دوست دخترم و خانواده عجیب او (۳)

…قسمت قبل

به نام خالق شهوت
هشدار : این قسمت ممکن است ، باورها و اعتقاد هایتان را زیر سوال ببرد. داستان صرفاً جهت سرگرمی و لذت بوده و جنبه توهین یا فکر نو یا هرچیز دیگری را ندارد.
ادامه داستان :
مینا: فرق شما با ما اینه که شما اول ازدواج میکنید بعد میفهمید سکسش خوب نیست و جدا میشید ، ما اول سکس میکنیم بعد میفهمیم که ازدواجش خوب نیست.
-تو باید بهم میگفتی قراره با چه چیزی روبروشم ، من زندگی شما رو قبول ندارم ، زندگی از باید ها و نباید ها سرچشمه می گیرد ، محرم و نامحرم ،جز این زندگی حالت حیوانی به خودش میگیره !
مینا: داری با من شوخی میکنی سامان ؟!!! ، یه نگاه به خودت انداختی ؟! یه نگاه به جامعه کردی؟! تعداد طلاق هاتون رو برانداز کردی؟! کدوم دامادی هستش که به خواهر زنش چشم نداشته باشه یا کدوم پسری پیدا میشه که دختر خوشگل ببینه و به فکر کردنش نیوفته ؟! ما اگه اعمالمون حیوانی هستش اما کارمون و تفکرمون انسانیه ، شماها نقش انسان ها رو بازی میکنید اما تفکرتون همش سکسه. خط قرمزهای شما جز چشم و هم چشمی ، نگاه بد ، فکر بد ، چیزی به ارمغان نیاورده ، زن به شوهر شک داره و شوهر به زن ، یه نگاه به آگهی های استخدامی زنان انداختی ؟! بزرگان شما سلبریتی های شما هستند ، شاید بد نباشه ببینی چطور بازیگرای نقش زن رو انتخاب میکنند. شما آن چیزی نیستید که فکر میکنید هستید بلکه آن چیزی هستید که در جبر مختصات و اجتماع بهتون تحمیل و در طول زمان به انحراف کشیده شده.
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند *** چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند!
این شعر رو بابای من نگفته حافظ گفته و چه خوب شمارو توصیف کرده .
-عه !! بس کن ؛ خواهش میکنم بس کن ، بهت اجازه نمیدم راجبمون اینطوری صحبت کنی ، ما هرچی باشیم به اعتقاداتمان پایبند هستیم ، روش تعصب داریم ، غیرت داریم و حاضریم برایش بجنگیمو شهید بشیم چیزی که شما درکی ازش ندارید !
مینا لبخند تمسخر آمیزی زد گفت : تعصبتون هم دیدم که با کسی که قرآنتون رو آتیش زده چکار کردید! غیرتتون هم رقص چاقو روی گردن زنان بوده ؛ به هرحال هنوز دیر نشده تو باید تصمیم خودت رو بگیری ؟!
از جایم بلند شدم و ناراحتی گفتم : حق باتو بود شاید ما برای همدیگه ساخته نشدیم شاید من پا روی یک عشق خیال گذاشتم، پس بهتره از هم جداشیم و من به زندگی خودم برگردم.
مینا چند ثانیه سکوت اختیار کرد و آهی کشید گفت : باشه ، حالا که تصمیم بر رفتن گرفتی نمیخوام از دستم دلخور باشی پس بابت حرف هایی که زدم ازت معذرت میخوام شاید زیاده روی کرده باشم امیدوارم منو ببخشی.
به مینا نگاهی کردم و با کنایه بهش گفتم: منم عذرخواهی میکنم از اینکه مزاحم اوقات شریف شما و خانواده ی گرامی شدم ، بهتره دیگه من برم تا شما به کارهای مهم تان برسید.
من و مینا اون شب از هم جدا شدیم و با کلی پیاده روی و گرفتن تاکسی خودم رو به خوابگاه رسوندم ، حرفهای مینا توی مغزم می چرخید ،اصلا حال خوبی نداشتم ، نفهمیدم کی به خوابگاه رسیدم اما یک چیز رو خوب میدونم اونم اینکه از فردا باید یک تحول بزرگی به زندگیم بدم و حالا که دانشگاهم تعطیل شده باید دنبال کار توی پایتخت بگردم ، پس بهتره هرطوری شده بخوابم تا فردا بتونم دنبال کار برم…
چشمام رو به سختی باز کردم، دیدم کیرم زودتر از خودم بیدار شده ، شق شق، مثل چوب خشک که زیر شورتم نقش مترسک رو بازی میکنه ، خلاصه به سختی کیرم رو زیر کش شلوارم انداختم و صبحانه رو هم زدم به رگ و به امید خدا از خوابگاه زدم بیرون برای کار و استخدامی. خدایا به امید تو کور بشه چشم حسود حرامزاده و وارد مترو شدم.
-سامان
+بله

سمت چپ رو نگاه کن حاج خانم چه کون بزرگی داره ، شبیه قابلمه میمونه ، دوست داری تو قابلمش چمبه بزنی؟
+هااا اره ،کون خوبی داره اما کصکش، این هم سن مادرمه، حداقل 50 سال رو داره.
-پس خانم سمت راستی رو چی میگی که کوله پشتی انداخته و باعث شده سینه هاش مثل ایربگ تیبا بزنه بیرون.
+عه !! بابا جون مادرت بیخیال سامان چه مرگت شده ، تو اینطوری نبودی که…
-به نظرت اون آقاهه که دوتا دختر چپ و راستش ایستادن ، امشب به جفتشون فرو میکنه یا نه فقط یکی رو میتونه بکنه؟؟؟
+لعنت به شیطان حرومزاده ، تمرکزم بگارفته.
افکار در هم بر هم داشتم فقط چشمامو بستم و به یک گوشه ای از مترو تکیه دادم ، احساس میکردم به هر طرف نگاه میکنم یا سینه میبینم یا کون ، ملت چه مرگشون شده ، چشام داره رگ به رگ میشه!
به مقصدم که در بالاشهر تهران بود رسیدم و از مترو خارج شدم و به سمت شرکت یکی از هم دانشگاهیام که قبلا بهم دعوت همکاری داده بود در حال حرکت بودم ، خودشم اونجا کارمند بود ،قبلا دیده بود پسر کاری هستم و بهم پیشنهادی همکاری داد شاید اگه برم جاش بتونه دستم رو جایی بند کنه.
-سامان یدقه بالا سمت راست رو نگاه کن.
+عه ، چقدر من آدم بدبختی هستم ، یعنی این همه جا ، موسی کوتقی ها هم باید جلوی من سکس کنند ؟!
داشتم دیوونه میشدم ، شهوت از چشام داشت میزد بیرون ، حتی آب یخ هم برام حکم آبجوش رو داشت ، دیگه طاقتم به سر رسیده بود، احساس میکردم اگه بخوام بیشتر ادامه بدم کامل دیوانه میشم ، کاش میشد یک جقی میزدم لااقل اعصابم راحت میشد ، همون کاری نمیتونستم بکنم چون نه مکانش جور بود نه عادت به جق داشتم و با اون روش هم زیاد ارضا نمیشدم دلم فقط یک کس سفید و چاق و تپل میخواست .
+همش یا کون میبینم یا سینه ، اینو باش شلوار سفید و چسب بدون روسری و با آرایش غلیظ ، مگه میخوای بری مهمونی آبجی که اینقدر کون و برنگ رو انداختی بیرون.
از همون راهی که رفته بودم دوباره برگشتم و قید کار و شرکت و تهران رو باهم زدم و تصمیم گرفتم به روستای خانوادگیم برگردم و به ننم بگم اینطوری نمیتونم ادامه بدم یک زنی چیزی واسم ردیف کن ننه جان، حتما دختر خوب زیاد سراغ داره!
برگشتم به روستای پدریم ، یک روستای خوش آب و هوا و کوهستانی ، روستامون زیاد بزرگ نبود ، زمین کشاورزی اینا هم به دلیل کوهستانی بودنش زیاد نداشت ، بیشتر دامدار بودند.
روز اول که برگشتم روستا زیاد استقبال گرمی ازم نشد ، توقع فرش قرمز داشتم اما آقاجانم بجاش گوسفندهارو بهم دادم که ببرم تو کوه ها بچرند ، از هم روز اول ازم کار کشید نامرد.
شب کارم تموم شد به خانه برگشتم ، یک خونه ویلایی نه چندان بزرگ با دیوارهای نما آجر و دروازه آهنی ، زنگ منگ اینا هم نداشتیم اما آقاجان سیستم منحصر به فرد خودش رو گذاشته بود یعنی سمت راست درب آهنی رو سوراخ کرده بود و یک طناب به قفل درب بسته بود ، تا هرکی طناب رو بکشه در باز بشه بیاد تو.
غیر از خودم یکی دوتا داداش کوچکتر از خودم داشتم که اونا هم پا برهنه تو حیاط با چوب دنبال هم می کردند، خلاصه خودمو رسوندم به ننه بهش گفتم : ننه من الان بزرگ شدم ، درسم داره تموم میشه ، کی میخوای برام زن بگیری ؟
ننه پیرم با نگاه مادرانه و معصومش گفت : ای بقربان پسر گلم بشم ، چشم ، تو دست رو هرکی بزاری بهت میدن ، از خداشونه ، نظرت در مورد دختر سکینه چیه ؟
-سکینه خواهر زاده آقا محسنی رو میگی ؟
مادر: اره مادر جان ، دختر تحصیل کرده و خوبی هستش ، بهم هم میخورید.
-زیاد ندیدمش اما اگه درستش کنی که من نوکرتم ننه ، مگه تو فقط بفکر من باشی کسه دیگه ای ندارم .
مادر رو راضی کردم که بره با آقاجان صحبت کنه و دوتایی قرار مدار خواستگاری بچینن ، ای جان ، فاز دامادی گرفته بودم حسابی حمام رفتم و صاف و صوف کردم لباس تمیز پوشیدم و با موتور آقاجانم رفتم شهر نزدیک به روستا، یکم دود میکرد اما کار مارو راه انداخت و دو کیلو سولی گرفتم و شب رفتیم به خواستگاری .
خونشون زیاد دور تر از ما نبود و البته کل روستارو میشه پیاده رفت ، وارد خانه سکینه خانم شدیم برای خواستگاری و استقبال گرمی نیز از ما کردند . وقتی که همه نشستن من هم رو فرش نشستم و به پشتی تکیه دادم و سرم انداختم پایین تا بگن داماد سربزیره خلاصه که تو رویای ازدواج و متاهلی حسابی غرق شده بودم ، سر صحبت بین خانواده ها باز شد تا اینکه رسید به لپ مطلب یعنی قرار مدار عروس و داماد.
پدر عروس خانم زیاد صحبت نمی کرد و بیشتر مجلس دست مادر عروس بود، سکینه خانم بلند شد و کاغذی که قبلا روی میز به همراه خودکار گذاشته بود رو برداشت آورد و گفت : ایشالا مبارک ، من با آقاش صحبت کردم تصمیم بر آن شد که به نیت حضرت علی 110 تا سکه مهرش باشه .
آقاجان من با تعجب : 110 سکه تمام ؟! حضرت علی چه ربطی به 110 تا داره بیاید به نیت 14 معصوم بکنیم 14 که این زوج جوان حسابی خوشبخت بشن.
سکینه خانم : آقا محمود از شما بعیده؟ یعنی دختر من ارزش 110 رو نداره ؟
من با صدای آروم دم گوش آقاجان گفتم: عیب نداره الان تو شهرم از این بیشتر مهر می کنند ، مهریه رو کی داده کی گرفته! .
خلاصه سکینه خانم : مورد دوم و سوم اینه که یک خانه باید تو شهر بخرید و 5 تا سکه هم شیربها هستش ،اگه موافقین که صلوات بفرستید.
من ناگهان جا خوردم و به خودم اومدم گفتم: بله!!! شما خودتون تو روستا خانه دارید بعد توقع دارید من تو شهر خونه بگیرم ؟!
سکینه : آقا سامان دست شما درد نکنه ، ما دخترمون تو شهر درس خونده ، تمام دوست و رفیقاش تو شهر هستند و براش تو شهر خونه اجاره کردیم یعنی تو میخوای اونجا هم خونه نخری ؟ ما دخترمون از سر راه که نیاوردیم.
سرم انداختم پایین و دیدم حق با اونا هستش چیزی نگفتم ، مادر هم بلند شد و گفت : پس بزارید ما فکرامون رو بکنیم که بهتر بتونیم تصمیم بگیریم و بهتون خبر میدیدم.مجلس تمام شد و از دم درب که اومدیم بیرون آقاجانم بهم گفت: پسرجان؛ رو من زیاد حساب نکنی هااا ، من هم سن تو بودم پدرم فوت شده بود و خرج مادرم هم میدادم ، تو هم باید رو پا خودت وایسی .
خلاصه که آب پاکی رو هم آقاجان رو من ریخت و خودشو خلاص کرد و مارو گرفتار و بدبختی پشت بدبختی ، دیگه گوشه نشین شدم و کمی تو خودم بودم ، بعضی وقتا که مادر، من رو میدید که سر کیف نیستم میومد میگفت: مگه من مُردم که بهت زن ندن ، این نشد یکی دیگه ، هزارتا دختر هستند ، دختر که قحط نیست .
بعد از این خواستگاری یکی دو جا دیگه هم رفتم اما از لحاظ ظاهری هرچی نگاه میکردم میدیدم روی بُزمادمون بیشتر تحریک میشم ، آخه هرچی نگاه میکردم نه سینه ای داشت نه کونی نه قیافه تمیزی، بعد هم من از تهران اومده بودم ، با دیدن اون همه سینه و کون فرنگ دلم به اینا که بقچه پیچ بودن راضی نمیشد از قدیم گفتن کونی که باد خورده خاک نمیخوره دقیقا مصداق من بود.
رفتم پیش ننه بهش گفتم : مادر جان باز کجا بریم برای خواستگاری ؟
-ننه جان تموم همین هارو سراغ داشتم دیگه نمیشناسم ، یکی از همین هارو بستون تموم شه دیگه ننه .
اما ننه تو که گفتی هزار تا دختر هستن چی شد پس ؟
-من اینطوری گفتم تو خودت نریزی ، تو هم خیلی سخت میگیری ننه جان .
روزهایم کمی تیره تر شده بود دیگه از همه جا بریده بودم ، آرزوهای دامادیم همگی روی سرم آوار شده بودند ، ناامید ناامید ،خسته ی خسته ، احساس میکردم حتی خدا هم از من فراموشش شده، یک موجود اضافه روی کره زمین.
روستای ما آنتن دهی خوبی نداشت برای همین کسی که میخواست تلفن بزنه مجبوره بره بالای تپه ای ، کوهی چیزی که تماس برقرار کنه. از شغل چوپانی هم زیاد خوشم نمی اومد ، زیر آفتاب تو گرما ، تک و تنها وسط کوه و تپه ها حتی یدونه آردی هم نداشتم با پای پیاده ، هر ثانیه مثل گوه برات میگذره اخه حوصله آدم سر میره یکسره به گوسفندا نگاه کنی که چطور میخورن ، میکنن ، میرینند. یک روز که گوسفندها رو برده بودم بالای کوه ، دیگه دلم طاقت نیاورد گوشی رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم تنها فکرم این بود که با چه رویی بهش زنگ بزنم؟! زنگ بزنم ، نزم ، بزنم ، نرم ، دلو زدم به دریا باهاش تماس گرفتم.
چند تا بوق خورد و بالاخره مینا گوشی رو برداشت: آقا منکه گفتم اشتباه گرفتید لطفا زنگ نزنید.
-الو مینا ، من سامانم …
مینا : عه سامان تویی ، ببخشید نشناختم ، اخه بعد اون قضیه شمارت رو پاک کردم و الان از صبح دونفر بهم زنگ زدن اشتباهی ، فکر کردم تو هم نفر سومی ، وای ببخشید ، خوبی تو حالت چطوره ؟
-حالم نپرس که خوب نیستم.
مینا: چه بد اینو میشنوم ، راستش منم بعد اون قضیه مثل قبل نیستم ، یکم حالم گرفته اما نگران نباش موقتی یکم زمان بگذره درست میشه.
با اون همه دوندگی و مشکلات و به هر دری زدم بسته بود ، هرچی فکر میکردم، آینده روشنی در خودم نمی دیدم اما با صدای مینا امید تازه ای به دلم راه افتاد، مثل کسی که در فضای تاریک و سوت و کور، سردرگم به دور خودش میچرخد و الان یک روزنه نوری پیدا کرده. ناگهان بغض گلویم را گرفت و هر چقدر تلاش میکردم بگم که حق باتو بود و من اشتباه کردم اما نمی توانستم چرا که راه تنفسم مسدود شده، هرچی زور میزنم و تلاش میکنم صدام از حنجره خارج نمی شد.
مینا کمی از حال صدای من باخبر شد و با مهربانیت گفت: سامان جان مگه چی شده ؟ سامان جان هرچی باشه عیب نداره بگو.
با شنیدن صدای دلسوز مینا که گفت “سامان جان” ، بغضم ترکید و تبدیل به گریه شد. خیلی وقت بود که کسی اینگونه مرا صدا نزده بود همه با من مثل یک مرد برخورد می کردند ، مردی که در هر شرایطی نباید گریه کنه و نباید ناراضی باشه ما که از آهن نبودیم ، نیاز به محبت داریم. چند دقیقه ای طول کشید تا حالم جا امد و توانستم به مکالمه ادامه بدم تا بالاخره بهش بگم من اشتباه کردم و پشیمونم حالا میخوام برگردم .
متوجه شدم که مینا هم من رو دوست داره چون به محض اینکه گفتم میخوام برگردم خوشحال شد و اصلا مخالفتی نکرد.
من به بهانه درس و کار و تلاش توانستم روستا را به مقصد تهران ترک کنم ، هرچند که آقاجان از اینکه یکی از فرماندهان بلند پایه گوسفنداش رو از دست میداد مخالف بود. اما میخواستم کنار عشقم یعنی مینا برگردم چرا که راه نجاتم را فقط در مینا می دیدم و بس.
نزدیکای ظهر به تهران رسیدم و مینا با ماشین مادرش به دنبالم آمد ، شالش رو کلا انداخته بود روی شانه هایش، مانتوی تنگ آبی پوشیده بود و آرایش زیبایی به چهره داشت ، اصلا با دخترای توی روستا قابل قیاس نبود ، هرچه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر به کسخلی خودم پی می بردم ، تعصب کورم کرده بود.
چند ساعتی تو پارک قدم زدیم و به یاد گذشته و مشکلات با هم صحبت کردیم. مینا که دختر مهربان و دلسوزی بود به خاطر اینکه کمی روحیه جفتمون عوض شود، من رو به دربند برد و کلی باهام بگو بخند و خوش گذروندیم ، شب هم قرار شد برای خواب به منزل خانواده مینا بریم و شب رو آنجا سپری کنم، در مسیر منزل به مینا گفتم: شرط شما برای ازدواج چیه یا رسم شما .
مینا: یعنی چی شرط متوجه نمیشم ؟
-یعنی مثلا مهریه ، شیربها ، یا مال اموالی چیزی که بنامت بزنم تا خودت و خانوادت راضی بشین که با من ازدواج کنی.
با شنیدن این حرفها ، انگار براش جوک تعریف کردم و شروع کرد به بلند بلند خندیدن و گفتش : ما مگه کالا هستیم که تو بتونی با پول یا مثلا شتر معاوضه کنی !
-خب پس همینطوری هر کی از راه بیاد بهش دختر میدید ؟
مینا: نه اینطوری هم که میگی نیست اما اول باید دختر و پسر همدیگه رو بخوان بعدش باید مورد اعتماد باشه ، یعنی باید خودش رو به خانواده یا فامیل ثابت کنه بعد میتونه با خانواده ما وصلت کنه .
-یعنی چی خودش رو ثابت کنه من گیج شدم ، مثلا باید چطوری خودش رو ثابت کنه.
مینا : یکسریع مراحل داره که حالا سر موقعش بهت میگم ، فقط باید مراحل رو با موفقیت طی کنی و مورد تایید خانواده قرار بگیری ، در غیر اینصورت فرصت دیگه ای بهت نمیدن و برای همیشه باید قید ما رو بزنی که امیدوارم اینطور نشه چرا که اون موقع هیچ کاری از من ساخته نیست ، تا اینجاش هم که تو رو آوردم خیلی کار کردم.
با این حرف مینا کمی استرس منو گرفت و در حال جویدن ناخن هایم گفتم :چقدر سخت می گیرید برای ازدواج ، کاش میشد خانواده ها راه آسانتری برای ازدواج در نظر بگیرن.
مینا: ما سخت میگیریم ؟! به نظرت مهریه دادن آسونه ؟ اصلا میتونی حساب کنی 100 تا سکه چقدر میشه؟!
-راست میگی ، من که اصلا نمیتونم این همه پول در بیارم . مینا ، میدونی که من تو این مسائل خِنگ هستم ، پس باید خودت در انجام مراحل بهم کمک کنی یا تقلب برسونی.
مینا: ما اعتقاد داریم که مردی که سکسش خوبه و عاشق زنهاست ، نمیتونه مرد بدی برای خانوادش باشه ، حالا تو بیا یه کاریش میکنم .
به منزل خانواده مینا رسیدیم و بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد به داخل رفتیم ، خانواده با لباس رسمی از قبل منتظر ما بودند و از من استقبال گرمی کردند گویا که من هم جزوی از خانواده شان حساب میکردند.
بعد از صرف چای و میوه و کمی گپ زدند با پدر خانواده در مورد اقتصاد و مشکلات جامعه ، مادر مینا که توی آشپزخانه مشغول پذیرایی و ظرف شستن بود بعد از اتمام کارش به حال اومد و به مینا گفت “سامان رو آماده کن انجامش بدیدم” و خودش به سمت اتاق حرکت کرد .
مینا که کنار من روی یک مبل نشسته بودیم ، با کنجکاوی و استرس بهش گفتم الان باید چکار کنم مینا ، داستان چیه؟
مینا که متوجه شد کمی استرس دارم دستم را گرفت و گفت : رسم ما اینه که روز اول مادر عروس جلوی خانواده واسه داماد میخوره و آبت رو باید بریزی روی سینه هاش بعد باقی اعضای خانواده باید نظر بدن.حواست باشه که گند نزنی. مرحله اول برای اعتماد بنفس و از بین رفتن خجالت و تعارف و احساس صمیمیت بین خانواده هستش پس امیدوارم از پسش بربیای.
ناگهان مادر مینا با شورت و سوتین قرمز سایز 90 وارد هال شد و یه دونه بالش زیر زانوش گذاشت و روی زانو ایستاد، موهای بلند و بلوندی داشت و آرایش باکلاس و تمیز، پدر مینا هم رو به من کرد و گفت بلند شو پسرم به رسم ما احترام بزار .
منم بلند شدم و جلوی مادر مینا ایستادم ، خودش با دستانش کمربندم رو باز کرد و شلوار و شورتم را با هم پایین کشید و با دستش کیرم را گرفت و به داخل دهانش فرو کرد و شروع کرد به خوردن .
از خجالت داشتم می مُردم ، پدرش برادرش و خودش داشتند به من نگاه میکردند ، قرمز شده بودم .
+سامان ، چرا کیرت سیخ نمیشه ، آبرومون رو بردی ، الان مینا و خانوادش راجب تو با خودشون چی فکر میکنه ؟ لطفا یه کاریش بکن سیخ بشه ، فقط کافیه چشمات رو ببندی تمرکز کنی ، لعنتی سیخ شو دیگه عه…!!!
افکارم داشتند دیوانم میکردند ، مینا هم من رو دید که عدم تمرکز و استرس دارم ، به کنارم آمد و دستش را گذاشت روی کمرم کمی بالاتر از باسن ، گرمای دستش را روی کمرم احساس کردم و همینطور نرمی دستش ، چشمام رو بستم و روی دست مینا تمرکز کردم. مینا با انگشتش که لاک صورتی خوش رنگی داشت از کمرم تا زیرخایه هایم دستش را کشید ، انگار فرشته نجات من در آن لحظه شده بود “وای خدا را شکرت” اونجایی به خودم اومدم که کیرم سیخ سیخ ، تهش از دهان مادرش زده بود بیرون و دیگر نمیتونست همش رو تو دهانش جای بدهد، 17 سانت شوخی نبود ، من هم چشمانم رو بسته بودم و به گرمای دست مینا که خایه هایم را نوازش میداد تمرکز کردم.مادرش هم واسم میخورد هم با دستش برام جق میزد ، تو حال خودم بودم و حسابی داشتم لذت میبردم که ناگهان مادر ناهید شروع کرد به عق زدن و سرفه کردن و بلافاصله دهانش را جدا کرد ، اصلا متوجه نشدم که تو دهنش خالی شدم ، وای چه افتضاحی ،حالا چه گوهی بخورم؟! قرار بود قبل از اینکه آبم بیاد ، بکشم بیرون و روی سینه هایش بریزم.
از گندی که بالا آوردم مینا با خبر شد و سرش را به نشانه نارضایتی تکان داد ، حالا چیکار کنم ، خودم را باخته بودم ، فقط دستم را روی سر مادرش گذاشتم و گفتم شرمنده .
+یعنی مردود شدم ؟ الان واکنششون چیه ؟ چرا گند زدی سامان؟! نباید خرابش میکردی حالا قرار بشه …
(تا قسمت بعدی باید صبر کرد)

امیدوارم از این قسمت لذت کافی رو برده باشید

نوشته: مست عاشق

دکمه بازگشت به بالا