دیو و دلبر
لقمه سیبزمینی را به سمت امیرحسین گرفت و گفت:
-این آخریشه، همینو بخوری دیگه تمومه.
صدای امیرحسین به اعتراض بلند شد:
-آبجی نمیتونم بخدا، شیکمم داره میترکه!
-جون من، همین یکی فقط.
پسرک نگاه اخمویی حوالهاش کرد و لقمه را گرفت. ارغوان دستی به موهای برادرش کشید.
-آفرین پسر خوب.
سفره را جمع کرد و با نگاهی به ساعت به سمت تک اتاق خانه رفت. نیم ساعت بعد که حاضر و آماده بیرون آمد، امیرحسین طبق معمول پرسید: امشب کجا میری آبجی؟
نگاهش را دزدید و به دیوار دوخت. سعی کرد دروغی غیرتکراری سرهم کند.
-امشب میرم خیاطی، باید لباس مشتری رو تموم کنم. شاید تا صبح طول بکشه! يه ساعت دیگه هستی میاد پیشت میمونه، باشه؟
-امروز زری خانوم ازم پرسید چرا خواهرت نصفهشب میره بیرون؟ من نمیدونستم بهش چی بگم. گفتم خالهام مریضه شبا میره پیش اون.
ارغوان در لیست فردایش اولین کار را زهرچشم گرفتن از همسایه فضولشان قرار داد. پیشانی برادر باهوشش را بوسید و گفت: آفرین گل پسر! ولی ازاین بهبعد اگه کسی فضولی کرد بگو به تو چه! باشه؟!
پسرک سری تکان داد و ارغوان با عجله مسیر را درپیش گرفت. در خانه را بست و با نگاهی به ابتدا وانتهای خیابان خلوت، وارد پیادهرو شد. تا خانه شهره 3/4 کیلومتری فاصله بود، هرچند پاهایش داشت به این مسیر پر از سیاهی عادت میکرد. سوزشی خفیف در تنش پیچید. از رابطه پریشب با مرد چاق وزشت، هنوز گاهی پوست گردن و سینهاش میسوخت.
با همان سوزش خود را به مقصد رساند، مقابل در خانه ایستاد و زنگ دررا فشرد. صورتش را مقابل دوربین گرفت و در با تقی باز شد. قدم برداشت و با ورود به فضای خانه، مثل همیشه صدای آهوناله از اتاقها به گوش رسید. چند مرد که ماسک به صورت داشتند، گوشهای مشغول بگو بخند بودند و با دیدن ارغوان خریدارانه خیرهاش شدند. ارغوان با پوزخند به ماسک روی صورتشان نگاه کرد.صورتشان را میپوشاندند، دریغ که بوی تعفن باطنشان شهر را برداشته بود. چه کسی میدانست، شایدهم میخواستند آلوده ویروس نشوند! تکتکشان را میشناخت، میدانست نصفشان متأهلند. شهره با دیدنش گفت: دیر کردی خوشگله، اما عیب نداره، بجنب که حمید دمدر منتظره.
-پشت تلفن گفتی طرف کی بود؟
-نگو کی بود، بگو چه تیکهای بود!
بعد نوک انگشتان دودست را بهم چسباند و با بوسیدنشان ادامه داد: قربونش برم فامیلیشو نگفت ولی اسمش مازیاره. پدسگ راه که میرفت همه نگاش میکردن. اصلا همه چی تموم…
ارغوان بیحوصله پرید وسط حرفش: خیلهخوب، حالا هرچی! چقدر پول میده؟
-گفت به توافق میرسیم! ولی نگران نباش یارو ازاون خر پولاست. اجرت منو که پرملات حساب کرد! ولی مطمئنی مشکلی نداری؟ طرف رابطه خشن میخواستها!
پوزخند زد و گفت: تو نگران نباش.
مگر حق انتخابهم داشت؟ پنج دقیقه بعد، ازصندلی عقب ماشین به بیرون مینگرید. کم کم خیابانها خلوت شدند و نمای خانهها مجلل. دیگر خبری از پراید وپیکان نبود. اینجا صاحب خانهها، در بدترین حالت مشکل مالی نداشتند. فقر برایشان فقط یککلمه بود. اما ارغوان این روزهارا نفس میکشید تا بالاخره روزهای خوب سر راهش سبز شود. بیپدر و بیمادر، تنها امیدش برای ادامه دادن امیرحسین بود. به خودش قول داده بود خودشان را ازاین منجلاب درآورند. تاآن موقع سر جلوی هیچکس خم نمیکرد، به جز مواقعی که مشغول پول درآوردن بود.
ماشین که جلوی آپارتمان ایستاد پیادهشد. وارد آسانسور شد و با دانش قبلی، دکمه طبقه 11را فشرد. با نگاهی به آیینه آسانسور، دست به شال کجش برد اما لحظه آخر دست نگه داشت. چه فرقی میکرد مرتب و زیبا به نظر برسد؟ آخرش ارگاسم طرف مقابل وپول کثیفش بود که اهمیت داشت، حالا باشال کجیامرتب، چه فرقی داشت؟
روبهروی درواحد ایستاد و زنگرا فشرد.حس کرد نگاهی از پشت چشمی در خیره اوست. همان لحظه در بازشد. ارغوان وارد که شد دید مردی پشت بهاو درحال رفتنبه آشپزخانهاست و بدون اینکه بچرخدو حتی نگاهی بیندازد صدایشرا بلند کرد: برو اتاق خوابِ ته راهرو دست راست، آمادهشو تا بیام.
ابروهای ارغوان ازاین رفتار بیادبانه مرد درهم پیچید. بدون پاسخ راهی را کهمرد گفته بود درپیش گرفت. لباسهایشرا درآورد و لبهتخت نشست. کمی بعد، مرد با نیمتنه برهنه وارد اتاق شد. ارغوان با دیدنش یاد حرف شهره افتاد: «نگو کی بود، بگو چه تیکهای بود!» بدن روی فرمش بهکنار، اجزای صورتش که جذابیترا فریاد میزدند هم بهکنار، حس میکرد چشمهای آبی مرد مثل لیزر میسوزاند و همهچیز را سوراخ میکند. یک مرد با چشمهای آبی؟! ارغوان ماتاو بود که حتی درست نگاهش نمیکرد.
-دراز بکش، یالا.
چهار ستون بدنش از فکر به همخوابگی بااین مرد لرزیدند. خودرا عقب کشید و سرروی بالش گذاشت، نام مردرا به یادآورد و زیر لب مازیار را زمزمه کرد. مازیار به سمت پاتختی رفت و دستبندی از کشو درآورد. با خشونت دو دست ارغوانرا گرفت و در چشم برهمزدنی دستهایشرا به میله تخت قفل کرد. پایین تخت نشست و بدن دختررا بررسی کرد. زیبا وظریف بود اما با دیدن رد محو کبودی رویسینه وگردنش پوزخندی زد.
-پس بیتجربه نیستی. قیافهت که خیلی بچه میزنه.
ارغوان جوابی نداد.
-جواب نمیدی؟
خم شد سمتش، گوشت قسمت داخل ران ارغوان را بین دوپنجه گرفت و محکم فشرد: امشب هرچی من میگم، تو باید بگی چشم! هرچی من میگم باید، تأکید میکنم “باید” انجام بدی. گفتم بمیر، باید بمیری، اوکی؟
-…
فشار انگشتانشرا بیشتر کرد. غرید: اوکی؟
ارغوان که از درد ضعف کرده بود نالید: چشم… چشم.
-چشم چی؟ یه چیزی بگو که راضیم کنه.
-چشم ارباب؟
-اوممم… نه! تکراریه.
-چشم… سرورم؟ قربان؟ دَدی؟!
مازیار بالذت تاجایی که توان داشت انگشتانشرا فشرد. نفس ارغوان بند آمد. با ته مانده نفسش نالید: رئیس؟
-رئیس؟ خوب نیست، اما بدم نیست!
دست مازیار کهعقب رفت ارغوان به کبودی نسبتا بزرگ رانش نگاه کرد. دوست داشت روی کبودیرا بمالد اما دستانش اسیر بودند. مازیار دستبه کار شد و شلوارشرا درآورد. ارغوان مات پایینتنهی مازیار بود که صدایشرا شنید: ساک بزن.
و نزدیکش شد و روی دوزانو کنارش ایستاد. ارغوان سرشرا کج کرد که سیلی مازیار برق از سرش پراند: گفتم هرچی میگم باید بگی چشم رئیس!
-چ… چشم رئیس.
مازیار آلتشرا جلوی صورتش گرفت و ارغوان کارشرا شروع کرد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سیلی دوم روی گونهاش نشست: دندون نزن حرومزاده! دندون نزن!
ارغوان با صدایی لرزان گفت: نزن.
-چی گفتی؟!
اینرا مازیار با حالت ترسناکی گفت. ارغوان جملهاشرا کامل کرد: به صورتم آسیب نزن. هرکار میخوای بکن ولی به صورتم کار نداشته باش.این درخواسترا نه بهخاطر دردو تحقیرش، بلکه به خاطر آبرویش که پیش درو همسایه نرود میکرد. اما مازیار انگار با بقیه فرق داشت که برایش مهم نبود. انگار بیرحمتر از باقی مردها بود.
-روحرف من حرف میزنی؟ اونم تو؟!
سه سیلی دیگر و آلت مازیار که به زور در دهانش فرو رفت شد جوابش.
-یه بار دیگه دندون بزنی زندهت نمیذارم.
ارغوان بغضشرا فرو داد و سعی کرد کارشرا با دقت انجام دهد. کمی بعد، مازیار در همان حالت ارغوانرا چرخاند و بدون توجه به تحریک نشدن ارغوان، با فشاری آلتشرا وارد بدن ارغوان کرد. ارغوان که نفسش از دخول ناگهانی بند آمده بود سعی کرد کمی جابهجا شود تا درد کمتری متحمل شود اما دست مازیار بند موهایش شد و کشیدشان. حتی با وجود دستبندی کهبه تخت بسته بودش، بازهم فشاردست مازیار بیشتر میشد. کف سرش میسوخت و حس میکرد با یک فشار دیگر، موهایش از ریشه درمیآیند. قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید. مرد پشت سرش یک دیو واقعی بود.
یک ساعت و نیم بعد، سر روی بالش گذاشت و سعی کرد باوجود درد کشنده که در تمام بدنش پخش شده بود بخوابد. هیچ شبی به اندازه امشب تحقیر نشده بود. آنقدر به غرورش برخورده بود که دیگر هیچگاه پایشرا اینجا نمیگذاشت، حتی با وجود دو چشم آبی که بدون اینکه بخواهد، چند ساعتی بود در پس ذهنش حک شده بود.
خورشید طلوع کرد اما او هنوز نخوابیده بود. فقط میخواست زودتر پولش را بگیرد واز اینجا برود. مشغول پوشیدن لباس بود که مازیار بیدار شد و چند لحظه بعد، دستهای پول به سمتش پرت کرد.
-درو پشت سرت ببند.
و دوباره خوابید. ارغوان پولهارا برداشت و مشغول شمردنشان شد. با شمردن تراولها خشکش زد. فکر کرد شاید مازیار اشتباه کرده، اما چقدر احتمال داشت؟ حداقل اندازه سهبار خوابیدن بادیگر مردها حساب کرده بود. با هیجان پولرا برداشت و با قدمهای سریع از خانه خارج شد. با وجود پولهای ته کیفش، انگار درد و سوزش تنشرا فراموش کرده بود. اگر همیشه همینقدر درمیآورد تا الان به هدفش رسیده و از کشور خارج شده بود.
از هستی تشکر کرد و بعد از رفتنش وارد اتاق شد. بالاخره ماسکرا از صورتش برداشت و بدون تعویض لباس کنار امیرحسین که هنوز خواب بود دراز کشید. کرونا هرچقدر بدی داشت لااقل با ماسکش میتوانست چند روزی صورت زخم و زیلیشرا از همسایهها پنهان کند؛ هرچند باید بهانه قابلی برای امیرحسین جور میکرد. بدنش درد میکرد اما دوباره بیاختیار یاد آن چشمهای آبی افتاد و با یادشان به خواب رفت.
چند روز بعد که حالش بهتر شد، دوباره پیش شهره برگشت. شهره با دیدنش گفت: مهره مار داری؟ پسره دوباره میخوادت.
قلب ارغوان از حرکت ایستاد. مازیار اشتباه کرده بود و حالا میخواست شخصا پولرا از حلقومش درآورد! سعی کرد بهانه بیاورد: هنوز خستهم جون شهره. یارو خیلی وحشیه، یکی دیگهرو به جام بفرست.
-امکان نداره، تأکید داشت فقط و فقط تورو میخواد.
-حالا یه امشبو…
شهره عصبی گفت: بهونه نیار ارغوان، اگه میخوای بری برو. نمیخوای دیگه سمت من نیا، من پیش مشتریام اعتبار دارم!
ارغوان ناامیدانه و اجبارا قبول کرد.
یک ساعت بعد، لخت مادرزاد مقابل مازیاری ایستاده بود که با شهوت به اندامش نگاه میکرد. از لحظه ورود منتظر بود هرلحظه مرد فریاد بکشد و پولشرا طلب کند اما گفت:
-دفعه پیش… برام راضی کننده بود! دخترای کمی هستن که منو راضی کنن.
ارغوان گیج لب زد: ج… جداً؟
-به نظرت من شوخی دارم؟! اگه مایلی، يه توافق میکنیم باهم. تو از امشب میشی سگ من، فقط و فقط من! نه آدم دیگهای. تا هروقت که خودت مایل بودی زیرخواب من میشی و در ازاش… دفعه پیش که یادته؟ دویست میذارم روش و اینم میشه مزدت. چی میگی؟
-خب… شهره چی؟
-شهرهرو ول کن. اگه قبول کردی دیگه حق نداری بری خونه شهره. قبوله؟
ارغوان بدون لحظهای تفکر گفت: قبوله!
وسوسه پولش آنقدر قوی بود که به دردو تحقیر بعداز هررابطه حتی فکر نکند. پول لعنتیرا میخواست و به خاطرش تن به هر خفتی میداد. هرچند این همه ماجرا نبود، تمام این چند روزرا قبل خواب، حین غذا خوردن و حتی وسط کار پارهوقتش در خیاطی تصویر دو تیلهآبی مقابلش پشت پلکهایش نقش میبست. دست خودش نبود. میدانست احمقانهاست اما نمیتوانست جلوی خودرا بگیرد و بهمازیار فکر نکند. با وجود وحشی گریش، فکر میکرد اگر مازیار تمایلات نرمال داشت، برای رابطه بهترین مرد روی زمین بود. مازیار روی تخت درازش کرد و سرشرا بین پاهای ارغوان فرو برد. ارغوان شوکه ازاین حرکت سرشرا بلند کرد اما با حس لبهای مازیار روی واژنش لب فرو بست و دوباره سر روی بالش گذاشت. به خواب نمیدید مازیار چنین کاری کند. برای اولین بار در طول عمر 22سالهاش، حس خالص لذت جنسی زیر پوستش دوید. فکر کرد در آن لحظه خوشبختترین زنِ روی زمین اوست، اما با دردی که حس کرد خیلی زود روی این نظریهرا خط بطلان کشید. مازیار دندانهایشرا به کار گرفته بود و لبههای واژن ارغوانرا گاز میگرفت. ارغوان گیر کرده بود بین درد و لذت. حس عجیبی بود، درست مثل کندن خون خشک شده روی زخم. لذت و سوزش، هردو باهم. تا میخواست به ارگاسم برسد با حس دندانهای مازیار حسش میپرید. تنش عرق کرده و مطمئن بود لبههای واژنش سرخ سرخ شده. با حس عجیبی که در تنش پیچید، پاهایشرا بهم نزدیک کرد و به موهای مازیار چنگ زد، مازیار دوباره واژن صاف ارغوانرا به دندان گرفت اما دیر جنبیده بود. ارغوان برای اولین بار حین رابطه با یکی از مشتریانش ارضا شد. با احساس رطوبتی بین پاهایش، نفس زنان وبیحال دستشرا سمت واژنش برد و بالا آورد. خون به نوک انگشتانش چسبیده بود. آهی کشید و چشم بست. در حس خود غرق بود که دستش کشیده شد. مازیار با خشونت قلادهرا به گردنش بست و گفت: بهت خوش گذشت جنده؟ اون پیش غذا بود. این غذای اصلیه!
و قلاده کشیده شد. ارغوان جلوی پای مازیار افتاد و به سختی با دودست تعادلشرا حفظ کرد.
-هاپ هاپ کن برام. الان تو سگ منی، یالا.
دردی در قلب ارغوان پیچید. همان روزی که این کاررا شروع کرد، پیِ همه چیزرا به تنش مالیده بود اما دست خودش نبود که گاهی قلبش میشکست. قبلا چندباری این رفتارهارا تجربه کرده بود اما اینکه طرف مقابلش مازیار بود درد و تحقیرِ به مراتب بیشتری داشت.
-هاپ… هاپ!
-تندتر حرومزاده، تندتر.
-هاپ هاپ… هاپ هاپ!
نزدیک بود بغضش بشکند اما به زور خودرا کنترل کرد.
-آفرین دختر خوب. حالا پامو ببوس.
و پای راستشرا بالا آورد. ارغوان با چشمهایی پر از اشک به مازیار زل زد. هیچ رحمی در آن آبیها دیده نمیشد. سرشرا پایین برد و…
-نمیتونم.
-نمیتونی؟
ارغوان لرزان گفت: نمیتونم.
-یعنی چی نمیتونی؟ منو مسخره کردی؟
-…
-بین منو! باید بتونی. آخه دست خودت نیست که نتونی.
ارغوان سرشرا بالا آورد. چه جواب میداد؟ اینکه در این مدت کوتاه به مرد مقابلش احساس پیدا کرده؟
-ازت خوشم میاد. نمیتونم پای آدمیرو ببوسم که بهش حس دارم.
بعد از پایان جمله دست روی دهان باز ماندهاش گذاشت اما دیر شده بود. مازیار باناباوری به دختر نگاه کرد و زیر خنده زد: عجب… پس خانوم کوچولو به من حس داره؟!
لحنش عوض شد و با خشم غرید: فکر کردی اینجا مهد کودکه احمق؟ چی فکر کردی با خودت؟ بیچاره تو همین پنج روز پیش منو دیدی حالا میگی بهم حس داری؟ چرا شما دخترا انقدر آویزونید؟ بذار حداقل چند هفته بگذره بعد شروع کن.
در همین چند ثانیه تمام حسش پریده بود. مسخرهترین جمله تاریخرا از زبان ارغوان شنيده بود. در این سو ارغوان هنوز در بهت بود که چگونه این جملهرا بر زبان آورد اما رفتار مازیار خود نمک روی زخم بود. مشخص بود همان نیمچه احساسش یک طرفه است! سعی کرد کمی غرورشرا زنده کند: من با دخترایی که دور و برتن فرق دارم! شاید با خودت فکر کنی آویزونم و هرهفته با یکیم اما اشتباه میکنی. مهمترین چیز تو زندگیم غرورمه… الانم اگه این حرفرو زدم چون…
هرچه کرد نتوانست جملهرا کامل کند. این حرفرا زد چون احمق بود. چون زیادی احساساتی بود.
دستهای تراول جلوی چشمانش قرار گرفت و صدای مازیار به گوشش رسید: انقد دری وری بهم نباف و یه امشبهرو گورتو گم کن. یک تنه ریدی به اعصابم! دفعه بعد که اومدی دوست ندارم کلمهای از مزخرفات امشب بشنوم. مفهومه؟
-چشم رئیس!
-خوبه، حالا گمشو بیرون.
ارغوان با غروری ترک خورده بیرون آمد. دیگر حتی پولهای درون دستش خوشحالش نمیکرد. دیگر برایش اهمیت نداشت این وقت شب از کجا ماشین بگیرد، حتی برایش احساس تازه جوانه زده درون دلش هم مهم نبود. مهم غرورش بود که از امشب به بعد دیگر بازیچه دست غریبهها نمیشد.
تمام یک هفته قبل، در ذهنش تکرار کرده بود که اتفاق خاصی نیفتاده. مازیار یک همخوابه غریبه است و زمانی که پول کافی بدست آورد، درنهایت از هم جدا خواهند شد. از این به بعد غروررا از چشمانش به رخ مازیار میکشید تا کمی آرام شود.
مازیار با دیدن ارغوان برای بار چندم زیباییاشرا در دل تحسین کرد، اما احساس کرد یک چیزی با دفعه قبل فرق دارد. رفتار دختر عوض شده و انگار چشمانش گستاخ شده بود. با وجود ابراز احساسات هفته پیش، خودرا از چشم مازیار انداخته بود اما حالا، با این رفتارها وضعیت کمی بهتر شده بود. مازیار با وجود لذتی که از تحقیر شریکش در روابط جنسی میبرد، دخترهای باهوش و مغروررا به دخترهای ضعیف و احساساتی ترجیح میداد.
در تمام طول رابطه، ارغوان نه ناله کرد و نه عکسالعمل نشان داد. تنها شبیه یک آدم آهنی «چشم رئیس» میگفت و انجام میداد. مازیار از گستاخی چشمهای ارغوان لذت میبرد اما از طرفی همین گستاخی حرصشرا درمیآورد و باعث میشد ضرباتشرا محکمتر بزند. خوب که حرصشرا خالی کرد، روی ارغوان قرار گرفت و آلتشرا وارد واژنش کرد. ارغوان چشمهای بیحالشرا باز کرد. صورت مازیار در چندسانتی متری صورتش بود و نفس گرمشرا حس میکرد. چشمان آبی مازیار صورتشرا میکاوید. اصلا چه معنی داشت یک مرد چشمانش آبی باشد؟ نگاهشرا پایین آورد و به لبهای مازیار دوخت. جان میداد تا برای یک بار که شده مازیار را ببوسد. اختیار از کف داد. با وسوسه گردنشرا بلند کرد تا به هدفش برسد اما مازیار که حرکتش را پیشبینی کرده بود، صورتشرا چرخاند و با این کار دوباره غرور ارغوانرا شکست. ارغوان سر روی بالش گذاشت و چشم بست. در ذهن تکرار کرد هدفش از اینجا بودن پول است نه بازیچه شدن و تا آخر شب، سعی کرد با ته مانده قوا بقیه اوامر مازیار را اجرا کند.
دو ماه بود که هر چند شب یکبار، پول هنگفتی از مازیار میگرفت و اگر کمی دیگر به همین صورت پیش میرفت، خیلی زود پول مورد نیاز برای مهاجرت را جور میکرد. هنوز کشور مقصد را انتخاب نکرده بود اما تحمل جهنم از اینجا سادهتر بود. هنوز احساسش قویتر از روز اول در وجودش زنده بود اما با خود عهد کرده بود دیگر کلامی از احساسش به زبان نیاورد. از آن سو، مازیار به تازگی با خودش درگیر شده بود. گاهی رفتارهای عجیب از خود بروز میداد. اولین بار، همین هفته پیش بود که صبح بعد از رابطه، از ارغوان پرسید: چرا اومدی تو این کار؟
حرفش که تمام شد سرجا خشک شد. فکر کرد چرا این سوال را پرسید؟ اصلا چه اهمیتی داشت یک هرزه به چه دلیل هرزگی میکند؟ ارغوان با همان رفتار خشک این مدت جواب داد: چون مجبور بودم.
اما همهاش این نبود. گاهی فکرش مشغول میشد و به خود که میآمد، میدید دارد به ارغوان فکر میکند. گاهی بیاختیار خیره میشد به اندام ارغوان و در دل تحسینش میکرد. یک بار دیگر ارغوان وسط اتاق ایستاده بود و لباس میپوشید. فکر کرد دخترک چقدر دلرباست. با آن صورت و اندام میتوانست از پشه نر دلبری کند. ارغوان با دیدن نگاه خیرهاش، غرور و خشکی این چند وقترا برای لحظهای کنار گذاشت و با شیطنت دستی به بدنش کشید: چیه؟ خوشت میاد؟
مازیار پوزخند زد: هرشب دارم تو تخت با امثال تو سر و کله میزنم. اون جندهای که خوشگل نباشه جاش زیر من نیست!
دروغ گفته بود. خیلی وقت بود به جز ارغوان زن دیگری را شریک تخت خوابش نمیکرد. ارغوان آنقدر کامل بود که نیاز به زن دیگری نباشد اما این حرف، قلب دختر را برای بار چندم شکست. با بغض و چشمهایی پر از اشک، لباس پوشید و از خانه بیرون زد. مازیار کلافه بود. تا به حال هیچ دختری انقدر احساساتش را دستخوش تغییر نکرده بود. همیشه جنس مخالف برایش وسیلهای بودند برای ارضای غریزه. تاریخ مصرف هرکدام نهایت دو هفته بود اما حالا، حس میکرد تا ابد میتواند با ارغوان بخوابد بدون اینکه حس تنوع طلبیاش برانگیخته شود.
هرچه زنگ میزد خبری از پاسخ نبود. دو هفته بود که از ارغوان خبری نبود و آدرسی هم از او نداشت. حس میکرد چیزی کم دارد. نمیدانست چیست، ولی میدانست یک چیزی هست که باید باشد اما نیست! با فکری که به سرش زد نوشت: تو این مدت جز تو با هیچ دختری نبودم، اما اگه امشبم ازت خبری نشد بهت قول شرف میدم دیگه اینجوری نمیمونه!
بعید میدانست تلهاش جواب دهد. میدانست ارغوان هنوز به او حس دارد و این کارش سواستفاده از احساساتش بود اما راه دیگری نداشت. ساعت 11 که شد فکر کرد دیگر ارغوان را نخواهد دید اما وقتی زنگ در زده شد، فهمید تیرش به هدف خورده. فهمید احساس دختر واقعیست که باز پایش به اینجا باز شده. ارغوان با اخم وارد خانه شد، باهمان اخم لباس از تن کند و با همان اخم رو تخت دراز کشید اما وقتی مازیار رویش قرار گرفت و با او یکی شد، اخمهایش باز شد. با دلتنگی دست دور مازیار حلقه کرد و او را به خود فشرد. مازیار با شهوت خود را به بدن ارغوان میکوبید. بعد از این مدت، رابطه انگار لذت دیگری داشت. به چشمهای سیاه ارغوان خیره شد که خمار از ضربات مازیار متقابلا به او نگاه میکرد. صورتش شبیه قاصدک بود. به همان سپیدی و به همان بکری. نفس ارغوان که در صورتش پخش شد از هپروت در آمد. چشمانش انگار نزدیکتر شده بودند. با حس نیروی جاذبهای سرش را پایین برد اما قبل از لمس لبهای ارغوان، شوکه عقب کشید و با کلافگی به موهایش چنگ زد.
-چی شد؟
این را ارغوان مأیوسانه پرسید. از دست خودش عصبانی بود. این همه سال حتی یکبار هوس بوسیدن زنها به سرش نزده بود. برخلاف دیگر حرکات، بوسه برایش حرمت داشت. از بوسه حین رابطه بدش میآمد، چون در تمام روابطش هیچ احساسی دخیل نبود. ولی حالا با حس بوسیدن ارغوان زنگ خطر برایش به صدا درآمده بود. آخرین چیزی که میخواست این بود که با یک دختر هرزه کم سن و سال وارد رابطه عاطفی شود. با خشم از جا بلند شد و به سمت کمد گوشه اتاق رفت. کمی بعد به سمت ارغوان که هنوز به همان حالت بود چرخید.
-بچرخ.
-چی؟
شلاق را نشانش داد و تکرار کرد: بچرخ.
ارغوان با نگاهی گیج به شلاق چرخید و باسنش را سمت مازیار گرفت. مازیار پشتش ایستاد و بدون درنگ ضربه اول را محکم کوبید: نشنیدم بگی چشم رئیس.
ارغوان که سوزش وحشتناکی روی باسنش حس میکرد نالید: چشم رئیس!
-اوپس! دیر گفتی.
ضربات بعدی که فرود آمدند، فریاد دردناک ارغوان بلند شد. برای اولین بار از درد گریهاش گرفت اما مازیار که انگار رحم و خستگی برایش معنا نداشت فقط شلاق میزد. وقتی دید روی باسن سرخ شده ارغوان دیگر جایی برای ضربه ندارد، شلاق را روی ضربات قبلی کوبید. ارغوان دیگر داشت از شدت سوزش زوزه میکشید و دعا میکرد هرچه زودتر این شب جهنمی خلاص شود. زمانی که پیام مازیار را باز کرد فکر کرد شاید، شاید امشب برایش خاص باشد اما اشتباه میکرد. نمیدانست چقدر گذشته است. پشتش کاملا بیحس شده بود اما مازیار هنوز ضربه میزد. باسنش را رها کرده و به کمر و گاهی رانها میکوبید. درد را حس میکرد اما جان نداشت ناله کند. وسط ضربات مازیار بود که پلکهایش بیاختیار روی هم رفتند و به چاه بیخبری سقوط کرد.
وقتی بیدار شد ساعت 3 بعد از ظهر بود. چند ثانیه بعد از بیدارش شدنش سوزش بدی را پشتش حس کرد. حتی نمیتوانست بنشیند. خبری از مازیار نبود. به سختی از جا بلند شد، یک به یک لباسهایش را پوشید و لاکپشت وار از خانه خارج شد. با هر قدمی که برمیداشت از درد ضعف میکرد و به سرنوشتش لعنت میفرستاد. زیرلب زمزمه کرد: دیگه پامو نمیذارم اونجا… دیگه نمیرم.
سیگار دود میکرد و پیکها را پر، اما صورت ظریف ارغوان یک لحظه از ذهنش پاک نمیشد. از خودش حرصش میگرفت که یک دختر نیموجبی به این روز انداخته بودش. یازده روز بود هرچه میکرد تهش میرسید به ارغوان. نمیتوانست باور کند به یک دختر حس دارد. آنهم دختری که بارها تحقیرش کرده بود. فکر کرد شاید به اندازه کافی اذیتش نکرده! با فکری که به ذهنش رسید لبخندی شیطانی روی لبش نشست. با این کار، چنان دخترک را له میکرد که دیگر هوس عشق و عاشقی به سرش نزند. به علاوه به خاطر حال الان خود یک انتقام همه جانبه از ارغوان میگرفت و دلش خنک میشد. هرچند ته دلش حس عجیبی داشت، انگار که میخواست از این کار منصرفش کند اما مازیار بیتوجه به آن حس، با همان لبخند به سمت گوشی رفت و نوشت: فرداشب به جبران رفتار دفعه پیش دعوتی خونهم. پیشاپیش ازت معذرت میخوام، حتما خودتو برسون که عذر و بهانه قبول نیست.
و تهش اموجی قلب قرمز گذاشت و پیام را فرستاد.
در این سو ارغوان با شنیدن صدای پیام از جا پرید و به گوشی چنگ زد. با باز کردن پیام از لحن ملایم و بسیار نادر مازیار ابروهایش بالا پرید اما چیز مهمتری در آن پیام وجود داشت. با قلبی که تندتر از قبل میتپید خیره شد به اموجی قلب آخر پیام. یعنی میشد؟ قرار بود دیگر پایش را آنجا نگذارد اما با همان قلب قرمز پای تصمیمش سریده بود. اگر واقعا مازیار به او حس داشت چه؟ شاید واقعا از رفتار آن شبش پشیمان شده و میخواست جبران کند. در این 11 روز، ارغوان در سکوت برای خانه مشتری پیدا کرده بود. با پول پسانداز و فروش خانه هرچند به سختی، اما میتوانست همراه امیرحسین مهاجرت کند، بعدش هم خدا بزرگ بود! بیشتر از این نمیتوانست در این خاک نفس بکشد اما حالا با پیامی که مازیار فرستاد، شاید بهتر بود کمی دست نگه میداشت.
با هیجانی که در دلش حس میکرد پشت در ایستاد. امشب میتوانست رمانتیکترین شب زندگیاش باشد. زنگ در را فشرد و چند نفس عمیق کشید.
-آروم باش… آروم باش!
با باز شدن در، وارد خانه شد. چشمان مشتاقش اندام مازیار را جست و جو کردند. نگاهش به غریبهای افتاد که روی کاناپه نشسته بود و خریدارنه نگاهش میکرد. با بُهت گفت: مازیار کجاست؟
مرد گفت: ارغوان تویی؟
کم کم داشت احساس ترس میکرد. بلند گفت: مازیار؟
-چرا جیغ میزنی؟
چرخید و با دیدن مازیار حس امنیت در وجودش ریشه دواند.
-اینجایی؟ این کیه؟
-این؟! عزیزم بیادب نباش! این آقا اسمش آرمانه. آقا آرمان سوپرایز امشبمون هستند.
گیج نگاهی به مرد آرمان نام انداخت و گفت: سوپرایز؟
-آره دیگه، سوپرایز! من، تو و آرمان، يه رابطه داغ سه نفره، چطوره؟!
در یک آن از درون شکست و حس مرگ در رگهایش جاری شد. یک بیحسی پوچ چنان در تنش پیچید که یک لحظه سرگیجه گرفت.
-خیلی پستی… خیلی!
صدایش شکست و اشکش جاری شد.
-چرا گریه میکنه؟
صدای آرمانرا شنید و مازیار که بیتوجه به او گفت: عزیزم چرا…
پرید وسط حرفش و فریاد کشید: به من نگو عزیزم، بیغیرت! بیناموس!
اخمهای مازیار درهم شد. قبل از اینکه چیزی بگوید سریع سرشرا خم کرد. گلدان زوزهکشان از بالای سرش رد شد و با برخورد به دیوار پشت سرش هزاران تکه شد. آرمان با تعجب به دیوانگی دختر مقابلش نگاه میکرد که بعد از پرتاب گلدان چرخید و با قدمهایی سریع از خانه خارج شد. رو به مازیار که هنوز اخم داشت گفت: چرا اینجوری کرد این؟ مگه خبر نداشت؟
آن حس بدی که از پریشب ته دل مازیار بود جوشید و بزرگ شد. حس میکرد یک جای کارش میلنگد. الان باید خوشحال میبود اما… زیر لب زمزمه کرد: خفه شو بابا!
آرمان لب فرو بست و سری به تأسف تکان داد.
از آن شب نحس یک ماهی گذشته و تازه چند روز بود که خودش را پیدا کرده بود. آن شب زمانی که از خانه خارج میشد، خودش هم میدانست این یکبار با بقیه دفعات فرق دارد. میدانست چوب خط تحملش پر شده و میدانست این زخمِ روی قلبش هیچگاه ترمیم نخواهد شد. این را هم میدانست مردی که روی زن غیرت نداشته باشد، عملا هیچ احساسی هم به او ندارد. مازیار بد سوزانده بودش. هنوز گاهی وسط روز به اتاقش میرفت و بیصدا گریه میکرد. اما گریه تنها کاری نبود که در این مدت انجام داده بود. کارهای پاسپورت تمام شده بود، مقصد را انتخاب کرده بود و حالا مشغول بستن چمدانها بود. امشب پرواز داشت و برای همیشه از ایران و مازیار فاصله میگرفت.
دست امیرحسین را کشید و وارد سالن فرودگاه شد. این لحظات آخر، فکر کرد ایران آنقدرها هم که فکر میکرده بد نیست! امیرحسین تا چند روز قهر بود که باید از دوستانش جدا شود و به تازگی راضی شده بود همراه خواهرش شود. هرچند راه دیگری نداشت. روی نیمکت منتظر اعلام شماره پرواز بودند. با صدای زن، از جا بلند شد و قدم اول را که برداشت صدای بم و جذابش را شنید: ارغوان.
چرخید و با شگفتی به سر و وضع بهم ریخته مازیار نگاه کرد که نفس نفس میزد. دنبالش دویده بود؟ چقدر دیر!
-این آقاهه کیه؟
برگشت و رو به امیرحسین گفت: این آقاهه رئیسمه! اومده برای خداحافظی. یکم اینجا بمون الان میام.
راه افتاد سمت مازیار. مقابلش ایستاد و منتظر نگاهش کرد.
-نرو!
مازیار با خواهش این را گفت. چه شده بود در این یکماه؟
-چرا؟
-تو بگو، چرا میخوای بری؟ واسه یه زندگی خوب؟ بمون. بهت قول میدم دنیا رو به پات میریزم. بذار اشتباهاتم رو جبران کنم.
-مثل اون شب؟
مازیار نگاهش را دزدید. له له میزد تا تعریف کند در این یک ماه چه بر سرش آمده. جان میداد تا بگوید چگونه، ذره ذره روی عشق غبار گرفته درونش را زدود. فقط کافی بود ارغوان یک فرصت دیگر میداد.
-با عذرخواهی چیزی درست نمیشه، بذار برات جبران کنم. من عاشقتم ارغوان! تو همه این مدت عاشقت بودم فقط نمیتونستم باور کنم. تو فقط نرو، یا حداقل یکم رفتنت رو عقب بنداز. قول میدم نظرت رو عوض کنم. نمیدونی چندبار رفتم پیش شهره تا تونستم آدرس خونهت رو ازش بگیرم. وقتی اومدم در خونهت نبودی. دوباره زنگ زدم شهره، تهدیدش کردم اونم شماره یه دختره رو بهم داد. اسمش… اسمش هستی بود. بهم گفت تازه راه افتادی سمت فرودگاه.
هیچگاه ندیده بود مازیار خشک و بداخلاق انقدر زیاد حرف بزند. برگشت و نگاهی به برادر منتظرش انداخت. مازیار سریع گفت: برادرته؟ اونم میارم پیش خودمون. بهترین مدرسه ثبت نامش میکنم. هرچی بخواد واسش…
پرید وسط حرفش: مازیار.
مازیار ساکت شد. ارغوان با عشق و حسرت به چشمهای مازیار خیره شد. اگر حالا این کار را نمیکرد تا آخر عمرش حسرت میخورد. بعدا یک بهانه برای امیرحسین جور میکرد. روی مچ پا بلند شد، دستانش رو دور گردن مازیار حلقه کرد و خیره آبی چشمانش گفت: قصه ما شبیه دیو و دلبر نیست مازیار. من شاید دلبر بودم اما تو دیوی نبودی که ظاهرش زشت و باطنش قشنگ بود. تو برعکسش بودی! میخوام اینو بدونی که با وجود تمام سگ اخلاقیهات، با همه اذیت کردنات که گاهی…
مازیار همزمان که صدای زن در سالن پیچید و برای بار آخر شماره پرواز را اعلام میکرد، دهان گشود تا حرف بزند اما ارغوان سریع گفت: لطفا بذار حرفمو تموم کنم. با همه اذیت کردنات که گاهی واقعا به خاطرش ازت متنفر میشدم، حتی با وجود کار شب آخرت، اینو بدون که هرجای دنیای باشم، تا آخر عمر به یادتم.
خم شد سمت صورت مازیار. به حسرتش پایان داد و لبهایش را نرم و طولانی بوسید. سرمست از اولین و آخرین بوسه، عقب کشید و در مقابل چشمهای گیج مازیار عشق نافرجامش را پشت سر گذاشت و به سمت امیرحسین قدم برداشت.
نوشته: constante