دوست دخترم و خانواده عجیب او (۲)

…قسمت قبل

به نام خالق شهوت
هشدار : این نوشته صرفاً جهت سرگرمی و لذت بوده و جنبه توهین یا فکر نو یا هرچیز دیگری را ندارد.
ادامه داستان:
بهتر نیست روی یکی از نیمکت های پارک بشینم و صحبت کنیم ؟!
مینا: نه ، راه بریم بهتره ، اما واقعا نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
-شاید بهتر باشه از خودت بگی ، از غیبتت از ترست از خانوادت یا هرچیزی که باید بدونم ؟
مینا: سامان ؛ یک سوال دارم، چقدر منو میخوای ؟
من: سوال سختیه، راستش نمیدونم کی عاشقت شدم اما خوب میفهمم که درد نبودنت چقدر زجر آوره اما درد واقعی اونجاست که هیچ مرهمی جز تو نمیتونه تسکینش بده.
مینا : حاضری واسه این عشق چیکار کنی ؟
-شاید حاضر باشم بمیرم .
مینا خنده ی کوتاهی به لب زد و گفت : نه ، مٌردن خیلی راحته ، من میخوام برای من زنده بمونی ، برای من از خودت عبور کنی ، تنها راه رسیدن به من همینه مبادا فکر کنی راه دیگه ای هم وجود داره؟!
من که حسابی گیج شده بودم و از حرفهای مینا چیزی متوجه نمی شدم بهش گفتم : یعنی از من میخوای چکار کنم، هرچی باشه قبول میکنم ، من هیچی ازت نمیدونم از خودت و خانوادت و دینت .
مینا: داستان سفر موسی و خضر رو شنیدی که هرچی دیدی نباید سوال کنی ! این عشق برای تو خیلی ماجراجویی داره، شاید تحملش رو نداشته باشی. راستش منم تو این مدت بهت فکر میکردم ، همش با خودم تو رو یک عشق محال فرض میکردم ، ترسم زمانی شروع شد که داخل رستوران بهم ابراز علاقه کردی ، وقتی عشق خیالی برام زنده شد احساس ضعف کردم ، الانم نمیدونم دارم چیکار میکنم ، اما میخوام در مورد تو با خانوادم صحبت کنم ، هرچی اونا بگن من هم قبول میکنم اما نترس چون خانواده من آدم های بی منطقی نیستند.
هرچه مکالمه من و مینا بیشتر میشد من گیج تر میشدم و هزاران سوال بی پاسخ در ذهنم شکل می گرفت، به مینا گفتم: باشه ، فقط خواهش میکنم تمام سعیت رو بکن تا من شانس رسیدن به تو رو از دست ندم .
از مینا خدافظی کردم و به خوابگاه برگشتم ، قرار شد مینا با خانواده اش در مورد من صحبت کنه ، اون چه خانواده ای ممکنه داشته باشه ؟ آیا میتونم متقاعدشون کنم که دخترشون رو دوست دارم ؟ … .
همینطور سوالات بی جواب یکی پس از دیگری در افکارم شکل می گرفت اما باید صبر میکردم چرا که حلال تمام مشکلات من صبر بود .
بالاخره فردای آن روز فرا رسید ، بعد از اتمام کلاس که عصر شده بود ، قرارمون در پارک کنار دانشگاه در همان موقع بود.
طبق معمول مینا مانتوی تنگ و جذابی پوشیده بود و از دور هم سینه ها و کونش برای من خودنمایی می کرد ، عشق و شهوت کورم کرده بود ، نزدیک او شدم ولی ایندفعه مینا به نشانه سلام دستش را به سمتم دراز کرد من هم به صورت ناخودآگاه به او دست دادم ، دست های نرم و نازکی داشت ، گرمای دستش لذت شهوت را در چشمانم شعله ور میکرد ، گویا که دوست نداشتم دست از دست او جدا کنم و منتظر ماندم تا او اینکار را انجام دهد ، بالاخره دستش رو کشید ، فکر کنم فهمیده بود که حس من را با گرمای دستش عوض کرده بود، یک لحظه اما به لذت تمام عمر برایم گذشت …
روی یکی از نزدیکترین نیمکت ها نشستیم و مینا بهم گفت : من با خانوادم صحبت کردم ، اصرار کردم که ما همدیگه رو دوست داریم ، اونها هم قبول کردند ، اما شرطی گذاشتند.
-چه شرطی ، هرچه در توانم باشه قبول میکنم!
مینا: تو نباید راز خانوادگیمون رو برای کسی تعریف کنی حتی یک کلمه و برای تضمین این قضیه باید سفته به ارزش یک میلیارد تومن امضا کنی ، اگه فکر میکنی آماده نیستی ، مجبورت نمیکنم .
من که اصلا با این عدد غریبه بودم ، ترسی در جانم طنین انداز شد ، اما گرمای وجود مینا شعله این ترس را خاموش میکرد مثل آب روی آتش . بهش گفتم : مینا ؛ من اصلا خانوادت رو نمیشناسم و نمیدونم چطوری باید بهشون اعتماد کنم ، اما به عشقمون ایمان دارم ، پس هرچه باشه رو امضا میکنم اما نه برای کسی بلکه فقط برای تو و من به تو اعتماد دارم .
تمام سفته هایی که مینا به همراه داشت رو امضا کردم علاوه بر اون یک برگه سفید هم دستش بود و اون هم امضا کردم ، دلیلش رو نپرسیدم اما اون توضیح داد و گفت: متاسفم ، اگه دست من بود من به تو کاملا اطمینان دارم اما شرط خانوادم هستند و اینا برای محکم کاری ، اگه تو علیه ما جایی حرفی بزنی ما بتونیم از خودمون دفاع کنیم.
هرچه رابطه من و مینا به سمت عمیق ماجرا پیش میرفت احساس میکردم در سوالات بیشتر غرق میشدم. به مینا گفتم: من هرچی رو که خواستی رو انجام دادم حالا نوبت تو هستش حرف بزنی؟
مینا: راستش ما مسلمون نیستیم ، مسیحی هم نیستیم ، ما دینی رو قبول نداریم ، ما در واقع بی دین هستیم اما در جامعه خودمون رو مسلمون شیعه معرفی می کنیم بدون آزار کسی زندگی کنیم.
-یعنی واقعا هیچ دینی رو قبول ندارید ؟ چطور ممکنه؟
مینا: ما آزاد بدنیا میایم ، آزاد میمیریم ، ما انسان هستیم ، بند و بار مال حیوان هستش ، ما آن چیزی هستیم که در وجودمون پدیدار میشه نه آن چیز که کتابی یا شخصی بهمون میگه !
-تا بحال اینطوری به موضوع نگاه نکرده بودم، برایم جای تامل داشت.
مینا : امشب خانوادم منتظر تو هستند و باید به خانه ما بیای تو رو به اونها معرفی کنم.
من هم که در مسیر عشق پا گذاشته بودم با هیچ مخالفتی قبول کردم ، مینا من رو به خانه شان برد ، یکجایی توی بالاشهر تهران ، آپارتمان سه طبقه و سه واحده ، طبقه وسط زندگی میکردند ، یک آپارتمان شیک و نوساز.
مینا با وجود اینکه کلید داشت اما زنگ آپارتمان را زد ، کمی طول کشید تا در را برایمان باز کنند، درب طبقه دوم باز بود و مادر مینا با مانتو شلوار بیرونی کنار درب منتظر ما بود که بهمون خوش آمدگویی بگه.
وارد خانه شدم ، داخلش پر از عکس های سکسی از ملائک و فرشته ها بگیر تا مدینه فاضله ،قاب عکس نقاشی های گرافیکی که مربوط به شهوت بودند دور تا دور خانه آویزان بودند ، منکه حسابی محو تماشای این عکس ها شدم مخصوصا یکیش که پیری در یک دست جام شراب کهنه بود و در دست دیگر دست یک دختر جوان و سکسی را گرفته بود و در حال پرستیدن دختر بود و کاملا برایم جذابیت خاصی داشتند تمامشان چرا که تا بحال ندیده بودم کسی اینهمه نقاشی های سکسی را با این شهامت داخل خانه شان آویزان کنند.
پسری از اتاق وارد پذیرایی شده ، گویا محسن بود برادر مینا ، قبلا کمی در موردش با من صحبت کرده بود که محسن برادر اوست و دو سال از او بزرگتر است ، او هم لباس رسمی داشت ، جلو رفتم و دستم را به نشانه سلام دراز کردم ، محسن به مینا نگاه کرد و لبخندی زد و گفت : “بهش نگفتی ، نه ؟! ” مینا هم سرش را به نشانه نه تکان داد، بعد بدون اینکه جواب سلام من را بده از کنارم رد شد!
چی رو بهم نگفته؟! ، به مینا با تعجب نگاه کردم و مینا با لبخند بهم گفت چرا نمیشینی روی مبل ، بعد به سمت آشپزخانه رفت و به مادرش گفت بابا کجاست ؟ که همان موقع صدای کلید روی قفل در آمد و در باز شد ، پدر مینا که فردی پنجاه پنج ساله به نظر می رسید با یک هندوانه در دست چپش وارد شد و به سمت پذیرایی که من بودم امد و بهم خوش آمدگویی کرد و گفت : پس تو اون پسری هستی که قرار وارد خانوادمون بشه. گفتم: باعث افتخار اما پدر مینا گفتش : فکر نکنم بتونی آداب مارو تحمل کنی ، کم پیش میاد کسی وارد خانواده ما بشه!!! اما قدر خودتو بدون که خاطرت خیلی عزیزه که مینا تورو به اینجا آورده تا بحال غریبه وارد خونمان نشده.
چطور ممکن بود تا بحال مهمون غریبه نداشته باشند ، ما که تو روستامون هرکی میومد و جا نداشت میهمان خانه ی ما بود، واقعا خانواده عجیبی به نظر میرسیدند ، رفتارشون ، طرز حرف زدن با همدیگه ، پچ پچ کردنشون ، خنده هاشون .
بعد از صرف میوه و شام موقع خواب رسید و آنجا معذب بودم ، گفتم : اگه امری نیست من از حضورتون مرخص بشم.
پدر مینا بلند شد و گفت: کجا میخوای بری پسر جان، امشب مهمان ما هستی ، شب اینجا وایمیسی!. مینا بهت نگفت کسی تو خانواده رو حرف من حرف نمیزنه .
گفتم : باعث مزاحمت نباشم ، اما اگه اصرار می کنید چشم من حرفی ندارم .
کم کم برق هارو کم کردند و مادر مینا رختخواب ها را وسط حال پهن کرد ، پنج تا رختخواب پشت سر هم ، با خودم گفتم چرا پنج تا ، اینا که دو تا اتاق دارن ، مگه همشون میخوان بیان تو حال؟!!!
به محسن نگاه کردم و گفتم : ببخشید آقا محسن شما شلوار راحتی دارید بهم بدید .
محسن خنده ای بلند زد و گفت: ما اینجا اصلا لباس راحتی نداریم.
پدر مینا رو به من کرد و گفت : راحت باش پسرم ، اینجا رو خونه خودت بدون.
بعد پدر مینا بلند شد و شروع کرد به دونه دونه لباس درآوردن ، گفتم الان تموم میشه ، الان تموم میشه ، دیدم نه داره شورت رو هم در میاره، یا ابالفضل!!! یک لحظه چشمم به کیر چروکیده و خوابیدش افتاد ، از خجالت سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین نمیدونستم باید چیکار کنم ، حس ترس داشتم ، نکنه بلایی میخوان سرم بیارن ، همانجا بود که گفتم: “ببخشید من باید برم بیرون یکم هوا بخورم” بعد با عجله در آپارتمان را باز کردم به خیابان رفتم ، مینا که فهمید من ترسیده بودم اوهم به دنبال من آمد ، میتوانستم صدای قدم هایش را بشنوم که پشت من قدم میزد.
مینا گفت: صبر کن کجا میری
-نمیدونم ، اومدم هوا بخورم ، چرا بهم نگفتی ؟! من قرار با چه چیز روبرو بشم .
مینا : راستش میخواستم بگم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم ، حالا بیا اینجا بشین بهت توضیح بدم .
من و مینا کنار جدول نزدیک خانه شان نشستم و مینا بهم گفت : ما از بچگی که لخت به دنیا میایم لباس نمی پوشیم مگر اینکه بیرون بریم ، ما از بچگی لخت تو خونه آزاد بودیم ، پدر اعتقاد داره ، ما همه انسانیم چیزی برای پنهان کردن وجود نداره ، هرچی که همه دارن ما هم داریم پس چرا باید با لباس پوشیدن خودمان را از همدیگه پنهان کنیم .
من وقتی برای اولین بار به مدرسه میرفتم و می دیدم دخترای هم سن من نمی دونستند بدن پدر و برادر شون چه شکلی تعجب میکردم ، تعجب میکردم وقتی تو خونه لباس می پوشند ، فکر میکردم همه مثل ما زندگی میکنن یعنی آزاد ، اما سخته طوری زندگی کنی که کسی نفهمه با اونها متفاوت هستی ، سخته که دیگران رو بتونی درک کنی، برای همین گوشه گیر هستم و سخت با کسی دوست میشم.
من که حسابی گیج شده بودم و سوالی ذهنم رو مشغول کرده بود گفتم : آیا با خانوادت رابطه جنسی هم دارین؟
مینا با کمی مکث گفت : هربار؛ میدونم شاید درکش برات سخت باشه ، اما ما از بچگی اینطوری بزرگ شدیم و اعتقاد داریم خانواده ، جایی که تمام نیاز هارو براورده میکنه پس نیاز جنسی هم جزوشونه.
من با تعجب گفتم : یعنی پدرت بهت تجاوز میکنه ؟؟؟
مینا: نه ! هیچ وقت ، پدرم تا بحال مارو کتک هم نزده چه برسه بهمون زور بگه یا بخواد کاری کنه ، ما خودمون اگه خواسته باشیم ، اره ولی نه زوری.
مینا دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: حالا که بیشتر میدونی ، میتونی انتخاب کنی یا بری یا بمونی ؟
سرم داشت میترکید ، تا بحال اینطوری ندیده بودم ، نمیدونستم باید چکار کنم ،با شنیدن داستان زندگیش از یک طرف اعتقاداتم حسابی من رو قرمز کرده بود از طرف دیگه شهوت روم فشار آورده بود ، باید کدام مسیر رو انتخاب میکردم ؟ باید برمیگشتم بیخیال این عشق میشدم یا نه به سمت عشق و شهوت میرفتم؟ اگه برم به مسیر عشق چطور خانوادم رو راضی میکردم ؟ یا اصلا باید قید همه چیز رو بزنم برگردم روستا ؟ اما این رو خوب میدونم، اینجا جایی که هر تصمیمی بگیرم ، تازه شروع ماجراست …
ادامه دارد …
(قسمت اول معرفی و حال و هوای داستان بود ، قسمت دوم مسیر داستان و قسمت سوم داستان اصلی و قسمت پایانی که قسمت چهارم. دوستان به دلیل طولانی شدن داستان ، مجبورم از توضیحات جزئیات داستان بپرهیزم تا جایی که به داستان لطمه وارد نشه ، پس اینکه چه کسی پول رستوران را در قسمت یک حساب کرده واقعا تاثیری در داستان نداره و …)
من ساعت ها وقت بزارم و تو یک لایک نکنی بی انصافیه پس بهم حق بده ، امیدوارم تا اینجای داستان لذت برده باشید . بدرود

نوشته: مست عاشق

دکمه بازگشت به بالا