دیوونشم

سلام دوستان مرسی که وقتتون رو اختصاص دادین به داستان من…
14 سالم بود که بعد از سالها با خانواده رفتم تهران دیدمش اونم18 بود… چقدر عوض شده بود بزرگ شده بود جذاب شده بود! از همدیگه خجالت کشیدیم اولش در صورتی که وقتی بچه بودیم اینقدر شیطون بودیم همش باهم بازی میکردیم و هم بازیه همدیگه بودیم کلی عکس از بچگیمون دارم که وقتی دلم تنگ میشه واسش…
پسرخالمه.زیاد از اتفاقات تو تهران نمیگم چون عادی بود مثه مهمونیه عادی! کم کم یخمون باز شد دوباره مثه بچگی شوخی کردیم حرف زدیم! بعداز دو هفته برگشتیم شهر خودمون غافل ازینکه قلبشم با خودم آوردم. اون تو این مدت عاشقم شده بود…
3 سال گذشت… واسه نوروز همگی رفتیم به شهر مادریم… اونا هم اومده بودن! راتش خیلی خوشحال شدم که اونم اومده نمیدونم چرا من که هنوز حسی نسبت بهش نداشتم! بالاخره همدیگرو دیدیم. روبوسی کردیم داشتم زیرچشمی می پاییدمش ک چقد ذوق مرگ شده بود از دیدنم… خوشحالی تو چشاش بود. بهش که رسیدم با خنده ولی ساده بهش دست دادم و سلام کردیم. خلال مهمونی حس میکردم ک چ جوری منو نگاه میکنه انگار از نگاه کردنم سیر نمیشد مثل یه بچه مظلوم… ولی من به روم نمیاوردمو نگاش نمیکردم. ولی… همونجا دلمو برد! حس کردم دوسش دارم…میومد خونه مامانبزرگم سر میزد بهمون میپریدم میرفتم بیرون صداشو میشنیدم میپریدم برم ببینمش…نمیدونم اینا همون حس دوستیه کودکانمون بود یا دوسش داشتم…
شمارمونو یهم دادیم اس میدادیم ز میزدیم! ی روز که داشتیم حرف میزدیم گریش گرفت!! اعتراف کرد از همون 3سال پیش عاشقم شده بود تا الان پام بود. وقت خداحافظیم اسممو صدا کرد. گفتم بله؟ گفت: “دوست دارم” …خندیدمو گوشیه قطع کردم. همون کلمه تلنگری بود برای اینکه مطمعن شم دوسش دارم. یه بارم به خاطرم خودکشی کرده بود و خدا شاهد که من خبر نداشتم…
زمان خداحافظی رسیده بود از هم خداحافظی کردیمو هرکسی رفت به شهر محل زندگیش…
مدتها گذشت و منو اون همچنان اس میدادیم زنگ میزدیم تا اینکه عاشقش شدم… دیگه یه لحظه دوریشو واسم مرگ بود اونجا بود که گفتم جدا شیم… خداشاهده که چقدر گریه کرد…چیکار کنم؟ دوسش داشتم از هم دور بودیم و همچنان وابسته تر میشدیم بیفایده بود چون هردو دلتنگ بودیم. با گریه از هم جدا شدیم تا اینکه بعد از یک سال مامانش اومد از تهران خونمون! داشتم تو گوشیه مامانش فضولی میکردم ک عکسشو دیدم. قلبم یهو تندتند زد دستام لرزید دلم واسش تنگ شد عکشو کات کردم گذاشتم تو گ.شیم هرشب نگاش میکردم گریه میکردم. اینم بگم ک اون به خاطره افسردگیش که نیمی از علتش من بودم رو آورد به مواد واسه همین احتمالش خیلی دور بود که والدینم راضی بشن باهاش ازدواج کنم ولی بعداز نوروز رفت مرکز و خودشو پاک کرد. بیشتر دلگیریم واسه همین بود که میدونستم ب هم نمیرسیم…مامانش پیشنهاد داد تابستون بریم شمال. ما هم قبول کردیم روزشماریم شرو شد. تا اینکه رسید به تابستون… دل تو دلم نبود واااای من میبینمش! با خوذم گفتم ایندفعه دیگه حتما میبوسمش! آخه لبای بزرگ و نازی داشت! نه فقط ب خاطره لباش به خاطره اینکه واقعا دوس داشتم عشقمو ببوسم اولین بوسه ام با اون باشه… بگذریم!رفتیم تهران ازونجا همگی رفتیم شمال و ویلا…خدایی دوتامون خرذوق بودیم از دیدن همدیگه و دنبال فرصت میگشتیم واسه با هم بودن. یه شب همه رفتن بیرون منو خودشو خواهرش و برادرش و نامزد برادرش موندیم. بساط آهنگ و قلیونو راه انداختیم .خوش گذشت من که خجالت کشیدم برقصم خودشون رقصیدن… کلی خندیدم! بعد از ساعتی داداششو نامزدش رفتن دریا منو اونو خواهرش موندیم! خواهرشم ماشاالله که موبایلشو ول نمیکرد هی میرفت تو اتاق کلی میموند و با دوست پسرش حرف میزد باز میومد تو حال باز میرفت تلفن حرف میزد! تو اون لحظه ای ک خواهرش دیر کرد شرو کردیم ب حرف زدن! از هر دری گفتیم بعد یه چی گفت خندیدیم با هم و یه لحظه ب هم نگاه کردیم…سرمو انداختم پایین دوباره بالا آوردم دیدم داره نگام میکنه…بازم همون نگاه مظلوم…دیوونشم! دیوونه خودش.نگاهش.حسش.اخلاقش…لباش!
دیگه گفتم بیخی بابا… مگه چقدر ازین فرصتا پیش میاد مگه چقدر میتونم دوباره بینمش باز میره تا چندین سال دیگه نمیبینمش منم ک عاشقشم. میدونم اونقدر خجالتیه که روش نمیشد بوس و شرو کنه خوذم نزدیک تر شدم وقتی فهمید که منم میخام با سرعت لباشو آورد سمت لبم انگار ساهاست منتظر این لحظه است… عشقم منو بوسید! عاشقشم… خیلی! چقدر دوست داشتنی بود بوسه اش… چقدر با اون بوسه حساشو منتقل کردو با اون لبای خوشگلش… الان فقط 5 دقیقه داشتم فکر میکردم چ حوری اون لحظه رو توصیف کنم نمیتونم…هیچکس نمیتونه لخظه بوسه اش با عشقش اونم اگه اولین بار باشه توصیف کنه!
همینجور که داشت میبوسید دستشو برد دور پهلوم بعد کمرم با دستش کمرمو نوازش میکرد منم دستمو گذاشتم رو سینش با این حرکتم منو به خودش بیشتر چسبوند! نمیدونید چه حالی دشتم اون لحظه پر از افتخار و غرور بودم چون اون داشت منو میبوسید… چون به اون نزدیک بودم. دیگه نزاشتیم کار به جاهای دیگه بکشه چون هم خواهرش بود و هم اینکه میخاستیم بزاریم انشالله واسه بعد ازدواج…
دوستای گلم تو رو خدا دعا کنید ما به هم برسیم دعا کنید مامانم و بابم راضی بشن وقتی ازم خواستگاری کرد… به خدا تنها کسی که باهاش خوشحال خواهم شد اونه… قسم خوردم یا اون یا هیچکس دیگه
دوسش دارم… دیوونشم… دعا کنید دوستون دارم مرسی که داستانمو خوندید ببخشید اگه سکسی نبود ولی خیلی دوست داشتم بنویسمش… مرسی بای

نوشته:‌ ملیساند

دکمه بازگشت به بالا