دوست سودا (۱)
این داستان بخشی از یک رمان طولانی است و واقعی می باشد لذا برخی کلمات با *** سانسور شده است اما مفاهیم جایگزین کاملا قابل تشخیص میباشد.
ما عادت کردیم سالهای طولانی مدرسه بریم و درس بخونیم، کار پیدا کنیم، ازدواج کنیم، بچه دار بشیم، خوشبختی بچههامون رو ببینیم، بعد بمیریم و در نهایت به آرامش برسیم و هیچ تعریفی از آرامش قبل از مرگ نداریم و اگه آرامشی وجود داشته باشه مارو به جنون و خودکشی میرسونه! ما نمیتونیم بدون احساس گناه شراب رو سر بکشیم، چون نمیتونیم درک کنیم میتونیم آدم خوبی باشیم و یه لیوان شراب جایزه ما باشه!
یه تصویری دیدم خیلی عالی بود؛ تصویر یه خانم جوان بود نوشته بود من ۳۲ سالمه هنوز ازدواج نکردم و بچهای ندارم و هیچ مشکلی وجود نداره! تمام. ولی ما ول کن ماجرا نیستیم، کِرم داریم و همش میخوایم قضاوتش کنیم؛ حتما یه مشکل جسمی داره نتونسته ازدواج کنه، حتما بیماری روانی داره کسی سراغش نمیره، حتماً فقیره، حتماً بدبخته، اسکوله، حتما با این کار دنبال یه دوس پسر خوب میگرده! حتما دنبال آدمی مثل من میگرده!
اما دین من میگه عادت رو بذار کنار و قضاوت نکن، قبول کن که اون خوشحاله و تحسینش کن و از خوشبختی مجردانهی یک انسان لذت ببر. دین من میگه همچین آدمایی رو پیدا کن و باهاشون دوستی کن و شاد زندگی کن. اما به من میگه به شما که نمیگه! دین من دین شما نیست. دختری رو میخوام تعریف کنم که قربانی قضاوت شده بود. بعد از طلاق از همسرش، تنفر عجیبی نسبت به مردها پیدا کرده بود؛ چند سالی بود که تنها زندگی میکرد؛ یه خونهی هشتاد متری داشت، مرکز شهر، که پای مهریه از همسرش گرفته بود اما زندگی سختی رو تجربه میکرد و نمیتونست آرامش رو پیدا کنه. همیشه منتظر تموم شدن این نفرت بود که دوباره بره سراغ عشق و عاشقی، چون یه قربانی بود و جامعه بهش تلقین کرده بود که از اطرافیانش عقب مونده و یه روانی بدبخته. نمیتونست خودش رو بشناسه و از چیزایی که داره لذت ببره. اندازهی صد نفر خوشبختی داشت اما نه میدید و نه درک میکرد! اونقدر خوشبخت بود که بتونه خوشبختی رو بین مردم تقسیم کنه، اما اونقدر غرور نداشت که سینه رو بده جلو و با مشت بزنه تو دهن عادتهای مسموم جامعه و بگه هرکی خوشبخت نیست بیاد از من یاد بگیره.
من خدمات کامپیوتری رو گذاشته بودم کنار، دیگه تماسی نداشتم. یک سالی میشد تو شغل جدیدم سرگرم بودم. هرچند نظمِ کار، ساعات حضور و غیاب، ثبت اضافه کاریها و دیسیپلین اداری اذیتم میکرد ولی درآمد عالی و هیجانات محیطی که توش کار میکردم همه رو جبران می کرد. حوالی ظهر بود که گوشیم زنگ خورد؛ صدای یه خانمی بود که با استرس گفت شماره منو از دوستش گرفته و کار کامپیوتری داره. بلافاصله گفتم واقعیتش من یک سالیه کار نمیکنم جایی استخدام شدم و تا ۹ شب سرکار هستم.
از طرفی علاقه خاصی که به ارتباط با مردم داشتم، جملات بعدی منو آماده میکرد و از طرف دیگه حجم زیاد کار و خستگی، دست و پامو میبست. بالاخره این کلنجار تموم شد و آدرس رو پرسیدم و گفتم بعدِ کار نیم ساعتی طول میکشه برسم به شما؛ اگر کارتون کم باشه دوساعته تموم میشه اما اگه نه، ممکنه تا ساعت دو یا سهی شب ادامه پیدا کنه. میتونید تحمل کنید یا بذاریم بمونه برای جمعه؟ گفت نه مشکلی نداره تشریف بیارید. گفتم خانواده اذیت نمیشن؟ گفت نه اونا اوکی هستن فقط چند دقیقه قبلش تماس بگیرید گفتم قبل حرکت؟ گفت نه منظورم چند دقیقه قبل اینکه برسید…
ساعت ۲۱ و ۴۵ دقیقه بود که رسیدم به خونشون. بعد از یک سال دوری از نرم افزار و سخت افزار دوباره بهشتِ خودمو انداخته بودم رو دوشم و حس خوبی داشتم، هم از تجربهی جدیدی که قراره داشته باشم هم از مجموعهی به روز نرمافزارهایی که خریده بودم و امروز میخواستم ازشون استفاده کنم. البته بهونه دوم بیشتر هیجان زدهام میکرد.
زنگِ واحد رو زدم در باز شد. تازه یادم افتاد قبل رسیدن تماس نگرفتم. تشریف بیارید طبقه سه واحد هشت. وارد آسانسور شدم طبقهی سوم در آسانسور باز شد، واحد هشت دقیقا روبروی من بود و کلی اتفاق دوست داشتنی داخل واحد هشت که قرار بود باهاشون روبرو بشم، درِ خونه کمی باز بود و یه نور ضعیفی از داخل خونه بیرون رو روشن کرده بود، چند ثانیه بعدش چراغ راهرو روشن شد و همون صدای پشت تلفن گفت بفرمایید من الان خدمت میرسم، نیاز به تعمیر داشت، نباید اونقدر با تأخیر روشن میشد.چراغ راهرو رو میگم. درو زدم و گفتم اجازه هست؟ اسم طرف رو نمیدونستم نه اسمی نه فامیلی. صدایی از تو خونه دوباره تکرار کرد بفرمایید من الان میام و مطمئن بودم تو دلش ناموس برام نذاشته بود که چرا قبلِ رسیدن تماس نگرفته بودم. وارد خونه شدم یه راهرو باریک بود که از سمت راست به دو تا در شبیه در اتاق منتهی میشد و از سمت چپ به یه راهروی عریضتری که یک کاناپه داشت با یه میز و یه تلویزیون روی دیوار و کمی اون طرفتر یک اتاق که درش باز بود. نشستم رو کاناپه اما تکیه ندادم حس مبهمی داشتم ولی در کل خوب بود.
چشمام یه لحظه آروم نمی گرفت مدام چپ و راست رو نگاه میکرد، در و دیوار، وسایل تزئینی، سیستم اطفاء حریق، سیم کشی مخفی تلویزیون، فرشی که رو زمین بود و لبه هاشو چسب زده بودن؛ همه چیز تمیز و سالم بود، تابلوهای نقاشی هنرمندانه انتخاب شده بودن و زاویه نصبشون عالی بود. اطراف فرش و میزها تمیز بود، همه چیز بی نقص بود جز چراغ راهرو که باید تعمیر میشد شایدم با یه تنظیم ساده درست میشد! همینجوری در حال اسکن بودم که یکی از درهای انتهای راهرو باز شد و یه خانم زیبا با یه لباس خونگی معمولی و دوست داشتنی بدون دمپایی با استرسی وصف نشدنی وارد راهرو شد و چشم تو چشم به من نزدیک و نزدیکتر شد. بلند شدم و همینطور که دستش رو فشار میدادم گفتم دوستِ سودا هستین درسته؟ گفت خوش اومدین دستشو ول کردم و پرسیدم چرا پشت تلفن معرفی نکردید خودتون رو؟
گفت مهم نبود شما رو درست یادم نبود فقط میدونستم کارتون خوب بود. شمارتون رو نگه داشته بودم، واقعیتش قیافته تون رو هم فراموش کرده بودم. همینجور سرپا مونده بودم که تعارف کرد بشینم و من نشستم. هر لحظه ممکن بود سکوت مرموزی بین ما برقرار بشه که سریع پرسیدم از سودا خانم چه خبر؟
دوست سودا: فارغ التحصیل شده، خبر زیادی ازش ندارم
_ اشاره کرد به میوه های روی میز و گفتم نه ممنون فرصت کمه ساعت ده شده بریم به کارمون برسیم. منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد اتاقی که ورودیش از راهروی سمت چپ بود و خودش جلوتر وارد شد. یه سیستم روشن و بیصدا روی میز بود؛ با تشکیلات حرفهای از کیس گرفته تا پد موس همه عالی بودن. حتی بعضیاشون تازه از جعبه درومده بود و دم خروس از زیر تخت خواب دیده میشد. همزمان که کامپیوتر رو وراندازی میکردم پرسیدم مشکل خاصی داره ؟
دوست سودا: نمی دونم فقط ارتقا بدین هر نواقصی که داره خودتون تشخیص بدید و رفع کنید ویروسیاب هم نداره.
_ ریستارت کردم و در کمال تعجب ویندوز به سرعت بالا اومد؛ پرسیدم چند وقته دارینش؟
دوست سودا: برای اقوامه لازم نداشتن دادنش به من
_ اون موقع ویندوز هشت تازه اومده بود، در حالی که روی سیستم نصب بود و جالبتر اینکه پارتیشنبندی کامپیوتر و نرمافزارهای نصب شده همه عالی و جدید بودند. چند تا نرم افزار سیستمی رو اضافه کردم، ویروسیاب رو هم نصب کردم و یه تعداد تغییرات تو رجیستری دادم. یک ساعتی طول کشید و کل این مدت تنها بودم. اما برای فعال کردن و آپدیت ویروس یاب نیاز به اینترنت داشتم.
محمد :خانمِ دوست سودا!
دختره سریع اومد اما نه با لباس خونگی که اول تنش بود اینبار با یه دامن کوتاه و پیراهن جذب! تازه اون موقع فهمیدم لباسِ قبلی رو با عجله پوشیده و انتخاب اصلیش نبوده و اون لباسی که تو اون ده دقیقه قرار بود بپوشه همین لباس بود! من که فهمیده بودم قضیه رو از چه قراره به روی خودم نیاوردم و منتظر جواب شدم
دوست سودا: رویا هستم
محمد: خونه اینترنت دارید؟
رویا: نه متاسفانه
_ مودم خودم رو دادم بهش گفتم کنار پنجره جایی که خوب آنتن بده بزنیدش به برق. کمی بعد برگشت پیشم؛ گفتم یه صندلی بذارید بنشینید کنارم یه چیزهایی رو برای نگهداری ویندوز باید توضیح بدم.
رویا: یادمه سودا هم کلی نوت برداری کرده بود
_ و گفتم که کامپیوترش مشکل خاصی نداره و نیاز به ارتقا نبود واینکه از اون فامیلشون خیلی تشکر کنه. ویروسیاب رو هم فعال و آپدیت کردمو به روی مبارک آوردم که سیستم دو روز نیست که نصب شده و برای کامپیوتر نوپا هر کاری لازم بود انجام دادم و همینجورکه برنامههای جدید رو توضیح میدادم بهش گفتم که اگه خراب بشه چجوری از بکاپ استفاده کنه، چجوری مموریهای جدید رو اسکن کنه یا فایلهای سنگین رو جابجا کنه؛ توضیح میدادم و قلبم داشت از جاش در میومد حرارتی که از سمتش احساس می کردم قبلاً تجربه نکرده بودم خیلی سنگین بود. کارهام تموم شد و گفتم با اجازتون من مرخص میشم یه چند لحظه سکوت بین ما رد و بدل شد…
رویا: شما چیزی نخورید الان میوه میارم
_ سریع رفت سمت راهرو، منم که داشتم تعارف می کردم که دیر شده و از این حرفا آروم آروم شروع کردم به جمع کردن وسایلم هنوز دستم به کیفم نرسیده بود که برگشت و با حالتی مضطرب وسایل روی میز رو هل داد عقب و ظرف میوه رو گذاشت روش
رویا: بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
_ لبامو با حالت سردرگمی به هم فشار دادم، ابروهامو کشیدم بالا و یه سیب برداشتم و شروع کردم به پوست کندن. پرسیدم چرا وقتی گفتم مزاحم خانواده نشیم هیچی نگفتین؟ نگفتین که کسی نیست!
رویا: چه فرقی میکنه؟
_ صاف نشسته بود روی صندلیِ چهارپایه مانندش و حرفاشو با حرکت سریع دستاش کنترل میکرد و بعضاً با وسایل روی میز بازی میکرد. ده ثانیه یک بار هم لاک قرمز ناخناشو چک میکرد.
محمد: چپ دست هستین؟
رویا: از کجا فهمیدین؟
محمد: از لاک ناخنای دست چپتون.
_ سریع انگشتاشو آورد بالا چک کرد ولی ایراد خاصی نداشت و با عصبانیت خوشایندی بهم نگاه کرد. گفتم شوخی کردم موقع یادداشت برداشتن دیدم که چپ دست هستین با لطافت دخترونهاش و با یه ملاحت خاصی چشماشو نصفه نیمه بست، سرشو برگردوند سمت راست که مثلاً شاکی شده. رسماً داشت عشوهگری میکرد و منو دیونه کرده بود. پوست کندن سیب تموم شد؛ یه تیکه بریدم و تعارف کردم؛ سیب رو نگه داشته بودم جلوی پاهاش، ناخواسته چشمام قفل شده بود، هم اینکه کف صندلیش از صندلی من بلندتر بود و پاهاش خیلی به چشم میزد هم سیبی که هنوز شکار نشده بود با هم یه کارخونه شراب سازی درست کرده بودن.
رویا: من نمیخورم شما میل کنید
_ سریع به خودم اومدم و پرسیدم سیب رو بخورم میتونم برم؟
رویا: خیلی عجله دارید زندانیتون نکردیم که مدام تکرار میکنید برم برم!
_ دیوارها داشت فرو میریخت، زمان متوقف شده بود، هزاران تجربه، هزاران خاطره، متون روانشناسی، هزاران تفسیر و تصمیم؛ همینجور دور سرم می چرخید. دنبال چه ارتباطیه؟ این خونه مال کیه؟ ارتباطش با سودا به کجا رسیده؟ چرا به رفتن من واکنش منفی نشون داد؟ چه حسی به مردها داره؟ سودا گفته بود تنهاست مدام میاد پیش ما، الان چند وقته قطع ارتباط کرده؟ پاشم برم چی میشه؟ سیب رو تا آخر بخورم یا نه؟ اگر جیغ و داد کرد چیکار کنم؟ چه حسی به من داره؟ این ارتباط چقدر براش ارزش داره که رفته کامپیوتر جور کرده؟
همه این افکار شاید بیان کردنش ساعتها طول بکشه اما در کمتر از یک ثانیه تموم شد و به خودم برگشتم و با صدای ملچ و ملوچ سیبی که گاز زده بودم گفتم من مرد آزادی هستم و کلی رفیق دارم؛ هم مرد، هم زن؛ از آشنایی شما هم خیلی خوشحال شدم. قصد جسارت نداشتم ولی ساعت ۱۲ شده و ۹ ساعت بعد من باید سر کار باشم بنابراین عجله دارم برای رفتن و اگه کار من نواقصی داشت اطلاع بدید بازم میام ولی الان باید برم برسم به خوابگاه. نه گذاشت نه برداشت پرسید دوست دختر داری؟ همون سوالی که جامعه از یه مرد سالم میپرسه تا بفهمه چرا داره درخواست یک زن رو برای س** رد میکنه! اون حرف میزد و من کل زندگیش رو از لحظه تولد تا لحظهای که منو تو خونهی دوستش دیده بود بررسی میکردم. وقتی میگم بعد از پیدا کردن هدف زندگی میتونید زندگی جاری خودتون رو با یه هشیاری جدید تجربه کنید، منظورم اینه. و این موقع است که شما مستِ عادات روزمرهتون نمیشید و با هشیاری کامل تصمیم میگیرید و رفتار میکنید.
محمد: نه خوشبختانه دوست دختر ندارم
_دستشو گذاشت رو زانوم کمی بالاتر از زانو نرسیده به قسمت گوشتی ران!
دیدم اگه بگم «دستشو گذاشت رو رون» جمله بندیش خوب نمیشه گفتم رو زانوم بعد هلش دادم سمت رون که اینجوری درومد.
رویا: اینجا راحت باشین اگه خستهاید امشب همینجا بمونید لزومی نداره برید خوابگاه.
_ دوباره زمان متوقف شد و فارغ از زمان، مغزم درگیر مکان شد و همه اتفاقاتی که ممکن بود تا صبح با یه غریبه بیفته اومد جلو چشمم ولی تایید نشد مگر اینکه ارتباط جنسی از این ارتباط حذف میشد! دروغ نگم بدم نمیومد شبو اونجا بمونم. با یه استراتژدی جدید برگشتم به خودم و گفتم کمتر کسی بیشتر از یک ساعت منو تحمل میکنه برای اینکه شما هم اذیت نشید نمیتونم بمونم. دستشو کنار کشید و گفت هر جور راحتید میرم حق الزحمهی شما رو بیارم و از اتاق خارج شد. اون جوابی که میخواستم نگرفته بودم انتظار داشتم بگه اتاق جدا دارم بمونید راحت استراحت کنید، من مزاحمتون نمیشم؛ اما مسیر ذهنمون یکی نبود. ظرف میوه رو برداشتم با صدای بلند گفتم که بشنوه: قابلی نداره استفاده کنید اگه راضی بودید بعدا پرداخت میکنید. کوله روی دوشم و ظرف میوه تو دستم از اتاق خارج شدم. تازه رسیده بودم کنار کاناپه که ایندفعه با یه لباس جدید و محصور کننده اومد سمت من؛ دستمو گرفت و نشوند روی مبل؛ کوله پشتی هنوز دهنش باز مونده بود و از دستم آویزون بود؛ میوهها رو آروم گرفتو گذاشت روی میز؛ سرپا جلوی من ایستاده بود؛ دو تا دستش رو گذاشت روی گونههام و مثل یه اسبِ مسابقه تعظیم کرده بود. دستاش روی گیج گاهم تنظیم شده بود و نیاز به هیچ حرکت اضافه ای نبود. من کاملا سِحر شده بودم، با چشاش لبخند میزد و پشت چشماش پر از آتیش بود؛ آتیش درد، انتقام، حسرت، شرم ، پشیمانی و البته شهوت…
_ زمان متوقف شد؛ نفسهای تند تندِ یه دختر بینقص که با دو تیکه لباس به رنگ فسفری جلوت ایستاده؛ دهنش رو بسته و از دماغش نفس میکشه صاف داره تو چشمات نگاه میکنه و اصرار داره به چشماش نگاه کنی؛ شهوتِ چندین ساله رو نشون میداد که خیلی وقته با کسی ارتباط نداره و الان یه تغییر بزرگ تو زندگیش داده مثل آدمی که از بالای یه ساختمون صد طبقه پریده باشه و الان داره سقوط میکنه. فقط چند ثانیه بعد متوجه میشه که قراره بمیره یا همش یه خواب بود! فقط تونستم جای خودمو باهاش عوض کنم. اینبار من سرشو گرفتم تو دستام (تصورات ذهنی من) و دیدم منتظرم که بلند بشه منو ببوسه. اما میترسیدم انتخاب اشتباهی کرده باشم، میترسیدم منو پس بزنه و فرار کنه و من برای همیشه نابود بشم ولی آرزو میکردم اگر هم منو پس زد لااقل آرومم کنه و کاری کنه که گریه کنم. زمان دوباره حرکت کرد و من فهمیده بودم باید چیکار کنم. دستم رو از کوله پشتی آزاد کردمو گذاشتمش روی دستاش، آوردم کشیدمش پایین و کمکش کردم بشینه روی مبل. گفتم راحت باش، حرف بزن. من قبل از اینکه با کسی ارتباط داشته باشم دوست دارم بشناسمش. گریههاش شروع شد و به سختی تلفظ میکرد.
رویا: نمیدونم چه غلطی دارم میکنم
_دستاشو گذاشت رو شونه هاش فهمیدم که از لباسی که تنشه معذبه. سریع رفتم داخل اتاق یه ملافه از رو تخت برداشتم و آوردم. انداختمش دور بدنش و کمک کردم خودش رو بپوشونه چند دقیقه ای طول کشید تا نفسش جا بیاد. ازم تشکر کرد و گفت آدم عجیبی هستی گفتم چطور؟ گفت مگه دیرت نشده بود چرا نمیری؟ گفتم نه دیگه دوست دارم بمونم میخوام زندگی تو بشنوم. تعریف کرد که قبل از ازدواج هیچ وقت دوست پسر واقعی نداشت و همه در حد دوستی باهاش بودند و خودش هم علاقهای نداشت به روابط جدی تا اینکه نوزده سالگی ازدواج میکنه و فکر میکرد همسرش آدم خوب و به درد بخوریه که یه آدم عیاش و غیرتی از آب در میاد. خیلی بده که یکی هم عیاش و خوشگذرون باشه هم روی همسرش غیرت داشته باشه. گفت خودش همه جور ادا اطوار در میاورد و حتی اجازه نمیداد که این دانشگاه بره؛ که کمتر از سه ماه بعد از ازدواج متوجه میشه حامله است. همسرش مجبور میکنه سقط جنین کنه و بعدش مشکلات زندگیشون بیشتر و بیشتر میشه و آخرش طلاق میگیرن؛ خونه رو هم به جای مهریه برمیداره.
برای خودش یک سالی تنها میمونه و بعدش تو محیط دانشگاه دنبال دوست پسر میگرده و زندگی براش سختتر و سختتر میشه؛ چون بتهایی که ساخته بود باید میپرستید، باید اونجوری که مردم میگن زندگی میکرد و همه رو از خودش راضی نگه میداشت؛ گریه میکرد و میگفت هر بار که با یه پسری جور میشدم دو روز بعد، یک هفته بعد هر جور شده بحث س** شروع میشد؛ نه کسی حالمو می پرسید نه کسی دردمو میفهمید؛ چند باری قصد خودکشی داشتم و دست راستشو نشون داد که جای زخم روش بود. وسط گریه هاش یه لبخندی زد و گفت آخرش گفتم گور بابای دوست پسر برم برای خودم زندگی کنم تا اینکه یه روز اومدم خونه سودا، همیشه میرفتم اما این بار شما اونجا بودی وقتی رفتید از سودا پرسیدم این کی بود چرا من نمیشناسمش؟ گفت از تبلیغات شرکت پیداتون کرده و ادعا کرد اون روز اولین بار بود شما رو میدید ولی باور نمیکردم اون همه راحتی و امنیت کنار یه مردی که …
گفتم دیگه بقیه اش رو خودم میدونم ولی به منم حق بده. گفتم شغلت چیه؟ گفت ویراستاری میکنم شغلش شبیه شیوا بود. البته بهتره بگم شیوا شغلش شبیه اون بود که وقایع تاریخی درست دربیاد. گفتم خوب خودتو بذار جای من؛ اگه یه پروژه بگیری و مشتری پولداری اصرار کنه بری خونشو و اونجا حضوری کاراشو انجام بدی که مثلاً کار سریعتر انجام بشه و یا خودش نظارت داشته باشه بعد متوجه بشی لباس ناجور پوشیده و قصد تجاوز بهت داره چه واکنشی نشون میدی؟ گفت پس من داشتم بهت تجاوز می کردم؟ گفتم رفتار تو مهم نیست من درکت میکنم و الان جلوی این همه زیبایی و شهوت به سختی دارم خودمو کنترل میکنم ولی جواب سوالم رو بده چیکار میکردی؟ گفت نمیدونم شاید بیخیال کار میشدم. گفتم برات مهم نبود چقدر س**ی باشه؟ باحال باشه؟ حس خوبی بهت بده؟ یا حتی ده برابر دستمزدت بهت پول بده؟ اصل ماجرای منم همینه که من برای یه کار دیگه اومدم خونه شما و مهم نیست مرد باشم یا زن اما انتظاری که داری منو اذیت میکنه، من نمیتونم به آدمی که نمیشناسم انقدر نزدیک بشم و بعد هزارجور پشیمونی بیاد سراغم. حرف زدم حرف زدم و حرف زدم تا خودم هم خسته شدم و وقتی مطمین شدم آروم گرفته دستمزدم رو برداشتم و خونه رو ترک کردم اما گفتم که، من کار لپ تاپ هم انجام میدم!
من موندم و هزاران قضاوتی که ممکنه در مورد این داستان بشه و صدها سوال بیجوابی که در مورد ارتباط با اون دختر قراره پرسیده بشه. ولی اون شب قول میدم هیچ اتفاقی نیفتاد و معنیش این نیست که شب دیگه اتفاقی نیفتاد و معنیش این نیست که شب دیگه ای اتفاقی افتاد! سوال اینجاست که چرا همش دنبال اتفاقیم؟
اگه دوست دارید اتفاقی افتاده باشه تو نظرات قسمت بعدی رو ازم بخواین…
ادامه…
نوشته: محمد رستمی