رامتین در حموم عمومی
به کاشیهای خیس حموم عمومی تکیه داده بودم. جلوی من پیرمردی که فکر نمیکرد دیگه چیزی گیرش بیاد کنار حوضچه خودش رو با لیف سرگرم کرده بود اما همه رو زیر نظر داشت. کنارش دو نفر روی سکو نشسته بودن هرازگاهی درگوش هم حرف میزدن تا همدیگر رو راضی کنند. گاهی هم دستشون رو روی رون همدیگر سر میدادن. این ور جلوی دوشها، بعضی جوونترها شیطنت میکردند و از سوراخ دوش داخل رو نگه میکردند ببینند چه خبره، دارند با هم چکار میکنند، شاید عجله داشتند خالی بشه میخواستن ببینن کی تموم میشه یا شاید برای اینکه پوزیشن آدمهای داخل دوش رو بفهمن و بعداً سراغشون برن. مرد سبزه و خوشاندامی که چند دقیقه پیش در حین قدم زدن و صحبت با یکی دیگه، نوک سینهٔ من رو با انگشتت گرفت و کمی باهاش بازی کرد. دوباره برگشت پیشم، حرفی نزد. این بار سرش رو برد پشت گردنم و شروع کرد به لیس زدن پشت گردن و لالهٔ گوش و اطراف و نفس نفس زدن. کمکم داشت کیرش زیر لنگی بلند میشد. یک دستش رو برد پشت کمرم. فهمیدم میخواد با کونم بازی کنه. کمی از دیوار فاصله گرفتم که راحت باشه. خیلی زود دستش رفت داخل شورتم و لای پاهام، سوراخم رو پیدا کرد و باهاش بازی میکرد.
در حالی که مردی که داشت لنگیش از پاش میافتاد پشت گوشم باهام لاس میزد، من پرتاب شدم به دوران کودکی. زمانی که هیچ چیزی از سکس نمیدونستم. با علی گاهی بازیگوشی میکردم. برادر بزرگم چون میدونست علی از کونکونکبازی خوشش میاد و به قول خودش «وضعش خرابه!» بهم گفت باهاش صحبت نکنم و به زبان کودکی باهاش قهر باشم. حتی یک بار جلو من بهش گفت علی از امروز رامتین با تو قهره! دیگه باهاش صحبت کن! اما من خیلی کنجکاو بودم و شوخیهایی که بچههای قلدر محل باهاش میکردند برام جالب بود شبها تا مدتها بهش فکر میکردم اما جرأت نداشتم کاری بکنم.
مردی که حالا دیگه تقریباً پشت من بود با صدای آرومی گفت چی دوست داری؟ هیچی نگفتم، پرسید میخوریش؟ دودل بودم، با حالت خلسهای که داشتم پوزخندی زدم و به جلو اشاره کردم که تموم دوشها پر بودن. اون حالا دیگه کامل به دیوار تکیه داده بود پشت سر من. سفتی کیرش رو لای کپلهای باسنم حس میکردم. موقعیت نبود از این بیشتر پیش بریم باید منتظر خالی شدن دوش میموندیم.
در همون حالت خلسه و مستی اولین روزی رو یادم اومد که علی با اون کون گردش و زیرشلواری گشادی که جاهایی از بالای شلوارش از کش کنده شده بود و بدنش دیده میشد، به ستون چوبی چراغ برق زیر نور آفتاب تکیه داده بود با آن زیرشلواری راهراه و پیرهنی که کثیف بود و چند جاش سوراخ شده بود. ستون با دیوار سی سانتی فاصله داشت. با هم انگار قهر بودیم. محله خلوت بود. من یهو نمی دونم چی شد به فکرم زد رفتم سمت دیگه ستون از کنار تکیه دادم. حالا جفتمون دو طرف ستون بودیم اما با هم قهر. بیش از هر زمان دیگهای بهش نزدیک شده بودم اما نمیتونستم حرفی بزنم. نمیدونم چقدر این حالت طول کشید. اما بالاخره درحالی که استرس کودکانهٔ شدیدی داشتم دستم رو از پشت ستون بردم چسبوندم به کمرش. هیچ واکنشی نشون نداد. حتماً تعجب کرده بود اما چیزی نگفت. بعد کمکم دستم رو از پشت زیرشلواری گذاشتم لای باسنش، انگشتش کردم. باز هم واکنشش سکوت بود اما به روبرو خیره شده بود و صدای نفسش بلندتر شده بود. چند باری انگشتش کردم. بعد یهو انگار میخواست شلوارش رو مرتب کنه کش شلوارش را جابجا کرد و دیدم شورت نپوشیده و باسن سفید و گردش یک لحظه از توی شلوار برق زد. هنوز شلوارش رو مرتب نکرده بود دستم رو بردم داخلش و انگشتم رسید به سوراخش. توی آسمونها بودم بالاخره من هم کون علی رو لمس کردم. دستم رو بعد از چند لحظه در آوردم. دیگه خیالم از بابت علی راحت شد. اعتماد به نفسم بالا رفت. یهو با لحن سریعی گفتم. علی کی میری حموم؟ (اون موقع همه حموم بیرون میرفتیم.) برگشت با لبخند و چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفت سلام رامتین با من آشتی! سرمو انداختم پایین. شش ماهی بود به دستور برادرم باهاش قهر بودم. گفت من بعدازظهر میرم. گفتم باشه پس باهم بریم. اما به کسی نگی آشتی کردیم. هر دومون خوشحال بودیم. برگشتم خونه اجازه بگیرم بعدازظهر تنهایی بدون برادرم برم حموم.
حالا دیگه جلو لنگیش رو باز کرده بود و کیر لختش کمرم و پشت شورتم رو لمس میکرد. بزرگ بود و میدونستم که درد زیادی داره و نمیتونم باهاش سکس هارد کنم. دستش رو از پشت آورد سینههام رو که با موم صاف کرده بودم بگیره. بهش آروم گفتم من فقط سافت پایه هستم هارد نیستم. گفت حالا یک کاریش میکنیم. من برای اینکه متوجه قاطعیتم بشه. دوباره تندتر گفتم من هارد نیستم اصلاً. گفت باشه بابا بذار دوش خالی بشه. در همان حال یک تپل پشمالو آمد جلوی من نوک آن یکی سینهام رو گرفت و نزدیک صورتم شد چیزی نمونده بود لب بگیره ازم. لبخندی زدم گفتم: نه نه! راستش بدن تپلش رو دوست داشتم اما پشماش رو نه.
وقتی اولین بار پشمای دور کیرم دراومد بابام منو برد حموم عمومی و بهم واجبی زدن رو یاد داد. خیلی کار جذابی نبود اما مجبور بودم هرازگاهی مرتباً پشمای زائد بدنم رو بزنم. راستش بعدش که صاف میشد حس خوبی بهم میداد. دیگر هیچ وقت از پشم خوشم نیومد. تا میتونستم همهجا رو صاف میکردم.
توی حموم عمومی داشتم پشت علی رو لیف میزدم، ناگهان چند تا از همکلاسیامو اون طرف حموم دیدم. لبخند زدند و دستی تکون دادند. من هم رفتم باهاشون سلام و علیک کردم و برگشتم. حموم شلوغ بود و فاصلهٔ ما زیاد بود اما من استرس داشتم که مبادا بفهمن چکار دارم میکنم. درحالی که پشت علی رو میکشیدم و لیف رو میبردم لای باسنش اما از ترس چشمم خیره به طرف همکلاسیهام بود. اونها به این طرف نگاه نمیکردن اما حالت عجیبی بود. دستم زیر لنگی علی دنبال سوراخش بود و چشمام از ترس به طرف دوستام. لیف زدن به باسن گرد و تپلش در اون ایام کودکی خیلی صفا داشت. لیف زدن رو تموم کردم. به علی گفتم بریم دوش بگیریم. دوش آخر حموم رو انتخاب کردم که جلوش بسته بود و تردد زیادی نداشت مثل ته یک کوچه بنبست بود. درهای دوش فقط بالاتنه رو پوشش میداد پاها از زیر در دیده میشد. رفتم زیر دوش و علی هم دم در تکیه داد به دیوار. سرش پایین بود. یهو از پشت دستم رو بردم زیر لنگی و نوک انگشتم رو کردم توی سوراخش. این بار دیگه ساکت نشد با خنده خودش رو کنار کشید یک بیشکون از شکمم گرفت گفت چکار میکنی! گفتم چرا نمیای زیر دوش؟ دوتایی روبروی هم زیر دوش رفتیم. بدنمون به هم میخورد و صدای نفسهاشو میشنیدم. شامپو رو برداشتم به موهاش زدم و دستم رو بردم تو موهاش.
دوشها هنوز پر بود بالاخره یکی از دوش اومد بیرون اما در دوش باز موند. انگار اونی که تو بود نمیخواست هنوز بیرون بیاد. نگاهی به ما کرد و انگار میخواست ما هم بریم پیشش زیر دوش. پشت گوشم گفت بریم پیش این میشناسمش، سه نفره حال میده. دوشا پره، بریم دیگه وقت نیست. گفتم من هارد نیستم مطمئنی هارد سکس نمیخواد. گفت خب بهش بگو، زوری که نیست! گفتم زورش زیاده خب. گفت نترس من نمیذارم زور کنه.
همینطور که داشتم موهاشو میشستم گفتم علی برگرد بذارم لاش. گفت فشار ندی. گفتم باشه. باورم نمیشد علی با اون کون تپلش الان جلوی من بود. اون زمان در عالم کودکی برای من که لات و قلدر نبودم و خجالتی بودم، خودش موقعیت قهرمانی محسوب میشد. گفتم خم شو علی. خم شد دستاش رو گرفت به در حموم. نوک کیرم رو با انگشتم گرفتم و میمالیدم لای پاهاش و دم سوراخش و حتی پشت کمرش. تجربه سکس نداشتم اما یک حسی داشتم که باید دیگه حتما این بار بکنم توش. سر کیرم رو شامپو زدم گذاشتم دم سوراخش، دستمو دور کمرش حلقه کردم، گفتم علی آمادهای. یک صدای خفیفی داد که مفهوم نبود. منظورش اوکی بود. فشار دادم کیرم رفت توی سوراخش یک ناله خفیفی کرد خواست فرار کنه به جلو اما راهی نبود من هم محکم گرفتمش. علی گفت رامتین نامردی نکنی ها. به کسی نگی. گفتم خیالت راحت باشه. من هم شروع کردم به عقب و جلو کردن. کیرم کوچیک بود و هی درمیومد دوباره میکردم توش. زیر آن دوش حس پیروزی و خوشی با هم بود.
پایین دوش نشستم و دو تا کیرشون رو دستم گرفتم. تو آن حالت مستی بهترین حالت همین نشستن بود تا تلوتلو نخورم. کیر اولی خیلی بزرگ بود نصفش رو میکردم تو دهانم. اما کیر دومی قلمی و کوچیک بود تا ته جا میدادم. حالا دوست داشتم اصرار کنه منو بکنه تا بهش بدم. بلند شدم ازشون لب بگیرم. گفتم کدومتون به من میدین! جفتشون خندیدن! اولی گفت تو خودت که گفتی هارد نمیدی. گفتم کیر تو بزرگه خب، نمیتونم به تو بدم، ولی به اون شاید بتونم، اگه اون هم بده! اون هم خوشش اومد گفت باشه دوطرفه میشیم شروع کرد به لب گرفتن از من. منو برگردوند، گفتم آروم بازش کن. سری تکون داد و با دستش لای پام دنبال سوراخم گشت تا تنظیمش کنه. خم شدم و جلوم کیر بزرگی بود درست روبروی دهانم که سریع خورد به لبهام و لبهامو باز کرد …
یک روز که توی محل کنار علی روی پلهٔ خونهٔ همسایه نشسته بودم. طبق معمول مثل همه جای دیگه که با هم میرفتیم دستم رو بردم سوراخشو بمالم حرفی هم با هم نمیزدیم این جور مواقع. وقتی تکیه محل هم فیلم سینمایی یا جشنی، چیزی میذاشت توی شلوغی همین کار رو باهاش میکردم. من اصلاً به برنامه نگاه نمیکردم. دستم توی کون علی میرفت و وقتی همهجا تاریک میشد از پشت هم بهش میچسبوندم. گاهی به بهانهٔ درس خوندن هم میرفتیم خونه همدیگر. اما آن روز برخلاف همیشه که سکوت میکرد که هر کار دلم خواست بکنم، مچ دستم رو گرفت. در حالی که سرش پایین بود. گفت رامتین دیگه نمیتونم. گفتم چی شده غیرتی شدی! گفت برام رفتن خواستگاری. میخوام ازدواج کنم. دیگه نمیشه. من بهتم زد. در آن دنیای کودکانه که علی تمام خواب و خیال و زندگیم بود، نمیدونستم یک روز از دستش میدم. با بغض گفتم مبارکه. اون داشت زود ازدواج میکرد خانوادهاش از ما فقیرتر بودن، اما من هنوز سال آخر دبیرستان بودم و به فکر کنکور. اشک توی چشام جمع شد. بلند شدم اون همون طور سرش پایین بود چیزی جوابمو نداد. رفتم به طرف خونه. سرش رو با ناراحتی بلند کرد و با حالت عجیبی به من خیره شد. تمام خوشیهای دوران کودکی با اون نگاه تموم شد. من دویدم خونه و دیوانهوار زدم زیر گریه. مادرم هر چی پرسید هیچ چی نتونستم بگم و همهاش میگفتم چیزی نیست. میگفت پس چرا گریه میکنی رامتین و من فقط سکوت میکردم و بغض و اشک از صورتم جاری میشد.
کنکور قبول شدم و از اون شهر رفتم پی درس. علی ازدواج کرد دو تا بچه هم آورد اما مثل بیشتر اعضای خانواده معتاد شده بود. ده سال بعد یک روز که برگشتم خونه مادرم. دیدم دم پلههای محل نشسته. بدنش تکیده و درهم بود. رفتم کنارش باهاش روبوسی کردم. کلی با هم صحبت کردیم. آخرش گفت میدونی بچهام چی میگه. گفتم چی شده. گفت خواستن والدین بچه بیان مدرسه. گفتم خب طوری نیست برو مگه چه اشکال داره. گفت پسرم میگه نمیخوام تو رو ببینن باید مادرم بره. این رو با غم سنگینی گفت. کمی مکث کردم بعد بهش گفتم علی جان چرا ترک نمیکنی. من حاضرم کمکت کنم. گفت چند بار خواستم اما نشده. چند دقیقهای سکوت حکمفرما شد. بعدش با نگاه شیطنت آمیزی بهم گفت دوست داری بازم شیطنت کنیم؟ بریم حموم؟ نفهمیدم شوخی کرد یا جدی گفت. دیگه حسی هم به اون بدن لاغر و نحیف و چهرهٔ تکیده خماریکشیده نداشتم. باسن گردش آب شده بود، تخت تخت. بهش گفتم حیف دیگه حمومها همه تعطیل شدن. خاطرات ما هم مدفون شد! باید فراموشش کنیم علی. اما معلوم بود هنوز در حسرت اون شیطنتها بود.
دیگر علی را ندیدم. راستش الآن نمیدونم زنده است یا مرده و چند تا بچه داره. ترک کرده یا هنوز معتاده. وارد دانشگاه شدم دیگر فضا برای شیطنتهای جنسی من نبود و جرأتش رو نداشتم با کسی در میون بذارم. خانواده هم اصراری به ازدواج نداشتند. من هیچ دختری وارد زندگیم نشد. به شدت درگیر درس و کار شدم و دکترای تخصصی رو هم گرفتم. مدتها یعنی تمام دوران نوجوانی و جوانی میلم را سرکوب کردم. تا سی و پنج سالگی جز همون شیطنتهام با علی که اغلبش حتی انزال هم نداشت، هیچ سکسی نداشتم. تا اینکه بالاخره شبکههای اجتماعی راههای جدیدی رو روم باز کردند. اوایل میترسیدم با کسی قرار بذارم. اما نمیدونم چطور شد ترسم ریخت و کمکم قرارهای سکسی گذاشتم بهصورت ناشناس. قرارهای فوری و تمام. اولش برام جذاب شده بود اما شبکههای اجتماعی وقتم رو زیاد میگرفت از زندگی عقب میافتادم و اغلب بعد از ساعتها پرسه زدن مجازی، چیزی هم گیرم نمیومد تا اینکه یک روز که داشتم از اتلاف وقتی در شبکههای اجتماعی میگفتم، یک نفر گفت حموم عمومی فلانجا پاتوقه. برو یک سری بزن شاید چیز خوبی گیرت بیاد. چند باری از جلوی حموم رد شدم و فهمیدم درست میگه. اولین بار که میخواستم برم حموم نزدیک حموم که شدم دیدم یک مرد مسن که داشت بیرون میاومد وایستاد منو به چشم خریدار ورانداز کنه! ترسیدم از حموم دویست متری رد شدم بعدش برگشتم تا رفته باشه! چند بار اول شوکه بودم و کاری نمیکردم و همه درخواستها رو رد میکردم. کمکم دلم رو زدم به دریا. حالا هر ازگاهی میرم دم حموم تو ماشین مست میکنم سرم که گرم میشه میپرم تو حموم و چند ساعتی اونجا خودم رو با آدمها ناشناس ارضا میکنم گاهی با چند نفر و بعد میام بیرون سوار ماشین میشم برمیگردم خونه دراز میکشم و خیلی زود خوابم میبره. بعد که بیدار میشم نمیدونم خواب دیدم یا واقعی بوده.
نوشته: رامتین