رازهای خواهرانه (۱)
پروانه قدمزنان با موبایلش درگیر بود و با حرص گفت: لعنت به این نِت لعنتی.
شادمهر رو به پروانه گفت: حالا نمیشه بشینی؟ یک ساعته داری راه میری.
در تایید حرف شادمهر گفتم: سرم گیج رفت از بس شبیه پاندول ساعت جلومون حرکت کردی.
پروانه با عصبانیت به من نگاه کرد، اما جوابی نداد. نشست کنار شادمهر و گفت: یه بسته رایتل بگیر، نِت خونه جواب نمیده.
شادمهر گفت: عجله نکن، میعاد هنوز نیومده.
پروانه رو به شادمهر گفت: میگیری یا نه؟
شادمهر موبایل پروانه رو گرفت و گفت: چهل روزه که فقط و فقط داری خودتو عذاب میدی.
پروانه گفت: همه جای دنیا، اگه مامان یه خانواده بمیره، بچههاش برای چند روز هم که شده دور هم جمع میشن. چهل روزه مامانمون مُرده و ما هنوز نتونستیم برای یک لحظه دور هم جمع بشیم.
رو به پروانه گفتم: من و تو و میعاد تو این چهل روز پیش هم بودیم. آقا مسعود جون عزیزت، افتخار نداد که حداقل برای مُردن مامان تشریف بیاره.
پروانه لبخند تلخی زد و رو به من گفت: همهاش دو ساعت از مراسم چهلم مامان میگذره. از همین حالا شروع کردی؟ دیگه مانعی نداری و میخوای هر چی از دهنت در میاد، بلغور کنی؟
شادمهر نذاشت جواب پروانه رو بدم و گفت: من داماد این خانواده هستم و میدونم درست نیست که تو روابط شما دخالت کنم، اما ازت خواهش میکنم بذار امروز به خیر بگذره. برادرانه ازت خواهش میکنم.
با لحن عصبانی و رو به شادمهر گفتم: فقط از من خواهش میکنی؟ به زنت هیچی نمیگی؟ یک کلمه نمیگه چرا میعاد نیومده. همهاش استرس این رو داره که فقط تماسش با مسعود خان برقرار بشه. خودش هنوز هیچی نشده داره برای من و میعاد بزرگتر بازی در میاره و آدم حسابمون نمیکنه.
شادمهر با یک لحن آروم گفت: اینطور نیست که فکر میکنی. تمام استرس و نگرانی پروانه به خاطر شما دوتاست. فشاری که روی تو و میعاده، خیلی بیشتره و پروانه این رو میدونه. میعاد تو شکم مامانتون بود و تو هم فقط چهار سالت بود که باباتون از این دنیا رفت. اینقدر که تو و میعاد سختیهای مامانتون رو دیدین، هیچ کَس دیگهای ندید. حالا هم که مامانتون رو از دست دادین. حق دارین این همه ناراحت و عصبی باشین، اما درست نیست به هم دیگه بپرین.
بغض کردم و گفتم: تو یادآوری گذشته یادت رفت بگی که مسعود همهمون رو ول کرد و رفت پِی زندگی خودش. یک ذره هم براش مهم نبود که داداش بزرگه است و چقدر بهش وابسته هستیم. مسعود در حقمون نامردی کرد.
پروانه رو به من گفت: نکنه منم چون ازدواج کردم، در حقتون نامردی کردم؟
شادمهر رو به پروانه گفت: بس میکنی یا نه؟ بیا برات بسته رایتل گرفتم.
پروانه موبایلش رو از شادمهر گرفت. تو همین حین، درِ خونه باز و میعاد وارد خونه شد. رو به همهمون سلام کرد و روی مبل تک نفره نشست. به چهرهاش خیره شدم. ریش اصلا بهش نمیاومد. سعی کردم متوجه بغضم نشه و گفتم: چیزی میخوری برات بیارم؟
پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: نه مرسی.
پروانه بالاخره موفق شد با مسعود توی اسکایپ تماس تصویری برقرار کنه. انگار پروانه دوست نداشت که مسعود متوجه جر و بحثمون بشه. به زور لبخند زد و بعد از احوالپرسی و گزارش دادن به مسعود درباره مراسم چهلم، موبایلش رو به شادمهر داد و گفت: بهتره یه آدم بیطرف این جلسه رو جلو ببره.
شادمهر هم با مسعود احوالپرسی کرد و گفت: مسعود جان حقیقت ماجرا اینه که با شما تماس گرفتیم تا تکلیف ارث و میراث هر چهار نفرتون مشخص بشه. من که هیچکارهام و راستش اصلا نمیخواستم تو این جلسه حضور داشته باشم، اما خب به اصرار پروانه جان اینجام. فکر کن فقط یک واسطهام که قراره شاهد تصمیم شما چهار نفر باشم.
متوجه شدم که مسعود از شادمهر خواست که موبایل رو جایی بذاره که همگیمون صداش رو بشنویم. شادمهر موبایل رو روی میز عسلیِ بین کاناپهها گذاشت. مسعود صداش رو بلند تر کرد و گفت: شادمهر جان منم با پروانه موافقم. خیلی خوب شد که شما به عنوان شاهد حضور داری. ازت میخوام که به عنوان عضوی از خانواده، کمک کنی تا هر چی که میگم، حتما عملی بشه. پروانه و پارمیس و میعاد در جریان هستن که بعد از فوت بابا، تمام اموالش رو به مامان سپردیم و بنا رو بر این گذاشتیم تا وقتی که مامان زنده است، اختیار تام درباره اموال بابامون رو داشته باشه. همهمون شاهد بودیم که مامانمون، همون یک خونه و یک مغازهای که بابامون به ارث گذاشته بود رو بدون کم و کاست برامون نگه داشت. الان هم خوب دقت کن ببین چی میگم شادمهر جان. من هیچ طلبی از این خونه و مغازه ندارم. خدا رو شکر زندگیم تو اینجا تامینه و نیازی به این ارث ندارم. پروانه هم صاحب اختیار خودشه، اما به عنوان برادر بزرگترش، یک پیشنهاد دارم. تو اون خونه هنوز یک پسر و دختر مجرد هست. میعاد هجده سالشه و سال بعد دانشگاه میره. پارمیس هم بیست و دو سالشه و تازه سال اول دانشگاهه. اگه ما خونه رو بفروشیم، این دو تا بچه، اول جوونی، آواره میشن. مغازه هم که همگی در جریان هستین که اجارهاش منبع اصلی درآمد مامان بود. من از طریق وکیلم تو ایران، محضری و رسمی از ارث انصراف میدم. پیشنهادم اینه که پروانه و پارمیس و میعاد، مراحل قانونی انحصار وراثت رو پیش ببرن، اما نهایتا هیچ اقدامی برای فروش مغازه و خونه نکنن. از پروانه خواهش میکنم اگه نیازی به این ارث نداره، فعلا به صورت امانت دست پارمیس و میعاد بسپرش. چند وقت دیگه برای پارمیس خواستگار میاد و باید جهیزیه داشته باشه. میعاد هم که اول مخارج تحصیله. اجازه بدیم این دو تا بچه به یک جایی برسن، بعد پروانه میتونه سهم ارث خودش رو بگیره.
از پیشنهاد مسعود کمی جا خوردم. فکر میکردم که تو جلسه امروز قراره تاریخ فروش خونه و مغازه رو مشخص کنیم. حتی چند شب قبل با میعاد درباره اینکه کجا میتونیم خونه اجاره کنیم، صحبت کرده بودم!
اشکهای پروانه جاری شد و با بغض و رو به مسعود گفت: مگه میشه تو از من چیزی بخوای و قبول نکنم؟
شادمهر رو به مسعود گفت: مسعود جان خیالت تخت باشه. من و پروانه یک لحظه هم اجازه نمیدیم که پارمیس و میعاد، دچار تلاطم مالی بشن. همهی ما به مامان مدیون هستیم. چطور میتونیم عزیز دردونههاش رو رها کنیم؟
انگار مسعود هم بغض کرد و گفت: همهتون حق دارین از دستم ناراحت باشین. پارمیس و میعاد بیشتر. موقعی که باید پیشتون میبودم، اومدم آلمان و تنهاتون گذاشتم. تو این چند مدت هم هر کاری کردم، نشد که بیام. تنها خواهشم اینه که شما مثل من پشت همدیگه رو خالی نکنین. از تو هم خیلی ممنونم شادمهر جان. بدون که تا آخر عمرم مدیونتم. لطفا به پارمیس بگو گوشی رو بگیره تو دستش، میخوام از نزدیک ببینمش.
شادمهر بدون اینکه چیزی بگه، موبایل رو به دست من داد. احساس کردم که شاید مثل پروانه گریهام بگیره. به سختی بغضم رو قورت دادم و رو به مسعود گفتم: سلام.
مسعود لبخند مهربونی زد و گفت: تو هنوز تیک داری و موهاتو گره میزنی؟ کچل نشدی بس که این موهای بدبختو کشیدی و گره زدی؟
لبخند زدم و گفتم: موهام هم مثل خودم هیچ مرگیشون نمیزنه.
مسعود گفت: اگه اینطوره، خیلی هم خوبه. بابا همیشه درباره تو میگفت که تو هر خانوادهای یکی باید به همه انرژی بده و تو دقیقا همون آدم هستی. پروانه که همیشه تو خودش بود. منم که هر لحظه یه شر درست میکردم. اما تو از همون اول شیرینزبون خانواده بودی. قهقههای بابا به خاطر شیرینزبونیهای تو رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. هر بار هم که با مامان حرف میزدم، شیطنتهای تو رو با خنده تعریف میکرد. منم تو جواب مامان میگفتم که حق با بابا بود. پارمیس همونیه که میتونه خانواده ما رو شاد و سرزنده نگه داره. میدونم که از دستم خیلی ناراحتی، اما بذار با پُر رویی تمام از تو هم یک خواهش کنم. ازت خواهش میکنم که همچنان این خانواده رو شاد و سرزنده نگه داری. لطفا این آخرین خواهش من رو قبول کن.
وقتی اشکهای مسعود رو دیدم، مقاومتم شکست و منم گریهام گرفت و گفتم: باشه هر چی تو بگی.
مسعود لبخند زد و گفت: مرسی آبجی خوشگلم. لطفا گوشی رو به میعاد بده.
ایستادم و گوشی رو به دست میعاد دادم. با قدمهای سریع خودم رو به اتاقم رسوندم. روی تختم دمر خوابیدم و کامل گریهام گرفت. انگار تازه یادم اومده بود که دیگه مامان ندارم! تازه متوجه شدم که دیگه باید تو این خونه، بدون مامانم زندگی کنم.
اینقدر گریه کردم که خوابم برد! متوجه نشدم چقدر گذشت. با صدای باز شدن در اتاقم، بیدار شدم. چند لحظه بعد فهمیدم که پروانه روی تختم نشست. موهام رو نوازش کرد و گفت: اگه نمیگی برات بزرگتر بازی در میارم، یکمی باهات حرف بزنم.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: از کِی تا حالا برای حرف زدن از من اجازه میگیری؟
پروانه از شونههام گرفت و مجبورم کرد که برگردم و به پشت بخوابم. به چهرهام خیره شد و گفت: مطمئن باش که بزرگتر های فامیل با این مورد که تو و میعاد تنهایی تو این خونه زندگی کنین، مشکل دارن و کلی قراره ازشون غُر بشنوم. نمیخوام نصیحت کنم یا بهت اخطار بدم. خوب میدونم تو نهایتا هر کاری که دلت بخواد رو انجام میدی. در جریان هستم که هنوز هم با اون پسره در ارتباطی. میدونم موقعهایی که مامان و میعاد میاومدن پیش من، پسره رو میآوردی تو خونه. باور بکنی، یا نکنی، مشکلی ندارم که دوست پسر داری و برام مهم نیست تا چه اندازه باهاش پیش رفتی. فقط و فقط یک چیز برام مهمه پارمیس. اینکه در هر شرایطی اجازه ندی کَسی بهت صدمه بزنه و امنیت تو رو به خطر بندازه. حرف مفت آدما برام مهم نیست. اما اگه بلایی سرت بیاد، نمیتونم تحمل کنم. دیگه مامان نیست که ازمون نگهداری کنه و حواسش بهمون باشه. خودمون باید حواسمون به خودمون باشه. حتی تو باید هوای میعاد رو هم داشته باشی. چه بخوای چه نخوای، خانم این خونه، الان تویی. البته یه مورد به شدت مهم دیگه هم هست که باید درستش کنی.
کنجکاو شدم و گفتم: چی؟
پروانه لبخند شیطونی زد و گفت: از این به بعد این تویی که باید گاهی من و شادمهر رو دعوت کنی اینجا. و از اونجایی که دستپخت فاجعه و وحشتناکی داری، لطفا وقت بذار و آشپزی یاد بگیر. من مثل شادمهر نیستم دستپخت مسخره تو رو بخورم و تعریف بکنم!
خندهام گرفت و گفتم: من آخرش آشپز خوبی نمیشم. رو میعاد کار میکنم، اون یاد بگیره.
پروانه لپم رو کشید و گفت: شادمهر گفت که همین کارو میکنی. اوکی نهایتا این جور موارد به خودتون دو تا مربوطه. الانم پاشو حاضر شو تا بریم بیرون. امشب شام مهمون شادمهر هستیم. پاشو تا پشیمون نشده.
با نلی چشم تو چشم شده بودم و با حرص گفتم: زنیکه پُر رو زل زدی به من که چی بشه؟
پروانه از داخل آشپزخونه گفت: صد بار گفتم که بهش نگو زنیکه. این دختره هنوز. تازه قراره عقیمش کنم و تا آخر عمرش دختر میمونه.
جواب پروانه رو ندادم و رو به نلی گفتم: اگه دست من بودی، میدونستم باهات چیکار کنم. میانداختمت تو خیابون، گربه پسرا دهن مهنتو سرویس کنن.
پروانه همراه با دو تا فنجون نسکافه وارد هال شد. روبهروی من نشست. گربهاش رو توی بغلش گرفت و بهش گفت: این آبجی من بی ادبه، بهش گوش نده!
بعد رو به من و با اخم گفت: تو مشکلت با این زبون بسته چیه؟
به پروانه نگاه کردم و گفتم: خیلی پُر روئه. یه جور نگام میکنه انگار ارث باباشو داره.
پروانه نلی رو نوازش کرد و گفت: نژاد پرشین همینه. خودش رو واقعا اشرافی میدونه و فکر میکنه که بقیه باید در خدمتش باشن.
شادمهر از اتاق خواب بیرون اومد و گفت: تو این مورد به خانمهای ایرانی رفته.
خندهام گرفت و رو به پروانه گفتم: روش نشد بگه به تو رفته. برای همین جمع بست.
پروانه رو به شادمهر گفت: به جای زبون بازی و این همه خوابیدن، یه فکری به حال ماشین بکن. سه روزه تو پارکینگ خوابیده.
شادمهر دستهاش رو از هم باز کرد و خمیازه کشید. رکابی و شلوارک تنش بود. مثل همیشه نمیتونستم از دیدن چهره و اندام و مخصوصا بازوهای جذابش بگذرم و عذاب وجدان داشتم که چرا باید این همه مجذوب و شیفته اندام و چهره شوهرخواهرم باشم! به سختی نگاهم رو از شادمهر گرفتم و سعی کردم به نلی نگاه کنم. شادمهر رفت به سمت سرویس بهداشتی و رو به پروانه گفت: اولا که یه روز جمعه رو فقط وقت دارم بخوابم. دوما اسنپیها هم باید یکمی کاسبی کنن یا نه؟ حالا ماشین یه مدت بخوابه، چی میشه مگه؟
منتظر جواب پروانه نموند و در سرویس بهداشتی رو بست. پروانه سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: از دست زبون این مَردها. اسم ما خانما بد در رفته. تو هم که انگار بدت نمیاد شادمهر سر به سرم بذاره.
لبخند زدم و گفتم: اگه یه روز سر به سرت نذاره، خودتم دق میکنی. تابلوئه دوست داری گاهی اینطوری اذیتت کنه.
پروانه لبخند تواَم با خجالتی زد و گفت: نسکافهات رو بخور تا سرد نشده.
فنجون نسکافهام رو برداشتم. یک قلپ خوردم که پروانه گفت: خب چه خبرا؟ از میعاد چه خبر؟ از خونه چه خبر؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: وقتی میرم دانشگاه، زمان برام زود میگذره، اما وقتی میام خونه، هر یک دقیقهاش، یه ساعت میگذره. بعد از چهلم مامان، همهاش هشت روزه که من و میعاد داریم تنهایی و بدون مامان تو اون خونه زندگی میکنیم، اما حس میکنم هشتاد روز گذشته.
چهره پروانه غمگین شد. لحنش رو مهربون کرد و گفت: عزیزم، قربونت برم. حق داری گلم. تو این یک هفته، باید بهتون سر میزدم، تقصیر من شده که اینقدر اذیت شدی.
بدون مکث گفتم: تو و شادمهر هر دو تاتون کار میکنین. دیشب هم که در جریانم مهمون داشتین. این روزا همه غرق مشکلات خودشون هستن.
پروانه لبخند زد و گفت: به هر حال خیلی خوب کردی اومدی. نمیدونی وقتی در رو باز کردم و تو رو دیدم، چقدر ذوق کردم. کاش میعاد رو هم میآوردی.
به چهره مهربون پروانه نگاه کردم و گفتم: دوستای میعاد از دیشب اومدن پیشش و تا صبح داشتن گیم میزدن. میعاد خودش رو بسته به گیم. انگار نه انگار که یک سال دیگه کنکور داره.
پروانه کمی فکر کرد و گفت: کدوم دوستاش؟
با یک لحن بیتفاوت گفتم: همون ارازل اوباش همیشگی. علیرضا و اشکان و سپهر.
پروانه با دقت بیشتری نگاهم کرد و گفت: سپهر؟!
تو همین حین، شادمهر از سرویس بهداشتی بیرون اومد و رو به پروانه گفت: توافق کردیم تو جزئیات روابطشون دخالت نکنیم، یعنی نکنی.
پروانه رو به شادمهر گفت: نمیخوام دخالت کنم، فقط دارم یک درصد احتمال میدم که میعاد بفهمه که بین این پسره سپهر و پارمیس چه خبره. اون موقع معلوم نیست چه داستانی درست بشه.
شادمهر به سمت آشپزخونه رفت و رو به پارمیس گفت: نترس میعاد از اون پسرایی نیست که رگ غیرتش اینقدر باد کنه که جنگ راه بندازه. تهش اگه بفهمه سپهر دوستپسر خواهرشه، باهاش قطع رابطه میکنه که همونم بعید میدونم.
رو به پروانه گفتم: چرا از سپهر خوشت نمیاد؟
پروانه که انگار کمی عصبی شده بود، رو به من گفت: چون دو ساله با این پسره دوست شدی و تنها کاری بلده اینه که چپ و راست گریه تو رو در بیاره. خودتو بذار جای من. فکر کن یکی در میون من رو ببینی که به خاطر شادمهر دارم گریه میکنم و ناراحتم. چه حسی به شادمهر پیدا میکنی؟
تو دلم گفتم: فکر نکنم در هیچ شرایطی حس بدی به شادمهر پیدا کنم!
شادمهر دستهاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و رو به من گفت: به نظرت همچین چیزی ممکنه؟ یعنی اصلا شدنیه؟
خندهام گرفت و گفتم: محاله.
پروانه همچنان جدی بود و رو به من گفت: اینی که گفتم اصلا هم مسخره کردن نداشت.
رو به پروانه گفتم: وا مگه من مسخره کردم؟
پروانه با حرص گفت: از دست شما دو تا که…
نمیتونستم به حرکات و لحن بانمک شادمهر نخندم. سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم و رو به پروانه گفتنم: باشه قانع شدم.
پروانه با اخم گفت: سپهر دیشب فقط گیم زد؟
چند لحظه به شادمهر نگاه کردم که داشت برای خودش نیمرو درست میکرد. بعد رو به پروانه گفتم: همین الان شادمهر بهت گفت با هم قرار گذاشتین که بازجویی کردن از من رو بس کنی. در ضمن به نظرت اگه دیشب سپهر کاری کرده باشه، میتونم جلوی شوهرت بگم؟
حس کردم که پروانه داره بیشتر عصبانی میشه. خواست جوابم رو بده که نذاشتم و گفتم: آره فقط گیم زدن. دم صبح هم هر چهارتاشون آش و لاش خوابیده بودن. منم چون میدونستم تا لنگ ظهر میخوابن و باید ساکت باشم و جُم نخورم تا مزاحم خوابشون نشم، تصمیم گرفتم بیام اینجا.
شادمهر تخممرغهایی که نیمرو کرده بود رو توی یک بشقاب گذاشت و رو به من گفت: همونطور که دوست داری، درست کردم.
ایستادم و رفتم توی آشپزخونه و پشت میز غذاخوری نشستم. شادمهر بشقاب و چند تا نون رو روی میز گذاشت و گفت: تو تنها پایه تخم مرغیِ من هستی.
بعد نشست و با یک لحن ملایم گفت: سپهر همسایه شما بوده و از بچگی با میعاد دوست بودن. تو اینطور دوستیها که یکی از طرفها با خواهر اون یکی دوست میشه، یک سری پیچیدگیهای خاص پیش میاد. خواهرت مشکلی نداره که تو دوستپسر داری. نگران حواشی هستش که شاید درست بشه. نگاه نکن که ظاهر میعاد از همه ما آرومتره و خودش رو به گیم بسته. شک نکن که به خاطر فوت مامان، از همه ما بیشتر صدمه دیده و فقط داره تو خوش میریزیه. حالا فکر کن این وسط، متوجه رابطه تو و سپهر هم بشه.
برای چند لحظه به پروانه حسودیم شد! شادمهر تو هر شرایطی و در هر موضوعی، حامی درجه یک پروانه بود. چه در برابر خانواده خودش و چه در برابر ما که خانواده پروانه بودیم. با اینکه مطمئن بودم من رو عین خواهر خودش دوست داره، اما باز دوست نداشت که در مورد پروانه فکر بدی بکنم و باهاش درگیر بشم. هم چهره و اندام شادمهر برام خاص و جذاب بود و هم مرام و معرفت و رفتارش. هرگز ندیده بودم که حرف ناحساب بزنه و تنها آدمی بود که نمیتونستم باهاش مخالفت کنم. یک لقمه خوردم و گفتم: سپهر اینقدر شعور داره که وقتی میعاد هست، طرف من نیاد و تابلو بازی در نیاره.
شادمهر هم یک لقمه خورد و گفت: ناراحت نمیشی اگه بگم حرفت رو باور نمیکنم؟ اما لطفا بیا این بحث رو تموم کنیم. به شدت مخالف اینم که هر کَسی حتی پروانه بخواد تو رو بازخواست کنه. چون مطمئنم نهایتا اینقدر باهوش و زرنگ هستی که از پس خودت بر بیایی و در کنارش حواست به میعاد هم باشه.
نگاهم رو از شادمهر گرفتم. مثل همیشه انگار میدونست چی تو ذهنم میگذره! ناخواسته یاد شب قبل افتادم. “میعاد و دوستهاش از سالن فوتبال، مستقیم اومدن خونهی ما. موقعی که میعاد رفت دوش بگیره، سپهر از فرصت استفاده کرد و سریع به اتاقم اومد. روی تختم دمر خوابیده بودم و داشتم کتاب میخوندم. سپهر با انگشتهاش و از روی شلوار و شورتم، سوراخ کونم رو لمس کرد و گفت: اوف که کِی بشه اینو بدون غُر و چُسناله، بدیش به من.
دستش رو پس زدم. برگشتم و گفتم: اینقدر شعور نداری وقتی که میعاد هست، بالا سرم نیایی؟
سپهر این بار کُسم رو لمس کرد و گفت: بیشتر از چهل روزه ندیدمت. دلم برات تنگ شده.
دوباره دستش رو پس زدم و گفتم: مطمئنی دلت برای خودم تنگ شده بود؟
چهره و لحن سپهر ناراحت شد و گفت: داری سخت میگیری. نمیتونی تا آخر عمرت عزادار مامانت باشی.
نشستم و با حرص گفتم: برو گمشو از اتاقم بیرون. اینقدر نمیفهمی که تو این شرایط اگه میعاد بفهمه من و تو با هم دوستیم، معلوم نیست چه بلایی سر روانش بیاد. در ضمن اینقدر الاغی که حساب نمیکنی اشکان و علیرضا هم هستن.
چهره سپهر بیشتر درهم رفت و گفت: بهم توهین نکن. بیشتر از چهل روزه صد تا پیام بهت دادم. این همه تسلیت گفتم. اینقدر معرفت نداشتی که حتی یک پیامم رو جواب بدی.
سعی کردم به خاطر عصبانیت، صدام بالا نره و گفتم: مغلطه نکن سپهر. خودت خوب میدونی چرا جوابت رو ندادم.
سپهر به سمت درِ اتاقم رفت و گفت: باشه مثل همیشه فقط تو راست میگی. حق فقط با توئه.
ایستادم و با عصبانیت گفتم: آره که حق با منه. صد بار بهت گفتم طاقت ندارم، اما توئه عوضی، نامردی کردی. گفتی لاپایی اما…
روم نشد بگم که کیرت رو بدون هماهنگی، تو سوراخ کونم فرو کردی. چهره سپهر قرمز شد و گفت: به من نگو عوضی. پسر نیستی و نمیفهمی. اصلا تو هیچی نمیفهمی. حالیت نیست دو سال تموم کنار یک دختر خوشگل و خوشاندام بودن، اونم بدون سکس یعنی چی. همیشه میگی همین لببازی و ور رفتن بسه. نمیفهمی که بعدش چه بلایی سرم میاد. شبیه آدمی که به یه گدا میخواد صدقه بده باهام رفتار میکنی و هر چند وقت یک بار هم منت سرم میذاری و بهم میگی فقط لاپایی. چند بار بگم؟ سری آخر دست خودم نبود. نمیتونستم بیشتر از این در برابر این همه خوشگلی تو مقاومت کنم. نمیتونستم در برابر کون به این خوش فرمی مقاومت کنم. در ضمن فقط سرش رفت تو. مثل وحشیها از زیرم بلند شدی و هر چی از دهنت در اومد بهم گفتی.
بدون مکث گفتم: مظلومنمایی نکن. یادت رفته که هر بار به بهونه همین سکس لعنتی، چقدر رو مخم رفتی و عصبیم کردی و اشکم رو درآوردی. در ضمن سری آخر که مثل یک حیوون کنترل خودت رو از دست دادی و زیر قولت زدی، واکنشم خیلی کم بود. پشیمونم، باید بیشتر بهت میگفتم. الان هم گورت رو از اتاقم گم کن بیرون.
سپهر یک نفس عمیق از سر عصبانیت کشید و گفت: فکر کردی اشکان و علیرضا نمیدونن که دو ساله زیرخواب منی؟
منتظر جوابم نموند و رفت. باورم نمیشد که چی دارم میشنوم. دوست داشتم جیغزنان هر چی فحش بلدم نثارش کنم، اما اصلا موقعیتش نبود.”
با صدای شادمهر از افکارم پرت شدم بیرون. نفهمیدم که پروانه کِی به ما ملحق شد! برای خودش حلوا ارده آورده بود و داشت میخورد. شادمهر وقتی متوجه شد ذهنم به جمع خودمون برگشته، رو به پروانه گفت: امروز نه تنها پایه تخم مرغی دارم، بلکه پایه فیلم ترسناک هم دارم. جمعه از این بهتر نمیشه.
پروانه رو به شادمهر گفت: علاقه شدید شما دو تا به تخم مرغ رو شاید یه ذره بتونم درک کنم، اما اینکه با لذت میشینین و صحنههای ترسناک و چندش و خون و خونریزیِ تو فیلمها رو نگاه میکنین، اصلا برام قابل درک نیست.
سعی کردم بحث روز قبل با سپهر رو فراموش کنم و رو به شادمهر گفتم: دو ماهه فیلم ندیدم. امروز تا میتونیم، فیلم ببینیم.
پروانه گفت: منم که هویجم.
رو به پروانه گفتم: یک فیلم رو به سلیقه تو میبینیم. موقع بقیه فیلمها، میتونی با نلی جونت بازی کنی.
شادمهر دوباره لحنش رو طنز کرد و رو به پروانه گفت: تو سپهر جون رو دوست نداری، پارمیس هم نلی جون رو دوست نداره. به نظر من که منصفانه و عادلانه است.
پروانه بازوی شادمهر رو نیشگون گرفت و گفت: کِی بشه یه بار دلم بیاد و وقتی خوابی، یه مشت فلفل قرمز بریزم تو دهنت.
خندهام گرفت و رو به شادمهر گفتم: اصلا از تهدیش نترس. هیچ وقت دلش نمیاد.
تو همین حین برای موبایلم پیام اومد. صفحه موبایل رو باز کردم. سپهر پیام داده بود: دیروز جفتمون عصبی شدیم. بهم گفتی عوضی، حرصی شدم و خواستم منم یه چیزی گفته باشم تا مثلا تلافی کرده باشم. حق با تو بود، نباید میاومدم پیشت. کاش میدونستی چقدر دوسِت دارم.
متوجه سنگینی نگاه پروانه و شادمهر روی خودم شدم. انگار ظاهرم لو داده بود که حال روانم اصلا خوب نیست. صفحه موبایلم رو بستم. لبخند زورکی زدم و رو به شادمهر گفتم: خب فیلم جدید چی داری؟
شادمهر لحنش رو مرموز کرد و گفت: یه فیلم خیلی خشن و ترسناک. تا الان ندیدمش که با هم ببینیم.
لقمه آخرم رو خوردم. ایستادم و گفتم: من برم لباسم رو عوض کنم.
توی کولهام برای خودم لباس راحتی آورده بودم. تاپ و شلوارک تا زانو. خیلی دوست داشتم تاپ و شلوارکم رو بدون شورت و سوتین بپوشم، اما از پروانه میترسیدم. این استرس رو داشتم که شاید بالاخره بفهمه به شوهرش حس و میل جنسی دارم و گاهی تلاش میکنم که از دید شادمهر، منم جذاب و سکسی به نظر بیام!
برگشتم توی هال و روی کاناپه سه نفره و به حالت چهارزانو نشستم. بعد رو به شادمهر گفتم: بیا شروع کنیم که بتونیم تا شب چند تا فیلم ببینیم.
دوست داشتم شادمهر کنارم بشینه، اما روی کاناپه تک نفره کنج هال نشست. کنترل رو برداشت و تیوی رو روشن کرد. بعد هم گذاشت که فیلم پخش بشه. پروانه هم میز غذاخوری رو جمع و جور کرد و گفت: من میرم خونه همسایه. قرار گذاشتیم جلوی خودش براش شیرینی بپزم که یاد بگیره.
نلی کنارم نشست و جوری به صفحه تیوی نگاه میکرد که انگار میفهمه چی داره میبینه! نمیتونستم در برابر حس خوبم به خاطر تنها شدن با شادمهر، مقاومت کنم! کوسن مبل رو بغل کرده بودم و نصف حواسم به فیلم و نصف دیگه حواسم، به شادمهر بود، اما فیلم از یک جا به بعد خیلی خشن و ترسناک شد. اینقدر که دچار استرس و تپش قلب شدم! یک قسمت از فیلم، قاتل سریالی میخواست یک پسر رو جلوی دوستدخترش سلاخی کنه، نفسم بند اومد و رو به شادمهر گفتم: لطفا استُپ کن.
شادمهر فیلم رو استُپ کرد و گفت: خوبی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نمیدونم.
شادمهر ایستاد. رفت توی آشپزخونه و با یک لیوان آب برگشت. لیوان رو دستم داد و گفت: میخوای دیگه نبینیم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه میخوام ببینم. فقط یکمی استراحت!
شادمهر نشست کنارم و چیزی نگفت. نگاه نگرانش، خیلی برام آرامشبخش بود. یاد نگاههای نگران مادرم و نبودنش و مرگش افتادم. مطمئن بودم که تو اون لحظه استرسزا، هیچ میل و حس جنسی به شادمهر ندارم و فقط به انرژی مثبتش نیاز دارم. خیلی وقت بود که متوجه شده بودم که علاقه شدید من به شادمهر، فقط به خاطر شهوت نیست!
یاد شب قبل و حرفهای سپهر افتادم. سرم رو پایین گرفتم و بغضم ترکید و اشکهام جاری شد! روم نمیشد تو چشمهای شادمهر نگاه کنم، اما اگه حرف نمیزدم، خفه میشدم! انگار فقط با شادمهر میتونستم حرف بزنم و درد دل کنم! گریهکنان گفتم: تو خونه خودم، تو اتاق خودم، بهم میگه که بقیه میدونن زیرخوابش هستم!
شادمهر بهم نزدیک تر شد. انگشتهاش رو گذاشت زیر چونهام. سرم رو بالا آورد. بهم خیره شد و گفت: جریان چیه پارمیس؟ هر چی هست، ازت میخوام که کامل تعریف کنی.
به سختی ماجرای بحث روز قبلم با سپهر رو برای شادمهر تعریف کردم. هر چی جلوتر میرفتم، چهره و نگاهش نگرانتر میشد. وقتی حرفهام تموم شد، ایستاد و از روی اُپن آشپزخونه، سیگار و فندکش رو برداشت و به بالکن رفت. فهمیدم که عصبانی شده! استرسم بیشتر شد! من هم رفتم تو بالکن. سعی کردم گریه نکنم و گفتم: میشه لطفا اینا رو به پروانه نگی.
شادمهر یک پُک از سیگار زد و گفت: اینکه یک پسره عوضی تو خونه و اتاق خودت، اینطور حرمت تو رو شکسته و بهت صدمه زده، مهمتره یا اینکه کمی از خواهر دلسوزت سرکوفت بشنوی؟ کِی قراره بزرگ بشی؟ پروانه به چه زبونی بگه که تو آزادی هر نوع رابطهای با هر آدمی داشته باشی، اما به شرط اینکه حواست باشه و اجازه ندی هر کرهخری وارد خط قرمزهات بشه و اذیتت کنه؟
هرگز نشده بود شادمهر رو تا این اندازه عصبانی و رُک ببینم. کمی پشیمون شدم که حقیقت رو بهش گفتم. چند لحظه نگاهش رو از من گرفت. یک پُک دیگه از سیگار زد و بسته سیگارش رو به سمت من تعارف کرد و گفت: میدونم گاهی میکشی.
یک نخ سیگار برداشتم. دوباره سرش رو به سمت من چرخوند. برای یک لحظه، عصبانیت و نگرانی توی چشمهاش، حس بینهایت خوبی بهم داد. فندک رو روشن کرد و به سمتم گرفت. چند لحظه نگاهش کردم و سیگارم رو روشن کردم. فندک رو خاموش کرد و گفت: تصمیمت چیه؟ درباره این پسره سپهر.
یک پُک از سیگار زدم و گفتم: نمیدونم.
-میخوای باهاش بمونی یا نه؟
+نه دیگه نمیخوامش. دیگه نمیتونم تحملش کنم. یک ذره هم با هم تفاهم نداریم. کل رابطهمون شده جنگ و دعوا. دیروز هم که آب پاکی رو ریخت روی ته مونده این رابطه. فقط از جمله آخرش کمی ترسیدم. یه جورایی حس کردم که داره تهدیدم میکنه.
شادمهر با یک لحن قاطع و محکم گفت: به قبر هفت پشت قبل و بعدش خندیده بخواد تهدیدت کنه. تو فقط تو چشمهای من نگاه کن و یک بار دیگه بگو که میخوای باهاش کات کنی. بعدش با من.
کمی فکر کردم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟
شادمهر بدون مکث گفت: تو لازم نیست بدونی. فقط بدون هنوز اینقدر بیکَس و کار نشدی که هر آشغالی بخواد اذیتت کنه و برات حاشیه درست کنه.
به چشمهای قهوهایش زل زدم و گفتم: میخوام باهاش کات کنم.
بعد یک پُک از سیگار زدم و گفتم: میشه بقیه فیلم رو نبینیم؟ روانم خیلی داغون تر از اونیه که فکر میکردم.
-باشه بعدا میبینیم.
+میشه این یکی رو دیگه به پروانه نگی؟ یعنی مورد سپهر رو میدونم که تهش میگی، اما تو رو خدا جریان فیلم رو بهش نگو.
شادمهر لبخند زد و گفت: اوکی خیالت تخت.
یک پُک دیگه زدم و گفتم: میشه برم تو اتاقتون و یکمی بخوابم؟
-آره حتما، فقط یکم به هم ریخته است.
+میشه لطفا سری بعد یه خونه دو خوابه اجاره کنین که آدم مجبور نباشه تو اتاق خوابتون استراحت کنه؟
شادمهر کامل خندهاش گرفت و گفت: از دست زبون تو.
سیگارم رو نصفه خاموش کردم. رفتم تو اتاق خوابشون تا بخوابم. شادمهر راست میگفت. انگار بمب تو اتاق منفجر کرده بودن. مجبور بودم حداقل روی تخت رو مرتب کنم. نگاهم به شورت و سوتین پروانه افتاد. شادمهر از پشت سرم ظاهر شد و سریع شورت و سوتین پروانه رو برداشت. از عکسالعمل سریعش تعجب کردم و گفتم: دیگه دیدم، برا چی عجله میکنی؟!
شادمهر شورت و سوتین پروانه به همراه چند دست لباس دیگه که روی تخت بود رو برداشت و گفت: بعضی چیزا رو خوب نیست بچهها ببینن.
میدونستم عمدا گفت “بچه” که سر به سرم بذارم. مثل پروانه از بازوش نیشگون گرفتم و گفتم: حقته پروانه چپ و راست نیشگونت بگیره.
روی تختشون دراز کشیدم و بعد از رفتن شادمهر، شورت و سوتین پروانه رو تصور کنم. قابل حدس بود که شب قبل سکس داشتن. حس شهوتم دوباره فعال شد! مقاومت میکردم که سکس شادمهر و پروانه رو تصور نکنم، اما نمیتونستم! اینقدر تصور سکس شادمهر و پروانه برام لذتبخش بود که نمیتونستم تصور نکنم! چشمهام رو بستم و به خودم گفتم: تمومش کن پارمیس، تمومش کن لعنتی.
با صدای میعاد از خواب پریدم. شونهام رو تکون داد و گفت: خوابیدی یا بیهوش شدی؟
چشمهام رو باز کردم. چند لحظه طول کشید تا بفهمم کجا هستم. از دیدن میعاد تعجب کردم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
میعاد روی تخت و کنارم نشست و اخمکنان گفت: ناراحتی منم اومدم اینجا؟!
نشستم و گفتم: منظورم این بود مگه مهمون نداشتی.
-دیدن ناهار نیست، گورشون رو گم کردن.
+یه بار نشد شما چهار تا با ادب درباره همدیگه حرف بزنین.
-پروانه میگه ناهار حاضره.
+تو برو، منم الان میام.
پروانه میز ناهار رو چیده بود. وقتی وارد آشپزخونه شدم، شادمهر گفت: خوشیهای امروز تمومی نداره. باورم نمیشه روز جمعه، تو این خونه ناهار هست!
لبخند زدم و نشستم. پروانه رو به شادمهر گفت: تنها راه چاره، فلفل قرمز است.
میعاد هم لبخند زد و گفت: پس از این به بعد باس خاطر شادمهر خان هم که شده، هر جمعه ظهر میاییم اینجا.
شادمهر بدون مکث گفت: صد در صد موافقم.
پروانه هم نشست و رو به میعاد گفت: اگه قراره به بهونه ناهار کمی دست از سر گِیم برداری، خیلی هم خوبه.
میعاد موبایلش رو نشون داد و گفت: گیم که همه جا هست.
شادمهر رو به پروانه گفت: تو هیچ شانسی در برابر این جوونا نداری.
پروانه جواب شادمهر رو نداد و رو به من گفت: یه پیشنهاد برات دارم. صبح تا ظهر که دانشگاهی. نظرت چیه عصرا بیایی شرکت و کار کنی؟ یه منشی برای یک سری هماهنگیهای ساده نیاز دارن. هم سرت گرم میشه، هم یکمی حقوق میگیری، هم اینکه از شرکت میخوام تا قراردادت رو به عنوان حسابدار تنظیم کنن تا برات رزومه محسوب بشه. اینطوری مدرکت رو که گرفتی، سابقه کار هم داری.
با تعجب خیلی زیاد و رو به پروانه گفتم: الان اینایی که گفتی، واقعنی بود؟
پروانه رو به میعاد گفت: خوب بیدارش نکردی. هنوز فکر میکنه خوابه.
میعاد ایستاد. دستش رو توی سینک خیس کرد. بعد پاشید تو صورت من و گفت: بیدار شو پارمیس، بیدار شو…
دستهام رو بردم جلوی صورتم و گفتم: خیلی کثافتی میعاد.
شادمهر قاشقش رو پُر از برنج کرد و بالا گرفت و گفت: به سلامتی خانم منشی امروز و خانم حسابدار فردا.
رو به شادمهر گفتم: با قاشق برنج به سلامتی میری؟!
پروانه گفت: تو قبول کن، بعدا با اونی باید به سلامتیت میریم بالا.
رو به پروانه گفتم: من که از خدامه. مگه خرم، قبول نکنم.
میعاد گفت: آره انگار پروانه احتمال میداد که خر باشی.
رو به میعاد گفتم: تو خوبی که همهاش سرت تو گیمه. انگار نه انگار که یک سال دیگه کنکور داری.
میعاد گفت: سال دیگه این موقع دارم کاپ قهرمانی گیم رو بالا سرم نگه میدارم.
پروانه رو به من گفت: فردا مستقیم از دانشگاه بیا شرکت.
کمی فکر کردم و گفتم: چی بپوشم؟
پروانه خواست یک چیزی بگه اما قورت داد. شادمهر گفت: من فهمیدم چی میخواست بگه.
میعاد گفت: میخواست بهش بگه راحت باش میتونی با شورت و سوتین بیایی.
رو به میعاد گفتم: امروز خیلی نمکی شدی. یعنی بیش از حد نمک شدی.
پروانه رو به من گفت: لباس شرکت حدودا رسمیه. همون مانتو و مقنعه باید بپوشی. مانتو هم باید جلو بسته باشه و بالای زانو هم نباید باشه.
بعد رو به میعاد گفت: تو هم یکم ادب داشته باش.
رو به پروانه گفتم: مانتو اندامی چی؟
پروانه گفت: همه اونجا اندامی میپوشن. گشاد پوش نداریم. البته نه اینکه خیلی هم به بدنت بچسبه.
مانتوهای توی کمد لباسم رو توی ذهنم مرور کردم و گفتم: دو تا مانتوی مناسب دارم. از این به بعد با همونا میرم دانشگاه که بتونم بعدش بیام شرکت.
میعاد رو به من گفت: مگه تا حالا چطوری میرفتی دانشگاه؟
رو به میعاد گفتم: با شورت و سوتین.
شادمهر خندهاش گرفت. سرش رو تکون داد و گفت: بسه دیگه، بیشتر از این به حرمت خواهر برادری گند نزنین.
وقتی پروانه بهم گفت که رئیس شرکت قراره من رو ببینه و تایید نهایی رو بده، دچار استرس شدیدی شدم. تو اون لحظه این شغل رو با تمام وجودم میخواستم و اگه قبولم نمیکردن، مطمئن بودم گریهام میگیره! پروانه متوجه استرسم شد. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: نترس، زیاد آدم سختگیری نیست. فقط میخواد ببینت، همین.
همراه با پروانه به طبقه دوم و دفتر رئیس شرکت رفتیم. یک مَرد میانسال و عینکی بود. من و پروانه رو که دید، ایستاد و با روی خوش و رو به من گفت: خیلی خیلی خوشوقتم. خانم احدیان همیشه از شما تعریف میکنه. مشتاق بودم تا ببینمتون.
از برخورد راحت و صمیمی رئیس شرکت جا خوردم. سعی کردم ظاهرم مودب باشه و گفتم: منم از دیدن شما خوشوقتم.
پروانه به رئیس اشاره کرد و رو به من گفت: آقای بوستانی، رئیس شرکت هستن.
بوستانی از من و پروانه خواست که بشینیم. خودش هم نشست و رو به پروانه گفت: به خواهرتون گفتین که برای کدوم قسمت لازمشون داریم؟
پروانه گفت: تا حدودی.
بوستانی گفت: همونطور که در جریان هستین، آقای محمدی میگه که واقعا نیاز به یک منشی یا همون هماهنگ کننده داره. البته من همچنان معتقدم که نیازی نیست، اما خب چه کنیم که بیشتر از این نمیتونم اصرار ایشون رو نادیده بگیرم. به هر حال بعد از من، مهمترین عضو شرکت محسوب میشه. خواهرتون رو به آقای محمدی معرفی کنین. در کل بعید میدونم کار سخت و سنگینی داشته باشه. یک هفته آزمایشی در خدمتشون هستیم. بعد اگه طرفین راضی بودیم، قرارداد یک ساله میبندیم. روالی که برای همه است.
پروانه رو به بوستانی گفت: آقای محمدی تو بخش هماهنگیها و تماسهای خارج از ایران به یک منشی نیاز داره. گاهی وقتها به خاطر برخورد مستقیمش با بچههای بخش هماهنگی، سوء تفاهم پیش میاد و کار با نظم جلو نمیره.
بوستانی گفت: پس همون که گفتم، اصلا کار سختی نیست و خواهرتون یه جورایی فقط رابط آقای محمدی با بچههای بخش هماهنگی، خواهد بود.
پروانه گفت: فقط میشه خواهش کنم که تو قرارداد پارمیس به صورت سوری نوشته بشه که یکی از حسابدارهای شرکته؟ میخوام در آینده براش رزومه بشه.
بوستانی بدون مکث گفت: حتما چرا که نه. من و این شرکت بیشتر از اینا مدیون شما هستیم. هر مورد دیگهای هم بود، من در خدمتم.
پروانه ایستاد و گفت: همیشه به من لطف دارین. بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم. پارمیس رو میبرم پیش آقای محمدی و معرفیش میکنم.
بوستانی گفت: وظیفه است، لطفی در کار نیست. فقط سر فرصت من رو در جریان جزئیات نوع همکاری خواهرتون با آقای محمدی بذارین.
پروانه گفت: چشم حتما.
بعد با تکون سرش به من اشاره کرد که بِایستم و همراهش از اتاق رئیس خارج بشم. وقتی از اتاق خارج شدیم، با تعجب و رو به پروانه گفتم: همین؟!
پروانه گفت: قسمت سختش هنوز مونده.
از طریق آسانسور به طبقه سوم رفتیم. طبقه سوم هم مثل طبقه اول، پارتیشنبندی شده بود. هر کَسی توی پارتیشن مخصوص خودش، مشغول صحبت با تلفن بود. ورودی سالن و روی یک تابلو نوشته شده بود: بخش تماسها و هماهنگیهای خارج از ایران.
وارد اتاق انتهای سالن شدیم. یک مَرد نسبتا جوون پشت میز نشسته بود. میخورد که حدودا هم سن شادمهر باشه. وقتی متوجه حضور من و پروانه شد، سرش رو بالا آورد و با یک لحن رسمی و خشک گفت: بشینین.
پروانه با تکون سرش ازم خواست که بشینم. خودش هم کنارم نشست. مَرد میانسال که انگار آقای محمدی بود، دوباره کمی پرونده روی میزش رو نگاه کرد. بعد سرش رو بالا آورد و رو به پروانه گفت: گفتی صبح تا ظهر نمیتونه بیاد؟
پروانه گفت: بله، فقط نوبت عصر میتونه بیاد.
محمدی گفت: این رو یک پوئن منفی در نظر میگیرم. مجبورم به خاطر همین مورد، کمی تو برنامهریزیهام تغییر بدم.
پروانه گفت: لطف میکنین. مطمئن باشین پارمیس جان جبران میکنه.
محمدی رو به من گفت: یک هفته آزمایشی کار میکنی. اگه ازت راضی بودم، قرارداد یک ساله میبندی.
منتظر نشدم که پروانه به جای من جواب بده. بدون مکث گفتم: این رو آقای رئیس هم گفت.
محمدی گفت: برام مهم نیست آقای رئیس چی بهت گفته. از این به بعد مهم اینه که من چی میگم.
پروانه گفت: درسته، حتما. از کِی کارش رو شروع کنه؟
محمدی رو به پروانه گفت: از همین حالا. به خدمات سپردم که اتاق کناری رو براش آماده کنن. قبلش فرم قوانین رو بده دقیق مطالعه کنه. حوصله ندارم چپ و راست قوانین رو بهش یادآوری کنم.
پروانه گفت: اوکی حتما. پس من میبرمش که بهش فرم قوانین رو بدم. نیم ساعت دیگه میفرستمش پیش شما.
توی آسانسور و رو به پروانه گفتم: قراره با این یارو عن دماغ کار کنم؟
پروانه گفت: حاضر جوابی نکنی و قوانین رو رو رعایت کنی، کاری به کارت نداره. رفتار خشکش یکمی تو ذوق میزنه اما به هفت تومن حقوق میارزه.
با تعجب و رو به پروانه گفتم: هفت میلیون؟!
پروانه گفت: آره توقع داشتی هفت میلیارد؟!
با هیجان گفتم: فکر میکردم ته تهش بهم سه میلیون بدن!
پروانه اخم کرد و گفت: برای سه میلیون بهت بگم این همه راه بیایی اینجا و محمدی دیوونه رو تحمل کنی؟ بعدا بیشتر میفهمی این شرکت چقدر معتبر و بزرگه. اگه به کارکنانش حقوق کم بده، قطعا کارشون به خوبی پیش نمیره و اعتبارشون رو از دست میدن.
حسابی ذوق کردم. موبایلم رو از توی کیفم برداشتم. وقتی از آسانسور خارج شدیم، پروانه رو مجبور کردم که با بکگراند طبقه اول شرکت، عکس سلفی بگیریم. پروانه دوباره اخم کرد و گفت: موبایل تو شرکت ممنوعه، مگه تو وقت استراحت.
سلفی که گرفته بودم رو نگاه کردم و گفتم: اولا که هنوز نیم ساعت مونده تا کارمند اینجا بشم. دوما بعد از چند قرن یه ذره بهت علاقهمند شدم و عشقم کشید باهات سلفی بگیرم و استوری کنم.
خیلی سریع سلفی خودم و پروانه رو استوری کردم و تو کپشن نوشتم: من و خواهر جونی عشقم، همکار شدیم.
وقتی وارد خونه شدم، میعاد و علیرضا مشغول گیم بودن. سپهر هم روی کاناپه نشسته بود و داشت نگاهشون میکرد. از چشمهای قرمز شده و نگاه عصبانیش به من، معلوم بود که یک اتفاقی افتاده. رو به همهشون سلام کردم و گفتم: یعنی شما پسرا یه چای هم برای خودتون درست نمیکنین؟!
علیرضا نگاهش به تیوی بود و گفت: منتظر تو بودیم دیگه.
رفتم سمت علیرضا. با کف دستم و آروم زدم تو سرش و گفتم: تنبلی تو ژنتونه.
میعاد گفت