دو معادله دو مجهول (۱)

گرمای هوا جهنم محض بود و کلاس ریاضی از اونم جهنم‌تر ! معلم داشت با جدیت درس می‌داد و پشت سر هم یه مزخرفاتی روی تخته می‌نوشت و پاک می‌کرد . جوری دستاشو توی هوا تکون می‌داد و با حرارت حرف می‌زد که انگار همین چند لحظه پیش پشم‌ریزون ترین کشف قرن حاضر رو انجام داده!
بی‌توجه به تموم خزعبلاتی که دبیر ریاضی می‌گفت و همه آسمون ریسمون‌های بی‌فایده‌‌ای که به‌ هم می‌بافت ، روی صندلی آخرین ردیف کلاس به پشت لم داده بودم ! گوشه دیوار نشسته بودم و با بی حوصلگی سرمو به عقب تکیه داده بودم و آجرهای سقف رو یکی یکی می‌شمردم ! لعنتی … هر چقدر می‌شمردم همونقدر بودن ! دقیقاً ۷۳ تا!
این دنیا به یه خلاقیت جدید ، یه حرکت نو احتیاج داشت ! همه چیز اونقدر تکراری و معمولی و خسته کننده بود که آدمو کلافه می‌کرد ! توی این افکار فلسفی و بغرنج بودم و با جدیت سرمو به چپ و راست تکون می‌دادم و با حالتی تاسف‌بار و عاقل اندر سفیه به شمردن آجرها ادامه می‌دادم که موبایلم توی جیبم ویبره خورد ! یه نوتیف از واتساپ رفیقم داشتم ! رفتم توی پی‌وی و روی ویدیویی که فرستاده بود و زیرش چند تا ایموجی چشم قلبی ردیف کرده بود ، زدم و منتظر موندم تا دانلود شه . از اونجایی که به حول و قوه الهی میانگین سرعت اینترنت توی کشور ما هشت برابر میانگین جهانیه و با این حرکت مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی زدیم ، یه دقیقه‌ای دانلود شد! صدا رو کم کردم و فیلمه رو باز کردم ! یه پورن نیم ساعته بود ! زیر لبی فحش زیبایی به رفیقم دادم و خواستم بیام بیرون که دیدم هم طرف چیز حقی‌یه و هم من کار بهتری برای انجام دادن ندارم ! برای همین شروع کردم به دیدن ! بعد چند دقیقه یه نگاه به وسط پاهام کردم و دیدم یا اباالفضل ، یه چیز بزرگ و دراز از توی شلوارم بیرون زده ! حسابی شق کرده بودم ! سوئی‌ شرت‌مو روی پاهام انداختم و دستمو از زیرش روی شلوارم بُردم و کیرمو مالیدم ! دیدم نه ، این جوری فایده نداره ! یه نگاه به معلم و بچه ها که گرم درس بودن کردم و توی دلم گفتم ای امیدهای آینده ، ای طالبان علم و عشق و معرفت ، بخوانید … بخوانید که تنها راه نجات آدمی همین دانش اوست و دیگر هیچ ! یه تف کف دستم انداختم و دِ برو که رفتیم ! کیرمو از توی زیپ شلوار در آوردم و شروع کردم به جق زدن ! دستمو روی کیرم بالا و پایین می‌کردم و آروم نفس نفس می‌زدم ! اونقدر گرمم شده بود که با اون یکی دستم دکمه بالای پیرهنمو باز کردم ! می‌دونستم دارم کار خطرناکی می‌کنم ! می‌دونستم هر لحظه ممکنه لو برم ! ولی نمی‌تونستم دستامو متوقف کنم ! انگار اون دستای صاحب مرده نه از مغزم و بلکه از کیرم دستور می‌گرفتن و هر لحظه تندتر از قبل به بالا و پایین رفتن ادامه می‌دادن ! لبمو گاز می‌گرفتم که یه وقت صدایی از دهنم بیرون نیاد ! فقط یه نگاه کوچیک معلم به این گوشه کافی بود تا همه چی رو بفهمه ! دستامو اونقدر تند و محکم و سریع از زیر سوئی‌شرت روی کیرم حرکت می‌دادم که هر کسی منو می‌دید دو تا چیز بیشتر به ذهنش نمی‌رسید ؛ یا داشتم با سرعت هشت برابر میانگین جهانی اون زیر اورانیوم غنی می‌کردم یا … جق می‌زدم ! به همین راحتی!
اما بالاخره چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد ! همونطوری داشتم به عمل زشت و شنیع خود ارضایی ادامه می‌دادم و کیرمو توی دستم گرفته بودم و کف دستمو هی عقب و جلو می‌کردم و شر شر عرق می‌ریختم که یه مرتبه جوگیر شدم و انگشتامو محکم دور کیرم فشار دادم و دستمو اونقدر با قدرت سُر دادم و پایین آوردم که … با صدای بلند ناله کردم!!!
یه مرتبه کل کلاس رو سکوت عجیبی فرا گرفت ! سر همه به عقب چرخید ! توی حالت عجیبی گیر افتاده بودم ! رو به جلو خم شده بودم و دو تا دستام زیر سوئی‌شرت مونده بودن و نگاهم به جلوی پام میخکوب شده بود ! سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس می‌کردم ! ولی جرئت نداشتم سرمو بلند کنم ! “چیزی شده ، آقای مهراد ؟!” معلم بود که داشت می‌پرسید!
نفسم توی سینه حبس شده بود و توی همون حالت عین برق گرفته‌ها خشکم زده بود ! آقای ذوالفقاری با خط‌کش بلند توی دستش داشت قدم قدم به من نزدیک می‌شد ! “آقای مهراد … همه چیز خوبه؟!”
” نه!! ” بی هوا جواب داده بودم ! ذوالفقاری شکاکانه براندازم کرد . “اون‌وقت چرا‌؟!”
بی اختیار دستامو بیرون کشیدم و روی شکمم گذاشتم و تا جای ممکن طبیعی و باور پذیر ناله کردم . “معده‌م می‌سوزه ! فکر کنم مسموم شدم!”
“خب کاری هست که بتونیم واست انجام بدیم؟!” مرد میانسال همچنان به طرز مشکوکی نگاهم می‌کرد . تنها چیزی که برای خلاص شدن از این مخمصه به فکرم می‌رسید فرار بود . اما چطوری ؟! سرمو به نشونه نفی تکون دادم. “پس بلند شو برو یه آبی به سر و صورتت بزن!” کیرم هنوزم بیرون از شلوار بود و تمام قد ایستاده بود ! اگه از جام بلند می‌شدم ، رسوای دو عالم می‌شدم ! با استرس آب دهنمو قورت دادم و خواستم بهونه‌ای بیارم که ذوالفقاری پشت به من کرد و در حالی که دور می‌شد ، گفت : “زود باش . بیشتر از این وقت کلاس رو نگیر . اگرم دیدی حالت خوب نیست با هماهنگی آقای مدیر یه سر به درمانگاه کنار مدرسه بزن.”
با اولتیماتوم آقای ذوالفقاری همه بچه‌ها چرخیدن و نگاهاشونو از من برداشتن ‌. باید از فرصت استفاده می‌کردم . سریع بلند شدم و با دو تا دستام دو طرف سوئی‌شرت رو گرفتم و آستین‌هاشو از پشت به هم گره زدم . باید قبل از اینکه ذوالفقاری به اون طرف کلاس می‌رسید و به طرف من برمی‌گشت ، در می‌رفتم ! نباید اون حجم بزرگ و شق شده توی شلوارمو می‌دید ! خوشبختانه با وجود قدم‌های آروم و با حوصله‌ای که برمی‌داشت اصلاً کار سختی در پیش نداشتم ! به سرعت خودمو به در رسوندم و معذرت‌خواهی کردم و مثل مرغ از قفس پریده زدم بیرون ! نفس عمیقی کشیدم و دو طرفمو نگاه کردم ! خدا رو شکر کسی نبود ! با عجله از پله‌ها پایین رفتم و از سالن رد شدم و رفتم تو حیاط ! هوا هنوز به شکل غیر قابل تحملی گرم بود ! پوفی کردم و اون حجم بیرون زده بزرگ و کلفت رو از روی سوئی‌شرت بین دستام گرفتم و زیر لب زمزمه کردم ؛ ” باید یه فکری به حال تو بکنم ، مهراد کوچولو!”
به سرویس بهداشتی رسیدم و خودمو انداختم توی یکی از دستشویی‌ها ! خیلی سریع سوئی‌شرت رو انداختم روی دیوار و یه تف انداختم روی سالار و از اونجایی که مونده بود ، ادامه دادم ! اونقدر محکم کیرمو بین دستام عقب و جلو می‌کردم که ناله امونمو بریده بود ! کمرم به تندی پس و پیش می‌شد و هر بار که جلو می‌رفتم ، کیرمو تا انتها توی حفره‌ای که با دستام ساخته بودم ، فرو می‌کردم و می‌نالیدم ! دوباره توی مشتم تف کردم تا حرکتم روون‌تر شه! نفس نفس می‌زدم و قطره‌های عرق از پیشونیم پایین میومد ! دکمه‌های پیرهنمو یکی یکی باز کردم تا به نافم رسیدم ! پیرهنو عقب دادم و با عزم و اراده بیشتری ادامه دادم ! بدنم داشت سست می‌شد و چشمام کم کم سیاهی می‌رفت ! صداهایی که از گلوم خارج می‌شد داشت از کنترل خارج می‌شد و هر لحظه ممکن بود یکی بیاد ! دستمو روی دهنم گذاشتم و کف اون یکی دستمو محکم و سفت و سخت‌تر از قبل حرکت دادم ! دیگه چیزی نمونده بود ! کف دستمو به دیوار تکیه دادم و با سرعت دیوانه‌واری ادامه‌ دادم ! دستم اونقدر تند و تیز روی کیرم سُر می‌خورد که همه وجودم داشت می‌لرزید ! یه مرتبه نعره بلند و پر از لذتی کشیدم و همزمان آبم با فشار روی دیوار پاشیده شد!
مثل هر بار که ارضا می‌شدم ، پاهام سست شدن ! بی‌اراده به دیوار پشت سرم تکیه دادم و نفسمو با صدا فوت کردم ! یه نخ سیگار از توی پاکت سیگار توی جیبم در آوردم و با فندک روشنش کردم ! یه نگاه به مایع سفید و غلیظی که کل دیوار رو به رو رو گرفته بود ، کردم و پک محکمی به سیگار لای انگشتم زدم ! به دودی که از دهنم بیرون میومد و توی هوا پخش می‌شد ، نگاه کردم و لبخند زدم ! حتماً الان ذوالفقاری عقب مونده داشت حل دستگاه دو معادله دو مجهول رو یاد بچه‌ها می‌داد!
ax+by=m
cx+dy=n
هنوز دومین نیش رو به سیگار نزده بودم که یهو انگار یه چیزی به در خورد ! هول شدم و سیگار رو زیر پام له کردم و انداختم توی چاه فاضلاب و سریع کمربندم رو بستم و زیپ شلوارمو بالا کشیدم ! دکمه‌های پیرهنم رو با عجله بستم و آروم سرمو کشیدم بیرون ! وقتی کسی رو ندیدم ، نفس راحتی کشیدم ! حتما باد یا گربه‌ای چیزی بوده ! لعنتی نذاشت با خیال راحت یه نخ سیگار بکشم ! سوئی‌شرت رو از روی دیوار برداشتم و خواستم برم که یه مرتبه صدای زنگ تلفن بلند شد ! خشکم زد ! همون‌جا سر جام فلج شدم ! صدای موبایل من نبود ! پس … یعنی یه نفر دیگه اینجا بود ! ولی کی ؟! صدای زنگ توی کسری از ثانیه قطع شد . ولی دیگه کار از کار گذشته بود . با قدمای آروم و بی صدا خودمو به جایی که صدا ازش اومده بود ، رسوندم . خیلی بی سر و صدا صورتمو جلو بردم و چشمامو روی سوراخ کوچیکی که روی در دستشویی کناری بود ، گذاشتم ! با دیدن چهره‌ای که اون ور در با وحشت و اضطراب منتظر ایستاده بود ، چشمام از شدت تعجب دو تا شد ! آقای مدیر اینجا چیکار می‌کرد؟!
چند لحظه‌ای طول کشید تا بتونم قضیه رو هضم کنم . اینکه چرا آقای مؤمن اینجا بود ؟! چرا خودشو مخفی کرده بود ؟! صدایی که موقع سیگار کشیدن شنیده بودم و چیزی یا کسی که به در خورده بود ! وقتی همه اینا رو به هم ربط دادم ، با یه سر سنگین از فکر و با همون قدمای سبک و بی صدا از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و کنار دیوار پنهون شدم . چند دقیقه‌ای که گذشت ، صدای باز شدن درو شنیدم . آقای مدیر از اون‌جا بیرون اومد و چند لحظه با تردید همون وسط ایستاد . بعد انگار تصمیم خودشو گرفته باشه ، نگاهی به ساعتش کرد و به سرعت وارد دستشویی‌ای که من چند دقیقه پیش اون‌جا بودم ، شد ! درو پشت سرش بست و من هنوز با حیرت گوشه دیوار وایستاده بودم و همه این اتفاقات رو می‌دیدم!
گیج و منگ راه افتادم اون طرف ! رو به روی در وایستادم و از درز کوچیک کنارش داخل رو دیدم . چشمام از تعجب و ترس گشاد شد ! آقای مدیر روی دو زانو نشسته بود ، کیرشو در آورده بود و توی دستاش نگه داشته بود و با هیجان و شهوتی باور نکردنی دیوار رو می‌لیسید … دقیقاً جایی که من چند لحظه پیش آب منی‌ام رو روش پاشیده بودم!!!

ادامه دارد …

نوشته: هم الف ، هم میم

دکمه بازگشت به بالا