دگرگونی (۱)
#2
در واقع اونقدرهام تو خاندانمون خشکسالی جنس لطیف نبود. به قول حسن پسر عمهم، تو قُشون ما کیفیت دخترا از کمیتشون خیلی بیشتر بود! خداییش راستم میگفت. شاید در کل چهار/پنج تا دختر هم سن و سال خودم تو فامیل بیشتر نداشتیم و من با دید زدنای زیر چشمی و مخصوص خودم متوجه شده بودم تقریبا همهشون خوشگلن، ولی حیف اندامشون از زیر چادر زیاد مشخص نبود. اما خوشگلترینشون که برخلاف بقیه همیشه ابروهاش تمیز و صورتش سفید بود و به صورت نسبی میشد حدس زد زیر چادر اندام معمولی و حتی معرکهای داره دختر عمهم تارا بود. درسته، تارا! تمام آدمایی که با من نسبت خونی داشتن اسماشون یا از اسامی پیامبر بود و یا 14 معصوم! کلا اسامی عربی بود و برای اولین بار یه نفر تو فامیل یه اسم قشنگ و باکلاس داشت و من بدجوری از این بابت حرصم میگرفت. هر موقع اسمش رو میشنیدم بهش حسودیم میشد که چرا اون باید اسم به این قشنگی و متفاوتی داشته باشه و من اسمم مهدی باشه؟! جوابش برمیگشت به پدرهامون. پدر تارا یعنی عمو صادق من از اول راهش رو از طلبگی و آخوندی جدا کرده بود و کلا یکم روشن فکرتر بود. نه اون قدر که با ما بُر نخورهها! نه. فقط کمتر سخت میگرفت. حتی خونهشون اونسر شهر بود و به خاطر فاصله زیاد خیلی کم هم رو میدیدیم. و دقیقا به خاطر همین یه اختلاف کوچولو بین آقاجون و عمو صادق بود که زیاد به هم روی خوش نشون نمیدادند.
یکی دیگه از دلایلی که به تارا حسودیم میشد هوشش بود. هروقت یکی بهم میگفت باریکلله به خاطر معدلت، ولی شنیدی معدل دختر عموت چند صدم از تو بیشتر شده؟! دوست داشتم چشمای تارا رو از حدقه دربیارم تا انقدر درس نخونه! بدتر از همه اینها این بود که به خاطر هوش زیاد تو دوران ابتدایی دو سال جهشی خونده بود و با سن پایینتر شده بود هم دوره من. با این وجود همیشه اون تهمههای دلم تحسینش میکردم. هم خوشگل بود، هم باهوش بود، هم تو یه خانواده خوب زندگی میکرد. دیگه آدم چی میخواست؟ اونقدر از من سرتر بود که به خودم اجازه نمیدادم حتی تو ذهنم بهش فکر کنم. مثل یه مجسمه زیبا تو موزه که از پشت شیشه غیر قابل لمس بود، خیلی خیلی دست نیافتنی و رویایی به نظر میرسید و من حسرت لمس دختری مثل اون رو باید به گور میبردم.
گذشت و گذشت تا روز موعود رسید و کنکور دادم. بعد از امتحان از کوهی که از رو دوشم برداشته شده بود حس بینظیری داشتم، تا روزی که رتبهها اعلام شد. وقتی میخواستم رتبهم رو ببینم از استرس زیاد دچار اسهال شده بودم! با دیدن رتبه چهار رقمیم اول برق از سرم پرید و بعد مثل دیوانهها بالا پایین پریدم و از خوشحالی داد زدم. مامان و ریحانه با ترس اومدن تو اتاق و مامان با دیدن من سری به تٱسف تکون داد و برگشت به آشپزخونه. واقعا چقدر اهمیت میدادن به من! اما ریحانه با هیجان گفت: چی شده داداش؟
با داد گفتم: رتبه هشت هزار آوردم!!! میفهمی یعنی چی؟
نه، یعنی چی؟!
هنوز سنش اونقدر بالا نبود که تصور درستی از کنکور داشته باشه. گفتم:
همینقدر بدون که خیلی خوشحالم!
و باز خندیدم. ریحانههم از خنده من شاد بود و میخندید. حقیقتش پشمای خودم ریخته بود! پدر و مادرم زیاد به درس هام گیر نمیدادند اما باز هم اونقدری حواسشون بود که تو کنکور خراب کاری نکنم. کلا تو فامیلمون زیاد اهل درس و دانشگاه نبودند و دوتا از پسر عمههام و یه پسر خالهام بعد از رد شدن از راهنمایی یه راست رفتن حوزه. یه چند باریهم آقاجون حرفشو پیش کشیده بود ولی هیچ وقت مستقیما بهم نگفته بود تو باید بری حوزه! و از این بابت ممنونش بودم چون توانی تو خودم نمیدیدم تا باهاش مخالفت کنم. با این وجود اگه یه نفر تو فامیل موفق میشد خیلی سر و صدا میکرد. یعنی قبول شدن تو دانشگاهِ خوب تبدیل به یه اتفاق عادی نشده بود. از رتبهم حرفی نزدم و با یه مشاوره خوب انتخاب رشته کردم. وقتی نتایجش اومد دیگه داشتم سکته رو میزدم. علوم آزمایشگاهی دانشگاه تهران!!! من عاشق کار تو محیط آزمایشگاه بودم و این رشته بهترین رشته برای من بود. خبر قبول شدنم مثل بمب تو فامیل و محله ترکید. هر روز زنگ میزدند و تبریک میگفتند منم مینشستم یه جا و با فراق بال به جق زدنم ادامه میدادم اما…! اتفاق دیگه ای که افتاد قبول شدن تارا بود، درست تو همون دانشگاهی که من قبول شده بودم! و بدترین قسمتش این بود که پزشکی قبول شده بود. یعنی رشته خیلی خیلی بهتر از من. لعنتی همیشه یه قدم از من جلوتر بود. همونطور که گفتم زیاد باهاش برخورد نداشتم و ندیده بودمش ودر کل زیاد با هم آشنا نبودیم. اما حالا قرار بود گل سر سبد فامیل با من تو یه دانشگاه درس بخونه و این یکم ته دلم رو قلقلک میداد. همیشه دوست داشتم تو فامیل تک باشم، حالا با وارد شدن تارا دیگه اینجوری نبود. هرچند برای دیدنش خیلی هیجان زده بودم.
خلاصه گذشت و بعد از طی کردن یه دوران انتظار مزخرف و کشنده وارد داشگاه شدم. وقتی وارد محیطش شدم چند روز طول کشید تا با سبک آموزش و کلاسهاش آشنا بشم. یکی دو هفته بعد با چند تا پسر همکلاسیم دوست شدم و وجود اونا خیلی کمک کرد تا با جو دانشگاه ارتباط برقرار کنم. نکته جالبش تفاوت دوستام با دوستای قبلیم و البته خودم بود. منظورم از تفاوت همه جور تفاوتی بود، ظاهری، اعتقادی و… وقتی مدل موهاشون رو میدیم حسرت میخوردم و با خودم میگفتم من تو ده کوره بزرگ شدم! لباسهای اسپورت و قشنگشون بدجوری وسوسهم میکرد تا منم از این تیپها بزنم اما از عکس العمل آقاجون میترسیدم. با اون لباسای ساده و گل و گشادی که من تنم میکردم، عجیب بود که اونا با این همه تفاوت بازم من رو به عنوان دوست قبول داشتند. به خصوص مسعود که یه شباهت اندک به من داشت و رضا که جفتشون خیلی با معرفت بودند.
به خاطر دانشگاه بزرگی که توش درس میخوندم، معمولا همه مینشستن سر کلاس و به دور از مسخره بازی فقط و فقط به درس فکر میکردند. با این وجود به خاطر این که ترمک بودیم گَه گُداری روح مسخره بازی تو وجود بچهها دمیده میشد. یه بار که تو کلاس نشسته بودم، یکی دیگه از دوستام به اسم فرید گفت: سیس! بچهها بچهها! سوژه پیدا کردم.
و با چشم و ابرو به سمتی اشاره کرد. همه چشممون رو دوختیم به سمتی که میگفت. دختری چادری روی صندلی نشسته بود و با چادر جلوی صورتش رو گرفته بود و فقط چشمهاش پیدا بود. یه لحظه چادر کنار رفت و ابروهای فابریک به همراه کمی سبیل پشت لبش پیدا شد. با دیدن این صحنه بچهها با صدای بلند زدند زیر خنده و استاد با اخم گفت: آقایون! اگه چیز خنده داری هست بگید ماهم بخندیم.
رضا گفت: معذرت میخوایم استاد. چیز خاصی نبود.
استاد روش رو برگردند و بچه ها دوباره و اینبار با صدای آرومتری خندیدند. من اما با تعجب به خنده شون نگاه میکردم. فکر کردم الان چیش خنده داشت؟! مگه درستش همین نبود؟ اصلا مگه قرار بود تیپ یه دختر چه جوری باشه؟! از این کارشون خوشم نیومد و اخم کردم.
یه شب حال مادربزرگ بد شد و آقاجون و مادرم رفتنه بودن بیمارستان. من و ریحانه تو خونه تنها بودیم. نصف شب بود که من رفتم سر وقت فیلم سوپرام و یکشیون رو پلی کردم. این خود ارضاییهای زیاد باعث شده بود ناخودآگاه پررو بشم و دست به کارهای خیلی عجیبی بزنم که شاید هیچکس جرأت انجامش رو نداشت! دست خودم نبود. همیشه تو ناخودآگاهم فکر میکردم تحت هیچ شرایطی سوتی نمیدم و کسی متوجه کارهای من نمیشه. مثل امشب که ریحانه رو به روی تلویزیون نشسته بود و سریال نگاه میکرد. مشغول تماشای فیلم بودم و تقریبا آخرای فیلم بود. من گوشه ای نشسته بودم و کم کم حس کردم رفتم تو حس و وقت زدنه، با یه حرکت کیرم رو جابه جا کردم تا وقت بلند شدن ضایع نباشه، خواستم از جام بلند شم برم تو اتاق که یه دفعه سیم هدفون رفت زیر پام، از گوشی جدا شد و صدای آه و ناله دختره که فک کنم داشت همون لحظه ارضا میشد بلند شد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شده و سریع صداش رو خفه کردم اما در نهایت ریده بودم، بدم ریده بودم! خشکم زده بود و تو همون حالت نیمه خیز برگشتم به حالت قبلیم و نشستم رو زمین. سر و صورتم عرق کرده بود و مثل سگ دلهره گرفته بودم. صدای ریحانه به گوشم رسید: یعنی خاک تو سرت.
از گوشه چشم نگاهی بهش کردم که مثل قبل داشت تلویزیون نگاه میکرد و مثلا توجهی به من نداشت، اما آبروم جلوش رفته بود. حتی روم نمیشد نگاهش کنم. با بیحالی بلند شدم و رفتم تو اتاق. حس جق زدنم پریده بود، به خصوص که میترسیدم ریحانه دهن لقی کنه و به آقاجون بگه، و اگر میگفت واویلا میشد! به معنای واقعی کلمه بدبخت میشدم.
چند روز صبر کردم و هر لحظه منتظر بودم آقاجون با کمربند بیاد سراغم و سیاه و کبودم کنه ولی خوشبختانه درکمال تعجب اتفاقی برام نیفتاد. تو این مدت خیلی سعی کردم با ریحانه حرف بزنم اما حقیقتش روم نمیشد. آخرش وقتی دیدم اون چیزی نمیگه منم ترجیح دادم فراموش کنم انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده. شاید اونم خجالت میکشید همچین موضوعی رو با پدر و مادرم در میون بذاره.
ادامه دارد…
(توضيحات:
داستان قبلی: پیش درآمد
داستان بعدی: دگرگونی (2)
این داستان در ادامه تابو شکنی زیادی داره. دوستانی که خوششون نمیاد نخونن)
ادامه…
نوشته: …