راهروها (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
چند خط با عزیزانی که این صفحه را باز کرده اند:
این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “گالری چهره نو” با روایت باراد و “علیرضا” با روایت علیرضا ، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت”+” متعلق به راوی داستان، هومن، است.
به لبای زانیار نگاه کردم. همچنان همون رویه پرورشگاه اینجا هم هست. با این تفاوت که اینبار منم که از این پسر خوشم اومده…
+تو گفتی اون پسره که بار اولش بود از حال رفت ولی اون یکی که بار اولش نبود چی؟
زانیار: اون؟ به زحمت رو پاهاش ایستاد و با کمک دوستش رفت. نگفتی… میخوای من برات چیکار کنم؟
+صفرم رو باز میکنی؟
زانیار تقریبا داد زد: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ته دلم احساس تحقیر شدن میجوشید و بالا میومد. اما به محض اینکه میخواست احساسِ غالب من بشه تصویر راهروهای تنگ پرورشگاه توی ذهنم میومد… من 11 سال توی اون راهروها راه رفتم و منتظر بودم که از اونجا بیرون بیام.
11 سال!
به اونجا برنمیگردم، اگر دو بار توی سن 6 سالگی و 9 سالگی پس فرستاده شدم، به هر قیمتی هم که باشه، نمیذارم بار سومی به وجود بیاد. من عضو جدید گالری مشهور چهره نو میشم. متاسفم باراد، ولی من به پرورشگاه برنمیگردم… .
فردا شب رو میگذرونم.
اما توی ذهنم یک سوال اساسی وجود داشت، اومدن زانیار به اینجا برای چیه… درسته که ازش خوشم میاد ولی چرا یهویی برای کمک کردن به من نازل شده؟
+زانیار، اینجا چیکار میکنی؟
سکوت…
+چرا یه هفتس دیگه بهم تیکه نمیندازی و مسخرم نمیکنی؟
زانیار: تو بگو چرا میخوای بمونی؟
+باراد خیلی باهوشه… اون برام انتخابی نذاشته. فردا یا باید برم یا باید ازم زهرچشمی بگیره تا بعدش به خاطر زهرچشمش برم.
زانیار با چشمای گرد شده داشت بهم نگاه کرد: قضیه به این سادگی که تو فکر میکنی نیست.
+زانیار تو “سان تسو” رو میشناسی؟
زانیار: حالت خوبه هومن؟
+جواب منو بده.
زانیار جوابمو نداد و همچنان با چشمای گرد شده نگاهم میکرد.
+سان تسو نابغه استراتژی های ارتش چینه. هنوزم توی ارتش چین از تاکتیک های اون استفاده میکنن. کتاب استراتژیش رو توی کتابخونه پرورشگاه خوندم. توی یکی از استراتژی هاش میگه: جایی که نمیتونی حمله کنی به فکر دفاع نباش، عقب نشینی کن تا نقشه بعدی رو بکشی… (دستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش). باراد برای من انتخابی نذاشته… زانیار من حداقل نمیخوام فردا از حال برم چون اولین بارمه… نمیخوام اینجوری بشه… میتونی برام اینکار رو بکنی؟
زانیار با بُهت بهم نگاه میکرد… باورش نمیشد. خودمم باورم نمیشد… ولی اگر قراره بین کون دادن و برگشتن به پرورشگاه و راه رفتن دوباره توی اون راهروها یکی رو انتخاب کنم… اولی رو انتخاب میکنم!
زانیار: آخه… من… من… یعنی… تو… میخوای من…؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
زانیار همچنان ساکت بود، مکث کرد و به چشمام زل زد. شاید در حدود دو دقیقه فقط داشتیم به هم نگاه میکردیم.
+باراد میخواد من رو تحقیر کنه و تا وقتی که اینکار رو نکنه منو راحت نمیذاره. پس من باید چیزی که میخواد رو بهش بدم. باید تحقیر بشم. این در مورد من، همون عقب نشینی ایه که سان تسو گفته بود.
نگاه زانیار آمیخته به شک و تاسف بود. اون یکی دستمو یه سمت پیراهنش بردم و به طرف خودم کشیدمش… هم قد بودیم. دکمه هاش رو باز کردم.
در گوشش گفتم: زانیار؟ تو دلیل منو شنیدی. حالا بهم بگو اینجا چیکار میکنی؟
زمزمه کرد: به خاطر فرهود.
+فرهود؟ اون ازت خواسته بیای اینجا؟
سرشو تکون داد: نه نه… اون اصلا نمیدونه.
+نکنه از طرف خود باراد اومدی؟
زانیار پوزخند زد و سرش رو به لامت منفی تکون داد.
+پس چی میگی؟ (دوباره سکوت کرد) زانیار برای چی اومدی اینجا؟
زانیار: به خاطر فرهود.
+پسر یه جوری حرف بزن من بفهمم.
زانیار: چرا به حرفم گوش نمیکنی؟ فردا صبح از اینجا برو… به خدا به نفعته.
+اگر قراره فردا باراد منو پاره کنه ولی در عوضش اینجا بمونم… پس قبول میکنم.
زانیار پوزخند زد: فقط فردا نیست… تو نمیدونی باراد تو زمینه اذیت کردن آدمایی که ازشون خوشش نمیاد چقدر خلاقه! قبل از تو هم آدمایی بودن که میومدن به گالری ملحق بشن… باراد ازشون خوشش نمیومد و همون اول رد میکرد ولی کساییم بودن که به اصرار اعتصام پرور میومدن و میموندن. همشون زیر سه روز فرار میکردن! خلاقیت باراد تو این زمینه باور نکردنیه… حالام تو از بخت بدت هم حمایت اعتصام پرور و هم حمایت یاوری رو داری! اگر بعد از شب نقاشی با اون گالری فرانسوی، از اینجا نری… (مکث کرد) ببین هومن… شرایط برات سخته.
+تو به اونام تذکر میدادی؟
زانیار: هرگز.
+حتی به خاطر فرهود؟
زانیار: حتی به خاطر فرهود.
+پس حالا بهم بگو فرهود چه ربطی به اینجا بودن تو داره؟ چرا داری بهم تذکر میدی؟
زانیار: دیدن تو بعضی چیزا رو برام عوض کرد…
+چیا رو؟
دوباره سکوت.
زانیار: شاید یه روز برات گفتم. ولی… میدونی… من عاشق بارادم. خیلی دوستش دارم. البته اوایل ازش متنفر بودم! اما به مرور چنان عاشقش شدم که به خاطرش حاضرم از همه چیزم بگذرم.
+پس اینجا چیکار میکنی؟
زانیار: نمیدونم. توی تمام عمرم هیچ کسی در مورد تقارنم باهام حرف نزده بود. من عاشق بارادم با اینکه میدونم اون به اندازه ای که من دوستش دارم دوستم نداره… هیچ وقت هیچکسی از من نقاشی نکشیده بود! احمقانس… ولی… فقط میدونم اون شب تو استخر وقتی از تقارن لبام حرف زدی… خب… برام حس جدیدی بود.
+یعنی فقط به خاطر یه حس جدید اینجایی؟
زانیار کلافه شد: چرا نمیفهمی؟ متوجه خطری که باهاش مواجهی هستی؟ چرا باراد رو انقدر دست کم میگیری؟ هومن تو در من یه حس جدیدی ایجاد کردی و حالا من اصلا دلم نمیخواد مجبور شم بین تو و باراد یکی رو انتخاب کنم.
+کردی. وگرنه اینجا نبودی.
زانیار: نکردم. من هرگز، تحت هیچ شرایطی و به خاطر هیچ احدالناسی تو روی باراد نمی ایستم. (مکث کرد و انگار داشت سبک سنگین میکرد که چیزی رو بگه یا نگه) ببین هومن… اینو بدون که اگر بخوای اینجا بمونی یاوری باهات قرارداد 30 ساله میبنده… یکی از بندهای این قرارداد اینه که در صورت عدم حضور “فیزیکی” یاوری، باراد بزرگزاد حق تمام و کمال و 100 درصدی برای تصمیم گیری در مورد کلیه ی امور کاری و اجازه دخالت مستقیم و 100 درصدی در تمامی تصمیمات شخصی تو رو داره. کلیه ی امور و تصمیمات شخصی… میفهمی؟ و همینطور که میبینی یاوری در 99 درصد مواقع پیش ما نیست. اگرم بیاد در حد یه ساعت میمونه و میره. پس حتی اختیار آب خوردنتم دست باراده.
+زانیار… ببین من ازت ممنونم که اینجایی و واقعا… راستش واقعا میخوامت… ولی هنوزم این حجم از کمک کردنت بهم، برام مشکوکه. بهم میگی عاشق بارادی ولی خب پس چرا داری اینا رو بهم میگی؟
سرش رو پایین انداخت. رفتم سمتش و سرش رو بالا گرفتم:
+میگی به خاطر فرهود اینجایی، بعد میگی عاشق بارادی، بعد میگی حس جدیدیت تو رو به اینجا کشونده… چرا منو گیج میکنی؟ بالاخره به خاطر حسی که در تو ایجاد شده اینجایی یا به خاطر فرهود؟ فرهود چه ربطی به ابنجا بودن تو داره؟ تو که میگی اصلا نمیدونه تو اینجایی!
بعد از چند لحظه سکوت:
زانیار: ببین هومن، من چندساله که اختیار زندگیم دست خودم نیست. روزی که با یاوری قرارداد بستم فقط میخواستم دیگه توی خونه نباشم چون دعواهای هر ثانیه بابا و مامانم رو نمیتونستم تحمل کنم. البته بماند که الان مثل سگ پشیمونم! من موقعی به گالری ملحق شدم که باراد توی اوج دوران کاریش بود و نقاشیاش فوق العاده پر فروش… تو حتی نمیدونی چه کسایی برای نقاشیای باراد پول میدادن! مبالغی میدادن که حتی خود باراد هم تعجب میکرد… کاراش محشر بود، ایده پردازیای معرکه، تکنیک فوق عالی… الآن باراد تو وضعیت خوبی نیست. چندساله ایده پردازی نکرده و تو در حالتی اومدی که ایده هات یادآور ایده های روزای اوج باراده… و خب از طرفی تو روزایی اومدی که من از لحاظ روحی کم آورده بودم و تقارنی رو به رخم کشیدی که توی تمام عمرم هیچ کس جز خودم ندیده بود، اون هم توی اولین باری که منو لخت دیدی! تو بهم این حس رو دادی که من به دردی به جز ساک زدن میخورم! اول فکر کردم فقط پاچه خاری کردی ولی بعدش دیدم از من ایده پردازی نقاشی کردی. برای همین نمیخوام اینجا بمونی چون حتی اگه دووم بیاری بازم چند سال دیگه مثل من میشی…
+اما من جایی رو ندارم که برم. تصمیمم رو گرفتم که بمونم. بالاخره باراد باهام کنار میاد. من حاضرم ایده هام رو بهش بدم.
زانیار دوباره پوزخند زد: ببین، باراد بر خلاف چهره فوق العاده زیباش، اخلاق زیبایی نداره. از بعد از افول باراد، یعنی از حدود 4 سال پیش، نه تنها گالری دیگه هیچ پیشنهاد بین المللی برای هیچ شب نقاشی ای نگرفت، بلکه تمام مشتریای نقاشی باراد به مرور کم و کمتر شدن، تا حدی که دیگه هیچ سفارش نقاشی ای از هیچکسی نگرفت. یاوری نقاشیای من و فرهود رو برای گالری های بین المللی میفرستاد ولی خیلیاشون حتی جواب هم نمیدادن… یاوری به خاطر توی “دید” نگه داشتن گالری، ازمون مدل ساخت، تیزر، تبلیغ، برنامه های خیریه… حالا تو اومدی. بلافاصله یه گالری بین المللی فرانسوی، پیشنهاد یاوری رو برای یه شب نقاشی قبول کرده، این یعنی طرح اولیه ای که یاوری این بار، از نقاشی تو فرستاده توجهشون رو جلب کرده. (سکوت کرد) هومن میگی ایده هاتو به باراد میدی ولی… باراد رو خیلی خیلی دست کم گرفتی! باراد میخواد تو نباشی چون آینده تو رو میبینه… این آینده که ممکنه خودش کارش رو به عنوان مدل ادامه بده و نه نقاش… اون وقت این تویی که میشی نقاش شماره یک این گالری… گالری ای که از سه سال پیش 40 درصد کل امتیازش به صورت رسمی به باراد بزرگزاد داده شده… گالری ای که اصلا به نام باراد افتتاح شده… نقاشی برای باراد خیلی مهمه و حتی از فکر اینکه دیگه نمیتونه نقاشی بکشه متنفره.
+چرا 40 درصد امتیاز گالری به باراد داده شده؟
زانیار سرشو تکون داد: یاوری دایی باراده و به دلیلی که منم نمیدونم، همه کاری برای باراد میکنه. خیلی بیشتر از یه داییه… نفوذ باراد روی یاوری خیلی بیشتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی. از سه سال پیش که یاوری 40 درصد امتیاز گالری چهره نو رو به صورت رسمی به باراد داد، حتی برای تبلیغات ، دیگه این باراده که تعیین میکنه از بیلبوردای پیشنهادیِ توی شهر، تو چند تا و کجاهای شهر داشته باشی! گرچه درآمدت از گالری چه به عنوان نقاش، چه به عنوان مدلی که قطعا ازت میسازن خوب خواهد بود ولی اینو بدون که هر قرارداد تبلیغاتی، هر فروش نقاشی ای، هر فیلمی، کلیپی، تیزری و کلا هر موقعیت مالی ای که به دست بیاری فقط 5 درصدش به حسابت واریز میشه، اون 95 درصد به حساب یاوری و باراد به عنوان صاحب امتیازای گالری ریخته میشه. مثل قرارداد من و فرهود، تو ماشین پولسازی اونا میشی و خواهی نخواهی قدرت اونا از تو فوق العاده بیشتر میشه.
+من هنوز قانع نشدم که چرا داری اینا رو بهم میگی… چرا یهویی نازل شدی و داری انقدر اطلاعات بهم میدی؟
سرش رو گرفت و عقب رفت. زمزمه کرد: به خدا به خاطر فرهود… (دستاشو از روی سرش برداشت):
زانیار: هومن، من… من مجبورم بمونم چون 23 سال از قراردادم مونده، ولی تو مجبور نیستی… اگه زندگیت باهات بد تا کرده و پرورشگاه بودی، زندگی ماهاییم که پدر و مادر داشتیم تعریف چندانی نداشته… اون از وضع من، اون از وضع فرهود که باباش یه نظامیِ کمونیست به تمام معناست و به خاطر اجباری که برای ملحق کردن فرهود به ارتش چین داشته، فرهود حاضر شده بیاد اینجا و از مادرش و خواهراش دوره… البته فرهود به شدت عاشق باراده و باراد هم اینو میدونه و فرهود حتی از منم براش بیشتر عزیزه… گرچه حتی با اینکه انقدر فرهود رو دوست داره پارسال که مادر فرهود سکته کرد، باراد بهش اجازه رفتن به پکن رو نداد… ببین هومن… من یه هفتس که نتونستم درست بخوابم. جوری که باراد فکر میکنه تو منو ناراحت کردی! در حالی که من ناراحتم چون میدونم چه روزای سختی پیش روته… مثل روزای اول خودم و … میخوام بدونی که… من ناراحتم چون نمیتونم تو رو داشته باشم…
+چرا؟ خب اگر من بمونم توام اینجایی… میتونیم با هم باشیم.
زانیار: اون شب تو استخر رو یادته؟ باراد وقتی دید تو داری منو میبوسی فقط چند دقیقه تحمل کرد… از نظر باراد، اون مالک همه چیز من و فرهوده… البته دوستمون هم داره ولی خب بازم… ولش کن…به حرف من گوش کن… از اینجا برو.
+ولی کسی اینا رو در مورد قرارداد بهم نگفته…
زانیار: چون معطل میکنن که 18 ساله بشی و نفهمی کجا چه خبره و قرارداد رو امضا کنی…
این حرف زانیار به طرز عجیبی با عقلم جور درمیومد چون خوب یادمه اولین باری که توی دفتر رئیس پرورشگاه، یاوری رو دیدم، یاوری به خاطر استخون بندی درشتم با حیرت از من سنم رو پرسید… یادمه بهم گفت:” با توجه به سیاستام، سن برای من فاکتور مهمیه…” پس همش درسته… زانیار داره بهم حقیقت رو میگه… سرم رو گرفتم و رفتم لب وان نشستم. زمزمه کردم:
+زانیار… اگه من اونیم که بعد از این همه سال بهت حس خوب بودن داده، توام همونی هستی که بعد از این همه سال بهم این حس رو داد که یک نفر نگرانمه… یه نفر که استخدام پرورشگاه نیست و صرفا برای نگران بودن استخدام نشده…
گریم گرفت. باورم نمیشد… عجب باند بازی ایه! یاوری میشه دایی باراد؟ باراد تا این اندازه شخصیت گولاخیه؟ خدایا چرا توی این دنیا من انقدر تنهام؟ زانیار اومد کنارم نشست و دستامو از روی سرم برداشت.
زانیار: هومن جواب منو بده. این سوال رو برای آخرین بار ازت میپرسم. با چیزایی که الآن میدونی، بازم مطمئنی میخوای اینجا بمونی؟
بهش نگاه کردم. به لبای قرینش… راهروهای پرورشگاه توی ذهنم دوباره ظاهر شد. یه بوس کوچیک روی لبش زدم.
+آره. مطمئنم که میخوام بمونم.
زانیار: پس خوب گوش کن. تو برگ برنده ای داری که ازش خبر نداری. البته من نمیتونم اون رو برات رو کنم.
+چرا؟
زانیار: به خاطر باراد. تا همینجاشم نمیدونم اگر باراد متوجه بشه چه بلایی سرم میاره. ولی اگر میخوای اینجا بمونی به حرفای من گوش کن. اولا فردا شب رو هر جوری که هست باید بگذرونی. حالا اسمش رو بذار عقب نشینی یا هرچیز دیگه ای… ولی بدون که شب سختیه. از بعدش تا موقعی که شب نقاشی با گالری فرانسوی برگزار بشه 6 روز وقت داری و تا میتونی ایده پردازی و نقاشی کن تا جدی بودنت به عنوان یه گزینه برای یاوری بیشتر و بیشتر بشه. خیالتم راحت… چون توی این 6 روز باراد دیگه کاری باهات نداره. تو با…ید…
(حرفشو قطع کردم): چرا تو اون شش روز کاری باهام نداره؟
زانیار سکوت کرد. سرشو تکون داد:
زانیار: نمیدونم. حالا… بالاخره…کاریت نداره دیگه! ولی توام کمتر جلوش ظاهر شو و خواهشا سر به سر باراد اصلا نذار و حسابی مواظب رفتارت با فرهود باش. فرهود برای باراد خیلی مهمه و باراد به خاطر فرهود خیلی خیلی خیلی سریع قاطی میکنه و هیچ مدارایی هم حتی سر ناراحت شدن فرهود نداره. حتی همین الآنشم از تو به خاطر فرهود عصبانیه. بعد از شب نقاشی، صبح فرداش، به یاوری بگو میخوای از اینجا بری.
+من نمیرم زانیار.
زانیار خندید: این دقیقا همون برگ برندته. یاوری نمیذاره بری. براش شرط بذار. بگو نمیخوای تو استودیو با ما سه تا باشی تا برات یه استودیو جدا بگیره. خیلی واضح بگو نمیخوای باراد رو بیشتر از کلاسای نقاشی و مصاحبه ها و فعالیت هایی که صرفا “مجبوری” ببینی، و تحت هیچ شرایطی قرارداد نبند. یاوری مجبوره قبول کنه. بگو شرایط رو برای 6 ماه میخوای اینجوری داشته باشی و بعدش تصمیمت رو میگیری و قرارداد میبندی.
+مگه نمیگی باراد برای یاوری انقدر مهمه؟ پس چرا باید لی لی به لالای من بذاره و بگه: عه؟ نمیخوای باراد رو ببینی؟ حله!
زانیار: چون این همون برگ برندته. نقاشی تو برای شب نقاشی با گالری فرانسوی، خیلی حرفه ایه… من اینو میگم، چون روزای اوج گالری با نقاشیای معرکه ی باراد رو یادمه… حیف… حیف که دیگه ایده پردازی نکرد.
+چرا دیگه ایده پردازی نکرد؟
زانیار: معلوم نیست. اما به طرز عجیبی یهویی و توی روزای اوج گالری، نقاشیای باراد تکراری شدن و باراد به صورت ناگهانی افت کرد.
+تو چی زانیار؟ چرا نقاشی نمیکشی؟ باراد سوژه خیلی خوبی رو برای شب نقاشی آماده کرده. منم نقاشی راهروها رو دارم که البته الآن دست اعتصام پروره. تو چی؟
زانیار: فکرم مشغول بود. چند تا ایده تو ذهنم هست. حالا باید ببینم کدومش بهتر درمیاد.
دستشو گرفتم و از حموم بیرون اومدیم. دو تا آباژورها رو روشن کردم و نقاشی ای که بعد از شام اون شب اول، کشیده بودم رو برداشتم و سمتش گرفتم.
+روی این کار کن. اعتصام پرور ندیدتش. در حقیقت هیچکس ندیدتش.
زانیار نقاشی رو باز کرد. چشماش گرد شد: وای پسر… هاشورا رو نیگا! جهتشون داره یه صورت زخمی رو نشون میده… آینه ها باید انعکاس صورتا رو نشون بدن ولی… پس چرا هیچی نشون نمیدن؟ روی سایه ها مانور دادی…
+آره.
زانیار: نمیتونم قبولش کنم. نقاشیت رو برای خودت نگه دار… این ایده ها خیلی به کارت میاد.
+تو به من ایده نقاشی دادی منم به تو ایده نقاشی میدم. تقارن های تو بود که از همون شب همه چیز رو عوض کرد… چه تو نقاشیام چه تو فکرم.
بهم نگاه کرد. نقاشی رو کنار گذاشت و بغلم کرد. دستشو روی گردنم کشید. همون طور که توی بغلش بودم کنار گوشم گفت:
زانیار: هومن… از اینجا برو. به خدا باراد ولت نمیکنه…
خدایا چیکار کنم… کاش… کاش راهروهای پرورشگاه رو انقدر تنگ نساخته بودن… 11 سال بسه؟ همونطور که تو بغل زانیار بودم سرشو کنار گوشم آورد:
زانیار: هنوز دیر نشده… لجبازی نکن… میتونی به گالری دیگه ای ملحق شی…
سرشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم: ولی تو توی اون گالری ها نیستی… مطمئنی دلت میخواد برم جایی که تو نیستی و نبینمت؟
چشماشو بست و پیشنویش رو به پیشونیم گذاشت. صدای تیک تیک ساعت، تنها صدای اتاق بود… انگار که ساعت داشت ازم میپرسید: وقت کمه هومن… تصمیم بگیر که فردا رو زیر باراد بخوابی یا برگردی پرورشگاه؟
+چاره ای ندارم زانیار. یا باید برم، یا باید کاری که میخواد رو بکنم تا بتونم بمونم. اونوقت من میمونم… من میمونم و باراد… من میمونم با تو…
بقیه ی دکمه هاش رو باز کردم و پیراهنشو کامل درآوردم. لباشو توی لبام گرفتم. هُرم نفسش از بینیش به لبام میزد، تیشرتمو درآورد و سرشو به علامت تایید تکون داد. انگار بالاخره اونم تصمیمش رو گرفت. روی تخت هولم داد و روم خوابید:
زانیار: خیلی خیلی باید صداتو کنترل کنی.
+باشه.
شروع به خوردن گردنم کرد. مک های ملایمی میزد، گلوم، قفسه سینم، شکمم… شلوار و شورت خودم و خودش درآورد.
+بذار برات ساک بزنم.
یهو دستشو جلو دهنش گرفت و خندید: با من از ساک حرف نزن!
به طرز عجیبی آروم بودم. این نقشه من، این بهای آزادی من، این یه خواب ترسناک یه شبه ی منه… اگر برگردم پرور…رشگاااه… اووووه… یا خود خدا… انگار کیرم رو توی لوله جاروبرقی کردم! چه میک هایی میزنه… با یکی از دستاش تخمام رو میمالید و با اون یکی کیرم رو تو دهنش کنترل میکرد… اصلا نمیتونم توصیف کنم!
+زانیا…ر… بسه… وا…ی…
حالا میفهمم چرا باراد با وجود اینکه اون شب اون دو تا پسره اومده بودن اول از زانیار خواست براش ساک بزنه… اگه ساک زدن مسابقه داشت، زانیار پایه گذارش بود! هیچ کسی تا حالا برام ساک ته حلقی نزده بود! چه حس خوبیه که کیر آدم روی زبون نرم یک نفر و تا ته حلقش بره…
+و…ای… الآن… میام… بسه… زانیااا…ر…
کیرم رو از دهنش بیرون کشید و رفت سراغ تخمام… وای… لیس میزد، میک میزد ولی دردم نمیگرفت! قبلا توی پرورشگاه کسایی بودن که برام تخمام رو میخوردن ولی اغلب درد میگرفت چون میک ها رو محکم میزدن… ولی زانیار خیلی خوب بود! روی میک زدنش کنترل داشت. تخمام رو ول کرد و اومد روم دراز کشید. صورت به صورت بودیم.
+هنوز بهم نگفتی فرهود چه ربطی به اینجا بودنت داره زانیار؟ انتخاب من بین تحقیرشدن و رفتنه. هیچ کدوم هم هیچ ارتباطی به فرهود نداره…
زانیار از روم پایین اومد و کنارم دراز کشید:
زانیار:ببین هومن، یکی از بندای قرارداد اینه که تو هرگز نباید در مورد قرارداد توی مصاحبه هات یا با خبرنگارا یا هرکس دیگه ای حرف بزنی وگرنه عواقب مالی و کاری بدی دامن گیرت میشه. از طرف دیگه از بعد از امضا کردن قرارداد، حتی اختیار رنگ لباستم با باراده. این برای منم صدق میکرد و میکنه. وقتی به گالری ملحق شدم و قرارداد رو امضا کردم حتی نمیتونی تصور کنی چقدر باراد توی اوج بود. اون موقعا رفتارش با من مثل سگ خونگیش بود. خدا میدونه چه روزایی که توی حموم اتاقم گریه نکردم… همون روزایی که باراد توی اوج حرفه نقاشیش بود، مجبورم میکرد روی زمین بین پاهاش بشینم و کیرش رو ساک بزنم و بعدش نقاشیش کنم! اگه کیرشو خوب نکشیده بودم کاغذ رو به خوردم میداد. هومن، منم روزای تحقیر آمیزم رو داشتم… تا حدی که از یه جایی به بعد باراد بهم گفت دیگه حق ندارم موهامو کوتاه کنم و باید بلندشون کنم که موقع ساک زدن بتونه از پشت سرم بگیرتشون! خدا میدونه چقدر از باراد متنفر بودم… یه جایی دیگه نتونستم تحمل کنم و به صورت احمقانه ای تصمیم گرفتم تو روی باراد بایستم. اون روزا یه مصاحبه داشتم که توش از قراردادم و بند مربوط به قدرت باراد و بدرفتاریاش حرف زدم… (بغض کرد) همون شب باراد سراغم اومد و بدترین شب زندگی من رو رقم زد. (بغضش ترکید) من هرگز اون شب رو فراموش نکردم. هرگز…
به سمتش تابیدم و سرش رو بغل کردم. با گریه دوباره شروع کرد:
زانیار: از بعد از اون شب باراد بهم گفت تا کارای فسخ قرارداد رو میکنن، 4 روز وقت دارم به فکر 30 میلیاردی باشم که قراره به خاطر نقض قرارداد بدم.
+تو 30 میلیارد خسارت باید میدادی؟؟ طبق چه منطقی؟
زانیار: وقتی قرارداد رو امضا کنی، ضمانت تعهد به پایبندی قراردادت رو باید با چک یا سفته ای به مبلغ سی میلیارد تضمین کنی. قرارداد سی ساله، سالی یک میلیارد میشه سی میلیارد. پدرم هرگز حاضر به کشیدن چک ضمانت به این مبلغ نشد و منم چون میخواستم از اون خونه بیرون بزنم خودم رفتم سفته خریدم. 18 سالم بود… احمق بودم و سفته برام فقط حکم یه تیکه کاغذ رو داشت! وقتی امضاش کردم، در حقیقت سند بدبختیم رو امضا کردم.
دوباره گریش گرفت. محکم تو بغلم فشارش دادم.
زانیار: باراد توی اون 4 روز ولم نمیکرد… روز، شب… فقط خون بود و درد و تجاوز…
به پدر و مادرم زنگ زدم و جریان رو گفتم. انتظار همدلی داشتم ولی انقدر سرزنشم کردن که تلفن رو قطع کردم. به خودم میگفتم با سرنوشتم روبه رو میشم و از این چرت و پرتا… تا اینکه شب سومی که قرار بود فردا صبحش وکیل گالری و یاوری بیان سراغم، وقتی باراد برای جلسه آخر رفته بود گالری، فرهود عشق و سوگلی باراد اومد سروقتم. دقیقا عین الآن که من اومدم سراغ تو. فرهود بود که بهم حالی کرد راهی ندارم و سفته ضمانت سی ساله، سی میلیاردی ای که امضا کردم واقعی تر از اون چیزیه که فکرشو میکنم… بهم رگ خواب باراد رو گفت. اون موقع منم انتخاب خودم رو داشتم: به هم زدن قرارداد و رفتن به زندان و کون دادن به هم بندیا، یا موندن و ساک زدن کیر باراد! اون شب وقتی باراد سراغم اومد، با نهایت علاقه براش ساک زدم، جوری که توی دهنم ارضا شد، داشت حالم به هم میخورد ولی قورت دادم و واکنشم بازی نقش لذت بردن محض بود. یه کم که گذشت باراد دوباره بهم گفت براش ساک بزنم و وقتی توی کونم کرد همون تقلای هر شبم رو کردم ولی… برگشتم بهش نگاه کردم. تمام تلاشم رو برای شهوتی نگاه کردن بهش کردم… دقیقا توصیه های فرهود رو عمل کردم و جواب داد… اون قدر که شبش باراد دیگه روی زمین ولم نکرد و بهم گفت توی بغلش بخوابم. نصفه شب میدونستم بیداره ولی خودشو به خواب زده… مرتب ازش لب میگرفتم. فردا صبحش به یاوری زنگ زد و گفت میخواد منو برای یه هفته دیگه هم نگه داره و اینطوری شد که من پیش باراد موندنی شدم.
خودشو از بغلم جدا کرد:
زانیار: به مرور، به معنای واقعی کلمه عاشق باراد شدم. باید میشدم. باید عاشق باراد میشدم تا بتونم از پس این سی سال بربیام. حداقل تا حالا از پس 7 سالش براومدم! تا اینکه یهو تو اومدی، هم دلمو لرزوندی هم من رو یاد زانیار ساده هفت سال پیش انداختی… همونی که فرهود به دادش رسید… فرهود از زانیارِ اون شب قول گرفت که روزی به کسی از ته قلبش کمک کنه. حالا من برای تو، مثل فرهودم برای زانیار.
با دستام موهای پشت گوشش رو نوازش کردم. توی نور خفه آباژور، صورتش از کنار روشن شده بود. نگاهش با صدای بلند و واضح باهام حرف میزد. چقدر تقارنش زیباست. فکر نمیکردم همچین روزایی رو گذرونده باشه. پدر و مادرش پشتش رو خالی کردن؟ در این حد بی معرفت؟ خب اینکه حکماً همون بی پدر و مادر بودن منه! صافش کردم و روش خوابیدم. لباشو توی لبام گرفتم.
زانیار، هرچی بشه، من اینجام… احدی تو زندگیم برای من نگران نشد… تو اولین آدمی هستی که نگرانمه… تو چیزی فراتر از فرهود برای زانیار، تو سایه تقارن قلب منی…
جوابمو نداد و به چشمام زل زد… یهو شروع کرد به خوردن لبام… هولم داد و روم دراز کشید. دیگه اصلا نمیتونستم لباش رو بخورم، تا میخواستم لبش رو بگیرم، لبش رو میکشید و خودش لبامو میخورد.
در گوشش گفتم: زانیار… من برنمیگردم پرورشگاه… تصمیمم رو گرفتم. تو نمیدونی… ولی هیچکسی منتظر من نیست. همون حرفایی رو به یاوری میزنم که تو گفتی… من الآن دیگه تو رو باور کردم.
زانیار سرشو تکون داد: اتفاقی که تا چند دقیقه دیگه بین ما میفته شاید برای تو یه کمک باشه، ولی برای من یه لحظه شیرینه. اینو میدونی؟
+دیگه الآن برای من “فقط” یه کمک نیست. تو از ته قلبت بهم کمک کردی و ته قلب منو سایه زدی! (خندیدم و لحنم رو شوخ کردم) : البته رو هاشورات کار کن!
زانیار خندید: نمیخوام اذیتت کنم هومن… ولی دردت میاد.
+میدونم. برو پایین شروع کن. مطمئنی نمیخوای برات ساک بزنم؟
زانیار: آره. (خندید) زانی کوچیکه بیدار بیداره! کلا تو رو میبینه ذوق میکنه!
خندم گرفت: والا همچین کوچیکم نبود! من 17 تام تو چند تایی؟
زانیار: منم 17 تام. البته فرهود 16 تاس و از من لاغرتره. ولی کارت با باراد سخته… چون هم کلفت تر از منه، هم 19 تاس و هم اینکه جدیدا یه پوزیشن خیلی بدی رو برای سکس پیدا کرده. حالام پاهاتو بده بالا سوراختو بلیسم. تو کشو اتاق باید وازلین هم داشته باشی.
+دارم.
بلند شد وازلین رو برداشت و شروع کرد به لیسیدن سوراخم… وای خدایا… این پسر با زبونش چه کارا میکنه… سوراخ کونم نبض پیدا کرده بود.
زانیار: برعکس شو و بالشتو بذار زیر شکمت. صدات رو خیلی خیلی کنترل کن. استودیو کلا عایقه، اتاقا هم عایق صدا دارن ولی تو بازم باید خودتو خیلی کنترل کنی.
استرس گرفتم. منتظر بودم انگشتم کنه ولی در کمال تعجب شروع کرد به مالیدن کونم!
+شل کن خودتو… میفهمم که بار اولته ولی هومن وقتی عضلات کونت رو انقدر سفت گرفتی وای به حال سوراخت! اونو دیگه چقدر سفت کردی!
+غیر ارادیه… والا همیشه به همه گفتم شل کنن! حالا تو داری به خودم میگی!
زانیار: مجبوری! شل بگیر. هومن، به لطف باراد من صدمه زدن به آدما رو بلدم. برای همینم میدونم باید چیکار کنم که کمترین صدمه رو ببینی.
سعی کردم خودمو شل کنم و تقریبا هم موفق شدم. انگشتش که خورد به سوراخم دوباره ناخواسته خودمو جمع کردم.
زانیار: ششش… آرووم… شل کن. دستشویی رفتی؟ اوکی ای؟
با سر علامت مثبت دادم. وازلین رو برداشت و به سوراخم مالید. با انگشتش حالت دورانی روی سوراخم میمالید و با اون یکی دستش تخمام رو میمالید. هر لحظه بدنم ریلکس تر میشد تا اینکه انگشتش اومد توی سوراخم. یهو خودمو جمع کردم. انگشتش رو نگه داشت و یه دونه آروم زد روی کونم: آروم باش هومن… شل بگیر… فکر کن میخوای دستشویی کنی… شل بگیر.
انگشتش رو بیشتر داد تو و عقب و جلو میکرد.
زانیار: آفرین همینجوری خودتو شل نگه دار.
انگشتش رو درآورد و دوباره کرد تو. چند بار این کار رو کرد. سوراخم تازه به انگشتش عادت کرده بود که دوتا رو کرد تو… دوباره انقباض… دوباره سوزش… همون کار رو کرد. مرتب انگشتش رو به حالت دورانی توی سوراخم میچرخوند و با اون یکی دستش کونم رو میمالید. شاید ده، پونزده دقیقه ای شد که دو تا انگشتش توی سوراخم بود و مرتب بیرون میکشید، دوباره داخل میداد و میمالید که… اوه… این انگشت سوم بود!
+میخوای کل انگشتات رو بکنی توی سوراخ من؟
زانیار خندید: نکنه ترجیح میدی یهو سوراخت با کیرم آشنا بشه؟ (انگشتاش رو درآورد) هومن صداتو کنترل کن… وگرنه فاتحه جفتمون خوندس…
دوباره وازلین زد و انگشتاش رو کرد تو… به اندازه ای باز شده بودم که برام فقط یه سوزش داشت. چند دقیقه عقب و جلو کرد و بعدش سر کیرش رو روی سوراخم حس کردم. انقدری کون کرده بودم که بدونم این لحظه شاید دردناک ترین لحظه باشه و دقیقا هم درست فکر کرده بودم. تاسف نمیخورم… تاسف نمیخورم… تاسف مال وقتیه که به جای این اتاق و این تخت، دوباره روی تخت پرورشگاه بخوابم! هیچکس نه دلش برام میسوزه و نه نگران و منتظر برگشتنم به اونجاست… باید به هر قیمتی این موقعیت رو حفظ کنم… به هر قیمتی! به فرضم که به پرورشگاه برگشتم و یه ماه دیگه رفتم سربازی… باید با نقاشی خداحافظی کنم… اصلا بعد اومدن از سربازی چی میشه؟ کجا باید برم؟
آآخ… سرش اومد تو… با وجود اینکه زانیار خیلی سوراخم رو باز کرده بود ولی بازم درد داشت… بازتر شدم، انقباضم رو حس کردم… غیر ارادی بود… به سختی داد نزدم و فقط یه آخ خفه گفتم.
زانیار توم نگه داشته بود و روم دراز کشید و نذاشت تکون بخورم. نفس میزد:
زانیار: هیسسسس… هومن شل بگیر… اذیت میشی. شل بگیر، سوراخت آمادس، بذار بقیشو بدم تو. فکر کن داری دستشویی میکنی. شل بگیر.
خودمو تا جایی که میتونستم شل کردم. دستامو جلوی دهنم گذاشتم… آروم آروم داخل میداد و چندلحظه نگه میداشت و دوباره داخل میداد، نگه میداشت و دوباره… گرچه سوراخم رو حسابی آماده کرده بود و خیلی مراقب بود ولی بازم درد داشت… خیلیم درد داشت…
زانیار: تموم شد… (نفس نفس میزد) اینم… از… باز شدنِ…صفرت…
راستش نفسم درست بالا نمیومد… هم درد داشتم، هم وزن زانیار روم بود، هم صدام نباید درمیومد! کیر زانیار رو به خوبی توی خودم حس میکردم. هیچ لذتی نمیبردم. درد، حس غالبم بود، حس اضافه شدن یه چیزی به وجودم رو داشتم و فقط میخواستم زودتر تموم شه…
زانیار: هومن؟ خوبی؟
+خو…بم ولی در…د دارم…
زانیار: خودتو شل بگیر… الآن سوراخت عادت میکنه… کم کم میخوام تلمبه بزنم.
باشه… خبری از پرورشگاه دیگه نخواهد بود. من، هومن، برای این موقعیت میجنگم و راهم رو باز میکنم… سربازی؟ دوباره یه خوابگاه و برنامه ریزی برای اینکه در طول روز چیکار کنم؟؟ نه… 11 سال بس بود… الآن فقط باید عقب نشینی کنم… سان تسو میگفت تا میتونی دشمنت رو فریب بده و حمله کن… اگر فریب تاثیرگذار نبود عقب نشینی کن… بذار باراد فکر کنه تحقیرم کرده، مگه مهمه؟ مهم موندنه… مهم اون اعتباریه که گالری چهره نو داره… من نقاشم، و نقاشیام از باراد بهتره… من چیزی رو دارم که اون نداره: استعداد توی کاری که اون توش مطرحه!
زانیار یکم نگه داشت. بعدش گردنم رو مک زد و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کرد، تلمبه های کوتاه و یواش…
خیلی روی خودش کنترل داشت! با هر تلمبه بیشتر بیرون میکشید و داخل میداد… راستش دیگه درد زیادی نداشتم و کاملا قابل تحمل بود.
زانیار: خوبی؟
+خوب…م… ادامه بده.
تلمبه هاش یواش یواش تندتر شدن… دستاشو آورد زیر شونه هام و منو محکم به خودش فشار داد… نفس نفس زدنش… آه کشیدناش… و لیسیدن گردنم، حالمو عوض کرده بود ولی شهوت حس غالبم نبود چون واقعا درد داشتم… اما این زانیاره… پسری که نه تنها یه هفتس بدجور ازش خوشم اومده بود، بلکه الآن دیگه میدونم تقریبا باهام همدرده.
صدای تلمبه هاش رو کنترل میکرد و این برای من خیلی عجیب بود… به معنای واقعی کلمه و توی اون حال و هوای شهوت، به خودش مسلط بود. سوراخم دیگه درد نمیکرد فقط میسوخت. تلمبه هاش تندتر شد:
زانیار: دار…م میا…م…
+بر…یز توی من…
چندتا تلمبه محکم و آبش رو توی خودم حس کردم. وقتی ارضا شد چنان منو به خودش فشار داد که استخون ترقوم درد گرفت! نفسش خیلی گرم بود و گوشم رو نشونه گرفته بود. روی من شل شد و ولم کرد. وقتی ازم بیرون کشید درد جاشو به سوزش داد. یکم که نفس کشیدنش منظم شد:
زانیار: بتاب ارضات کنم. میتونی منو بکنی؟
+نه… نمیخوام.
از روم پایین اومد. با ناراحتی بهم نگاه کرد: چرا؟
+میخوام اولین بار وقتی بکنمت که توی شرایط نرمالی باشم. میدونم که ازت خوشم میاد… از همون شبی که دم اتاقم دیدمت، برای چند لحظه احساس کردم تمام این راه رو از اصفهان اومدم که تو رو ببینم. ازت خوشم اومد ولی نمیدونستم چجوری و کی باید این موضوع رو بیان کنم. تا اون شب توی استخر، نمیدونستم از پسرا خوشت میاد و در ضمن تو فقط مسخرم میکردی و بهم تیکه مینداختی. زانیار، من از 6 سالگیم توی پرورشگاه بودم. برخلاف حرف فرهود، من حروم زاده نیستم… تلخه ولی…خانوادم نخواستنم… با گالری چهره نو خواستم یه شروع داشته باشم. توی 6 سالگیم نمیدونستم و سردرگم بودم که باید چیکار کنم که منو نذارن پرورشگاه… نشد… وقتی گذاشتنم پرورشگاه برای 8 روز تب کردم و هذیون میگفتم. تو عالم بچگی فهمیده بودم که چه خبره. درد طرد شدگی مریضم کرده بود. حالا اینجام…هم برای نقاشی و هم برای اینکه… خب… از همون شبی که برای اولین بار توی استخر بوسیدمت … تا مدتها بعدش بازم دلم میخواست ببوسمت. یه روزی شا…ید… (حرفمو قطع کرد)
زانیار: اینکار رو نکن هومن… این حرفا رو بهم نزن… چرا نمیفهمی؟ من عاشق بارادم!
و باراد از من متنفره… تو تهش به کسی کمک کردی که عشقت ازش متنفره؟
زانیار: چون… من نخواستم… آسیب ببینی. چون به فرهود قول دادم روزی به کسی کمک میکنم.
+تو گفتی صدمه زدن به آدما رو بلدی. اون هم به لطف باراد! پس کسایی هستن که بهشون صدمه زدی. اگه عاشق بارادی پس چرا من باید با اونا فرق کنم؟
زانیار ازم روش رو برگردوند. کنارم دراز کشیده بود. توی تاریکی اتاق به بدنش نگاه کردم. روی فرمه… خیلیم خوش فرمه! خودم رو کشیدم روی زانیار و روش خوابیدم:
+چون دوستم داری!
منتظر جوابش نموندم و لباش رو توی لبام گرفتم.
زانیار: فردا شب خودتو با وازلین چرب کن چون بعید میدونم باراد چربت کنه. در ضمن باید بدونی که… خب…
+بگو.
زانیار: فردا منم باید جلوی باراد بکنمت.
سرم رو پایین انداختم. تصویر راهروها توی ذهنم بود… راستی چرا راهروهای پرورشگاه رو انقدر تنگ ساخته بودن؟
زانیار: ساعت چهاره. پاشو بخواب. منم برم توی اتاقم. امیدوارم اینو بدونی که اگه باراد از امشب خبردار بشه… (مکث کرد)… فقط خود خدا رحم کنه.
بهش نگاه کردم.
+هرگز زانیار. هرگز…
زانیار: یک چیز دیگه… بهم قول بده روزی از ته قلبت به کسی کمک کنی.
+قول میدم.
بغلش کردم. بعد از یه لب طولانی از اتاق بیرون رفت. در رو قفل کردم و دوش گرفتم. خوابم نمیبرد و سوراخم درد میکرد. طرفای ساعت7 بود که خوابیدم. خواب مادرم رو دیدم: هومن یادت نره دوستت دارم! چشمام رو باز کردم. اوه ساعت 12 ئه!
رفتم بیرون. هنوز سوراخم درد میکرد. گرسنم بود. سر یخچال، یه سیب برداشتم که صدای باراد از سمت چپم اومد:
باراد: به تصمیمت احترام میذارم. ساعت 10 تو استخر باش.
دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود. چقدر لبخندش رو مخه! جوابشو ندادم.
باراد: مگه کری؟ ترجیح میدی زنگ بزنم سیامک رو برگردونن؟
+متوجه شدم.
باراد: خوبه. اینجا معمولا ساعت 1 ناهار میرسه. خوب بخور جون داشته باشی ولی شام رو سبک بخور بالا نیاری! دستشویی هم حتما برو! (خندید و پشتش رو بهم کرد.)
+باراد؟
به سمتم برگشت.
+هیچ راهی برای اینکه کنار هم باشیم نه روبه روی هم، نیست؟
باراد با صدای بلندی خندید: آدمایی که لازم دارم کنارم هستن.
برگشتم توی اتاقم. نقاشی میخوام…نقاشی… توی ذهنم تصویر یه دستبند آهنی بود که یه سر دستبند به یه بوم نقاشی بود و یه سرش به یه دست… هر کدوم از انگشتا یکی از وسایل لازم نقاشی رو تصویر میکردن… انگشتای کشیده و متقارن زانیار توی ذهنم بود.
ساعت 9 دوش گرفتم. زیر دوش بهتر فکر میکردم. امشب رو رد میکنم و بعدش… باراد… من تازه اومدم! کجا برم؟ کجا رو دارم که برم؟ اصلا مگه اومدم که برم؟
طبق نصیحت زانیار، خودمو کلی با وازلین چرب کردم. ساعت 10 و ربع رفتم استخر. صدای قهقهه های فرهود کل استخر رو گرفته بود.
فرهود: سلام ژیگولی!
باراد: یه ربع دیر کردی.
فرهود: ولش کن باراد. از اون طرف یه ربع دیر میره!
باراد بلند شد رفت طرف فرهود و کلش رو گرفت و موهاشو به هم ریخت : حالا دیدی سر قولم موندم؟
فرهود سرشو تکون داد و خندید. زانیار لب استخر نشسته بود و نه میخندید و نه حرفی میزد. باراد به فرهود گفت: بگیم بهش؟ فرهود سرشو تکون داد و جفتشون رفتن طرف زانیار.
فرهود: زانی؟ یه هفتس این احمق چی بهت گفته انقدر ناراحتی؟
باراد: پاشو که افتتاحش رو گذاشتیم برا تو!
زانیار با بهت به سمت باراد برگشت: نه نه! فرهود؟
فرهود خندید: پاشو! پاشو فعلا دلم میخواد داد بشنوم بعدش خودم از خجالتش درمیام.
باراد زانیار رو بلند کرد: چیشده که انقدر ناراحتی؟ برو بزن پرپرش کن که خالی بشی!
صورت زانیار رو گرفت، لباشو بوسید و به سمتم هولش داد. رو به روی هم ایستادیم. ناخودآگاه به زانیار خندیدم. خوبه!
باراد: دربیار شورتت رو، اگه زانیار رو ناراحت کنی پوستت رو میکَنم. ساک بزن ببینیم چیکاره ای!
شورتم رو درآوردم. محکم باش هومن…
یادته مامان پگاه موقعی که برت گردوند پرورشگاه، مداد رنگیا رو از تو کیفت برداشت و گفت اینا مال بابا امیده؟ مداد رنگیامونو نداد… حالا امشب رو رد میکنیم و نقاشیایی میکشیم که تمام مداد رنگیای دنیا شرمندش بشن… ولی مهم اینه که دیگه هیچ وقت توی اون راهروها قدم نمیزنیم.
جلوی زانیار زانو زدم و براش ساک زدم. کیرش کم کم بیدار و تو دهنم بزرگ شد. نذاشت زیاد ساک بزنم. به سمتی که باراد و فرهود بودن نگاه نمیکردم.
زانیار: بتاب داگی شو.
داگی شدم که یه دفعه یکی محکم زد روی کونم. برگشتم دیدم باراده. ابروهاشو انداخت بالا:
باراد: جوون به این کوون!! تا سوراخت رو زانیار حال میاره برام ساک بزن. لباتو دور کیرم غنچه کن! همون لبایی که قراره باهاشون جمله “نمیخوام اینجا بمونم” رو بگی!
یهو زدم زیر خنده! قیافه باراد یه لحظه تعجب کرد و بعد یه کشیده محکم زد تو گوشم.
باراد: میخندی؟ الحق که فرهود خوب حدس زد… تو حرومزاده ای!
قبول من حرومزادم. تو که حلال زاده ای، اینی!
و دوباره زدم زیر خنده… به شدت عصبانی شد: زانیار زود باش… خندشو دیدیم. نوبت گریشه.
زانیار انگشتم کرد و بعد سر کیرشو گذاشت روی سوراخم و آروم داد تو…
باراد: زانیار؟ محکم… هول بده!
زانیار همچنان آروم کیرشو تا فرستاد تو… دردش واقعا قابل تحمل بود…به لطف اون همه وازلینی که قبل اومدنم به استخر، توی سوراخم کرده بودم. به لطف همین کیر، به لطف همین دیشب! زانیار پهلوهامو گرفت و شروع کرد تلمبه زدن… تمام انرژیم رو ذخیره کرده بودم که خودمو کنترل کنم و داد نزنم… میدونستم که میخوان داد بزنم تا دلشون خنک شه… نه. من دادهام رو توی 6 سالگی زدم! دیگه دادی ندارم بزنم. تازه! این زانیاره… زانیاری که دیگه مال خودمه…
باراد اومد سمت زانیار: کجایی زانی؟ بزن جرش بده! میخوای خودم برم تو کارش؟
زانیار: نه…الان میزنم… لعنتی خیلی تنگه…!
باراد و فرهود با هم داد زدن: جدی؟
باراد: خدایی به قیافتم نمیخورد کونی باشی… آخی… یکی دیگه هم داشتیم که به قیافش نمیخورد! بچه ها یاد علیرضا به خیر!
یهو زدن زیر خنده و زانیار تلمبه ها