دوران زیبای زندگیم با فاطمه
سلام وقت بخیر این خاطری که براتون تعریف میکنم بر میگرده به سال ۹۸ که اون مدت جز لحظه های خوب زندگیم بودش
بعد اتمام خدمت توی اردیبهشت ۹۸ و چند ماهی استراحت و کسچرخ تصمیم گرفتم به واسه کار به چند تا از دوستام زنگ بزنم و بعد چندی پرس و جو توی کرج یه کار مناسب و خوب پیدا کردم و رفتم ب سمت کرج و …
بعد چند ماه توی شرکت که کار میکردم تصمیم گرفتم که یه خونه جمع جوری واسه خودم بگیرم و از پیش دوستم که خونه داشت بیام بیرون و مزاحم کار هاش نباشم
بعد این که خونه گرفتم و …
و سر کوچه یک سوپرمارکت داشت که از نوع برخورد صاحبش خوشم نمی آمد خیلی سرد برخور میکرد مشتری مدار نبودش(قبلا خودم توی شهر خودم سوپرمارکت کارکردم و نوع برخورد خیلی توی جلب مشتری تاثیر داره) ب اين خاطر اکثر خرید هام ۴ تا کوچه بالاتر انجام میدم که برخورد خیلی خوبی داشت
اصل ماجرا اینجا شروع شد که سر توی همین روز های خرید های خونه چند باری یک دختر خوش هیکل و آروم که گاهی اوقات برای خرید هم میدیدم رو همش تو فکرش بودم که این همه آرامش توی راه رفتن و صحبت کردن چطور امکانش هست خلاصه این روال همین جوری ادامه داشت داشت تا چند ماه ولی بعد یک مدت یهویی غیبش زد ندیدمش نبودش یک هفته گذشت ندیدمش بیاد خرید شد ۲ هفته دیگه نا امید شدم که نکنه مهمون بوده یا هر چیزی برای همین دیگه زیاد به فکرش نمی رفتم که یک روز دوباره برای خرید رفتم داخل مغازه ته مغازه بودم که صاحب مغازه گفتش سلام خانم گوهری و وقتی صدا شنیدم فهمیدم این بانوی زیبا فامیلیش گوهری هستش و پیش خودم گفتم واقعا پدرش چه گوهری زده بعد همون جوری خودم مشغول کردم که صاحب مغازه گفتش نبودید حالتون خوبه در جواب صاحب مغازه گفت بله ممنونم خوبم اره ۲ هفته رفته بودم اصفهان خونه برادرم با خانواده برگشتم و…
بعد این که دوباره به فکرش رفتم که چطوری باهاش دوست بشم یا اصلا هم کلام بشم همش درگیر بودم یک روز که از سرکار برگشتم و رفتم سمت مغازه و با صاحب مغازه سلام و… دیدم ملکه هم آمد پیش خوم گفتم امروز یا کاری میکنی یا اینکه دیگه بهش هم هیج فکری نمی کنی بین قفسه های مغازه بودم توی فکر که دیدم رد شد داره وسایل برمیداره دل زدم به دریا شماره روی برگه نوشتم انداختم تو کیفش و یواش از کنارش رد شدم بهش گفتم شماره داخل کیف گذاشتم دوست داشتی بهم زنگ بزن نوع بیان حرفم خیلی بد بودش ولی دیگه چه کنم زدم ب سیم آخر من کسی نبودم اینقدر تردید کنم تو کاری اونم فقط توی جای خودش خشکش زد از حرکت من و هیچی نگفت و…
بعد ۲ روز پیام فرستاد سلام بچه پرو منم اصلا تو باغ نبودم دو روز از ماجرا گذشته بودش منم گفتم جان در خدمتم با یه پوز خند گفت نگاه نگاه خودش شماره بهم داده حالا خودش میگیره و حالا ۲۰۰۰ افتاد که بله خانوم گوهری هستش جواب دادم نخیر خودم نمیگیرم ولی دو روز گذشت و پیش خودم فکر کردم احتمالا زنگ نزنید و عصبی باشید ازم گفتش بله که عصبیم چی پیش خودت فکر کردی فقط منباب این زنگ زدم که ببینم چطور ب خودت اجازه دادی این کار بکنی منم گفتم من که اجازه ندادم دوست داشتن اجازه داده یهویی ساکت شد بعد گفت چه دوست داشتی و…
بعد چند رور حرف زدن سعی بر مخ زدن بالاخره شد حرف زدن های پشت گوشی چت کردن های دیر وقت و …
این روال ادامه داشت و هر روز عاشق تر میشدیم تا جایی که هر دو بد جور وابسته هم شديم جوری که من دیگه ب فکر ازدواج باهاش افتادم و تصمیم بهش گفتم ولی اون هیپی نفگت تنها چیزی که گفت که فعلا زوده خوب هم نمیشناسیم باید بیشتر از آشنایی بگذره که ضربه بدی بهم زد فکرش نمی کردم جواب نه بگه و…
و فرا رسیدن روز موعود بهش گفتم برای فردا وقت داری از شرکت مرخصی بگیرم باهم باشیم گفتش باشه بهونه جور میکنم و بهت میگم گفتم باشه واسه صبح ۸ خبر بده که رسیدم شرکت سریع مرخصی بگیرم و شد خبر داد منم مرخصی گرفتم بعدش رفتم خونه دوش تیپ کردن و .… بعدش رفتم دنبال یار اون موقعه ها یه پراید ۱۱۱ داشتم وقتی رسیدم سوار شد گفت چه ماشین خوشگلی داری منم گفتم نه ماشین صاحبشم مال تو بعد خندید رفتم چرخیدن و خندیدن تنقلات خوردن و…
بهش گفتم بریم خونه من نگاه بندازی که بعد کجا میخوای زندگی کنی اولش گفت میشه نریم منم چون دوسش داشتم گفتم هر جوری تو بخوای و حرکت کردم نزدیک ۵۰۰ متر رفتم جلو بعدش گفت باشه بریم گفتم کجا گفت خنگ خونه ات دیگه گفتم چی شد نظرت عوض شد گفت دوس دارم خونه پسر مجرد نگاه کنم گفتم خب باشه بریم رفتیم وارد خونه شدیم بعدش من گوشی کلید گذاشتم رو میز نهار خوری اونم کیفش گذاشت داشت خونه نگاه میکرد و می گفت عه چه مرتبی مگه تو پسر نیستی چرا شلخته نیستی پ داداش من اونم پسره اون چقدر شلخته هستش گفت نکنه میان برات مرتب میکنن ها ها ها خندیدم گفتم آره فاطمه گوهری هر روز میاد مرتب میکنه میره خندید گفتم نه بابا خوشم از شلختگی نمیاد گفتم بیا بشین کنارم گفت پ مبل نداری گفتم نه زمین خیلی راحتم آمد نشست کنارم بعد یخورده حرف زدن بلند شدم چایی درست کردن و وسایل پذیرایی حاضر کردن
دوباره نشستم کنارش نگاه کردن نمی دونم چی شد رفتم سمت صورتش و لبش بوس کردم خودم یه تکونی خوردم کشیدم عقب گفتم ببخش فاطمه ولی اون گفت مگه واسه هم نیستیم آمد ادامه بوسه رو بعدش شال برداشت و گردن بلورش نمایان شد (راستی خودم یه پسر سبزه قد ۱۷۳ و وزنم ۸۰ کیلو موی سر فر هستش اونم دختری سبزه جذاب با چشم رنگی و موی لَخت و قد ۱۶۷ و وزن ۶۰ کیلو) شروع ب لب بازی دست بازی ممه هاش می مالیدم و تقریبا دراز کشید بود روی زمین و شروع کردم مانتوش در اوردن با یک تاب شلوارش جلو بودش تو بغلش دراز کشیدم دوباره لب هاش میخوردم اونم دستش توی موی فرفری سرم بودش دوباره ممه هاش روی لباس و سوتین فشار میدادم و اذیتش میکردم اونم داد میزد که آروم تر بلند شدم لباسش در آوردم و سوتین باز کردم اونم دراز کشید شروع کردم خوردن ممه هاش و گردنش که گفت مراقب باش گردنم کبود نکنی پایین اشکال نداره بعد منم سرم به نشانه فهمیدن تکون دادم شروع کردم خوردن گاز گرفتن ممه هاش و روی شلوار جین پاش کوس مالش دادن دکمه شلوار باز کردم که گفت هیچی نگفت زیپ دادم پایین دستم رو زیر شرت بردم برای کوسش که دستم گرفت وقتی تو چشاش نگاه کردم خودش خود ل خود دستم ول کرد منم دستم روی کوسش تکون دادم داشت به خودش می پیچید دستم بیرون کشیدم شلوارش در آوردم خواستم شورت بزارم ولی منصرف شدم اون کشیدم پایین رفتم بین پاهاش گفتم میخوام بخورمش مشکلی نداری دستاش گذاشت توی موی سرم به سمت کوسش فرستاد که یعنی مشکلی نیست و منم شروع کردم خوردنش همین جوری داشتم میخوردم و داغی کوسش داشت دیونم میکرد سرم با زور توی کوسش بلند کرد بلند شد لباسم کشید بیرون و شروع کرد کمربند و دکمه شلوار باز کردن اون هم در آورد روی شرت دست کشید روی کیرم بعدش شرت هم در آورد گفت بخواب خوابیدم شروع کرد خوردنش که چند مک زد بلندش کردم گفتم اینجوری نه گفت پس چطوری گفتم 69 انجام بدیم گفت یعنی چی گفتم همزمان بخوریم که موجه شد و به عقب آمد کوسش گذاشت روی صورتم شروع کردیم خوردن هم دیگه و حسابی داشتیم از هم لذت میبردیم که یهویی صدای کتری بلند شد سریع پاشد زیرش خاموش کرد بعدش گفتم جلو که نمی تونم اجازه هستش از عقب قول میدم زیاد درد نکشی گفت نه عقب نمیزارم بیا از جلو گفتم چی جلو مگه میشه گفت پرده ام حلقوی هستش نترس بیا و انگشتش گذاشت تو دهنش و در آورد کشید روی کوسش و پز خنده زد این کارش من دیونه کرد و مثل وحشی ها رفتم سمتش سریع يک دو سه کیرم فرستادم تو کوسش و شروع کردم تلمبه زدن اه ناله اونم شروع شد حول هوش ۲ یا ۳ دقیقه تلمبه زدم و آمدم کنار دراز کشیدم گفتم بیا بالا اونم امدم شروع کرد سواری کردن بالا پایین کردن حدود ۵ دقیقه بالا پایین کردن ادامه داد که دیدم چشاش رفت و لرزشی کرد که متوجه شدم ارضا شده بعد توی بغلم دارز کشید چند دقیقه منتظر شدم به هوش بیا سرحال بشه بعد گفتم دراز بکش و من شروع کردم تلمپه زدن و کردنش چه تنگ گرم بودش لامصب تو همین حین کردنش بود بعد ۳ دقیقه کردن شدید داشتم ارضا میشدم که سریع درش آوردم ریختم روی بدنش که چندشش شد گفتم خب میخواستی بریزم داخل حامله بشی گفت آره میریختی داخل بعد قرص میخوردم ولی نه روی بدنم خندیدم کنارش دراز کشیدم اونم سرش گذاشت تو بلغم یک ربع این حالت بودیم که داشت دیر میشد رفتم حمام خودمون تمیز کردیم لب بازی و امدم لباس پوشیدم رسوندمش خونه بعد چند شب کل دنیا رو سرم خراب کرد که بهم گفت اصلا پردش حلقوی نبوده و شوهر داره و اصلا از شوهرش خوشش نمیاد به زور خانواده باهاش ازدواج کرده که دیگه اون روز ها شد روز اخرهم باهاش و شماره خاموش کردم چون شکست خیلی بدی خورده بودم من اون رو با تمام جونم خواسته بودم و حرف های دلمم بهش زده بودم بعد این چند سال هنوزم دوسش دارم به فکر میکنم اما ……
هر چند طولانی شد ولی آمد وارم به دلتون نشسته باشه
نوشته: امید