رابطههای یواشکی (۱)
رابطههای یواشکی
فصل اول(قسمت۱)
سال اولی بود که اومده بودم سر کار و هنوز ۲۱سالم تموم نشده بود. چند ماهی میشد که سربازیم تموم شده بود و خیلی خوشحال بودم که بیکار نموندم.
توی واحد پشتیبانی کار میکردم و وقت آزاد زیاد داشتم. به مسئولم گفتم ، گاهی حوصلم سر میره ، باید یه کتابی جور کنم بیارم بخونم. اونم کتابخونه اداره رو پیشنهاد کرد و گفت که چه جای اداره میشه.
چون کنجکاو بودم که اونجا رو ببینم و کارهای روزانه رو هم انجام داده بودم، سریع به سمت کنابخونه رفتم.
یه اتاق حدوداً ۲۰۰متری بود که شاید ۱۰هزار عنوان کتاب داشت. بدون هیچ حرفی مشغول دیدن قفسهها بودم که بعد چند دقیقه یه نفر رو پشت سرم حس کردم، و با صدای آرومی گفت: میتونم کمکتون کنم؟!؟
وقتی برگشتم یه خانم حدود ۲۵ساله رو با یه اندام نسبتاً لاغر دیدم، که صورت استخونی جذابی داشت.
سلام کردم و با خنده جواب دادم: فعلآ فقط دارم نگاه میکنم ، اگر چیزی نظرم رو جلب کرد ، مزاحمتون میشم.
اون خانم هم با خنده آدرس قفسهها رو به من داد و من چون کتابهای داستانی بیشتر دوست داشتم، به سمت اون قفسه رفتم.
گفت: ببینید آقا، این کتابها خیلی استفاده شده و بعضی از برگههاش جدا شده یا حتی پاره شده و اگر انتخاب کردی باید مراقب باشی از این بدتر نشه.
گفتم ببخشید من امیر هستم، میتونم اسمتون رو بدونم؟!؟
گفت: منم اسمم زهراست. ولی شما به فامیل صدام کنید. ممنون میشم.
من مشغول مطالعه کتابها شدم و اون هم داشت قفسهها رو مرتب میکرد. ۱۰ دقیقهای شد که یه دیوان شعر من رو به سمت خودش کشید. دیوان مهستی
حس کردم خیلی کتاب قدیمی بود، چاپ قبل از انقلاب
برش داشتم و کمکم ورقش زدم.
دیدم چه شعرای عاشقانه و احساسی داره، حتی صحنههای سکسی رو هم در قالب شعر آورده.
آروم آروم به سمت میز مسئول کتابخونه رفتم تا اسم کتاب رو ثبت کنم و فعلأ دستم باشه.
کتاب رو روی میز گذاشتم تا کارهای ثبت دفتر انجام بشه.
زهرا سرش رو بالا آورد و گفت: امیر خان عجب سلیقهای داری! چه کتابی انتخاب کردی.
خندیدم و گفتم: بار اول که این دیوان رو میبینم ، برام جالب بود.
زهرا گفت: سعی کن این کتاب رو توی خونه بخونی. اینجا هنوز مسئولین حراست این رو ندیدن وگرنه ضبطش میکنن.
گفتم نه . مراقب هستم. با بچههای حراستم رفیقم. به من کاری ندارن
یه شماره از اول کتاب نوشت و گفت: شماره پرسنلی چنده؟
بهش دادم و کتاب رو برداشتم.
زهرا از پشت میز ایستاد و دستش رو به سمت من دراز کرد، منم حواسم به کتاب بود و بیاختیار دستم رو به سمتش دراز کردم و خواستم بهش دست بدم. که دستش رو از دستم کشید.
یهو به خودم اومدم گفتم چی شد؟!؟
گفت: امیر خان اینجا ادارس ، میخوای به من دست بدی؟ نمیگی کسی ببینه برامون مکافات میشه؟!؟
گفتم: خوب شما دست دراز کردی ، منم فکر کردم میخوای دست بدی!!!
با یه خنده قشنگی گفت: شیطون میخواستم کارت عضویت رو بهتون بدم.
دیدم آره. برام کارت صادر کرده و مشخصاتم رو نوشته.
دیدم ناراحت نشده، خندیدم و گفتم: حالا یه دست به ما میدادی چی میشد؟!؟
گفت: از انتخاب کتابت فهمیدم بدجنس و شیطونی. ولی خواهشاً توی اداره مراقب رفتارت باش. همهجا دوربین داره.
شانسم گفته اینجا هنوز نصب نکردن.
یه خنده تحویلش دادم و تشکر کردم و رفتم سمت اتاق خودم.
توی مسیر و راهروها چند خطی از دیوان مهستی رو خوندیم و کلی لذت بردم.
توی اتاقم که رسیدم از اتوماسیون اداری برام پیام اومد که یه کتاب کرایه کردی و باید تا یک هفته اون رو برگردونی.
ظهر که خواستم برگردم ، دم در پارکینگ زهرا رو دیدم که توی ایستگاه سرویس ایستاده بود، یه لحظه چشم تو چشم شدیم و خیلی آروم یه لبخند زد.
اون سال با کلی وام سنگین یه ۴۰۵ مشکی خریده بودم و واقعا دوستش داشتم. ماشینای خوبی بودن.
توی اون یه هفته چندبار دیگه زهرا رو دیدم، و جز آداب معاشرت اداری چیزی بین ما نبود.
هفته کتاب که سر اومد ، کتاب رو بردم کتابخونه و خوشبختانه کسی نبود.
سلام کردم و با خوشرویی زهرا یه خورده پررو شدم و گفتم: هنوز اینجا دوربین نصب نکردن؟!؟
زهرا خندید و گفت: نهخیر نصب نکردن. دوربین میخوام چه کار.
منم دستم رو دراز کردم تا به من دست بده.
یه نگاهی به من کرد و متعجب مونده بود.
گفتم تا دوربین نبستن که طوری نیس.
دستش رو دراز کرد و گفت: از دست شما. من به برادرای شوهرم هم دست ندادم که حالا دارم به شما میدم.
هنوز دستش توی دستم بود که گفتم: تو مگه ازدواج کردی؟!؟!؟!؟
گفت با اجازتون ، دو سالی هست.
دیدم خانم با جنبهای هست. گفتم: ما رو باش چه فکرایی پیش خودمون کردیم. و از اتاق زدم بیرون.
چند بار پشت سرم به فامیل صدام کرد که جوابش رو ندادم و رفتم. ولی از صداش معلوم بود داره میخنده.
توی آسانسور بودم که یه پیام روی گوشیم اومد. از یه شماره ناشناس. { کتاب رو دوباره بردی، پس واسه چی اومدی اینجا؟؟؟}
تازه یادم اومد اصلا برای چی رفتم کتابخونه.
ولی شمارش رو دیگه داشتم. اما جوابش رو ندادم تا رسیدم اتاقم.
گوشیهای 6600 رو یادتونه؟ سرچ کنید ببینید. یادش بخیر
رسیدم توی دفتر و داخلی کتابخونه رو گرفتم.
خودش گوشی رو برداشت،
سلام کردم.
گفت بفرمایید
گفتم امیر هستم، خواستم اجاره این کتاب رو یه هفته دیگه تمدید کنید.
گفت: شماره پرسنلی رو بدید. منم دادم و Ok شد.
خداحافظی کردیم
یه پیام داد روی گوشیم. نوشته بود: چقدر رسمی صحبت میکنی.؟؟؟
نوشتم : خونت کجاس؟ گفت: آزادی
نوشتم: من مسیرم بهارستان هس. بیا کوچه کنار اداره تا برسونمت
گفت باشه. و دَم یه سوپری توی همون کوچه قرار گذاشتیم.
🔴پایان قسمت اول از فصل اول. امیر
نوشته: امیر ۱۰۱