دوباره پیدام کن
به نظرش زاویهی جالبی میومد. حس میکرد که تا بحال سقوط دونههای برف رو از پایین ندیده بود. دونههای برف بیشماری که انگار توی بینهایت از تکینگی جدا میشن و با سقوطشون، سفیدی دنیای اطرافشون رو بسط میدن. ولی حس جالبتر، برخورد دونههای برف با صورتش بود؛ و با چشمهاش، که منظره رو زیباتر از اونی میدیدن که اجازهی بسته شدن رو به پلکها بدن. به دونههای برف خیره بود؛ برخورد تک به تکشون با صورتش رو میشمرد؛ و با آشناپنداری شدیدی به این فکر میکرد که آخرین بار این صحنهی سقوط رو کجا شاهد بوده. ولی نیازی نبود به عمیق شدن زیاد توی خاطراتش. خیلی راحت براش یاداوری شد؛ چرا که خاطرات کم اهمیتی نبودن.
لحظهای رو به یاد آورد که از اتوبوس پیاده شد. سوز سرمایی که به صورتش میزد، نقطهی مقابل گرما و آرامش دنج اتوبوس بود. نقطهی پایان سفری 12 ساعته برای دیدن دوبارهی کسی که سالها، نزدیک 12 سال، دلتنگش بود. به یاد میاورد خوشحالیش رو، توی پوست نگنجیدنش رو! به یاد میاورد که بخاطر نزدیک بودن به پایان فراقش چه بلبشویی توی ذهنش بود. که رو به آسمون برد و با چشمهای بسته، از آرامشی که سرمای هوا توی ریههاش به وجود میاورد، لذت برد. همونجا بود که قلقلک فرود آخرین دونههای برف روی بینیش رو حس کرد. با خودش گفت “خدا هم همین دم رو پیدا کرده که شوخی کنه با من!” فکر و احساس قشنگی بود و با موقعیتی که توش حضور داشت جور در میومد. برای همین تلاشی برای انداختن دونهی برف نکرد. فقط با باز کردن چشمهاش، دونههای پراکندهی برف درحال باریدن رو میشمرد. ولی چیزی که حتی خوشحالیش رو بیشتر کرد، صدایی بود که آخرین دفعهی شنیدنش به گذشته و دنیا و زندگی دیگهای مربوط میشد.
شنیدن صدای آیدا از خود بیخودش کرد. با چنان سرعتی سرش رو برگردوند که حس کرد دونهی برف روی دماغش به دوردست پرتاب شد. آیدا به کاپوت ماشینش تکیه داده بود؛ دستهاش رو توی جیبش کرده و شالگردنش رو تا زیر لبش بالا آورده بود. عادت پوششی که معین از ابتدای آشناییشون به یادش میاورد و خیلی دوستش داشت. نیمچه اشتیاقی داشت که بایسته و از همون فاصله قدِ بلند آیدا توی پالتوی نخودی که تا زیر زانوش اومده بود رو ستایش کنه. ولی شوق لمسش قویتر از همه چیز بود. بطور ناخودآگاهی به هم نزدیک شدن و طوری هم رو سفت بغل کردن که حس غریزی به هردوشون داد. مدت نسبتا طولانیای که اونجا توی بغل آیدا بود براش به اندازهی عمری طی شد، و همچنان براش ناکافی مینمود. ولی به هر حال باید تموم میشد. به اندازهی دوازده سال زندگی، حرف برای گفتن بود و فقط چند ساعت مهلت. دو سمت شونه آیدا رو گرفت و چند ثانیهای به عسل داخلشون خیره بود؛ تا اینکه خود آیدا گفت: «بشین بریم. یخ میزنیم!»
توی ماشین نشستن با آیدا براش حس غریبی داشت. بعد از اتفاقات دوازده سال پیش هیچوقت به خودش جرات رانندگی نداده بود؛ و تا حدی هم تعجب میکرد که آیدا چطور تونسته با تروماش روبرو بشه و پشت فرمون بنشینه. کارهای آیدا اکثر اوقات غافلگیرش میکرد و همیشه عصبانی میشد از پیشبینی ناپذیر بودن این زن. از خروجی ترمینال که خارج شدن، متوجه لبخند نیمبر روی صورت آیدا شد. تقریبا مطمئن بود که تا خودش صحبت رو شروع نکنه، تا آخر وقت همینطور خواهند موند. برای همین، بدون فکر، اولین چیزی که به ذهنش رسید رو پرسید: «ماشین خودته؟” آیدا نشونی از تک و تا افتادن از خودش نشون نداد. با یکم مکث جواب داد: “آره دو سالی هست دارمش. کلی زور زدم تا راضی شدم به داشتنش. تو چی؟” معین مطمئن نبود چطور باید جواب میداد. تا حدی پشیمون بود از پرسیدن این سوال. نگران بود که خاطرات بد رو یاداوری کرده باشه. برای همین آهسته گفت: “من نه.” آیدا با لحن متعجب پرسید: “مگه میشه؟ شهر به اون بزرگی بدون ماشین سر کردن ممکنه اصلا؟” معین اصلا حس نکرد که لحن آیدا ممکنه ساختگی باشه، بیشتر اطمینان پیدا کرد که آیدا احتمالا از اون ماجرا گذشته که اینجور راحت درمورد اینطور چیزی صحبت میکنه. برای همین با صدای بلندتری گفت: “برا تو سخت بود تا راضی بشی به خریدن. برا من سخته تا راضی بشم به روندن. خیلی هم سخت نمیگذره، اتوبوس هست، تاکسی هست، خط یازده هست … .” آیدا پقی به خنده افتاد و بدون اینکه چشم از خیابون برداره سرشو به سمت معین خم کرد و گفت: “هنوزم بینمکی تو!” معین هم برای تایید نیشخندی زد.
بخاطر ایستادن بارش برف، سرمای هوا رو شدیدتر میشد حس کرد. معین خوشحال بود از اینکه توی کافهی شلوغ، شانسی میز خالی پیدا کردن؛ کافه زیادی گرم بود و برای همین هردوشون قبل نشستن پالتوشون رو درآورده بودن. اینبار آیدا سکوت بینشون رو شکست: “چاقتر شدی!” و خندید. معین با پررویی جواب داد: “سن و ساله! سراغ تو هم میاد یه روزی.” لپهای آیدا از تعریف معین گل انداخت. ولی با شیطنت انگشت وسطش رو که باهاش کف روی لیوان شیکش رو هم میزد، بین دندونهاش گذاشت و با بیخیالی ساختگیای پرسید: “کچلی چطور؟” معین با لبخندی ابرو بالا انداخت و گفت: “این کله انتخابه عزیز. وگرنه موهام شونه میشکنن.” آیدا لبخند گشادی زد و گفت: “اتفاقا بهت میاد. قبلنا دلم میخواست امتحان کنی تاسی رو؛ مطمئن بودم قبول نمیکنی. برا همین نمیگفتم. ولی درمورد عینکه مطمئن نیستم. اینم انتخابیه؟” اولین بار بود که آیدا به گذشته اشاره میکرد. معین همون لحظه تصمیم گرفت که پیش آیدا با موضوع گذشته، مث خودش عادی برخورد کنه. برای همین همونطور که میز رو برای گارسون که صبحونهشون رو آورده بود منظم میکرد، جواب داد: “گفتم که پیریه. سراغ تو هم میاد یه روزی.” معین حس کرد که آیدا حرفی رو میخواست بزنه رو فرو داد و بجاش چنگال سوسیس رو به دهنش برد. این رو نشونهی درخواست سکوت دید و متشکر بود از اینکه موقعیتی برای سیر تماشای آیدا پیدا کرده. و آیدا هم این رو ازش دریغ نمیکرد. مستقیم خیره به هم بودن و از سکوت باهمشون لذت میبردن.
خیره بودن توی چشمهای عسلی آیدا، معین رو از دنیا جدا کرده بود. خودش هم نمیدونست اینقدر دلتنگشونه. فراموش کرده بود تشعشع آرامشی که ازشون ساطع میشد رو. شفافیتشون تموم منظرهی پشت سر معین رو بازتاب میداد. اونقدر شفاف که شلوغی کافه به خوبی مشخص بود؛ تقریبا همهی میزها حداقل دو سه نفر رو دور خودشون داشتند. اما همچنان سکوتی که بجز با زمزمهی آهستهی افراد شکسته نمیشد، حکمفرما بود. سکوت و آرامشی که شباهت کمی به الان و موقعیت فعلی معین نداشت. محوطهی بازی با سی چهل نفر افرادی که نه زیاد حرکتی ازشون سر میزد و نه صدای قابل فهمی ازشون بلند میشد؛ نه صدایی بجز نالههای کوتاه و نامفهوم. معین به دنبال نشونهای از تحرک با تلاش زیاد سعی کرد اطرافش رو نگاهی بندازه. نتیجه تلاشش براش جالب بود؛ ماشین سیاهی که کمکم داشت شروع میکرد به پایین خزیدن از روی شیب برفی. معین از اون فاصله نمیتونست راننده رو تشخیص بده، ولی مدل و وضعیت ماشین و رنگ سیاهش انگار از گذشته به اونجا فرستاده شده بود.
ولی توی اون گذشتهای که به یاد میاورد، به ماشین نزدیکتر بود. همیشه از این تعجب میکرد که چطور اون موقعیت و اتفاق، اینطور واضح توی خاطراتش ثبت شدن. با وجود دردی که داشت، با وجودی ترسی که داشت، با وجود تاری دید و جیغ و جنجال مردم و گرمای سوزانندهی هوا، تموم عمرش ثانیه به ثانیهی اون اتفاق رو به یاد میاورد. ماشین سیاه چپ کرده، خروجش از پنجره شکسته و سینهخیز رفتنش روی خورده شیشهها به سمت مقابل، تلاش طاقت فرساش برای باز کردن در و بیرون کشیدن آیدا، کلافگیش از بوی دودِ گازوئیل و اُزون و بنزین ترسناکی که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه، اشکی که از ترسِ حال آیدا قطع نمیشد، چشمی که از درد و غبار و خون و گرما و اشک چیزی نمیدید، و همچنان تلاش بینهایتش برای بیرون کشیدن آیدا. انگار خدا دنیا رو بهش داده بود وقتی که تونست نفس کشیدن آیدا رو توی بغلش حس کنه. توی اون لحظه هیچی بجز صدای ضربان قلب آیدا براش معنی نداشت؛ بقیه صداها مثل همهمهای از دوردست بودن. حتی صدای اونی که بالای سرش فریاد میزد که آیدا رو رها کنه که بتونن سوار آمبولانسش کنن. و صدای آژیر آمبولانس توی پس زمینه که اصلا نمیتونست مطمئن باشه که کِی رسیده … .
جالبه که الان هم صدای آمبولانس رو انگار توی پس زمینه میشنید. ولی اینبار حس میکرد که واقعا صداش از دور میاد. به علاوه صدای داد و بیداد یه جماعتی هم میومد که معین گیجتر از اون بود که گوینده یا معنی داد و هوارشون رو تشخیص بده. ولی اینطور به نظر میومد که بین این صداهای جدید و آژیر آمبولانس باید ارتباطی وجود میداشت. همزمانیشون نمیتونست تصادفی باشه. و همچنان با دقت زیاد سعی بیحاصلی برای فهمیدن مفهوم صداهای محل داشت. وسط اون غلغلهی داد و فریاد، تک کلمههایی رو متوجه میشد؛ “بگیر”، “سریع”، “کجا”، “اولی”، “آمبولانس”، “نمیتونم” … نمیتونم؛ نمیتونم …
«نمیتونم معین؛ نمیتونم. حوصله خودمو ندارم، حوصله تو رو ندا … »
«باشه عزیز دلم داد نزن.»
«… رم. متنفرم ازین دنیا. متنفرم ازین زندگی.»
«چکار میشه کرد؟ باید فراموش کنیم آیدا. باید بگذریم ازش.»
چهارستون آپارتمانشون با جیغی که آیدا اون لحظه کشید، به لرزش افتاد. این اولین دعواشون سر موضوع تکراری این چند ماه نبود، و اینطور هم نبود که معین آیدا رو درک نکنه؛ ولی احساس کلافگی و درموندگی بینهایتی رو داشت؛ چون کاری ازش برنمیومد. چون کاری از دست هیچکس برنمیومد، نه معین و نه خونوادههاشون، نه روانپزشک و نه داروهاش، نه مشاوره و نه گروه درمانی و نه راههای جایگزین و نه هیچی. دردی که آیدا میکشید به نظر معین میتونست بزرگترین درد دنیا باشه، ولی برای آیدا حتی از این هم بزرگتر مینمود. چیزی از آیدا دریغ شده بود، چیزی رو از دست داده بود، که معین میدونست بزرگترین آرزوش بود؛ شاید تنها هدف زندگیش. و حالا چونکه هیچوقت نمیتونست بهش دست پیدا کنه، آیدا رو به مرز جنون رسونده بود.
آیدا همونطور با نگاه بیحالتش خیره به در خروجی ، با صدای گرفته از جیغ قبلش پرسید: «حالا چی میشه معین؟» معین همونطور ایستاده به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: «نمیدونم آیدا. درموندم واقعا. تو آروم نمیشی، تا فراموش نکنی حالت خوب نمیشه آیدا … نمیدونم واقعا.»آیدا نگاهشو از در برداشت و خیره توی چشمهای معین، اینبار با حس غم بینهایتی گفت: «نمیتونم این زندگی رو ادامه بدم معین. درکم میکنی مگه نه؟ میدونی که منظورم چیه؟» معین مطمئن نبود. حرف ترسناکی بود که از زبون یکی با احوال آیدا در بیاد. ولی محض اطمینان، منظورش رو پرسید و آیدا آهسته توضیح داد: «این زندگی رو. این خونه، این شهر، خاطراتش، من و تو با هم … نمیتونم تحملش کنم. نمیتونم ادامش بدم.» معین تا خواست مخالفت کنه، آیدا درحال گریه با صدای بلندتری ادامه داد:
«من عاشقتم معین. حد نداره، ولی الان از هیچیِ این دنیا خوشم نمیاد، حتی تویی که عاشقشم. خودت میگی باید فراموش کنم. چجوری؟ وقتی هرچیزی که میبینم باز برام یاداوریه. وقتی تویی که خودتم کم درد نمیکشی بخاطرش، همیشه جلوی چشممی. خودت و اذیت شدنات برام یاداوری ان. نمیتونم تحمل کنم اینو. نمیتونم با این وضع فراموش کنم. گروه درمانی میرم، حرفهای بقیه برام یاداوری محضه. دارو میخورم که بیخیالم کنه، خودش باعث عذاب وجدان میشه. پیش مشاور میرم، میدونم حرفهاش از سرِ شکم سیریه و محض خالی نبودن عریضه، درکم نمیکنه. تنها کسی که میدونم درکم میکنه تویی و دارم باعث عذابت میشم و عذابت ثانیه به ثانیه یادم میاره که چی شد.»
معین نمیدونست چه جوابی بده. آیدا از چیزایی میگفت که یکی دو هفتهای توی ذهن معین شناور بودن ولی نمیخواست بهشون اقرار کنه. گرچه خودش رو مقصر نمیدونست؛ هیچوقت شروع کنندهی دعواها نبود؛ هیچوقت بهونهای از بیمحبتی به آیدا نداده بود؛ هیچوقت حتی ثانیهای، چیزی بجز حس عاشقی برای آیدا توی قلبش وجود نداشت؛ حتی این معین نبود که زندگی جنسیشون رو کنار گذاشته باشه. البته که خودش رو برای داشتن اینطور فکرا مقصر نمیدونست. ولی همچنان، احساس گناه لحظهای تنهاش نمیگذاشت. ولی حالا با پیش آوردن این موضوع توسط آیدا، تفکراتش پررنگتر از همیشه خودنمایی میکردن. هزاران جواب برای اون حرفهای آیدا داشت، ولی نمیدونست چه جوابی بده. انگار ندونستنش زیادی طولانی شده بود. برای همین آیدا ادامه داد: «درک میکنم که دلت نخواد نفر اول این کلمه رو بگی؛ پس خودم میگمش. معین، ما باید طلاق بگیریم. من طلاق میخوام.»
یکی دو ساعت بعد از اون رو به بحثی گذروندن که در انتهاش معین تونست به خودش بقبولونه که شاید این بهترین عمل برای هردوشون باشه. و چند ماه بعد از اون رو هم به رفت و برگشتهای بیخود و بیانتها بین دفتر وکیل و مشاور و شورا و دادگاه گذشت. و روز آخر، دونفره روی پلههای ورودی دادگاه ایستاده بودن سعی میکردن که حرفهای آخر رو با سکوتشون به هم بفهمونن. آیدا بعد از اینکه بدون خداحافظی چند قدم دور شد، برگشت، رو به معین ایستاد و گفت: «میدونم توی ذهنت بود که بگی دوستت دارم. میدونم دوستم داری. منم دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت.» صورتش رو به گوش معین نزدیک کرد با زمزمهی آهستهای ادامه داد: «دوباره پیدام کن معین. دوباره …» دوباره، دوباره …
«دوباره بگو بیاردش، یکی دیگه هم اینجاست.» این یکی فریاد اونقدر به معین نزدیک بود که تونست کامل متوجهش بشه. به نظر میومد که محل شلوغتر شده. حالا صدای آژیرهای بیشتری میومد و افراد بیشتری توی لباسای قرمز و سفیدشون درحال رفت و آمد بودن. با وجود گیجی و برفی که میبارید، باز هم آشفتگی ناشی از اون شلوغی کاملا برای معین مشخص بود. حالا علاوه بر داد و هوار کسایی که میدویدن، صدای افراد قبلی هم به گوش معین میرسید. صداهایی بلندتر ولی همچنان بخاطر درهم بودنشون، نامفهوم. کنار هم قرار گرفتن اون صداهای مفهوم و نامفهوم ترکیب شده، و رفت و آمد آشوبناک اون افراد، حس حضور توی پیادهروی خیابون رو به معین داده بود. حضور توی پیادهرو و انتظار برای رسیدن نوبت کباب ترکی، ایستاده کنار گرمای اجاق زیر سایهبون بعد از بارش برف. درحالی که صدای پرهیجان آیدا توی گوشش بود.
بعد از کافه و اشاره کردن آیدا به گذشتهی مشترکشون، انگار قفل صحبتی بینشون باز شده بود که تونسته بودن حرف چیزهای بیشتری رو بین خودشون پیش بیارن. آیدا داشت توضیح میداد که بعد از جدا شدنشون یکی دو سالی رو توی خونهی یکی از اقوام توی یه شهر دیگه زندگی میکرده. ولی باز هم نیاز داشته به دورتر شدن. برای همین با کمک یکی از دوستان خونوادگی، شغل دیگهای توی شهری به اندازهی تموم مملکت دورتر پیدا کرده و برای خودش زندگی جدیدی ساخته: «… وای نمیدونی معین، نمیدونی چقد شیرینن؛ هرچی کوچولوتر، خوردنی تر. نمیدونی دیدن خندههاشون چقد زنده میکنه آدمو. باور کن، اینو نمیخواستم اعتراف کنم، به هیشکی هم نگفتمش، هروقت یکیشون رو از پیشمون میبرن، یخورده ناراحت میشم. هم دلتنگیِ نبودنش، هم نگرانی برای زندگی جدیدشون. حالا هرچی؛ درامدش زیاد نیست، از شغل قبلیمم کمتره حتی، ولی اونقدری هست که سه چار نفری یه آپارتمانی اجاره کردیم. میگذرونیم.» معین صمیمانه برای آیدا خوشحال بود. شک نداشت که این شغل جدید توی روند درمان و بهبودش بینهایت تاثیر داشته. برای اینکه ساکن و ساکت نمونه، به ماشین اشاره کرد و قبل از پرسیدن، آیدا سوالش رو حدس زد و گفت: «نه اونو خونوادم خریدن. قسطی بهشون دارم پس میدم. تو چی؟ حس میکنم همش من دارم حرف میزنم!» و با لبخند به معین خیره شد. معین حس بدی داشت از اینکه اعتراف کنه که زندگیش بعد از خارج شدن آیدا چندان فرقی نکرده. با یکم خجالت گفت: «میدونی … همون کار، همون روتین، فقط ازون آپارتمان جابجا شدم. رفتم یجا کوچیکتر، ارزونتر.» لبخند آیدا ادامه دار شد. معین تا خواست مهمترین سوال رو بپرسه، آیدا با سوالش اجازه نداد: «خب چطور شد که خواستی پیدام کنی؟»معین با تردید جواب داد: «تو نامه که گفته بودم!» آیدا با همون لبخند، کاغذ تا شدهای که مشخص بود چندین بار باز و بسته شده رو از جیبش درآورد و درحالی که به سمت صورت معین تکونش میداد، در جواب نگاه پرسشگرانهی معین توضیح داد: «عاره همیشه باهامه. ببین خودت؛ توضیح دادی که چطور پیدا کردی. نه اینکه چی شد افتادی دنبالش.»
معین نامه رو با تردید گرفت. دستخط خرچنگ قورباغهی خودشو شناخت که بالای برگه درشت نوشته بود “پیدات کردم!” و زیر اون و مابین صجبتاش توضیح داده بود که چطور تونسته رد مسافرتای آیدا رو با چقدر تلاش از این و اون بگیره. و نهایتا آدرسش رو که راضی شده به فرستادن این نامه. با لبخند و کمی از روی مسخرگی گفت: «اونقد منتظر جوابش موندم که یادم رفته چی نوشته بودم! در جواب سوالت؛ خب راستش یکی دو سال اول رو داشتم به خودم زمان میدادم برای ترمیم شدن. دو سالی بعد از اون هم، زیاد سعی میکردم یاد زندگی قبلی و اتفاقاتش نیفتم؛ چون شاید میترسیدم. بعدشم که حس کردم الان شاید بتونه وقتش باشه که با گذشتم روبرو شم، یه مدت زیادی رو صرف این کردم که خودم رو قانع کنم برای تماس گرفتن با تو. وقتی هم که راضی شدم انگار دیر شده بود. پدر و مادرت دیگه اونجا زندگی نمیکردن و برای همین افتادم دنبالت و …» آیدا با بیتابی وسط حرفش پرید و گفت: «اینا هم هیچکدوم جواب سوال من نبود معین. چرا؟ چی شد؟» معین با حالت بیاطمینانی گفت: «نیاز!» و در جواب چشمهای تنگ شدهی آیدا توضیح داد: «نیاز اینکه بدونم حالت خوبه. نیاز اینکه باهات روبرو بشم و بازم عذر بخوام.» آیدا لبخند زد و معین حس کرد فضای بینشون داره فاز عاطفی میگیره. برای عوض کردن فضا، تصمیم گرفت که بالاخره سوالش رو مطرح کنه. برای همین با خجالت، آهسته پرسید: «شخص خاصی هم …؟» که آیدا چهرهاش روشن شد و با خندهی زیرلبی جواب داد: «آخ! از کی منتظرم بپرسی اینو که منم بپرسم. اول تو بگو.» معین که از رفتار بچگونهی آیدا خندش گرفته بود، با خنده گفت: «شخص خاصی که نه. چند نفری معرفی شدن بهم ولی نتونستم به هیچکدومشون متعهد بشم. دو نفر هم موقت چند ماهه … همشونم همین دو سه سال اخیر بودن. تو چی؟» آیدا درحالی که به شمارهی نوبت توی دستش نگاه میکرد جواب داد: «منم همین یکی دوسال با چند نفری ارتباط داشتم. هیچوقت جدی نبودن هیچکدوم. تا اینکه فهمیدم کار بیفایدهایه و گذاشتم کنار.» و همزمان که بشقاب پلاستیکی ساندویچِ کبابِ معین رو به دستش میداد، آهسته گفت: «بعد از تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم.»
“بعد از تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم!” این جمله همزمان با تماشا کردن بازتاب قدم زدن آیدا به سمت نیمکتِ زیر سایهبون توی شیشهی اجاق کبابپز، چندین بار توی ذهنش تکرار شد. شیشههایی که شعلهی آتش محصور توی اجاق از داخلشون دیده میشد. شعلههایی که درعین تفاوت بیرحمانهی آزادیشون با شعلههای آتشی که الان در چند متری معین درحال سوختن بودن، اما ذات و ظاهر مشابهی داشتن. هر دو رها و سوزاننده. اما درمورد اولی، معین با محفظهی شیشهای از حرارتشون محافظت میشد و درمورد دومی، با فاصله. و چقدر عجیب که معین در اون لحظه، امنیت شیشه رو به فاصله ترجیح میداد. چرا که شعله حتی با وجود بارش برف، درحال نزدیک شدن به معین بود. و معین به این فکر میکرد که تا چه حد نزدیک شدن آتش میتونه خطرناک باشه. شاید دو قدم؟ شاید سه؟ تا این مقدار رو امتحان کرده بود و میدونست بجز هر از گاهی خوردن هُرم گرما به صورتش، اتفاق ناراحت کنندهی دیگهای نمیافتاد. مثل اون شبی که زیر آسمون پرستارهی کویر درحالی که آتش هیزم توی چند قدمیشون شعلههای سر به هواش رو به سمت آسمون میفرستاد، دوتایی سراشون رو کنار هم گذاشته بودن و با هم سکوت کرده بودن.
معین نمیخواست سکوت بینشون رو بشکنه، ولی کمکم قار و قور شکمش توجهش رو جلب کرده بود. آهسته سرشو به سمت آیدا چرخوند و گفت: «گشنت نیست عزیزم؟» آیدا همونطور خیره به آسمون جواب داد: «گشنمه ولی الان نمیخوام چیزی بخورم … میدونی به چی فکر میکنم؟» معین پرسید به چی. آیدا جواب داد: «به اینکه اگر قراره امشب اینجا بمونیم که هیچی، وگرنه من گرممه این آتیشو خاموشش کنیم. یا یکم فاصله بگیریم.» معین با مسخرگی حرف آیدا رو ادامه داد: «یا اینکه لباسامون رو دربیاریم!» آیدا لحظهای سکوت کرد و بعد طوری که انگار عقرب گزیده باشدش، سر جاش نشست و گفت: «بدم نمیگیا. به نظرت ممکنه این ساعت کسی ازینجا بگذره؟» معین بعد از تلاش ناموفقی برای خوندن ساعت از روی مچش، ناباورانه پرسید: «جدی که نمیگی؟ نکنی ها خطرناکه آیدا.» آیدا با خنده بچگانهای، درحالی که دکمههای پیراهنش رو باز میکرد گفت: «کسی که نمیاد این ساعت وسط برِّ بیابون. اگرم رد بشه، تو این تاریکی چیزی مشخص نیست.» معین با همون لحن قبلی و کمی هیجان به ادامهی حرف آیدا اضافه کرد: «حتما اگرم کسی بیاد، دو لا پیراهن جلوشو نمیگیره مگه نه؟» آیدا که پیراهنش رو روی زیر انداز میانداخت، تایید کرد و ادامه داد: «دقیقا. یالا تو هم درار؛ من تنها که نمیشه.» معین یقهی یک لایه تیشرتش رو بالا آورد و یاداوری کرد که فقط همین تنشه. که طبیعتا گوش آیدا بدهکار نبود. با اخم و لحن آمرانهای گفت: «درش بیار منم تاپمو درمیارم. درنیاری به زور میام سروقتت.» معین نیشخند زنان و با لجبازی جواب داد: «ببینم سعیتو!» و آیدا به سمتش شیرجه زد و شروع کردن به کشتی گرفتن با هم. آیدا دو سمت تیشرت معین رو گرفت و بالا کشید. لحظهای که معین صورت آیدا رو بعد از بیرون اومدن سرش از تیشرت دید، لبهاش رو با لبهاش گرفت و دستش رو زیر تاپ آیدا برد و سینههاش رو لمس کرد؛ تاپ رو از تنش بیرون آورد و اینبار با دهن به سینههای کوچیک آیدا حمله برد. لحظهای بعد، آیدا با هدایت معین به پشت خوابید و پاهاش رو دور کمر معین حلقه کرد. دستهای دو نفرشون همزمان شلوار همدیگه رو گرفتن و به تقلای درآوردنش افتادن. زور معین چربید. دستی روی کس مرطوب آیدا کشید و از لمس نرم و صیقلی اون لذت برد. بعد کمی مالش، سیلی محکمی روی کسش زد که آیدا از سر لذت درناکش، جیغ شهوتناک کوتاهی کشید و به خودش کش و قوس داد. ولی قبل از اینکه معین سراغ کسش بره، خودش رو از زمین جدا کرد و اینبار اون معین رو مطیعانه به پشت خوابوند.
بعد از کامل درآوردن شورت و شلوارش، شورت و شلوار معین رو هم با زحمت از پاش درآورد و کیرش رو به دست گرفت و از پایین با لبخند شیطنتآمیزی، به صورت معین که توی نور کدر آتش به زحمت دیده میشد، چشمکی زد. از روی خایه تا بالای کیرش رو زبون کشید و کلاهکش رو بوسید و آهسته شروع به مکیدن و خوردن کرد. زمان زیادی نگذشته بود که معین از هپروتش بیرون اومد و حس کرد که ممکنه ارضا بشه. سر آیدا رو با دو دستش گرفت و به سمت بالا، روبروی صورتش آورد و عاشقانه بوسید. در حالی که آیدا به دستهاش تکیه داده بود و معین رو همراهی میکرد، دستهای معین از پشت کون آیدا رو پیدا کردن شروع کردن به چنگ زدن دوتا لپهاش و بازی کردن انگشتا با سوراخ کون و لبههای کسش. سیلی محکم معین روی کون آیدا رو آیدا با گاز گرفتن لبهای معین جواب داد. بعد آیدا با تکیه به زانوهاش، روی شکم معین نشست؛ با دست کیر معین رو روبروی واژنش تنظیم کرد. معین با نگاهش انگار میپرسید “مطمئنی؟” که لبخند آیدا نشون از اطمینانش میداد. با چهرهای که مشخص بود سعی داره دردش رو مخفی کنه، روی کیر معین نشست و آه معین از گرمای دلچسبی که کیرش رو فرا گرفت، در اومد.
چند دقیقهی بعدی خیلی کوتاه گذشتن و با ارضا شدن معین داخل کس آیدا به پایان رسیدن. هردو توی بغل هم نفس نفس میزدن و توانی برای تکون خوردن نبود. که آیدا آهسته توی گوش معین گفت: «شام بخوریم!» همراه با خندهی معین از روی معین بلند شد و پیراهنش رو برداشت که بپوشه. و همزمان چند تا دستمالکاغذی از ساکش درآورد و دو سه تاشون رو به سمت معین گرفت. معین با حالتی از شرمساریِ ناخوداگاه، دستمالها رو گرفت که خون روی کیرش رو پاک کنه. باریکهی نازک جریان خونی که از ازالهی بکارت آیدا جاری شده بود. باریکهی نازک خونی که از محلی اومده بود که میتونست معجزهی حیات رو به وجود بیاره. و به باریکهی خونی که الان از کنار معین میگذشت و نشونهی از دست رفتن چیزی بیقیمت مثل حیات بود، هیچ شباهتی نداشت. اینیکی روشنتر، توی روشنایی روز شفافتر، و بخاطر زمنیهی سفید زیرش، واضح تر بود. و البته به شکل ترسناکی، مقدارش زیادتر. اونقدر زیادتر که معین با نگاه رد خون رو به دنبال منشأش دنبال کرد و به زن میانسالی رسید که نزدیک ده قدمی معین دراز کشیده بود. چهرهی زن با وجود بسته بودن چشمهاش و زخمهای مشخص روی صورتش، آرامش داشت. معین به این فکر میکرد که اگر وضعیت زن به همین صورت ادامه پیدا کنه حتما به خون نیاز پیدا میکنه. با خودش گفت کاش توی بیمارستان میبودن. اونجا میتونستن به زن کمک کنن. اونجا خون برای تزریق بود. این رو با چشمهای خودش دیده بود. زمانی که بعد از تصادف، توی اورژانس بیمارستان از آمبولانس خارجشون کردن. موقع حرکتشون روی برانکارد توی راهرو، کیسهی خون رو آویزون بالای سر آیدا میدید. نمیخواست ازش جدا بشه ولی چارهای نبود. آیدا رو به اتاق عمل بردن و معین بعد از چنتا تست و آزمایش که نشون داد حالش خوبه، ساعتها پشت در اتاق عمل و ICU منتظر ایستاد تا آیدا وضعیت مناسب پیدا کنه و اجازهی دیدنش رو بهش دادن.
وقتی معین بالای سرش رسید آیدا گریه میکرد و جواب سوال “چی شده”ـی معین رو با اشک بیشتر میداد. تنها کلمهای که از بین گریههاش واضح شنیده میشد، “ستاره” بود. و معین با وجود اینکه نمیخواست قبول کنه، منظورش رو میفهمید. اینکه ستاره، دختر متولد نشدهی آیدا و معین، دختری نطفهاش زیر نور ستارهها بسته شده بود، پیش از اینکه پاش رو به این دنیا بذاره و همون ستارهها رو ببینه، از این دنیا رفته بود. و این اتفاق آیدا رو به مرز جنون رسونده بود و معین توانایی آروم کردنش رو نداشت. مخصوصا بعد از اینکه دکتر احتمال بارداری مجدد آیدا رو صفر دونست. فریادی که اون روز آیدا برای بچههای متولد نشدهاش کشید، هنوز بعد از 12 سال توی گوش معین طنین داشت.
فریادی که چندین قدم اونطرفتر از معین انگار در حال تکرار شدن بود. فریاد مادری بالای سر پسر نوجوونی که نشونی از زندگی توی چهرهی متلاشی شدهاش دیده نمیشد. ولی مادر همچنان با زجههایی دلخراش، بینتیجه اسم پسرش رو صدا میزد. مادری که از زمین و زمان برای برگشتن پسرش کمک میخواست و جوابی نمیگرفت. از انتظار همهی عزیزا و کسایی که پسرش رو عزیز میدونستن و چشم به راهیشون گفت. خودش رو نفرین میکرد که چرا بیدلیل پسرش رو سوار اتوبوس کرد که ببره مشهد. مشهد رو با فریاد میگفت. کمی مشابه فریاد رانندههای اتوبوسِ توی ترمینال که برای گیر آوردن مسافر، حنجرهی خودشون رو جر میدادن. مشابه همون رانندهی اتوبوسی که وقتی که آیدا معین رو تا کنار اتوبوسش همراهی کرد، گل از گلش شکفت و “مشهد، بیا مشهد فوری” رو بلندتر از دفعات قبل هوار زد. خندهی آیدا به رفتار راننده این رو به یاد معین آورد که اصلا دلش نمیخواست که این لحظه و این روز تموم بشه. ولی قراری که گذاشته بودن، برای همین یک روز بود و اگر بعداًـی هم وجود میداشت، نمیتونست به این زودیها اتفاق بیفته.
معین پایین پلهی اتوبوس ایستاده بود و دستهای آیدا رو رها نمیکرد. در تلاش برای گفتن حرفی بود که روحش با تمام وجود فریادش میزد ولی نمیتونست اون رو به زبون بیاره؛ شاید منتظر شنیدنش از زبون آیدا بود؛ یا حداقل یک اشاره. آرزویی که در بهت و حیرت معین، براورده شد! آیدا بدون اینکه دست معین رو رها کنه گفت: «دوباره پیدام کردی معین. نمیدونستم اینقدر دلتنگتم. نمیدونستم اینقدر تشنهی دیدن دوبارت ام. نمیدونستم چقد جات توی زندگیم خالی بود. ولی اینو میدونم که بعد از ترک کردنت، آخرین کاری که اجازهی انجامشو دارم دعوت دوبارهی خودم به زندگیته. ولی اونقد دوستت دارم که جلوی خودمو برای اینکار نگیرم. منو ببخش معین. اجازه بده بازم بخشی از زندگی هم باشیم. اجازه بده برگردیم به هم …» اینجای حرف آیدا، معین دیگه طاقت نیاورد و اجازهی ادامهی حرفش رو بهش نداد. دستهای آیدا رو رها کرد و محکم اون رو به بغل کشید. و آهسته توی گوشش زمزمه کرد: «عاشقتم آیدا، همیشه بودم و هستم. عاشق زندگی با تو ام. عاشق لحظه لحظهی بودنتم. برمیگردم؛ زود برمیگردم و همینجا با هم زندگی میکنیم. تا آخر عمر. از خدامم هست آیدا …»
برف دوباره داشت شروع به باریدن میکرد. پسزمینهی دونههای برف درحال سقوط پشت سر آیدا توی اون پالتوی نخودی رنگش، چنان منظرهی بهشتیای برای معین درست کرده بود که نمیتونست و نمیخواست چشم ازش برداره. صدای راننده که برای مسافر داد میزد دیگه شنیده نمیشد. و این به این معنا بود که موعد خداحافظی و سوار شدنه. معین لحظهای قبل از برگشتن به سمت اتوبوس، متوجه دونهی برفی شد که روی لب آیدا فرود اومده و همونجا نشسته بود. با دودلی زیاد به سمتش خم شد و همون دونهی برف رو نشونه گرفت و لبهاش رو روش گذاشت. و دوازده سال دلتنگی که به اندازهی ابدیت طول کشیده بود، با بوسهای به انتها رسید. بوسهای ابدی پیش از خداحافظی، روی دونهی برفی با عمر تنها چند ثانیه. دونهی برفی که همین الان هم روی لب معین نشسته بود و انگار انتظار عبثی میکشید برای تکرار اون اتفاق. معین تلاشی برای برداشتنش نکرد. در عوض به آسمون خیره شد. به دونههای برف بیشماری که انگار توی بینهایت از تکینگی جدا میشن و با سقوطشون، سفیدی دنیای اطرافشون رو بسط میدن. ولی اینبار، این دنیا سفیدتر و درخشانتر بود و چشم برداشتن ازش سخت تر. ولی معین از این حالت راضی بود. آرامش کمنظیری رو توی ذهنش حس میکرد. آیدا رو دوباره پیدا کرده بود و چه چیزی زیباتر از این؟ چه چیز بزرگتری رو برای رسیدن میتونست آرزو کنه؟
به نظرش رسید که درخشندگیِ تویِ بینهایتِ آسمون داره نزدیکتر میشه. سفیدی انگار داشت اطرافشو فرا میگرفت. سفیدیای که مطمئن نبود منشأش از برفه یا چیز دیگه؛ یا شاید هم توهم. ولی هیچکدوم اهمیت نداشت. چیزی که توی سر معین میگذشت ماوراییتر از این اتفاقات بود: “خاطرهی بوسهی آخر و لمس لبهای آیدا”؛ دوباره و دوباره و دوباره … . نور سفید دنیای معین رو فرا گرفت؛ و معین با لبخند رضایتی به لب و چشمهای نیمهباز، میون سفیدی برف دراز کشیده بود.
پایان
نوشته: The.BitchKing