دو رگه قلب شکسته
فقط 13 سالم بود …
یه پسر خوشگله با حیا که خجالت میکشید حتی تا سرکوچه با زیر شلواری بره بیرون.
همیشه لبخند رو لباش بود و فقط و فقط به فکره رد کردنه مرحله هایه بازی های کامپیوتریش.
بزرگ شده در یه خانواده فرهنگی، پدرم ایرانی، مادرم لبنانی.
یازده سالگی مجبور شدیم بیایم ایران.
قبلش لبنان زندگی میکردیم.
هنوز به خوبی فارسی و یاد نگرفته بودم ولی کاملا آشنا بودم با این زبون، تو محله ی خوبی در تهران زندگی میکردیم.
همیشه بابام بهم میگفت با بزرگتر از خودت بازی نکن، با بچه های شرور اصلا حرف نزن، از خونه خیلی بیرون نرو و …
یه روز مامان بهم گفت برای درست کردن غذا برم فلفل دلمه ای بیارم.
سه تا خونه قبل خونه ی ما، یه خونه ای بود که هرشب تا صبح ازش سروصدا میومد و یه عالمه جوون میرفتن و میومدن.
لباسام و پوشیدم و از خونه امدم بیرون، تازه از خواب بیدار شده بودم و میخواستم سریع بخرم و برگردم یه چیزی بخورم.
چهار تا دونه فلفل دولمه ای گرفتم و داشتم برمیگشتم، از سرکوچه نگاهم به دره خونه ای بود که محل تجمع همین لات و لوتا بود، یکی از افرادی که خیلی ازش میترسیدم دمه در وایساده بود و داشت سیگارش و میکشید.
از سرکوچه که من میومدم، حواسش به من بود و چشم ازم برنمیداشت …
یه فردی که صورتش پر از چال بود، بزرگ بود و واقعا برای من ترسناک بود …
قبل از ادامه ی داستان خودم و یخورده معرفی کنم، من اسمم احمد سنم الان 26 قد 180 وزن 72 و چون همه میگن منم میگم، ظاهر موهام بور، چشمام سبز، پوستم سفید.
از اون دور که میومدم از ترسم تو دلم فقط ذکر خدارو تو دلم میگفتم.
وقتی نزدیک شدم سعی کردم از اون سمت کوچه برم، یک لحظه صدام کرد، گفت هی یخچالی (بهم گفت یخچالی یعنی چون سفید بودم).
من نگاه کردم و با لهجه ای که تقریبا الان دیگه ندارم بزور و ترس گفتم بله.
گفت بیا.
هنوز دو قدم مونده بود که بهش برسم، یه لحظه با خیز امد منو کشید تو که من حتی وقت نداشتم داد بزنم جیغ بزنم.
منو به داخل خونشون کشوند و من از ترس حتی به عربی التماسش میکردم، نسبت به من اون مرد حداقل 40 ساله خخخیلی زور داشت.
منو زد زمین و روم دراز کشید، من یخورده هواسم جمع شد به اونجا و فهمیدم که غیر خودش دو نفر دیگه هم هستن که یکیشون سیبیلی یکیشون نه سیبیل نداشت ولی صورتش هم ترسناک بود، این دمه دریه که منو کشیده بود تو، همونجوری شلوارم و در آورد بعد شرتم و همش بهم حرفایی میزد که خجالت میکشم به عنوان یه مرد بگم ولی میگفت جانم چه … یا قربون صدقه ها میرفت.
وقتی روی من خوابیده بود اینقدر وزنش برای من سنگین بود که نفسم بالا نمیومد و تکون نمیتونستم بخورم.
ولی همه چیز و حس میکردم و میفهمیدم داره چکارا میکنه.
شاید باورتون نشه ولی تو فرهنگ جایی که من زندگی میکردم اصلا خخخیلی کم خخخخیلی کم از این ادما که دوست داشته باشن پسرارو بکنن بود.
ولی مثلا عراق هم مثل ایران پسرارو دوست دارن سعودیه هم دوست دارن ولی اکثر کشورای عربی که من رفتم پسر دوست ندارن.
بعدش این احساس کردم داره شلوارش و میاره پایین و هم اونجاشو حس کردم روی پشتم و موهاش که مثل تیغ بود داشت خیلی اذیتم میکرد.
من دیگه چون هم بچه بودم هم ترسیده بودم هم اصلا فکر نمیکردم یروزی یکی باهام اینجوری بکنه دیگه نتونستم و کامل داشتم گریه میکردم و بدنم از ترس سرد شده بود.
یکی از دستاشو برد عقب و اونجاشو داشت تنظیم میکرد که بکنه داخل، ولی من بازم نمیتونستم جلوش و بگیرم و فقط گریه میکردم.
در همین که داشت میخواست انجام بده به اون که سیبیل نداشت ولی ترسناک هم بود گفت فیلم بگیر، ولی من اصلا برام مهم نبود و دوست داشتم فقط نجات پیدا کنم حتی داشتم خیال میکردم که شاید الان شیشه های خونه بشکنه مامور بیاد یا همسایه ها بیان همه با چوب و نجاتم بدن و چون هیچ کاری نمیتونستم بکنم هی همچین ارزوهایی میکردم.
تو این فکرا بودم و قلب خیلی تند تند میزد و سرد شده بودم و ترسیده بودم که دوستش داشت فیلم میگرفت و این یدفعه کامل کرد داخلم، باور کنید نفس اصلا نمیتونستم بکشم تا سی ثانیه یا یک دقیقه، و احساس میکردم با چاقو زدن به گوشم و مثل اینکه کسی با اینکه زنده ای داره گوشت بدنتو میکنه.
تا قبل از اینکه نفس بتونم بکشم، رنگ تمام بدنم نیلی شد، و وقتی نفسم برگشت با جیغ بهشون قسم دادم که تروخدا منو نجات بدین، اما انگار انسانیت نداشتن و حتی با درد کشیدن من لذت میبردن.
این که روی من خوابیده بود به اون گفت داری میگیری ??: منظورش فیلم بود که اون گفت آره …
تا نیم ساعت هر سه تا منو مورد تجاوز قرار دادن و من کم کم احساس مرگ داشت بهم دست میداد که خودشونم فهمیدن و دیگه ادامه ندادن ولی هرکدومشون یک بار به اینکه بیاد رسیده بودن.
بعدش با اینکه نمیتونستم حتی راه برم خودشون بلندم کردن لباسامو پوشوندنم، گفتن اگر به کسی بگی فیلم ازت گرفتیم و به همه نشون میدیدم و ازم خواستن که باید همیشه بزارم بهم تجاوز کنن، من به زور با گریه رفتم خونه و به زور خودم و رسوندم خونه و اینقدر درد و غصه داشتم و ناراحت بودم و نمیدونستم چکار بکنم که تا وارد شدم به مامانم گفتم چی شده و مامانم زنگ زد به بابام و بابام امد رفتیم بیمارستان که خیلی عذاب دیدم اونجا چون هم خجالت میکشیدم چون بد جایییم بود هم اینکه قلبم خیلی شکسته بود و هم خیلی بد بود.
بعد از یک ماه خوب شد بدنم ولی قلبم اصلا خوب نشد و اونا هم رفتن زندان ولی بخاطر دوستاشون ما مجبپر شدیم کلا بریم یه شهر دیگه که دیگه اذیتمون نکنن و بعد هم که من شدم 17 ساله رفتیم دوبی و اونجا زندگی کردیم تا شدم 22 دوباره امدیم ایران ولی بخاطر کاره اونا من قبول نمیکردم و ببخشید ولی از ایران بدم امد و همیشه تو ذهنم ایران بیاد اون هم باهاش میاد که الان دوباره لبنان زندگی میکنیم.
نوشته: احمد