دَریده
با احساس جسم سخت و تیزی که تو پهلوم فرو میرفت و با هر بار جلو عقب شدنش حس میکردم میخواد پوست و گوشت بدنم رو بشکافه از خواب پریدم. پهلومو گرفتم و به زینب که مثل شمر بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم.
بلند شو ببینم بلند شو میخوام زیرتو جارو بکشم!
به ساعت درب و داغون روی دیوار نگاه کردم. 6:30 صبح! دوست داشتم گریه کنم. کی قرار بود من ازین جهنم خلاص شم؟
دوباره دسته ی جارو رو تو پهلوم فشار داد. بی حرف رخت خوابم و جمع کردم و اونم بعد از تموم شدن کارش رفت تو آشپزخونه. دوباره سریع رخت خواب و پهن کردم و با درد پهلوم به خواب رفتم. با لگد های نه چندان آرومی که به باسن و پاهام میخورد از خواب پریدم. زینب اینبار با صدای بلند جیغ زد : پاشو ببینم… خونه خاله ت نیست که اینجا هی کپه مرگتو میزاری… پاشو سرکارت دیر شد… دِ میگم پاشو دختره ی دریده!
ساعت و نگاه کردم. 7 صبح! نالیدم : ولم کن تورو خدا نیم ساعت زودتر بیدارم کردی.
من این حرفا حالیم نمیشه! زود صبونهتو کوفت کن بعدشم گمشو بیرون.
از اعماق وجودم دوست داشتم بمیرم. عرضه ی خودکشی نداشتم وگرنه تاحالا 500 بار کار خودمو ساخته بودم. از وقتی بابام مُرد آزار و اذیتای زینب به اوج خودش رسید. روزش با گند زدن به روز من شب میشد. لذت میبرد ازین کار! هیچوقت نفهمیدم چه هیزم تری بهش فروختم که این کارا رو با من میکنه. یعنی همه ی زن باباها همینجوری بودن؟
یه لقمه نون و پنیر خوردم و پیاده راه افتادم سمت خیاطی. آخر ماه همه ی پول ها سهم زینب بود و آخرش چون یه لقمه نون میداد دستم سرم منت میگذاشت. حتی پول کرایه هم نمیدادم و پیاده میرفتم سر کار.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم. 206 سفید رنگی پشت من آروم آروم میومد و راننده ش به من که تو پیاده رو بودم زل زده بود. تو ماشین تاریک بود و قیافه ش خیلی واضح دیده نمیشد. فقط مشخص بود جوونه. احساس خطر کردم و با قدم های تند تر مسیرم رو ادامه دادم. برگشتم عقب و دیگه ندیدمش. همین جا بود که!
میتونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم دختر خانوم؟
از جام پریدم و دستم رو رو قلبم گذاشتم.
عذر میخوام ترسوندمتون؟
به چهره ش نگاه کردم. کمی اخم هامو درهم کردمو… خودش بود! همون مردی که سوار 206 بود. چجوری جلوم سبز شد؟
ترسیده دست و پامو جمع کردم و گفتم : ببخشید من… من شما رو نمیشناسم.
خندید و گفت : البته! منم واسه همین مزاحمتون شدم.
با گیجی سری تکون دادم. ادامه داد : راستش من یه چند وقتی هست رفتار هاتونو زیر نظر گرفتم و… خب راستش ازتون خوشم اومده.
زبونم بند اومده بود. همه چیز خیلی ناگهانی پیش رفته بود و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. رو قیافه ش دقیق شدم و تازه متوجه شدم چقدر خوش قیافه ست. قد و هیکل نسبتا خوبی هم داشت.
شما از کجا منو میشناسید آقای محترم؟ من تابحال شما رو این دور و برا ندیدم.
هُل شد و سریع گفت : بله شما درست میفرمایید! من اهل اینجا نیستم. حقیقتش چند روز پیش واسه کاری ازینجا رد میشدم که شمارو دیدم. ببینید این حرفهایی که من میزنم عین حقیقته. خیلی ازتون خوشم اومده… شما خیلی خوشگلید!
صورتم از خجالت قرمز شد. اولین بار بود کسی بهم میگفت خوشگل. اونم یه مرد غریبه! با این حال محلش ندادم و گفتم : متأسفم ولی من شمارو نمیشناسم… الانم داره دیرم میشه لطفا مزاحم نشید.
ازش رد شدم و اون افتاد دنبالم. اونقدر بی محلی کردم که یه دفعه اعصابش بهم ریخت : کور خوندی! من تا بدستت نیارم راحتت نمیزارم.
برخلاف میلم از حرفهاش حس خوبی بهم دست داد. حرفهاش باعث میشد حس کنم منم آدمم و برای یکی ارزش دارم.
با این حال سیدم خیاطی، مشغول کار شدم و به کل مرد و حرفهاش رو فراموش کردم. یه دفعه یادم افتاد صابر فردا پس فردا برمیگرده. اینو دیگه کجای دلم میذاشتم؟
مطابق انتظارم صابر برگشت خونه. یک سال از خدمتش گذشته بود و هر دفعه که برای مرخصیش بر میگشت تمام غم دنیا تو دلم چنبره میزد. باید به کی درد دلم رو میگفتم که برادر کوچیکم دست مالیم میکنه؟ اصلا کسی این رسوایی رو باور میکرد؟
دو سالم بود که مادرم فوت کرد و فقط یه سال طول کشید که بابام با زینب ازدواج کرد. و خب زینبم خدای سیاست بود که همون سال اول با یه بچه جای پاشو محکم کرد. البته اون چیزی که زینب به دنیا آورد بچه نبود بلکه شیطان بود. یه چیزی از خودش بدتر!
*
با احساس چیزی روی باسنم چشمهام آروم باز شد. خیلی سریع سیستم مغزم بارگیری شد و فهمیدم صابر داره دست مالیم میکنه. اما ایندفعه قرار نبود مثل دفعه های قبل به روی خودم نیارم و خودمو به خواب بزنم. سرمو چرخوندم سمتش. روی دوزانو نشسته بود و درحالی که کیرشو تو دستش گرفته بود دستش لای چاک باسنم میگشت. با دیدن من یکم ترسید ولی عقب نکشید. بدون حرف و کلامی کارشو ادامه داد. دستشو گرفتم و پرت کردم به یه سمت : نکن کثافت بی شرف… خجالت نمیکشی؟ میگم نکن حیوون.
سریع دستش رو گذاشت و بازم بدون اینکه چیزی بگه کارشو ادامه داد. خودمو چرخوندم تا بلکه دست برداره اما اون پر رو تر از قبل دستش رو لای پام گذاشت. از شدت وقاحتش از جام پریدم و صدامو بلند کردم : میگم دست نزن کثافت… تو داداشمی لجن… نکن که به قرآن داد میزنم.
چشم هاش خمار شده بود که بالاخره به حرف اومد : داد بزن! یالا داد بزن دیگه! نزنی خودم داد میزنم.
خودمم میدونستم داد و فریاد هیج فایده نداره. اولین بار که فهمیدم صابر داره این کار رو میکنه با کلی خجالت رفتم پیش زینب و قضیه رو براش تعریف کردم. زد توی گوشم و گفت دارم دروغ میگم و میخوام صابر رو خراب کنم. الانم مطمئن بودم اگه داد و بیداد کنم تهش اونی که آبروش میره منم نه صابر! ازون دغل بازایی بود که روز رو شب جلوه میداد و ماستمالی کردن این جریان براش کاری نداشت. اما باید چیکار میکردم؟ ساکت میموندم تا به این کثافت کاری هاش ادامه بده؟ صدای نفس هاش تند شد و دستشو از رو باسنم برداشت. سریع کیرشو تو شلوارش کرد و ارضا شد. چند دقیقه ای نفس نفس زد و یه گوشه افتاد و بعدم بلند شد رفت. تا صبح نخوابیدم. امشب گذشت، شب های بعد رو چیکار میکردم؟
*
فرداش رفتم خونه ی دوستم زهرا تا چند روز به یه بهانه ای از صابر دور باشم. بعدشم یه کاری میکردم دیگه! امروز باید خودم و عفتم رو حفظ میکردم؛ فردا خدا بزرگ بود.
دوباره تو مسیرم سر و کله ی پسره پیداش شد. هربار به یه بهانه ای سر راهم سبز میشد و میگفت ازم خوشش اومده. منم هرچی میگفتم خسته نمیشد. روز سوم بود که با التماس گفت بریم یه جایی حداقل باهم حرف بزنیم. دروغ چرا؟ ازش خوشم اومده بود. خیلی خوش قیافه بود. وقتی تو ماشینش نشستم یه دفعه به خودم اومدم و گفتم آخه احمق جون الان اگه تو رو ببره یه جایی و کلکتو بکنه میخوای چه غلطی بکنی؟
با کلی استرس ساکت سر جام نشستم و وقتی روبه روی کافی شاپ پارک کرد نفسم آزاد شد. نشستیم پشت میز و خودش سفارش داد. خودشو سعید معرفی کرد و شروع کرد به صحبت و ابراز علاقه. اولین بار این کلمات جادویی به گوشم میخورد. ضربان قلبم تند تر شده بود و یه حسی مثل لیز خوردن ماهی ته دلم احساس میکردم. خیلی با احترام باهام برخورد میکرد. نظرم نسبت بهش کمی عوض شد.
چند روز بعد این بار خونه یکی دیگه از دوستام مهمون شدم. به زینب خبر دادم و گفتم تا وقتی صابر اونجاست من پامو خونه نمیزارم اونم زیاد مخالفت نکرد. تو این مدت چند بار دیگه م با سعید ملاقات داشتم. اون حس تو وجودم روز به روز قوی تر میشد. داشتم سمتش جذب میشدم و اصلا ازین موضوع ناراحت نبودم. کم کم منم بهش اعتماد کردم و از مشکلاتم براش گفتم. اینکه یتیمم و زن بابای ظالمم داره خونمو میمکه. ولی از صابر حرفی نزدم. اصلا روم نمیشد ازین موضوع حرفی بزنم. بالاخره مدت زمان مرخصی صابر تموم شد و من برگشتم خونه.
*
حس سردی که بین پاهام پیچید باعث شد چشمامو باز کنم. وقتی صورت صابر رو روبه روی صورتم دیدم که با شرارت داره نگاهم میکنه از جام پریدم و سرجام نشستم. زبونم بند اومده بود و چیزی نمیتونستم بگم. تازه یاد سردی لای پام افتادم. دستش رو توی شلوارم کرده بود و داشت کسم رو میمالید. این مگه نرفته بود؟
فکر کردی من ولت میکنم؟ اشتباه کردی آبجی!
خواستم جیغ بزنم که سریع دستش رو روی دهنم گذاشت.
دِ نَ دِ! من تا وقتی ازت کام نگیرم نمیزارم جیغ بزنی… کارم که تموم شد تا صبح جیغ بزن!
خودشو انداخت روم و درحالت سختی که یه دستش رو روی دهنم فشار میداد و دست دیگه ش میون پام درحال حرکت بود قفلم کرد. نفسم داشت بند میومد. احساس عجیبی تو وجودم پیچید که تا حالا احساسش نکرده بودم. من داشتم از لمس کسم توسط دست برادرم لذت میبردم! یه دفعه زدم به اون در و با تمام قوام هلش دادم. دستشو از شلوارم کشید بیرون و دو دستی دهنمو چسبید و سرمو به بالش فشار داد. دوباره خودشو انداخت روم و با بدنش میخم کرد به زمین.
چقد چموشی تو دختر… باشه دست به کست نمیزنم… زیادم نمیشه روش مانور داد.
یه دستشو از رو دهنم برداشت و به باسنم چنگ زد.
ولی اینو میخوامش… از رو شلوار خیلی قشنگ به نظر میرسه… درست مثله صورتت!
تیشرتم رو بالا زد و به دیدن سینه های پنهون زیر سوتینم سوت آهسته زد : اوففف دختر تو معرکه ای! همه چیت بیسته بیسته .
خواست سوتینم رو بزنه کنار که دوباره زدم به اون در و دست و پا زدم.
باشه بابا باشه چرا انقد عصبی میشی؟! اصلا دست به اینا نمیزنم. باشه؟
چیزی نگفتم که ادامه داد : خودت میخاریا… میگم باشه؟
تند تند سرم و تکون دادم.
آفرین دختر خوب… دستمو از رو دهنت برمیدارم ولی اگه جیغ و داد کنی به والله کارتو میسازم… باشه؟
میدونستم داد زدن هم آنچنان کمکم نمیکنه. امشبم میگذشت شب بعد چی؟ دستشو برداشت و با انگشتش لب هامو نوازش کرد.
ولی این لبا… اوففف که جون میده واسه یه ساک پرتف!
همچنان که داشت لبامو نوازش میکرد ادامه داد : دوست دارم ببوسمشون. سرشو خم کرد که محکم به صورتش سیلی زدم. سرش رو برگردوند سمتم و من با دیدن حالت صورتش فاتحه مو خوندم. مثله سگ پشیمون شدم از کارم. گفتم کارم تمومه و امشب برادرم بهم تجاوز میکنه اما سرشو خم کرد و لب هاش رو با خشم بهروی لب هام نشوند. به زور میبوسیدم و هرثانیه که میگذشت کیرش رو که روی شکمم احساس میکردم سفت تر میشد.
سرشو عقب کشید و تو گردنم فرو کرد. نفس عمیقی کشید و گفت : بعضی وقتا فکر میکنم عاشقت شدم مائده! شایدم واقعا شدم نمیدونم… این لبارو فقط باید بوسید.
دستش دوباره روی باسنم نشست.
این کونو فقط باید کرد.
دستش رو کشید و گذاشت لای پاهام.
آخ این کسو! این بهشت لای پاتو باید پرستید! خیلی دوست دارم ببینم چه رنگیه …
همینطور که داشت مزخرف میگفت من اون زیر داشتم جون میدادم.
… تو خیلی خوبی مائده… به والله مثله تو ندیدم… ببین انقد ارزش داری برام که اگه خودت نخوای اذیتت نمیکنم.
خودشو از روم کنار کشید و کیرش که کاملا از روی شلوار مشخص بود رو مالید.
تو مرد نیستی نمیدونی چقد سخته تو این وضعیت عقب بکشی… بدون خیلی برام ارزش داری که بهت سخت نمیگیرم… ولی فقط این دفعه! سری بعد که برگشتم انتظار این لطفارو نداشته باش… وقتی برگشتم خودتو آماده کرده باشی.
و رفت! سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه. خدایا این زندگی سگی بس نبود که اون حیوون هم بهش اضافه شد؟
تا صبح فقط نالیدم و گریه کردم. ب معنای واقعی کلمه بیچاره شده بودم. باید چیکار میکردم؟
دوست دارم رابطه مونو جدی تر کنیم!
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
+ منظورت چیه؟
خب ببین… من خیلی میخوامت! سخته برام حتی نتونم بهت دست بزنم… میفهمی چی میگم؟
کاملا منظورشو فهمیدم. با خجالت سرمو انداختم پایین که صورتمو ناز کرد و گفت : خانوم خجالتی خودمی!
حس کردم جای انگشتاش رو صورتم آتیش گرفت. با کلی مِن مِن کردن گفتم : خب معلومه دیگه… باید بیای خواستگاریم!
برخلاف انتظارم کمی صورتش درهم شد.
خب… راستشو بخوای فعلا نمیشه… آخه میدونی پدر و مادرم… چجوری بگم آخه… تو شرایطت یکم خاصه میگیری چی میگم؟
این بار هم منظورشو کاملا فهمیدم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش. سعید حق داشت. با این خانواده درب و داغونی که من داشتم کی حاضر میشد عروسشون شم؟
ولی نگران نباش… میتونیم فعلا باهم باشیم تا من خانواده مو راضی کنم.
با تعجب پرسیدم : چطور؟
خب… میتونیم صیغه محرمیت بخونیم… البته اگه مشکلی نداریا! جون من ناراحت نشی من منظور بدی ندارم فقط میخوام باهم باشیم.
یکم بهم برخورد. دختر جوونی مثله من باید صیغه میشد؟ نمیدونستم الان باید چیکار کنم. باید قهر میکردم یا ذوق؟
ببین اصلا نمیخوام بهت سخت بگیرم… این یه پیشنهاده که میتونی بهش فکر کنی… و اگه خوشت اومد قبول کنی… هیچ اجباری نیست.
فردای اون شب صابر رفت؛ این بار واقعا رفت و تمام این مدت روزا رو میشمردم و از زمان برگشتش وحشت داشتم. پیشنهاد سعید منو به فکر فکر فرو برد. میتونستم از دست این خانواده خلاص شم، قبل ازینکه صابر برگرده. بعد ازونم سعید خانواده شو راضی میکرد و تا آخر عمر خوشبخت بودم! شاید این همون شانسی بود که یه بار در خونه آدم رو میزد.
بعد از چند روز فکر کردن به نتیجه رسیدم که این بهترین تصمیمه. دو هفته دیگه صابر برمیگشت و اون موقع من قطعا یه بلایی سر خودم میآوردم. البته اگه میتونستم!
جواب مثبتم رو به سعید دادم. خیلی خوشحال شد از تصمیمم. قرار شد چند روز بعدش صیغه رو بخونیم و من بشم همسرش.
*
وسایلام رو سریع و بی سر و صدا جمع کردم و حین رفتن به سمت خروجی به ساعت نگاه کردم. 4:50 دقیقه صبح! ته دلم به جز دلهره یه حس جالبی هم داشتم. یه جور شور و هیجان خاص که بالاخره دارم از این جهنم خلاص و وارد بهشت میشم. دیروز صیغه رو خوندیم و من رسما شدم خانوم سعید! ازین بهتر مگه میشد؟
سریع حیاط رو طی کردم و از قصد در درب و داغون حیاط رو چنان محکم کوبیدم که مطمئن بودم زینب از خواب میپره! یه انتقام کوچولو! نشستم تو ماشین و به سعید خوابالو لبخندی زدم. لبخندم رو پاسخ داد و راه افتادیم سمت کاخ آرزو ها!
*
روز بعد که از خواب بیدار شدم سعید نبود. کل روز با شوق تو خونه ی خودم و شوهرم چرخیدم و رویا بافی کردم. شب که برگشت دم در بغلم کرد و لب هم رو بوسید. همه چی خیلی رویایی به نظر میرسید. نصف شب بود که سعید کنارم رو تخت دراز کشید. به جز دیشب که نه، در اصل امروز صبح، این اولین بار بود که کنار هم خوابیده بودیم. میدونستم قراره خیلی چیزا واسه من عوض بشه و من هم با اشتیاق منتظرش بودم.
لب هاش پشت گردنم نشست و دستش روی سرشونه های لختم. بعد چند بوسه پیاپی دستش پایین و پایین تر رفت و بین پام قرار گرفت. کمی لباس خواب کوتاهم رو بالا داد و دستش رو وارد شورتم کرد. بعد از کمی مالش برای دومین بار حس غریب و لذت بخشی رو تو وجودم پیچید. اما دفعه ی قبل کجا و الان کجا. خیلی زود بین پام خیس شد.
ای جونم… چقدر خانوم داغی دارم من.
از خوشی لبخندی روی لب هام نشست. کوچیک ترین تعریف سعید منو به اوج میبرد. کمی از پشت خودشو بهم چسبوند که سفتی کیرش رو حس کردم. واسه اولین بار کششی رو نسبت به بدن سعید و البته بیشتر از همه کیرش حس کردم. دستمو بردم عقب و تو دستمش گرفتمش.
جووون… میخوایش آره ؟
خجالت میکشیدم جواب بدم. دوباره تکرار کرد :
میخوایش مائده آره؟ دوستش داری؟
سرمو تکون دادم که گفت :
بگو… بگو میخوایش… به زبون بیارش.
در حالی که صدام از حشر میلرزید گفتم : آره… آره میخوامش سعید.
جووونم عشق من… الان بهت میدمش.
برم گردوند و خودشو انداخت روم. شورتم رو کشید پایین و سرش رو برد میون پام. حس زبونش لای شیار های کسم لذتی بهم داد که مطمئن بودم هیچ لذتی بالاتر از این تو دنیا وجود نداره.
جووون چقد خیسی تو دختر… چه آبی اومده ازت.
خجالت میکشیدم در این موارد حرف بزنم و راحت نبودم. خودشو کشید بالا و لباس خواب رو از تنم در درآورد. سریع سر کیرش رو لای کسم گذاشت و گفت : آماده ای عشقم؟
سرمو که بالا پایین کردم به کمرش فشاری داد و همزمان سوزش بدی بین پام حس کردم. صورتم در هم رفت و آخی گفتم. سریع دست نگه داشت و گفت : چی شدی؟ حالت خوبه مائده؟
سوزش بدی بود اما دوست نداشتم کار نصفه و نیمه بمونه.
نه نه! ادامه بده.
کمی بی حرکت موند و دوباره ادامه داد. پنج دقیقه که گذشت حس لذت غریبی بین پام پیچید و به نهایت خودش رسید. بدنمو جمع کردم و ناله ی تو گلویی کردم. فهمید ارضا شدم. سرشو تو گردنم فرو کرد و گفت : ای جووونم… میدونستی خیلی خوشگلی؟ آره مائده؟ وقتی دیدمت با خودم گفتم اوه اوه این خوشگله کیه دیگه؟ اصلا نفهمیدم چجوری شد که افتادم دنبالت… بعدم شدی خانوم خودم.
به جز عقب و جلو شدن کیرش تو کسم حرفهاش چنان لذتی بهم داد که برای بار دوم ارضا شدم. سعید خندید و گفت : وای چقد تو داغی دختر.
کمی تلمبه هاش رو عمیق تر کرد جوری که تا انتها کیرش وارد کسم میشد و تخم هاش به بدنم کوبیده میشد. چند تا آه عمیق کشید و تو کسم ارضا شد.
آخ لعنتی… لعنتی!
با هول و ولا گفتم : چی شد؟
آخ ریختم توش لعنتی رو!
تازه فهمیدم چی شده. ترسیدم و گفتم : وای حالا چیکار کنیم؟
نترس حالا. فردا میرم قرص میخرم.
خودشو انداخت کنارم. بغلم کرد و از خستگی به خواب رفتیم.
زندگی با سعید هر روز برام شیرین تر از قبل میشد. البته به جز جریان رضایت پدر و مادرش. چند ماه گذشت اما سعید گفت مامان باباش کلا باهاش قطع رابطه کردن. ترسیدم که نکنه سعید منو ول کنه اما گفت نگران نباشم و تا آخرش با منه. از طرفی تو روابط جنسیم سعید فوق العاده بود. روم نمیشد وگرنه بهش میگفتم ازت ممنونم که منو با این وجه از زندگی آشنا کردی! قبل از ازدواج اگه کسی بهم میگفت تو خیلی داغ و حشری هستی من فکر میکردم طرف دیوونه ست اما حالا به این نتیجه رسیدم که من از خود سعید که مرد بود بیشتر طالب بودم! حتی بعضی شب ها خسته بود و رمق نداشت اما من نمیزاشتم بخوابه.
زندگی برام جوری قشنگ شده بود که مرصاد و زینب و اون خونه ی کذایی کلا از یادم رفته بودند. یکسالی گذشت تا اینکه متوجه شدم عادات ماهیانه م بهم ریخته. مشکوک شدم و با بِیبی چک شکم به یقین تبدیل شد. حامله بودم! از خوشی روی پام بند نبودم. نمیدونستم چجوری این خبر فوق العاده رو به سعید بدم. با کلی ذوق شوق منتظر موندم سعید برگرده خونه. وقتی منو دید خوشحالی رو از تو صورتم خوند که گفت : چیه شنگول میزنی؟
نتونستم مقاومت کنم و بی مقدمه گفتم : من حامله ام!
منتظر لبخند روی لب و بوسه و آغوشش بودم اما واکنشش چیزی نبود که من انتظار داشتم. اول انگاری رنگش پرید و بعد با صدای بلندی گفت : چی؟!
با صدای لرزونی گفتم : من باردارم.
تو بی جا میکنی!
حس میکردم تو اون لحظه مردم چون قلبم ضربان نداشت. بدجوری شکه شده بودم. حالت صورتم رو که دید گفت : آخه عزیز من تو این وضعیت کی بچه میخواست آخه؟ نمیبینی وضع مالیمون خرابه؟
از کدوم وضع خراب مالی حرف میزد؟ ما که مشکلی نداشتیم. اشکهام صورتم رو تر کردند. اولین بار بود که سعید اینجوری باهام رفتار میکرد و ناراحتم کرد اما وقتی گفت “باید بچه رو سقط کنی” قشنگ حس کردم قلبم شکست. بچه ای که حاصل عشق بازی ما دوتا بود رو با کلی آه و اشک سقط کردم. چند هفته ای باهاش قهر بودم و بعد فهمیدم اونی که محتاجه منم نه اون. تلاشی برای ناز کشیدن و منت کشی نمیکرد و بعد از مدتی پشیمون شدم. طاقت دوریش رو نداشتم. دوست داشتم شبا تو بغلش بخوابم اما اون حتی اونم ازم دریغ کرده بود. عاقبت خودم پیش قدم شدم و بعد از آشتی سعی کردیم کدورت هارو برطرف کنیم و کم کم به روال سابق برگشتیم.
چند وقتی بود توی سکس هامون آنال رو هم تجربه کرده بودم. اصلا دوست نداشتم ولی وقتی اصرار سعید رو دیدم وا دادم. دلم نمیخواست ناراحتش کنم و کلا هرچی ازم میخواست با جون و دل قبول میکردم. اوایل بدجوری درد داشت اما آروم آروم برام عادی شد. تو یکی از رابطه هامون پاهامو به هم چسبونده بود و درحالی که خودش جلوم نشسته بود، پاهامو به سمت بدنم خم کرده بود. تو این پوزیشن یه بار کیرشو تو کسم میکرد و در میآورد و دفعه بعد تو سوراخ عقبم میکرد. عجیب لذت بخش بود. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر جالب باشه.
میگم مائده… با نفر سوم موافقی؟
منظورشو نفهمیدم و گفتم : چی؟
امممم… نفر سوم… ینی…
ادامه نداد.
نفر سوم چیه دیگه؟
منظورم نفر سوم تو سکسه… یعنی یکی دیگه به جز ما تو رابطه مون باشه…
احساس کردم اشتباه شنیدم. دوباره گفتم : چی؟ منظورت چیه؟
اَه چقدر از مرحله پرتی مائده… فکر کن یه مرد یا زن دیگه الان باهامون باشه… خیلی لذت بخشه نه؟
هیچ ایده ای درباره ی اینکه داره درمورد چی حرف میزنه نداشتم. سعی کردم حرفشو جزیه تحلیل کنم.
اینکه یه نفر دیگه اینجا باشه چه لذتی میتونه داشته باشه؟
سعید با کلافگی پوفی کشید و کیرشو از کسم بیرون کشید.
چی شد سعید؟ ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم.
زیر لب زمزمه ای کرد و رفت سمت دستشویی. وقتی برگشت هم بهم محل نذاشت. هرچی فکر کردم رفتار اشتباهی از خودم پیدا نکردم. اون لحظه خیلی سعی کردم روشن فکر بازی دربیارم و خیلی از جنبه های پیشنهادش رو در نظر نگیرم. اصلی ترینش اینکه چجوری یه مرد راضی میشه یه مرد دیگه تن لخت زنش رو ببینه و با این مشکلی نداشته باشه؟ اصلا همچین مردی وجود هم داره؟
به جای این که من طلبکار باشم اون با من قهر کرده بود. طبق معمول من باید برای آشتی پیش قدم میشدم. خوابیده بود رو تخت و پشتش به من بود. از پشت بغلش کردم و کیرشو تو دستم گرفتم : عشقم ناراحته؟
چیزی نگفت. دستمو شروع کردم به تکون دادن.
عزیزم من که چیزی نگفتم. من اصلا نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی. حداقل برام توضیح بده.
بالاخره صداش به گوشم رسید : این یه فانتزیه مائده… یه فانتزی تو زندگی سکسی آدما… منظور از نفر سوم یه شخص دیگه به جز خودمون تو رابطمونه که فقط به سکس محدود میشه… قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته فقط باهم رابطه جنسی برقرار میکنیم… نه احساس و نه چیز دیگه ای قاطی ماجرا نمیشه.
من که از به حرف اومدنش خوشحال بودم سریع دنباله شو گرفتم و گفتم : یعنی الان… تو مشکلی نداری که یه مرد به جز خودت بدن منو ببینه؟
بالافاصله کیرش تو دستم سفت شد. ادامه دادم : یعنی تو مشکلی نداری که با… با من سکس کنه؟ یکی به غیر از خودت؟
سریع دستمو وارد شلوارش کردم و حالا مستقیما لمسش میکردم. یعنی ازینکه… ازینکه اندام منو ببینه… ازینکه سینه ها و کُس منو ببینه عصبی نمیشی؟
خودمم نمیدونستم این حرفارو دارم از کجا در میارم. وقتی حرف میزدم صدام میلرزید.
ازینکه منو بُکنه غیرتی نمیشی؟ نفساش تند شد و پاهاشو تکون داد. چندتا آه عمیق کشید و با شدت ارضا شد. دستم که تو شلوارش بود از آب فراوانش خیس شد. با همون آب مالیدن رو ادامه دادم. چرخید سمتم و گفت : اینا همهش مربوط به سکسه مائده… نه چیز دیگه… این قانونا رو باید شکست… چه عیبی داره من و تو با کس دیگه ای بخوابیم وقتی همو دوست داریم و بهم اعتماد داریم؟ همه اینا یه حصار دست و پا گیره دورمون که وقتی ازش رد میشیم میفهمیم چه لذت هایی رو از دست دادیم. نه من مشکلی ندارم یه مرد دیگه تو رو لخت ببینه، اگه من خبر داشته باشم… تازه لذت هم میبرم… درضمن لذتش برای من نیست قول میدم خودتم خوشت میاد.
از حرفهاش حس خوبی بهم دست نداد. تو اعماق دلم حس کردم مردی که راضی میشه زنشو دست مرد دیگه بده اصلا بهش علاقه نداره اما سریع این حس رو تو دلم کشتم. سعید منو دوست داشت… اون عاشقم بود. شاید حرفهاش درست بود. شاید… اَه هرچقدر میخواستم منطقی به این قضیه نگاه کنم نمیشد.
چند روز گذشت و سعید چند بار دیگه م اصرار کرد. وقتی بی میلی من رو دید دوباره ازم رو گردوند. ایندفعه جوری که رسما به غلط کردم افتادم. چند روز خونه نیومد و تا چند هفته به زور نگاهم میکرد. واقعا تحمل این رفتارش رو نداشتم. با گریه درخواستشو قبول کردم و قسمش دادم دیگه باهام این کار نکنه. سرمو تو دستهاش گرفت. لبم رو بوسید و گفت : مرسی که با دلم راه میای!
از خودم و ضعفم متنفر بودم. از اینکه مثله غلام حلقه به گوش سعید بودم بدم میومد اما قدرت مقابله نداشتم و این از همه چیز نفرت انگیز تر بود. هنوزم باورش برام سخت بود که من واقعا اینو قبول کردم؟ چطوری به خودم همچین اجازه ای دادم؟ من حتی نمیدونستم اون مرد یا زن دیگه کیه یا چجور آدمیه. ناسلامتی قرار بود باهاش بخوابم! ینی واقعا قرار بود با یکی دیگه به جز سعید سکس کنم؟!
*
سعید خیلی خلاصه وار گفت : فردا شب آماده باش.
با تعجب گفتم : آماده ی چی!
جوری نگاهم کرد که تا تهشو خوندم.
با کی سعید؟ مرد یا زن؟ اصلا طرف آشناست؟ چجوری بهش اعتماد کردی؟
سرشو تکون داد و گفت : مَرده… نگران نباش آشناست. مطمئنم هست. شاید زن هم آوردیم چطوره؟ مثلا یه دختر هم سن و سال خودت!
سعید جلوی من یه دختر رو میکرد؟ امکان نداشت! عمرا اگه اجازه میدادم. اگه مجبور بودم ترجیح میدادم تا آخر عمرم با هزارتا مرد دیگه باشم ولی سعید با کسی غیر از من نباشه.
صبح زود بیدار شدم. اونقدر دلشوره و استرس بدی داشتم که دوست داشتم دوباره بخوابم تا زمان بگذره ولی خوابم نمیبرد. با هر سختی ای که بود سر خودمو با کارای خونه و تماشای تلویزیون گرم کردم تا شب شد. صبح قبل ازینکه سعید بره بهم گفت آرایش کن و لباس قشنگ بپوش تا خوشگل تر از ازین به نظر برسی.
آرایش غلیظی رو صورتم نشوندم و بعد لباسی که سعید برام. انتخاب کرده بود رو پوشیدم. یعنی واقعا داشتم برای کسی غیر از شوهرم آماده میشدم؟
زنگ خونه که به صدا در اومد با پاهای لرزون رفتم سمت در و بازش کردم. سعید اومد داخل و پشت سرش مردی هم سن و سال خودش وارد شد. قیافه ی نسبتا خوبی داشت و قد و هیکلش از سعید بهتر بود.
معرفی میکنم، رامین جان دوست بنده هستن… ایشون هم مائده خانوم همسر بنده!
چقدر مسخره! الان باهام آشنا شدیم و چند ساعت بعد باهم سکس میکردیم! نگاه رامین رو صورتم خیره بود من اما با نگاهی که از چشمهاش فراری بود سری تکون دادم و دعوتشون کردم داخل. موقع ورود به آشپزخونه صدای رامین به گوشم رسید : اینو از کجا پیدا کردی سعید؟
سعیدم هیس آهسته ای گفت. نمیدونم منظور رامین چی بود. احتمالا رفاقت قدیمی باهم داشتند ولی چرا تابحال همدیگه رو ندیده بودیم؟ اصلا چرا من هیچکدوم از دوستای سعید رو نمیشناختم؟! سینی آب میوه رو گذاشتم جلوشون و کنار سعید نشستم. جو خیلی سنگین بود و من اصلا حرفی نمیزدم. سنگینیش داشت غیر قابل تحمل میشد و من دوست داشتم فرار کنم به آشپزخونه. کمی که گذشت اون دوتا شروع به صحبت کردن. سعی میکردن منو به حرف بگیرن اما من مایل نبودم. همه چی به نظرم مسخره بود. قرار بود ما باهم سکس داشته باشیم. یعنی خصوصی ترین و نزدیک ترین رابطه بین موجودات و حالا هرکسی سعی در طبیعی کردن و عادی جلوه دادن همه چیز داشت. دلم میخواست بلند شم و بگم بسه بیاین شروع کنیم و بعدشم رامین گورشو گم کنه. ساعت 10 شد که برای آوردن شام رفتم آشپزخونه. رامین به بهانه شستن دست هاش اومد تو و گفت : میدونم خیلی استرس داری، از صورتت مشخصه… احتمالا بار اولته… ببین خیلی خلاصه بهت میگم… اگه میخوای عذاب نکشی سعی کن لذت ببری! خودتو رها کن و فقط به رابطه فکر کن.
دستاشو شست و رفت پشت میز ناهار خوری نشست. یعنی چی که اگه میخوای عذاب نکشی لذت ببر؟! سعیدم رفته بود یه دیوانه رو آورده بود. لعنتی من حتی نمیدونستم روش کار چجوریه! سعیدم باهامون سکس میکرد یا فقط قرار بود تماشا کنه؟
شام هم تو سکوت صرف شد. بعد از شام دوباره روی مبلها نشستیم. مشغول خوردن میوه شدند و با خودم فکر کردم چقدر میخورن اینا؟ پاشین دیگه خسته شدم!
تموم که شد سعید و رامین بهم نگاه کردن. سعید گفت : خب…
جمله شو که ادامه نداد دوتایی زدن زیر خنده!
سعید دوباره گفت : خب دیگه… پاشین بریم اتاق خواب تا شروع کنیم.
بهم دیگه نگاه کردیم و کسی جم نخورد. من منتظر بودم اونا بلند شن. رامین هم پا نشد و سعید که دید از ما دوتا بخاری بلند نمیشه بلند شد و دستم رو گرفت و به سمت اتاق خواب کشوند. منو وسط اتاق نگه داشت و خودش رفت روی تخت نشست. رامین وارد شد و به سعید نگاهی کرد. چیزی نگفتن ولی رامین روبه روم وایستاد و دستش رو پشت سرم گذاشت. سرم رو کشید سمت خودش و لب هاش رو روی لب هام گذاشت. درست جلوی شوهرم. لب هام رو که بوسید عقب کشید. برگشتم و به سعید نگاه کردم. مثله قبل داشت نگاه میکرد. خیلی سکوت مزخرفی بود. هیچیش شبیه به شب هایی نبود که منو سعید باهم سکس میکردیم. رامین کمی پیش روی کرد. منو تو بغلش گرفت و از روی دامن به باسنم چنگ زد. منو کشید تو بغلش که ناخواسته برای اینکه تعادلم بهم نخوره دستامو دور گردنش حلقه کردم. جوری باسنم رو میمالید که انگار داره حجم و مساحت و تمام پارامتر هاشو انداره گیری میکنه. دستشو به دامنم رسوند و کشید بالا و لبه ش رو زیر دست دیگه ش قفل کرد. دوباره دستشو برد پایین و این دفعه بدون مزاحمت دستشو روی باسن لختم گذاشت. محکم لمبرای باسنم رو تو مشتش گرفت و فشرد. تکونی خوردم و پام رفت بین پاهاش. قسمت بالای رون پام به کیرش برخورد کرد. دستشو چرخوند و آورد جلوی شکمم. آروم وارد شورتم کرد کسم رو لمس کرد. تا قبل از اون من کاملا بی حس و بی تحرک بودم ولی وقتی دستش رو خیلی ماهرانه روی چاک کسم بالا و پایین میکشید، دست خودم نبود که تحریک شدم. یه چیز طبیعی بود که با مالیدن اندام جنسیم داشتم لذت میبردم. نفس هام کشدار شده بود. سرمو چرخوندم و به سعید نگاه کردم. کیرش رو از شلوارش بیرون آورده بود و مشغول مالیدنش بود. کمی خیره بهش نگاه کردم و اون هم ارتباط چشم هامون رو قطع نکرد. انگشت رامین که وارد کسم شد نفسم بند اومد. عکسالعملم باعث شد سعید دستش رو تند تر روی کیرش حرکت بده. کاملا مشخص بود که تحریک شده. خیلی خودم رو سفت گرفته بودم که در مقابل مالش های رامین تحریک نشم، هرچند نمیشد. ازینکه جلوی شوهرم این اتفاقات داشت میافتاد حس مرگ داشتم. یاد حرف رامین تو آشپزخونه افتادم. اینکه اگه میخوای عذاب نکشی لذت ببر. خودت رو رها کن و به رابطه فکر کن. کم کم داشتم متوجه منظورش میشدم. دوباره به سعید نگاه کردم که با لذت خیره ما بود. وقتی اون داشت لذت میبرد چرا من باید خودم رو اذیت میکردم؟ شاید امشب رو باید فقط به لذت بردن از سکس فکر میکردم. رامین انگشت دومش رو هم وارد کسم کرد. شورتم کمی بالاتر از زانو هام لای پاهام معلق مونده بود. رامین رسما داشت با انگشتاش تو کسم تلمبه میزد. کاملا منو احاطه کرده بود و درحالی که کمرش رو کمی خم کرده بود، با دست چپش کمرم رو گرفته بود و با دست راست با سرعت انگشتش رو تو کسم حرکت میداد. حتی اگر خودم میخواستم نمیتونستم لذت نبرم.
اوه اوه… چه آبی ازت اومده.
رامین اینو گفت و آروم منو کشوند سمت تخت. میونه راه شورت رو درآوردم و انداختم یه گوشه. سعید خودشو کشوند کنار و رامین منو لبه ی تخت نشوند. جوراب شلواری هامو درآورد ولی دست به دامنم نزد. دکمه ی بالای یقه ی پیرهنش رو باز کرد و جلوی تخت زانو زد. سرش رو برد لای پام و شروع کرد به خوردن کسم. کارش رو خیلی خوب بلد بود. به سعید نگاه کردم که خیره ی لیسیدن کس من بود و صورتش کمی رنگ گرفته بود. کمرم رو به عقب هم کردم و و به موهای رامین چنگ زدم. یه عکس العمل طبیعی تو این صحنه بود ولی انگار یکی میگفت این حرکات نشون دهنده ی لذت بردنته و نباید انجامش بدی. اما باید از یه جایی به بعد شهوت درون خودم رو آزاد میکردم. تا همین الان هم خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم که آه نکشم. آروم ناله ای از بین لب هام خارج شد: اممممم…
جووونم عشقم داری حال میکنی؟ آره؟ داری حالی میکنی؟
این عکس العمل سعید انگار حکم صدور مجوز رو برام داشت. سرم رو به عقب خم کردم و آه عمیقی کشیدم. حس زبون لزجش روی شیار های کسم لحظه به لحظه به ارگاسم نزدیک ترم میکرد. دستی روی سینه م نشست. سعید بود که مشغول در آوردن لباسم شد. بالاتنه م رو که بخت کرد لبم رو بوسید و زیر گوشم گفت : نظرت چیه مائده؟ اگه داری اذیت میشی بگو تا همین الان کنسلش کنم.
چرا داشت این حرف رو میزد وقتی هم من و هم خودش میدونستیم اگه الان این جریان رو تمومش کنیم بازهم مثله بچه ها قهر میکنه و برمیگردیم به چند روز پیش؟
هرچند اگه امکانش هم بود لیسیدن کسم و لذتی که داشتم میبردم مرددم کرده بود. کم کم مائده ی کوچولو و حشری درونم داشت خودشو نشون میداد.
رامین عقب کشید و لباس هاشو درآورد. کیرش نیمه شق شده بود و اندازه ی نسبتا خوبی داشت. سعید نگاهم به کیر رامین رو شکار کرد و گفت : دوست داری کیرشو؟ اندازه ش خوبه؟
ازین حرفهاش خوشم نمیومد. ترجیح میدادم بدون حرف ادامه بدیم. رامین اومد جلو. هیچ علاقه ای به ساک زدن کیرش نداشتم. آرزو میکردم اینو ازم نخواد و خوشبختانه بدون حرف اومد بین پاهام نشست. مچ هر دو پام رو گرفت و کامل از هم بازشون کرد. با کمی تقلا حالت مناسب رو پیدا کرد و درحالی که روی دوزانو نشسته بود کیرش رو روی لبه های کسم گذاشت. لحظه ی آخر دست سعید روی کیرش نشست. یه لحظه ترسیدم. چنان تو بحر وارد شدن کیرش به کسم بودم که یه لحظه حضور سعید رو فراموش کردم. سعید کیر رامین رو روی کسم کشید. این کارش داشت اعصابمو به بازی میگرفت. یه لحظه مونده بود تا خودم باسنم رو بدم جلو که سعید فشاری وارد کرد و کیر رامین رفت توی کسم.
“اوف و جون” گفتن های سعید یک لحظه هم قطع نمیشد.
ای جان دوست دارم زنم جلوم کس میده… اوففف چه کسی هم میده!
من فقط به کشیده شدن کیر سفت رامین به دیواره های تنگ کسم فکر میکردم. دست سعید رو شونه م نشست و کاملا از پشت روی تخت درازم کرد. کیرش رو جلوی صورتم گرفت و منتظر باز کردن دهنم شد. دهنم رو بی اختیار باز کردم و اونم کیرشو وارد کرد. همزمان با گاییدن دهن و کسم دست هر دوتاشون روی سینه هام میگشت.
چه سینه های قشنگی داره زنت.
صدای خنده ی سعید به گوشم رسید.
زن من از همه نظر همه چی تمومه
اگه مثله یک ربع قبل بود با خودم فکر میکردم سعید چجوری حاضر میشه ایجوری درمورد زنش با بقیه حرف بزنه؟ اما حالا از تعریف هر دوتاشون لذت میبردم. با ادامه ندادن رامین سرمو بالا آوردم و بارضایتی بهش نگاه کردم. تا به خودم بیام سعید که نفهمیدم کی بغلم دراز کشیده بود منو کشوند روی خودش و میخواست کیرشو وارد کسم کنه. کمی پاهامو جابه جا کردم و خودم کیرشو تو دستم گرفتم و رو سوراخ کسم تنظیم کردم. مشغول بالا و پایین کردن کمرم بودم و منتظر بودم رامین بیاد جلوم وایسته اما انگشتش که رو سوراخ عقبم نشست سریع برگشتم عقب. سعید از شونه هام گرفت و دوباره منو به حالت قبل برگردوند. ناخواسته ازبین لب هام “نه” ای خارج شد.
نترس عشق من… یه بار امتحان کنی خوشت میاد.
تو اون وضعیت به این فکر کردم سعید از کجا میدونه این حالت باعث میشه لذت ببرم؟ شاید برای گول زدنم این حرف رو زد.
زبون رامین روی سوراخم نشست و بعد از خیس کردن کلاهک کیرش رو روی سوراخم گذاشت و فشار داد. بدجوری دردم اومد و همه ی لذتم پرید. خوشبختاته قبلا تجربه داشتم وگرنه نمیتونستم تحمل کنم. کیرشو بیرون کشید و دوباره سوراخم رو خیس کرد. بازم کارشو تکرار کرد و اینبار فشار محکم تری وارد کرد. کیرش تقریبا تا ته تو کونم رفته بود. مشغول تلمبه زدن شد و خیلی سریع سرعت کارشو بالا برد. صدای برخورد تخمهاش به باسنم به گوشم میرسید. اون زیر سعید سعی میکرد خودشو حرکت بده اما نمیتونست.
یه دیقه صبر کن رامین. اینجوری نمیشه.
رامین بی حرف از رو من بلند شد و سعید کمی خودش رو به سمت پایین کشید. همزمان باسنم رو بالاتر گرفت و کیرشو داخلم کرد. رامین برگشت به حالت قبلش و شروع کردن به گاییدنم. بلافاصله با حرکت دوتا کیر توی بدنم چنان شهوت عمیقی تو بدنم پیچید که دهنم تا چند ثانیه باز موند و بعد آه و ناله م رو بلند کرد. هیچ وقت همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. حتی کلمه ی “بی نظیر” هم برای توصیفش کم بود. فقط چندثانیه لازم بود که با تلمبه های اون ها ارضا شم. حرکات کیرشون حالا هماهنگ و موزون بود و سه تاییمون داشتیم نهایت لذت رو میبردیم. سعید با کف دستش محکم به باسنم کوبید.
ای جونم زنم داره به دوتا کیر حال میده… مائده داری حال میکنی؟ آره؟ اینکه داری با دوتا کیر گاییده میشی حال میده بهت؟
برخلاف اوایل رابطه حالا ازینکه سعید اینجوری حرف میزد خوشم میومد. دهنم رو باز کردم و این حرف هارو از اعماق وجودم به زبون آوردم.
آره… آره! خیلی حالی میده با دوتا کیر گاییده میشم… خیلی خوبه.
و همزمانی که لبم رو روی لب هاش گذاشتم برای بار دوم ارضا شدم. تو دهنش ناله کردم که دوباره چکی به باسنم زد و گفت : جنده ی خودمی تو.
تلمبه زدنش زیاد طول نکشید چون تو کسم ارضا شد. همون زیر موند و مشغول زبون زدن پستون هام شد. رامین بلند شد و من رو هم با خودش بلند کرد. کیرش رو جلوی صورتم گرفت و من برخلاف قبل حالا عاشق کیرش شده بودم و با اشتیاق شروع کردم براش ساک زدن. سرمو تو دست هاش گرفت و ثابت نگه داشت. محکم شروع کرد کمر زدن و گاییدن دهنم. حالت خفگی بهم دست داده بود و داشتم اذیت میشدم اما رامین خیلی تند تند چند تا آه سریع و پشت هم گفت و کیرشو بیرون کشید. آبشو روی تن و بدنم پاشید و من هنوز اونقدر حشر داشتم که سر کیرشو تو دهنم کردم و باقی مونده آبشو خوردم. رسما به یه جنده تمام عیار تبدیل شده بودم و تو اون لحظه بیشترین لذت دنیا برای من بود. رامین چندتا نفس عمیق کشید و رفت به گوشه دراز کشید. دوتاشون خسته یه گوشه لش کرده بودند. من ازون ها بدتر بودم اما با آبی که تو کس و روی سینه هام بود نمیشد بخوابم. سریع رفتم حموم و وقتی بیرون اومدم اثری از رامین نبود. خودمو انداختم کنار سعید و به خواب عمیقی رفتم.
روز بعد که از خواب بیدار شدم چند لحظه طول کشید تا اتفاقات شب قبل یادم بیاد. منکر لذت بی نظیرش نمیشدم اما مثله سگ پشیمون بودم! باورم نمیشد شرافتم رو انقدر ساده به باد دادم. عصبی بودم و دنبال مقصر میگشتم. اون قدر به پر و پای سعید پیچیدم که محکم زد تو گوشم و گفت : مگه من مجبورت کردم؟ میخواستی قبول نکنی! خیلی رو داری مائده! شب قبل که زیر دوتا کیر بودی چشات شهلا بود حالا واسه من تریپ مریم مقدس برداشتی که چی؟ دیشب شبیه جنده ها بودی زنیکه ی دریده!
با ناباوری دستم رو روی دهن باز مونده م گذاشتم. باورم نمیشد این سعید باشه که با من اینجوری حرف میزنه.
خیلی وقیحی سعید. رفتارهای تو و اون قهرای بچه گونه ت باعث شد من این پیشنهادو قبول کنم. لعنتی من زنتم! چه جوری روت میشه این حرفهارو به من بزنی؟
مثله این که دنبال بهانه باشه گفت : انقد واسه من زن زن نکن بابا جنده پولی! یه صیغه ست 2 ساله واسه من زن زن میکنی که چی؟
در مقابل چشم های ناباورم بعد از کمی جست و جو صیغه نامه رو پیدا و پاره کرد.
فردا جُل و پلاستو جمع میکنی میری همون گوری که ازش اومدی. اصلا چرا فردا؟ همین الان ازین خونه گم میشی بیرون. یالا!
انگار فلج شده بودم. حس میکردم اینا همهش یه خوابه و واقعی نیست اما وقتی سعید چمدون و وسایل ناچیزم رو ریخت جلوی پام فهمیدم در اشتباهم. این ها همه حقیقته. یه حقیقت تلخ.
بدن خشک شده م رو هل داد و به زور از خونه انداختم بیرون. حتی نمیتونستم گریه کنم. انگار خودم رو گم کرده بودم. در یک لحظه، یک آن تمام آروزهام به باد رفته بود. این کاخ آرزوی دوساله ای که برای خودم ساخته بودم. روی آب هم نه، روی سراب بنا شده بود. تازه میفهمیدم من چقدر احمق و چقدر زود باورم. با چهارتا “دوست دارم و عاشقتم” و “تو همون دفعه اول که تو خیابون دیدمت شیفته ت شدم” خرم کرد و من حتی شک نکردم که تو این زمونه عشق با یه نگاه اصلا وجود نداره. تازه میفهمیدم چرا هیچوقت سعید منو عقد نکرد. چرا هیچوقت دوست و آشنا یا خ