر قرارداد پاداشِ هنگفت نگرفته بودم که گرفته بودم؛ دیگه یه امضا روی کاغذ سفید برام مهم نبود. مهمتر چیزـه دیگهای بود؛ گاهی به این فکر میکردم که این همه پول برای چی میریزن زیر پای من!؟ آدمهای همردهی من توی شرکتهای دیگه یک دهم منم حقوق و پاداش نمیگرفتن. با نفوذی که میدونستم کامیار توی حکومت داره گاهی میگفتم شاید اختلاس میکنن. همیشه هم شقایق منو از این افکار بیرون میآورد و یادم مینداخت که «اولاً اسم تو هیچکجای شرکت نیست و اگر اختلاسی هم باشه به تو ربطی پیدا نمیکنه؛ تو فقط یه کارمندی مثلِ بقیه. ثانیاً میخوای برگردیم به دوران بدبختی و فلاکتی که کشیدیم!؟ الان یه خونه داریم شمال شهر تهرون. یه خونهباغِ خوشگل هم تازه خریدیم توی لواسون. هر دو تامون ماشین خوب داریم. پس این افکارو بریز دور.» و بعد هم با یه بوسهی شیرین همه این افکارو از ذهنم میریخت دور. خودکارو برداشتم و امضا کردم. خودکار جوهر نداشت.
_جوهر نداره.
-داره…
_خودت که داری میبینی جوهر نداره!
-میخواستم ببینم انقدر به من اعتماد داری که برام یه برگهی سفید امضا کنی یا نه! به اینا میگن خودکارِ نامرئی. روی درِ خودکار یه چراغِ کوچیک هست. روشنـش کن نورشرو بنداز روی کاغذ.
انداختم. وسطِ کاغذ با دستخط کامیار، بزرگ نوشته شده بود «دمت گرم علی جان» و زیرش امضاء من دیده میشد.
-یادگاری نگهـش دار… هم خودکارو هم کاغذو… یادگاری از اولین روز معاونتـت.
مهمونی لواسونرو مجردی برگزار کردم چون اکثر همکارها مجرد بودن جز من و دو نفره دیگه. حوصله نداشتم دوستدخترای مجردها بریزن اینجا، از آقایون دلبری کنن و روی اعصابِ سه تا زنی برن که برای حفظ زندگیشون دارن تلاش میکنن. برای همکارها هم بد نشد؛ آقایون راحت بودن و با هر لفظی که دوست داشتن با هم حرف میزدن؛ الفاظی که وسطِ یک دعوا و در اوج عصبانیت هم از من نمیشنیدی اینها رفاقتی بارِ هم میکردن! از پشت پنجره دیدم کامیار تنها نشسته توی تراس داره و تلفن صحبت میکنه. هیچوقت ازش نپرسیدم چرا هنوز مجردی؛ به من ربطی نداشت. دو تا لیوان مشروب ریختم و رفتم بیرون. متوجه حضورم شد و تلفنرو قطع کرد.
-این لندِهور داره بازی درمیاره!
_سامان؟
-آره.
_ولش کن. خودم خواستم اینجوری بشه!
-یعنی چی؟ میدونی چه سودی میپره اگه جا بزنن!؟
_بیا یه لبی تَر کن… جا نمیزنن داداش مگه به من اعتماد نداری؟ این روش منه… قرارـه اول، غلغلکـشون میدی تا برن توی اما و اگر… فکراشونرو میکنن و جوابـشون منفیـه اما هنوز دو دل هستن… اونوقت اصل قراردادو میذاری جلوشون… اصل قرارداد چیه؟ یه کم سودِ بیشتر و برطرف کردنِ تردیدهایی که عمدی در قرارداد اولیه گذاشتی… همونجا با جون و دل امضا میکنن…
-عجب پدرسوختهای هستی تو… پس اصلِ قراردادو سامان هنوز نمیدونه!
_نه…
-راستی یادم بنداز یه پارتیـه حسابی دعوتـت کنم. چهار تا جگر ببینی. چیه این مهمونیـت!؟ کیرخر-پارتی گرفتی!؟
خطر از بیخِ گوشـمون گذشت! دکتر گفت پای شقایق، سه ماه باید توی گچ باشه. راننده هم فرار کرده بود؛ درست موقعی که شقایق از مرکز خرید اومده بود بیرون یه ماشین میزنه بهش و فرار میکنه. من نگران ضربهی مغزی بودم ولی بعد از معاینه و چکآپِ کامل معلوم شد فقط ساق پاش شکسته و با وجودی که سرـش به جدول کنار خیابون خورده بود ولی چیزِ خاصی نبود. کارهای ترخیص تموم شد و رفتم توی اتاق. کامیار داشت با مژگان بازی میکرد. گفتم بچهرو ببره توی حیاط بازی کنن تا من شقایقرو آماده کنم و بیارمـش.
به شقایق گفتم روی صندلی عقبِ ماشین دراز بکشه تا راحت باشه. مژگان روی صندلی شاگرد نشست. کامیار خدافظی کرد و گفت میره شرکت. تأکید کرد من بمونم خونه پیشِ شقایق و دیگه شرکت نیام. کمربندرو که بستم چشمـم به عروسکِ توی دست مژگان افتاد.
_چه عروسک قشنگی… از کجا آوردی بابایی؟
-عمو کامیار داد… تازه آبمیوه هم بهم داد.
_دستـش درد نکنه… تشکر کردی بابا؟
-اوهوم.
_اوهوم نه… بگو بله.
-چشم… بله.
آخرـه شب بود. خسته بودم. داروهای شقایقرو بهش دادم و میخواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد.
-عشقم؟
_جونم؟
-خیلی دلشوره دارم.
_دلشوره برای چی؟
-نمیدونم. حس میکنم اون تصادف عمدی بود!
_عمدی نبود قربونت برم… پلیس گفت سرعت ماشین بالا بوده و از کنترلِ راننده خارج شده…
-آخه…
_آخه نداره عزیزم… این فکرهای منفیرو از خودت دور کن… بخواب عشقم.
لبهاشرو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون. یادم افتاد باید برای مژگان قصه بخونم. از لای در نگاه کردم و دیدم روی تخت خوابـش بُرده. رفتم روش پتو بکشم که دیدم از دهنش کف بیرون ریخته. مغزم یه لحظه از کار افتاد. نبضـشرو چک کردم؛ زنده بود. دور پتو پیچیدمـش و از اتاق اومدم بیرون. از لای در به شقایق نگاه کردم؛ دارو اثر کرده بود و خوابـش برده بود. توی این شرایط نباید بهش شوک وارد میکردم.
احساس میکردم صدای ضربان قلبم داره توی فضای بیمارستان میپیچه. تنها چیزی که فهمیدم از حرفهای دکتر این بود که یک نوع سم خورده که با این دُزِ کم، کُشنده نیست فقط روی سیستم عصبی بدن تأثیر میذاره و از کار میندازتـش. اگر تا قبل از 24 ساعت معدهاش شستشو داده نشه و سم در بدن نفوذ کنه، امکان فلج شدنـش برای تمام عمر هشتاد درصدـه.
گرگومیشِ طلوعِ آفتاب بود که برگشتیم خونه. شقایق هنوز خواب بود. مژگانرو روی تخت خوابوندم. رفتم داخل سالن و روی کاناپه ولو شدم. به حرفهای مژگان فکر میکردم. میگفت جز شام و پفک هیچی نخورده؛ خب اینهارو که منم خورده بودم. پس این مسمومیت از کجا اومد. نمیتونستم تمرکز کنم. تصادف شقایق و بعد مسمومیت مژگان تمام ذهنـمو بهم ریخته بود.
-یک هفته؟ ما این هفته خیلی کار داریم علی!
_میدونم. قبلاً همه چیزو آماده کردم… من نباشم اتفاقی نمیوفته ولی من با این ذهن داغون باشم ممکنه همهچی خراب شه!
-ببین میدونم پشت سر هم داره برات اتفاق بد میوفته و نیاز به استراحت داری ولی این هفته نه… بذار هفتهی بعد… این هفته دو تا قراردادِ حسابی داریم!
_نمیتونم کامیار… داغونم.
-باشه. امشب میبرمت یه پارتی حالترو جا میارم… اگه باز اوکی نشدی از فردا برو مرخصی.
یکی باید به این کلهخراب بفهمونـه کسی که پشتِ سرِ هم داره بد میاره و ذهنـش کامل قفل شده؛ نیاز به آرامش داره! با پارتی حالـش جا نمیاد. ولی قبول کردم.
مثلِ همه پارتیها صدای موسیقی کر کننده بود. وارد خونه که شدیم تازه فهمیدم این پارتی نیست؛ سکسپارتی بود. اون هم توی خونه ویلایی شمالِ تهران! یا به حکومت خیلی خوب رشوه دادن یا خیلی نفوذ دارن. هر چی کامیار اصرار کرد حاضر نشدم لباسمرو دربیارم. خودش لخت شد و فقط یه شلوارک پاش بود. یه خونه دوبلکس که یه سالن بزرگ داشت و ما دقیقاً اونجا بودیم با راهپلهای گوشهی سالن که به اتاقهای بالا ختم میشد. زن و مرد، دختر و پسر همه برهنه بودن؛ البته تفاوتهایی هم داشت. اکثریت کامل لخت بودن. بعضیها فقط شورت داشتن و بعضی از خانمها هم ست تنـشون بود با اندامهای مختلف؛ چاق، تپل، لاغر و ورزشکار ولی بیشتر دخترها اندام رو فرمـی داشتن. «بارِ» خوشگلی هم کنارِ سالن بود و چند تا دختر و پسر مشغول پذیرایی. همهجور سکسی هم برقرار بود؛ پسر با پسر که همدیگرو میمالیدن و مشخص بود زیرچشمی دوست داشتن دخترهای اطرافشون تحسینـشون کنن! دختر با دختر که سهکنجِ سالن مشغول لب گرفتن بودن. از نگاه دختر و پسرها و احوالپرسیـشون فهمیدم صاحبِ سکسپارتی خودِ کامیارـه. منم که شلوار و تیشرت تنم بود گوشهی بار یه جای دنج پیدا کردم که اطرافیانم حداقل یه چیزی تنشون باشه، احساس غریبی نکنم و زیاد توی چشم نباشم. جالب بود برام که آدمهای اونجا هیچ حدی برای هم قائل نبودن. این همه آدم سکسیرو از کجا پیدا کرده بود؟ چهجوری بهشون اعتماد کرده بود. گوشهی سالن شلوغ شد. گیلاسِ مشروب بالا پایین میشد و بعضیها دست میزدن و بعضی از دخترا جیغ میکشیدن. جلوی دیدم که باز شد نگاه کردم. یه پسرـه خوشگل با بدنِ بیمو، یه دختریرو کنار مبل به پوزیشنِ داگی میکرد. بعضی از دخترا گیلاس مشروبـشونرو میریختن روی تن و بدن همون پسر و دختر. یکی از دخترا از پشت رفت تخمهای پسرـهرو گرفت و میخندید؛ پسرـه کامل روی دختره سوار شد و شدّتِ عقب و جلو کردنشرو بیشتر کرد. دختری که تخمهای پسرهرو گرفته بود و میمالید، یه سیلی به کونِ پسرـه زد و کنار رفت. یه مردِ درشتهیکل همهرو کنار زد و اومد پشتِ پسرـه و کیرشو روی سوراخِ باسنِ پسرـه تنظیم کرد و بدون مکث فرو کرد. جالب بود که پسرـه هیچ اعتراضی نکرد؛ شاید لذتش بیشتر شده بود. واقعاً چرا اینجوری بود!؟ اینها چیزی مصرف کردن!؟ والا الکل این تأثیرو نداره! انقدر بیخیال؟ میخواستم برم به پسرـهی مفعول بگم این آقا داره میکنتـت، حواست هست!؟
-ای بابا… تو که هنوز چیزی نخوردی!
برگشتم دیدم کامیار کنارمـه و توی دستـش دو تا لیوان مشروب آورده. یکیـشرو داد به من.
-لذت میبری؟ اینو بهش میگن پارتی… نه اون کیرپارتیهای مسخرهی تو!
_این پارتیـه؟ والا باغوحش هم اینجوری نیست! این صحنههارو فقط توی فیلمهای پورن دیده بودم. داره پسرـهرو میکنه! نگاه کن!
-ببین اونهایی که کاملاً لخت هستن آزادن؛ پسر و دختر هم نداره؛ همین وسط میتونی بکنیـشون… اونهایی که شورت یا شورت و سوتین دارن باید ببریشون توی یکی از اتاقهای بالا و باهاشون خلوت کنی و حالشو ببری؛ نگران سرویس مشروب و مواد هم نباش؛ به اتاقها هم سرویس میدیم حتی وسط بکن بکن… اونهایی هم که لباس دارن مثل تو، اومدن اینجا جق بزنن!
خندید؛ بهم جوری خندید که صداش توی گوشم زنگ زد؛ انگار من تا حالا سکس نکردم و فقط این دیوونهها میدونن سکس چیه! به سلامتی هم مشروبرو خوردیم. همون پیک اول منو گرفت؛ نفهمیدم چی بود اما خیلی قوی بود. یه پیک دیگه از بار گرفت و داد دستم…
-بخور… اومدی اینجا حالت خوب شه الاغ!
بعد از من جدا شد و رفت سراغ دو تا دختری که دورتر به ما نگاه میکردن و لبخند میزدن. یکیـشون پرید بغلِ کامیار و با دست برای من بوس فرستاد. کامیار به اون یکی منو نشون داد؛ مشخص بود داره بهش میگه که هوای منو داشته باشه. بعد همینجور که از پشت دستشرو کرده بود توی شورتِ دخترـه دو تایی از پلهها بالا رفتن. دوباره به سالن نگاه کردم؛ دیگه تقریباً هیچکس بیکار نبود؛ هر کی رو یکی خوابیده بود. مشروبـمو خوردم و به دختری که پشتِ بار بود گفتم یکی دیگه بدـه.
-همین!؟
دختری که کامیار سفارش منو بهش کرده بود رسیده بود کنار من. به چشمهاش نگاه کردم؛ با چشمهای درشتِ مشکی، واقعاً زیبا بود.
_چی همین؟
-عین اُسکلها نشستی فقط مشروب میخوری؟ توی خونه هم میتونستی مشروب بخوری فیلمِ پورن ببینی دیگه…
_شانسـت امشب اُسکل گیرت اومده!
-بهت نمیخورـه جقی باشی. حواسم بهت بود. حتی به کیرت دست نزدی با وجودی که از رو شلوارت هم معلومه حسابی بلند شده و سفتـه… میخوای یه چیزی بدم بری فضا؟
_همین الان هم فضا هستم. همچین سکسپارتیئی توی تهرون یعنی فضا…
با دست یقهی تیشرتِ منو گرفت و اشاره کرد دنبالش برم. خیلی با ناز راه میرفت. تکون خوردن سینههاش درست مثلِ یه ریتم موسیقی بود. روی پله دوم که رسیدیم از ویبره گوشی توی جیبـم فهمیدم موبایلـم داره زنگ میخوره. بهش گفتم چند لحظه صبر کن باید تلفنمرو جواب بدم. گفت: «برو توالت جواب بده؛ اینجا ورود موبایل ممنوعه، کسی ببینه دهنتو صاف میکنه؛ با صاحبِ پارتی اومدی که تونستی موبایلتو بیاری داخل.» اون داشت حرف میزد و من دنبال درِ توالت میگشتم.
یادم نمیاد به شقایق دروغ گفته باشم؛ هیچوقت. بهش گفتم حالِ روحیـم بد بود با کامیار اومدم پارتی. البته از صدای بلند موسیقی که تا مستراح هم میرسید، میتونست بفهمه ولی… شقایق فقط داشت گریه میکرد… صدای هقهق گریههاش خیلی نگرانم کرد… توی اون شرایط و صدای موسیقی، متوجه نمیشدم چی میگه فقط بهش گفتم الان میام خونه؛ انگار این بدبیاریـه سریالی ادامه داشت…
به خانمخوشگلـه که هنوز کنار پله بود گفتم مشکلی پیش اومده و مجبورم برم خونه… از کامیار عذرخواهی کن.
یک هفته مرخصی من شد ده روز و بهجای رسیدن به آرامش، باید شقایقرو آروم میکردم؛ توی این شرایط فقط فوت پدرِ شقایق کم بود؛ پدرزن دوست داشتنی من که هیچوقت بدی ازش ندیدم. توی این ده روز اصلاً خونه نرفتیم؛ درگیر مراسمهای کفن و دفن، سوم، هفتم، مهمونها و تسلیتها بودیم؛ خستگی ذهنی من بیشتر هم شده بود و دلم میخواست مغزم برای حتی یک لحظه خاموش بشه تا بتونم نفس بکشم. شقایق هم از تصور عمدی بودن تصادفِ خودش، رسیده بود به خرافات که « افتادیم روی بدبیاری! شاید حق کسیرو خوردیم! باید قربونی بکشیم تا بلا ازـمون دور شه!» حوصلهی شنیدن این حرفهارو نداشتم؛ رفتم توی تراس که هوایی تازه کنم. نفسِ عمیقی کشیدم و روی صندلی تراس نشستم که شقایق اومد و گوشی من توی دستـش بود و داشت زنگ میخورد. پرسیدم کیه؟ گفت «یه شمارهاس!»
_بله بفرمایید؟
-آقای علی شادمان؟
_بله خودم هستم. شما؟
-من سرگرد نهاوندی هستم. شما آقای کامیار عطاییرو میشناسید؟
_بله.
-پس چرا زنگ خونهرو جواب نمیدین آقا؟ همکارانِ من پشتِ در هستن!
_ما خونه نیستیم جناب سرگرد. پدرخانمم به رحمت خدا رفته و ده روزی هست خونه نرفتیم…
-آها… یه لحظه گوشی…
بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد.
-همین الان بیاید خونهی آقای عطایی!
_چیزی شده جناب سرگرد؟
-تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدم.
روی جنازهی کامیار یه پارچه سفید کشیده بودن؛ از خونی که روی پارچه بود مشخصـه ضربه به سرش خورده. همهجای خونه پلیس بود. بُهتزده به جنازه کامیار نگاه میکردم. یه کم دیگه آب خوردم بعد لیوانرو روی میز گذاشتم. چشمهای درشت سرگرد فقط روی من بود.
-میدونم براتون سخته ولی…
_برای چی گفتید من بیام اینجا؟
-خب شما متهم ما بودید ولی توی همین مدت و تا شما برسید از شما رفعِ اتهام شد!
_متهم بودم حالا رفعِ اتهام شد! نمیفهمم…
-براتون توضیح میدم… دوربینهای بیرون و داخلِ خونهرو از کار انداختن اما خوشبختانه مأموران ما متوجه شدن که خونهی روبرویی دوربین مداربسته 360 درجه داره که کامل کوچهرو پوشش میده… توی همین فاصله ما دوربین اون خونهرو چک کردیم و قاتل شناسایی شده! خوشبختانه اثر انگشتـش هم در محل جرم پیدا کردیم. یک دزد سابقهدار که تازه هم آزاد شده و حالا به جزء دزدی، به جرم قتل هم باید محاکمه بشه!
_این جواب سوال من نبود جناب سرگرد. چرا متهم بودم؟
-خب به اون هم میرسیم. با من بیاید به اتاقِ دفترِ کارِ دوستـتون. دکورش کاملاً اداریـه، اینجا دفترِ کارش بود دیگه… درسته؟
_دفترِ کار رسمی نه ولی هروقت نمیتونست شرکت بیاد، توی خونه و همین اتاق جلساتشرو برگزار میکرد.
با سرگرد به سمت اتاقِ کار کامیار رفتم؛ اونجا هم سه تا مأمور بود و مشغول بررسی وسایل. روی میزِ کارِ کامیار یک پوشه بود که گوشهی پوشه نوشته شده بود «علی شادمان» سرگرد پوشهرو برداشت و به سمتِ من گرفت.
-عکسهای داخلِ این پوشه باعث شد به شما مظنون بشیم… ظاهراً قاتل فکر میکرده خونه خالیـه و بعد با دوست شما درگیر میشه و ایشونرو به قتل میرسونه… بعد وحشت میکنه و احتمالاً از همون سالن چیزهایی که فکر میکرده قیمتیـه برمیداره و فرار میکنه؛ درمورد دزدی هنوز مطمئن نیستیم تا لیست اموال خونه بررسی بشه؛ شاید وحشت کرده و بدونِ دزدی فرار کرده باشه… اما با بررسی و انگشتنگاری این اتاق و بعد از شناسایی قاتل فهمیدیم قاتل وارد این اتاق نشده…
_توی این پوشه چیه؟
-باز کنید و ببینید.
پوشهرو باز میکنم. چند تا ورقِ سفید و چند تا عکس؛ عکسهایی از من توی اون سکسپارتی. دیگه نیازی نبود از سرگرد سوال کنم؛ تئوری اولیهی سرگرد برام کاملاً روشن شد؛ احتمالاً تصور کردن کامیار به خاطر این عکسها از من اخاذی میکرده و من با نقشهی قبلی اومدم اینجا و کُشتمـش! اما تئوری ذهنِ خودم هنوز کامل نبود. چرا کامیار این عکسهارو از من گرفته؟ منو بُرده پارتی که از من عکس بگیره؟ میخواسته بعدها از من اخاذی کنه؟ چرا؟ من حقوقبگیرـه خودش بودم؛ یعنی پولهایی که خودش بهم داده اخاذی کنه؟ خنده داره! سرگرد نگاهی به عکسها و بعد به من کرد.
-نگران این عکسها نباشید. ما دایرهی قتل و جنایت هستیم… از پلیسهای اینجا فقط من این عکسهارو دیدم اما بهتره با خودتون ببرید…
_من میتونم برم؟
-بله… وقتی داشتم تلفنی با شما صحبت میکردم همکاران خبر دادن که قاتل شناسایی شده… همون موقع میخواستم بگم نیاید ولی یادِ این پوشه افتادم و گفتم بهتره بیاید و اینو ببرید.
گیج و مبهوت توی ماشین نشسته بودم. بدبیاریها کم بود؛ حالا قتل کامیار و بدتر از اون معمایی که کامیار با این پوشه برام ساخته بود. شقایق چند بار میسکال زده و دوباره تماس گرفت. جواب دادم و گفتم دارم میام خونه نگران نباش. دوباره پوشهرو باز کردم و عکسهارو نگاه کردم. این کاغذهای سفید برای چیه؟ لابد برای عکسها میخواسته شرح بنویسه یا شاید برای کسی نامه بنویسه! اما برای کی؟ برای من؟ یک چیزی توی ذهنم گفت «شاید نوشته». درِ داشبورد ماشینرو باز کردم و خودکارِ نامرئی که کامیار بهم داده بود درآوردم و نور چراغشرو روی اولین کاغذ انداختم. حدسـم درست بود؛ نوشته بود ولی چیزهایی که میخوندم باور کردنی نبود. یک لیست کامل که در مقابل هر خط از لیست، تیک یا ضربدر گذاشته بود؛ «تصادف طبیعی با شقایق» تیک خورده بود. «مسموم کردن خفیف مژگان با آبمیوه» تیک خورده بود. «مسدود کردن موقت حساب بانکی» تیک خورده بود. «سکس پارتی و خیانت علی به شقایق» ضربدر خورده بود. «تجاوز گروهی به شقایق» چیزی مقابلش ننوشته بود. «منتشر کردن سند خیانت علی به شقایق» هیچی جلوش نبود. «تصادف طبیعی در جاده شمال و مرگ علی و خانوادهاش» به جای تیک یا ضربدر کمی جلوتر نوشته بود «انتقام نهایی از علی برای مرگ پدرم» مغزم داشت منفجر میشد از دیدن این همه کثافت از طرفِ کسی که فکر میکردم مثل برادرمـه. دوباره گوشیـم زنگ خورد. نفسِ عمیقی کشیدم و جواب دادم.
_سلام عشقم.
-پس چی شدی تو؟ با کامیار پارتی گرفتین وسطِ عزاداریـه من!؟
_نه قربونت برم… میام اونجا برات توضیح میدم…
-خب حالا… زودتر بیا.
_راستی بدبیاریها تموم شد عشقم… یکی برامون قربونی کُشته!
-خدارو شکر… گفتم بهت که قربونی بکشیم بلا رفع میشه.
پایان
نوشته: om1d00