دلهره
هم من هم بهروز روزای بدی رو سپری میکردیم . تقریبا یک سال میشد که برای بارداری من اقدام کرده بودیم ولی حامله نمیشدم . بعد از چند دوره آزمایش مشخص شد ایراد از بهروزه . پیش چندتا متخصص رفتیم ولی متاسفانه همشون به اتفاق این نظر رو داشتن که اسپرمهای بهروز از نظر تحرک بسیار ضعیفن و نمیتونن خودشونو به رحم برسونن حتی اگر هم برسه نمیتونن وارد تخمک بشن . نظر پزشکان تلقیح مصنوعی بود به صورتی که تخمک رو از بدن من بگیرن و اسپرم بهروز رو به صورت مکانیکی وارد تخمک کنن و وقتی گامت (تخمک لقاح یافته) تشکیل شد اونو تو رحمم بذارن . هزینه عمل یکمقدار بالا بود و ماهم به خاطر خرید آپارتمان و وام زیاد پول زیادی نداشتیم و نمیتونستیم هزینه کنیم و منتظر یه روزنه بودیم برای انجام اینکار .
چندباری با بهروز راجب آوردن بچه از بهزیستی صحبت کردیم . هم من هم بهروز موافق بودیم سرپرستی یه بچه رو بعهده بگیریم ولی خوب هنوز تموم درها به رومون بسته نشده بود و منظتر بودیم لقاح آزمایشگاهی رو انجام بدیم اگر موفق نشدیم یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنیم . روزها پشت سرهم سپری میشد و خلا بچه تو زندگیمون بشدت احساس میشد . خونه به شدت ساکت بود . بهروز اکثر اوقات تلویزیون رو با صدای زیاد روشن میکرد تا سکوت محزون خونه از بین بره . کم کم احساس میکردم زناشوییمون هم سرد شده مثل فضای خونه . هرچند بهروز انگار دلسرد نمیشد و بعد از رابطه سکسمون که دیگه کاندوم برامون معنایی نداشت و همیشه بدون پیشگیری سکس میکردیم بعد از اتمام سکس همیشه به شکم و پهلوهام دست میکشید . بعضی وقتا سر شوخی رو هم باز میکرد و میگفت مامان ستاره مامان ستاره منو خوردی تا 9 ماه دیگه میام بیرون و ظروع میکرد قلقلک دادن و مسخره بازی منم اکثرا با اینکه حوصله لوس بازیاشو مخصوصا بعد از سکس نداشتم ولی باهاش همراه میشدم . بهروز همه اون چیزی بود که میخواستم . مرد من . با شعور با اخلاق همه جا دوسش داشتن و محبوب و درعین حال محجوب . قد بلند و ورزشکار و اونجور خوش قیافه نبود . ولی مهربون و خوش برخورد و خوش قلب بود . چشمای مشکیش تموم دنیام بود .
ولی کم کم این قضیه روم اثر گذاشت . دیگه اون ستاره سابق نبودم . بی تفاوت شدم . حتی دیگه کارای بهروز برام جالب نبود . انگار تقصیر بهروزه که ما بچه دار نمیشیم و واقعا هم بود . دیگه به خونه نمیرسیدم . با اینکه هردومون کار میکردیم ولی کار من به عنوان کارمند دانشگاه اونقدر زیاد نبود و هر روز قبل از ساعت 2 خونه بودم با توجه به نزدیکی خونه به دانشگاه . ولی قسمت زیادی از کارای خونه رو به بهروز تحمیل میکردم و عملا دیگه دست به سیاه و سفید نمیزدم . کم کم دیگه کمتر هم خونه میموندم . شروع کردم به باشگاه رفتن و پیداکردن دوستای جدید و گردش های زیاد تر از حد معمول . بهروز هیچوقت بهم چیزی نگفت . به قدری خودشو مقصر میدونست که حتی برای تفریحات شخصیم برنامه میچید . برام لباس باشگاه میخرید و مولتی ویتامین میزاشت تو ساک باشگاهم . پرایدی رو که باباش برای عروسیمون بهش کادو داده بود دیگه بصورت همیشه در اختیارم گذاشت که راحت باشم ولی من این چیزارو لازم نداشتم . من بچه میخواستم . دوست نداشتم دیگه خونه باشم . چند بار پیش امد رفتم خونه بابام و شب برنگشتم . احساس میکردم از بهروز خیلی دور شدم ولی بهروز همچنان منو میدید چشای مهربونش برق میزد . همیشه دوستم داشت . منم دوستش داشتم ولی بچه دار نشدنمون رو از چشم اون میدیدم . تا اینکه اون اتفاق افتاد و منو بهروز دعوای سختی باهم کردیم سر اینکه چرا اینقدر دوراز خونه هستم و به بهروز کم محلی میکنم و بهروز هم عاصی شده بود دیگه و حرفی رو که نباید میزدم زدم . با پرخاش بهش گفتم لعنتی تو مرد نیستی نمیتونی یه بچه تو شکم من بذاری . خونه تو سکوت خیلی بدی فرو رفت . بهروز خشک شد . با چشمای باز و بیروح بهم زل زد . کم کم پاهاش شل شد و رو نزدیکترین صندلی نشست و سرشو انداخت پایین . نفسشو با صدای تقریبا بلندی بیرون داد و دستاشو گرفت جلوی صورتش . ر.به جلو خم شد . من هنوز هم از عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم . کم کم به خودم مسلط شدم و حرف آخرمو برای خودم تکرار کردم . واااااای چی گفته بودم . این حرف , حرف من نبود اشک با سرعت زیادی توی چشمام دوید . بهروز رو نگاه کردم رو صندلی مچاله شده بود . من که هیچوقت این اخلاق رو نداشتم که ضعف کسی رو به رخش بکشم حالا چطور شد که اینجوری رو سر بهروز خراب شدم و این حرف رو بهش زدم . دویدم سمت بهروز و بغلش کردم و زدم زیر گریه . مثل بچه های دو ساله زار میزدم و التماس میکردم ببخشه منو . نه حرف میزد نه تکون میخورد . با دستام دستاشو از رو صورتش برداشتم . چشاشو بسته بود ولی رد اشکاش رو صورتش معلوم بود . با ناله و التماس خواهش میکردم منو ببخشه . چشاشو باز کرد گفت بد کردی باهام . انتظار نداشتم . و بلند شد . با خواهش گفتم کجا میری . جواب داد جایی نمیرم میخوام برم هوا بخورم . شب منتظرم نباش . میتونی بری خونه بابات یا دوستات که شب تنها نباشی . شبا خونه خیلی غمگینه وقتی تنها باشی . چشامو بستم از ناراحتی . خدای من . بهروز اون شبای تنهایی چی کشیده بود . شبایی که من خودخواه خونه نرفتم . خونه بابام یا خونه ساره خواهرم یا هدی دوستم خوابیدم بودم . صدای بسته شدن در امد . من موندم و سکوت حزن انگیز خونه . دویدم تو اتاق خواب و با صورتم رفتم تو تختخواب و خودمو ول کردم . مثل ابر بهاری گریه میکردم . خیلی با بهروز بد کردم .حق بهروز این نبود . واقعا تقصیر بهروز نبود که بچه دار نمیشدیم ولی خوب من نمیدیدم . یا نمیخواستم ببینم .
صدای در امد . گریم قطع شد . امدم تو هال دیدم بهروز با دست پر امده خونه . میوه و شیرینی گرفته بود یه حالت خیلی خوبی داشت . گفتم چی شده گفت هیچی قراره چی شده باشه برای خونه وسیله گرفتم شیرینی هم گرفتم برای شیرین ترین خانم دنیا . آها راستی یه دسته گل هم گرفتم برای همسر خوشگلم تو ماشینه بذار بیارم . گفتم گل واسه چی گفت گلای داوودی همونا که دوست داشتی همونا که شب عروسیمون همیشه دلت میخواست به جای رز قرمز رو تختمون پرپر شه . و همون جور هم شد . یادته ؟ پریدم تو بغلش لبامو چسبوندم رولباش . گفت بذار برم گلارو بیارم امشب میخوام مثل شب عروسیمون رو تخت برات پرپرش کنم میخوام یه شب پرشور داشته باشیم . شاید هم فرجی شد . رفت بیرون ولی در آپارتمان رو نبست . منم میوه و شیرینارو بردم تو آشپزخونه و احساس سرمای زیادی کردم . با اینکه اواخر مهرماه بود و دمای هوا امده بود پایین ولی این سرما غیرمنتظره بود . امدم در آپارتمان رو ببندم که دیدم آپارتمان رو به کوچه باز میشه . همونجور با لباس خونه امدم بیرون دیدم تو کوچه بابام اینا هستم تو دوران بچگیم . بابام امد گفت ستاره تو که باز بیرونی تو خاکا داری خاک بازی میکنی . دستامو نگاه کردم . بچه نبودم ولی انگار بابام منو بچه میدید . ته کوچه عموم با پیکان استیشن قهوه ایش داشت میومد . بابام گفت بدوبرو خونه دست و صورتتو بشور خونه عمواحمد دارن میان . شاد و خوشحال دویدم سمت خونه و رفتم تو حیاط . رفتم تو حیاط دیدم تو حیاط بیمارستان نزدیک خونمون هستم . چندباری رفته بودیم اون بیمارستان و یادم بود ولی دقیقا اون چیزی نبود که در واقیت بود . تقریبا 70 درصد بیمارستان مخروبه بود و یه قسمت خیلی کوچیک که سالم بود اونقد دیواراش خراب بود که انگار هرلحظه امکان ریزش داشت . یه پرستار از در امد بیرون منو صدا زد گفت شما همسر بهروز امینی هستین ؟ گفتم بله اتفاقی افتاده ؟ گفته عجله کنین بچه داره بدنیا میاد . حرفشو متوجه نشدم ولی با سرعت دویدم سمت ساختمون . رفتم تو دیدم همه بهم تبریک میگن و بهروز روی یه تخت یه حوله هم که انگار یه چیزی توشه دستشه . تا منو دید گفت ستاره ستاره بیا ببین مرد هستم و میتونم بچه دار بشم . اینقدر مرد هستم که خودم بچه رو بندیا اوردم . با بهت و تعجب رفتم جلو و حوله رو ازش گرفتم وقتی داخلشو دیدم یه بچه چروکیده زشت خیلی سیاه که حتی شبیه بچه هم نبود توی حوله پیچیده شده . با ترس بچه رو گذاشتم رو تخت . پرستارا کم کم دور میشدن و بهروز حالتش عوض شد و پاشد گفت بیا . این بچه . مگه بچه نمیخواستی . چشای بهروز دیگه مهربون نبود داد که میزد صداش فرق میکرد . دندوناش کج و کوله شده بود . قدش به طرز مضحک و غیرقابل باوری بلند شده بود . صداش داشت پرده گوشامو پاره میکرد . دستامو گذاشتم روی گوشام چشامو بستم و داد زدم . بهروز خواهش میکنم خواهش میکنم تورو خدا . من تورو میخوام من بچه نمیخوام . یه دستشو روی شونه هام حس کردم و صدای بهروزو میشنیدم که صدام میزد .
یهو از خواب پریدم . خیس عرق بودم و تند تند نفس میزدم . بهروز کنارم بود با حالت نگران و ناراحت . گفت خواب بد دیدی ؟ خودمو انداختم تو آغوشش و سفت بغلش کردم . بازوهامو میمالید و بلندم کرد گفت بریم یه لیوان آب بخور لباساتو دربیار خیسه عرقه . لباسامو درآوردم و رفت آشپزخونه یه لیوان آب خنک آورد برام و با مهربونی نشست کنارم و آب خوردنمو نگاه میکرد . چقدر چشاشو دوست داشتم . به حدی مهر و محبت تو چشاش بود که آدمو از همه چی مطمئن میکرد . آبو که خوردم لیوانو گذاشتم رو میز کنار تخت . بهروز همچنان نشسته بود روبروم رو تخت . نگاش کردم , بغض کردم , چجوری تونسته بودم اینقدر بیرحم و غیرمنطقی و سرد باهاش برخورد کنم و اون حرفای زشت رو بهش بزنم . بغضم داشت میترکید . خودمو انداختم بغلش و بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن دوباره .
اینبار بهروز با مهربونی و خنده گفت بسته دیگه دختر گنده که گریه نمیکنه از هیکلت خجالت بکش کو ببینمت . سرمو از تو آغوشش بیرون آورد تو چشای قرمزم که از بس گریه کرده بودم دیگه اشک کم میاورد نگاه کرد و گفت اوه اوه ستاره چشات قرمز بود دماغتم قرمز شده شبیه دلقکای سیرک شدی . ناخوداگاه خندم گرفت . اینقد گریه کرده بودم خالی شده بودم و کوچکترین محرک منو میخندوند . گفت چی شده خواب بد دیدی . گفتم خوابم یادم نیست زیاد ولی مثل اینکه تو خوابم تو حامله شده بودی . زد زیر خنده گفت من حامله شده بودم ؟ مگه میشه . گفتم خوب خوابه دیگه . گفت خیلی خوب نگران نباش شاید این یه نشونس . امشب میخوام برات جبران کنم و یه شب رمانتیک برات رقم بزنم . نگفتم برات چی آوردم ؟ گلای داوودی . اسم گلای داوودی امد لرز کردم . یاد خوابم افتادم گفتم گلا کجا بود ؟ دویدم سمت آشپزخونه دیدم خبری از میوه ها و شیرینی نیست . یکم خیالم راحت شد برگشتم بهروز چسبیده بهم با گلای داوودی تو دستش نزدیکم ایستاده بود . جا خوردم . گفت تقدیم به بهترین همسر دنیا با عشق . نمیدونم چرا ولی یه چیزی درست نبود . بهروزاون بهروز همیشگی نبود . مثل همیشه مهربون بود ولی چشماش فرق داشت . جالب بود که همش هم سعی میکرد چشاشو ازم بدزده . خونه به طرز عجیب و وهم انگیزی تاریک بود و چراغا سوی خیلی کمی داشتن . بهروز روفت تو اتاق و گفت تا نگفتم نیا . مات و مبهوت تو هال وایساده بودم .صدام کرد عزیزم . آروم آروم رفتم تو اتاق . برگ گلای داوودی رو پرپر کرده بود رو تخت . امد سمتم و آروم بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام . تنش اون بوی همیشگی رو نداشت . بوی بدی میداد . توجه نکردم و منم باهاش همراهی کردم . منو خوابوند رو تخت و آروم سینه هامو شروع کرد مالوندن . بشدت شهوتی شده بودم ولی فشار بدنش و دستاشو دوست نداشتم . بهروز بود ولی بهروز نبود انگار . انگار داشتم با کس دیگه ای عشقبازی میکردم . هیچوقت فانتزی سکس با دیگران رو نداشتم . ولی نمیدونستم چرا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم . لباسشو درآورد و رکابیشو از تنش کند . با دیدن سینه پرمو و وسیعش گرمای زیادی رو داخل بدنم حس کردم . بشدت شهوت به بدنم تزریق شده بود . انگار بهروز عضلانی تر شده بود . به موهای سینش چنگ زدم و کشیدمش سمت خودم . یهو با انرژی خیلی زیادی منو از تخت بلند کرد و تموم لباسامو با حرص و ولع کند و خودشم شلوار و شورتشو درآورد . با دیدن تن لختش و آلت شق و سربالاش احساس خیسی و گرمای زیادی در فضای بین رونها و باسنم کردم . شهوت جوری بهم مستولی شده بود که کنترل حرکاتم رو از دست داده بودم . بهروز متوجه شد و فوری منو انداخت روو تخت و دراز کشید روم . زیرش قرار گرفته بودم و کاملا مسلط بود بهم . پاهامو دور کمرش حلقه کردم و با ناله گفتم بهروز زود باش زود باش همشو بکن توم . نمیخوام درش بیاری میخوام توم باشه میخوام پر باشم میخوام هرچی تو کمرته بریزی تو شکمم من بچه میخوام . بهروز با ضرباهنگ منظمی تلمبه میزد و من در آتش هوس میسوختم . پشت بهروز رو فکر کنم کامل زخمی کرده بودم از بس چنگ زده بودم . دستام یه خیسی رو حس میکرد که عرق نبود . دستامو آوردم جلو چشام که ببینم دیدم خونیه . وای بهروز چیکار میکرد باهام . گفتم بهروز پشتت خون میاد بدون حرف لباشو گذاشت رو لبام به نشونه بیخیال شدن و ادامه داد . کم کم داشتم ارضا میشدم . خیلی شدید بود و بهروز هم نزدیک بود . با ارضا شدن بهروز منم به شدت ارضا شدم . بهروز کامل توی کس من خالی شد و همونجور افتاد روم . منم زیرش خوابم برد و نمیدونم چقد خوابیدم که با صدای بهروز به خودم امدم .
ستاره با همون لباسای دیشب خوابیدی بمیرم حتما دیشب منتظرم بودی بیام خودم لباساتو دربیارم . پاشو بیا به جبران دیشب صبونه برات حلیم گرفتم. چشامو یکم باز کردم . کجا بودم ؟ چرا اینجوریم . تموم بدنم درد میکرد . انگار یه تریلی از روم رد شده . نشستم رو تخت . لباسای دیشب تنم بود که هنوز . یکم فکر کردم . دیشب منو بهروز چیکار کردیم ؟ برگ گلای داوودی کو پس ؟ چرا هنوز لباس تنمه . پاشدم رفتم جلو آینه تو اتاق . همون لباسای دیشب تنم بود . دستامو نگاه کردم خون رو دستام خشک شده بود . دستامو بردم تو شورتم و خیسی و لزجی زیادی رو روی کوس و تو شورتم حس کردم .
دستمو بیرون آوردم هنوز خشک نشده بود کامل .
بردم جلو دماغم بو کردم . بوی منی میداد …
نویسنده : کیرمرد(dickerman)