راهروها (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

+هومن؟ عزیزم هومن؟؟

چه صدای آشنایی… دستی به صورتم خورد، انگار جریان برق از بدنم رد شد. چشمام رو باز کردم. زانیار… عزیزم… زانیار…
زانیار: منم! خوبی؟ اومدم ببینم حالت خوبه؟
دستمو گرفت، چقدر دستش گرم بود.
زانیار: بیا بیرون عزیزم… بیا بذار سوراختو ببینم… حتما زخم شدی، بیا، جعبه کمک های اولیه رو هم آوردم!
+زانیار دستمو ول کن، لباسات خیس میشه.
سرشو تکون داد: به جهنم. از وان بیا بیرون.

دستمو گرفت و از وان بیرون اومدم. سوراخم بدجور دل میزد… بدون توجه به خیس بودنم، بغلم کرد و به خودش فشار داد. خیلی ناراحت بود. دلم نمیخواست ناراحت باشه… خواستم حالش رو عوض کنم:
+زانیار یه خبر خیلی خیلی بد برات دارم… چیزی رو فهمیدم که ازش بی خبری…
زانیار: یا خدا… چیشده؟ (با استرس به صورتم زل زد) باراد فهمیده؟
+از اونم بدتر…
زانیاز: هومن نصفه عمرم کردی…
خندیدم: تخمات تقارن ندارن… وقتی داشتم برات ساک میزدم فهمیدم!
نفسش رو با صدا بیرون داد و خندید. خب! عملیات موفقیت آمیز بود، خندید!
زانیار: روی تخت دراز بکش و بالشتو بذار زیرت.

وقتی دستشو روی کونم گذاشت سوراخم تیر کشید. برام پماد زد.
زانیار: هومن، اینا آموکسیسیلین هستن، هر 6 ساعت یه بار باید یکیش رو بخوری، برای احتیاط که عفونت نکنی. فردا صبح زخمت رو با بتادین بشور و دوباره از این پماد بزن.

درست نمیفهمیدم چی میگه. سرم گیج میرفت و فقط دلم میخواست چشمام رو ببندم. چند لحظه گذشت که دیدم سرم رو گرفت:
زانیار: بیا… بیا عزیزم، اینو بخور.
آب قند بود. خوردم و چشمام رو بستم. سرگیجه داشتم. احساس کردم نفسش خیلی به صورتم نزدیکه… هُرم نفسش که به لبم خورد چشمام رو باز کردم، لبام رو بوسید، ناراحت بود، میدیدم که ناراحته ولی جون نداشتم که بخندونمش و از ناراحتی درش بیارم. به زحمت دستم رو بالا آوردم و صورتشو نوازش کردم.

صبح فرداش کلاس اعتصام پرور رو نرفتم. جلسه بعدش ازم در مورد سردردم پرسید، فهمیدم بهش گفتن چون سردرد داشتم کلاس نرفتم.
تا شب نقاشی با گالری فرانسوی هر روز فقط نقاشی بود و نقاشی… ایده ها میومدن، در طول روز بین یک تا سه تا ایده رو الگو میزدم. زانیار رو فقط توی کلاس اعتصام پرور میدم، با نگرانی نگام میکرد، سرمو تکون میدادم و بهش لبخند میزدم. سوراخم تا سه روز خونریزی داشت، آنتی بیوتیکی که زانیار برام گذاشته بود رو هر 6 ساعت میخوردم و سوراخم رو مرتب با بتادین میشستمش و پماد میزدم. خوشبختانه بعد از سه روز دیگه خبری از خونریزی نبود.
شب نقاشی رسید، توی یکی از اتاقای گالری، گریم و لباس و توصیه ها بود که به سمتمون سرازیر شد. برای چند دقیقه با هر سه تاشون توی اتاق تنها شدم.
باراد: امشب رو گند نزنی!
+برات خوشحالم باراد. پاقدمم برات خوب بوده.
باراد: چطور؟
+بعد این همه وقت یه نقاشی ازت دراومد!

عصبانی شد و خواست جوابمو بده که نگهبان اومد و به سمت اتاق نقاشی هدایت شدیم. جایی که برای من در نظر گرفته بودن کنار باراد بود. به طرز عجیبی آروم بودم. توی این شش روز، بیشتر و بیشتر روی هاشورها کار کرده بودم و قِلق جدیدی از نقاشی راهروها دستم اومده بود. نقاشیا که تموم شد، نگاه های تیم گالری فرانسوی به نقاشی من و باراد و زانیار دیدنی بود. ایده فرهود چنگی به دل نمیزد ولی تکنیکاش واقعا عالی بود. زانیار حسابی روی ایده ای که بهش داده بودم کار کرده بود و خدایی گل کاشته بود.

فردا عصرش، با یاوری تماس گرفتم.
+سلام آقای یاوری.
یاوری: سلام هومن جان… خوبی پسر نقاش ما؟
+ممنونم لطف دارین. براتون یه زحمتی داشتم. میشه یه بلیط برای امروز به سمت اصفهان برام بگیرین؟
یاوری تابلو هول کرد: چرا؟ بهت بد گذشته؟
+نه. ولی میخوام برگردم اصفهان.
یاوری: من تا یک ساعت دیگه گالری هستم. میتونی بیای گالری؟

رفتم گالری. تمام نقاشیایی هم که در طی این شش روز کشیده بودم رو به بهونه نشون دادن به اعتصام پرور و پرسیدن نظرش بردم. چشماش گرد شده بود! یاوری رسید. باهاش حرف زدم و گفتم نمیخوام به گالری ملحق بشم. در جواب اصرارش برای گفتن دلیل فقط گفتم: “نظراتم با باراد یکی نیست”
به محض گفتن این جمله یاوری و اعتصام پرور به هم نگاه کردن و سکوت شد.
اعتصام پرور: پسرم تو یک ماه دیگه هجده ساله میشی. باید از پرورشگاه بیرون بری.
+بله میخوام برم سربازی.
دوباره سکوت شد. یاوری در حالی که صداش رو به شدت معنادار و آروم کرده بود گفت:
یاوری: دیشب راحت روی صندلی ننشسته بودی. چیزی اذیتت کرده؟
سکوت کردم و بهش زل زدم. با همون لحن معنادار خودش جواب دادم.
+رگ سیاتیکم گرفته بود. حتما مال استرس بوده. کنار باراد نشستن، بایدم استرس داشته باشه.

برای چند دقیقه سکوت شد.
یاوری: میشه ازت خواهش کنم امشب رو استودیو بمونی و فردا صبح یک بار دیگه با من ملاقات داشته باشی و بعدش اگر همچنان روی نظرت برای برگشتن به اصفهان بودی، من برات بلیط بگیرم؟
+بله.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فردا صبحش خود یاوری اومد دنبالم و با هم رفتیم یه خونه ای که تقریبا به استودیو و گالری نزدیک بود.
توی آسانسور فهمیدم داریم میریم طبقه 16 و البته کلا 16 تا عدد روی دکمه ها بود. پس که اینطور… اینجا طبقه آخر یه برج 16 طبقس! وقتی وارد آپارتمان شدیم، دیدم مبله اس و تمیز! کاش وان داشته باشه! فقط خودم و یاوری بودیم.
یاوری: هومن لطفا بشین.

نشستم.
یاوری: هومن، من متاسفم. باید بیشتر حواسم بهت میبود.
+چطور مگه؟
یاوری: ببین، باراد خیلی دیرجوشه.
+باراد خیلیم پسر خوبیه. ما فقط اختلاف نظر داریم. همین.
سکوت کرد و لبخند معناداری زد و سرشو تکون داد: باشه… ببین من یه پیشنهادی دارم. نظرت چیه که برای 6 ماه اینجا بمونی؟ اینجا، استودیوی تو باشه، تو اینجا بمونی و از این به بعد کلاسای نقاشی با بچه ها به جای استودیوی باراد تو گالری برگزار بشه.
سکوت کردم و جوابی ندادم. ادامه داد:
یاوری: هومن… 6 ماه با ما بمون. یه فرصت دوباره به رابطه خودت با گالری چهره نو بده. توی این 6 ماه من همه هزینه هات رو تأمین میکنم. این هم کلید اینجاست.
سرم رو تکون دادم: ولی اینجوری یه مشکلی وجود داره… من اینجا تنها میمونم در حالی که فقط توی جاهای شلوغ میتونم ایده پردازی کنم. نگاه کردن به جمعیت، منو به ایده پردازی میندازه.
یاوری در حالی که بلند میشد: اونم حل میکنم.

یاوری رفت. به گشتن توی خونه افتادم… هیچ خبری از هیچ راهرویی نیست… پس اینجا بهشته چون راهرو نداره! سه تا اتاق خواب داشت و ای جاااااانم! تو حموم وان داریم، وان!
اتاق خواب یه تخت بزرگ داشت و یه پنجره بزرگ سرتاسری… توی سکوت خونه دوباره خوابم گرفت! روی تخت دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد. بین خواب و بیدار فقط فهمیدم یاوری بهم گفت که از این به بعد میتونم برم یه رستوران که راننده ای که برام میفرسته اونجا رو بلده.
شب همون روز، کسی در رو زد. فکر کردم یاوریه، رفتم در رو باز کردم. زانیار بود… بهم لبخند زد: باراد گفت وسایلت رو بیارم.
اومد داخل و در رو پشت سرش بستم. با اشاره به وسایل و چمدونم گفت:
زانیار: اینا رو کجـ…
اصلا نذاشتم حتی جملش رو تموم کنه. محکم لباش رو توی لبام گرفتم، باهام همراهی میکرد. لباشو ول کردم و نگام تو چشمای مشکیش قفل شد. بغلش کردم. دلم میخواست به خودم فشارش بدم، مثل همون شب تو حموم که اون منو تو بغلش فشار داد.
زانیار: هومن، خوبی؟ اصلا نشد باهات حرف بزنم.
+عوضش الآن اینجایی… خوبم… دلم برات تنگ شده بود.
دوباره بوسیدمش. صورتشو گرفته بودم و با تمام وجودم میبوسیدمش. بالاخره لباشو ول کردم و همونطور که تو چشماش نگاه میکردم، هر دوتامون با هم خندیدیم.
زانیار: چه خونه قشنگی داری.
+آره. خبری از راهرو نیست!
زانیار: راهرو؟ چرا؟
+راهروها منو یاد پرورشگاه میندازه. از راهروها خوشم نمیاد.
زانیار: آها… خب ولش کن. آآآم… باراد بهم گفته تا 11 باید استودیو باشم.
+که اینطور… خب پس 3 ساعتی پیش منی!
با لحن شیطونی خندید.
زانیار: خُب؟؟؟؟

دستشو گرفتم و بردمش توی اتاق تا وارد شد، سوت زد!
زانیار: چه اتاق قشنگی… چقدر بزرگه!
+مثل قلب تو!

از پشت تو بغلم گرفتمش… شروع به بوسیدنش کردم، گردنش، گوشش، موهاش… آروم میبوسیدمش و بوش میکردم. هیچ ممانعتی نمیکرد. همونطور که از پشت بغلش کرده بودم، همزمان با بوسیدن گردنش دکمه های پیراهنش رو باز کردم. چشماش رو بسته بود. کاملا اختیارش رو دست من داده بود. پیراهنش که حالا دکمه هاش باز بودن رو توی تنش رها کردم. سراغ بوسیدن فضای کوچیک پشت لاله گوشش رفتم و دستهام کمربند شلوار و بعد زیپش رو باز کرد.
همونطور که هنوز شلوار و پیراهنش، نیمه باز به تنش بودن، یکی از دستام روی قفسه سینه و شکمش حرکت کرد و اون یکی داخل شلوارش…
کیرش نیمه بیدار بود، آروم و یواش توی دستم میمالیدمش و همزمان با حرکت دستام، پشت گوشش رو لیس های آروم میکشیدم. چقدر بوی بدنش رو دوست دارم… دارم با یه نقاشی زنده، عشق بازی میکنم!
زانیار: بسـه… هومن… داری منو دیوونه میکنی…
تابوندمش و سینه به سینش شدم. آروم لباش رو توی لبام گرفتم و پیراهنش رو کامل درآوردم. دستش که به طرف پیراهنم اومد و خواست درش بیاره رو گرفتم و لباش رو ول کردم. توی صورتش نجوا کردم:
+خوش اومدی زانیار… نقاشی زنده ی متحرک من!
با صدای بلند خندید. با یه فشار کوچیک بهش فهموندم که روی تخت دراز بکشه. خودمم لباسام رو درآوردم و یه کاندوم از توی کشو برداشتم.
+پیش فرض آقای یاوری این بوده که برام کاندوم تو خونه بذاره!
خندید: خب، دستش درد نکنه!
+ولی ژل نداریم!
دوباره خندید: بیا عزیزم، بیا که نیازشم نداریم!
روش دراز کشیدم و لباش رو بوسیدم.
.
.
.
دیر کرده… همیشه زودتر میومد. یه کاپوچینو سفارش دادم. سرم تو آیپدم بود و داشتم روی ایده ای که از پیانوی خالیش گرفته بودم کار میکردم. سرم رو بالا آوردم تا یه نگاه دیگه به پیانو بندازم که… اینه هاش… براش دستمو بالا بردم… وویی… این چرا همچینه! رنگش پریده، دکمه های پیراهنشم جا به جا بسته! همیشه در جواب دست تکون دادنم سرشو با لبخند تکون میداد ولی الآن داره چشماش رو میماله و بهم نگاه میکنه! ها؟ انقدر بی مقدمه شروع کرد به زدن یکی از مورد علاقه ترین آهنگای من! نمیدونم اسم این آهنگ چیه ولی هرچی که هست خیلی قشنگه… چرا درست نمیشینه؟ هی داره به اطراف خم میشه، یهو از حال نره!
بلند شدم رفتم براش یه قهوه گرفتم. قطعه تموم شده بود، به سمتش رفتم که دیدم داره کِش میاد به سمت جایی که من نشسته بودم! داره دنبال من میگرده! دستمو روی شونش گذاشتم:
+حالت خوبه؟
یهو پرید بالا! چند لحظه به چشمام نگاه کرد و بعد چشماشو بست و پیشونیشو گرفت. بهش نزدیک شدم، اوه چه بو الکلی میده! ای جان! گوگولی مسته! دم گوشش گفتم:
+مستی؟
یهو دستاشو از روی صورتش برداشت و به چشمام نگاه کرد. وای خدای من… چشماشو نگا! یه رنگ خاصیه، یه کوچولو از سبز تیره تره… چه مژه های بلندی داره، یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد که من نمیفهمیدم. به لباش نگاه کردم که لبخونی کنم که گفت:
-آاااام…نه…من خوبم.
بلند شد ایستاد، تقریبا تا ابروهامه، به لبام زل زد و مدام پلک میزد.
+بیا… برات قهوه گرفتم. بخور بعد ادامه بده. راستی این که میزنی اسمش چیه؟
-سونات مهتاب بتهوون.
+خیلی زیباست.
-چشماتون زیبا میبینه… اصلا شما زیبایی.
به خدا مسته! الآن منظورش چی بود؟ بهم گفت بچه خوشگل؟ نه آخه به قیافش نمیاد انقدر بی ادب باشه…! خندم گرفت!
+میگم مطمئنی مست نیستی؟
-نه.
+نه؟
-بله.
+بله؟
-با منید؟!!
اصلا قاطی قاطیه! خندم گرفت و رفتم سر جام نشستم. دیدم که یه قلپ قهوه خورد و بقیشو گذاشت روی پیانو و دوباره شروع کرد به زدن اون قطعه ای که دیگه حالا میدونم اسمش”مهتاب” هست. تموم شد، نگام کرد، لایک دادم. واکنشی نشون نداد! دوباره همون رو زد! ای جان! دوباره تموم شد، نگام کرد، چشه؟ چرا اینجوریه؟ چرا دوید سمت توالت؟ مدیر داخلی رو صدا زدم، اونم تقریبا دوید!
-جانم آقا هومن؟
+برو ببین این پسره چشه. امشب رو بهش مرخصی بده. بگو بره خونه، حالش بده انگار.
-ولی الآن سر شبه… امشب شب شلوغ رستورانه، پیانو رو لازم داریم.
+که اینطور… باشه.

بلند شدم وسایلام رو جمع کردم که برم.
-آاا…آقا هومـ…ن… چیزه… چشم! الآن میرم سراغش.
+خوبه، شبت به خیر.

داشتم از در بیرون میرفتم که دیدم پسره گذاشته دنبال گارسون و داد میزنه: قهومو بده!!
این امشب کار دست خودش میده! معلومه که مسته! تلو تلو میخوره! دم رستوران منتظر راننده بودم که اومد بیرون. گوشیش رو درآورد، لیوان قهوش همچنان دستش بود! یهو عقب عقب اومد، نزدیک بود بخوره زمین که پریدم پشتش و محکم کمرشو گرفتم، لیوان قهوش از دستش افتاد! داد زد:

-قهووووووم!!
+به خدا یکی دیگه برات میگیرم! اول داشتی گارسون بیچاره رو میکشتی حالام منو!

تند تند پلک میزد. از کنار شقیقه هاش تا لاله گوشش عرق کرده بود، اصلا نمیتونست رو پاهاش بایسته، راننده رسید.
+داری از حال میری پسر! چرا انقدر عرق کردی؟
-ببخشید… سرم گیج میره… قهوم ریخت!

میخوای کجا بری؟ من میرسونمت. بیا سوار شو…
-نه زحمتتون میشه. قهوم چرا ریخت؟
+نمیشه! فقط اینکه اون لیوان یه بار مصرفه! میشه بندازیش دور؟
-نه هنوز تهش قهوه داره! بقیه قهوم ریخت!

گایید ما رو با این قهوش!
+پسرجون انقدر قهوه دوست داری؟ بده من این لیوانو!
لیوانو ازش گرفتم و هولش دادم سمت در عقب. نشستم کنارش.
+خونتون کجاست؟

شقیقه هاش رو گرفته بود و چیزای نامفهمومی زیر لبش زمزمه میکرد.
+پسر با توام! خونتون کجاست؟ آدرس خونتون بگو!
-اونجا برنمیگردم… اونا وحشین…
+یا خدا! پسرجون خوبی؟
-پیانوت کوک نیست!

اصلا دیگه جوابمو نداد، فقط چنگ انداخت لیوان قهوه رو از دستم کشید! به راننده گفتم بره سمت خونم. به هزار مصیبت، به کمک راننده بردمش تو آسانسور، همه جا به گند کشیده شد، چون اون لیوان قهوه کذایی رو تو مشتش گرفته بود و ول نمیکرد!
هی یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد. بردمش تو خونه و نشوندمش رو مبل. آروم زدم تو صورتش:
+پسرجون؟ خوبی؟
نخیر! فایده نداره! یه لیوان آب آوردم و یه کم از آب رو کف دستم ریختم و به صورتش مالیدم، یهو تکون خورد و به سرفه افتاد. آب رو کم کم به خوردش دادم. چشماش قرمز قرمز بود، به گریه افتاد:
-تو رو خدا منو اونجا نبر، خودتم نرو!
+کجا؟
-اونا وحشین… (با صدای بلند گریه میکرد) باشه؟ بگو اونجا نمیری! باشه؟ باشه؟

نمیدونستم چی میگه ولی میخواستم آرومش کنم: باشه… باشه قول میدم… اونجا نمیرم!

-تو چی؟ توام چشمامو دوست داری؟

یا خدا! من الآن با این چیکار کنم؟
+آره… آره. خیلی!
-خودمم دوست داری؟
+دارم، دارم!
یهو کلشو تابوند سمت راست و بالا آورد! حتی نمیتونستم کف زمین رو نگاه کنم! روی مبل ولش کردم، پنجره های سالن رو باز کردم و در حالی که سعی میکردم خودمم بالا نیارم، کف زمین رو تمیز کردم! اینم از شب ما!
زیر بغلشو گرفتم بلندش کردم ببرمش تو اتاق بخوابه که صورتمو گرفت:
-بگو دوستم داری!
+دارم! دارم به خدا…! فقط ولم کن!
-اسممو بگو!! تو رو خدا صدام بزن… صدام کن…

دوباره زد زیر گریه، یقمو گرفت و تو بغلم گریه میکرد. اصلا حالت طبیعی نداشت، میلرزید، نمیدونم چش بود ولی به شدت ترسیده بود و با صدای بلند گریه میکرد:
-قسم بخور که اونجا نمیری!
+آروم باش، نمیرم… به خدا اونجا نمیرم!
-اسممو صدا بزن، بگو… بگو دیگه!

آخه من اسمتو از کجا بدونم! ترسیدم بهش بگم اسمشو نمیدونم!

-بگو… تو رو خدا… تو رو جون هر کی دوست داری، اسممو صدا بزن!
+چجوری صدا بزنم؟ بگو دوست داری اسمتو چجوری صدا بزنم؟
-بلندِ بلند! بگو “علیرضا!!!” بلند بگو علیرضا!

پس اسمش علیرضاست…
+علیرضا؟ علیرضا جان؟ گریه نکن پسر خوب! آروم باش… یه نفس عمیق بکش. این لیوان قهوه بیصاحابم بده من عزیزم!

داد زد:
-نه!! قهومو بده!
+نفس عمیق بکش، این صاحاب مرده رو بده!
-چرا سر من داد میزنی؟!!
+من که داد نمیزنم! اینو بده عزیزم! بده علیرضا جان! این لیوان قهوت خونه رو به گند کشیده!
-دوباره بگو علیرضا!
+علیرضا…!! علیرضا…!!! یه نفس عمیق بکش!
کاش لال میشدم و بهش نمیگفتم نفس عمیق بکشه… چون یه نفس عمیق کشید و اینبار توی یقه ی من دربه در بالا آورد! خدایا چرا واقعا؟ چرا همه این بلاها باید سر من بیاد؟ چرا همه آدمایی که نیاز به کمک دارن رو سمت من میفرستی؟ چرا خدایا؟!!
انداختمش رو مبل و فقط لباسمامو درآوردم! وای مبل رو هم به گند کشید! دستشو گرفتم و بردمش تو توالت، دم توالت فرنگی نشوندمش و مدام شونه هاش رو ماساژ دادم، بالا آورد!!
خدایا شکرت!
صبر کن ببینم! آخه خدایا یعنی من انقدر بدبختم که به خاطر بالا آوردن یه نفر توی دستشویی خونم، اونم بعد اینکه یه بار کف خونم و یه بارم رو خودم بالا آورده و در حالی که دارم شونه هاش رو میمالم خوشحالم و تازه تو رو هم شکر میکنم؟
لباساشو تو همون دستشویی درآوردم و بردمش تو اتاق. روی تخت درازش کردم و کنارش نشستم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. چقدر همه جا تاریکه…
به سمت صورتش تابیدم، پس اسمش علیرضاست… با اینکه خونم رو به گند کشید و روی خودمم بالا آورد، بازم خوشحالم که الآن اینجاست.
همون شب اولی که رفتم رستوران، دیدمش. خیلی قشنگ پیانو میزد و به دفعات وقتی داشت بهم نگاه میکرد، نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرده بود. هیچ وقت نشده بود باهاش هم کلام بشم چون همیشه زودتر از اون، رستوران رو ترک میکردم و توی رستوران هم که خب همیشه مشغول پیانو زدن بود.
روی صورتش دست کشیدم. چقدر چهره معصومی داره. از اوناس که اصلا روت نمیشه اذیتش کنی! موهاش چقدر پرپشته! قفسه سینش آروم بالا پایین میشد. تنفسش منظم و خواب خواب بود! رد اشکاش از چشماش تا لبش روی صورتش مونده بود… سمت صورتش خم شدم. نفسش بوی الکل میداد. ناخواسته روی رد اشکاش دست کشیدم. نمیدونم چرا ولی… با اینکه خواب بود، بهش لبخند زدم. دست خودم نبود!

بخورمش؟ نگا قیافشو… با یه شورت سفید پاچه دار که یکی از پاچه هاش جمع شده بالا و چشمایی که یکیش بستس، یکیش باز داره بهم صبح به خیر میگه! بخورمش؟ خدایی بخورمش؟؟

+سلام و ظهر به خیر! میخوای خوشگلیاتو نشونم بدی که با شورت جلومی؟ برات لباس کنار تخت گذاشته بودما!
علیرضا: ببخشید لباسای خودم کو؟
+توی ماشین لباسشوییه! روشون بالا آوردی!
یهو انگار فهمید لخته، به خودش نگاه کرد و تو اتاق دوید! وقتی برگشت تیشرت و شلواری که براش گذاشته بودم رو پوشیده بود. براش گشاد بود!
علیرضا: ببخشید اینجاخونه شماست؟
+بله.
علیرضا: من چرا اینجام؟
+از خودت بپرس! من فکر میکردم خودم بد مستم! پسر چرا انقدر بالا میاوردی؟
سرشو پایین انداخت! بچه خجالت کشید!
+بیا بشین صبحونه که نه، ظهرونه بخور… تخم مرغ برات خوبه!

از حالت موهاش خندم گرفته بود! یه طرف موهاش به سمت بالا ایستاده بود و انگار همین الآن سشوار کرده بود، یه طرف دیگه ی موهاشم خوابیده بود کف سرش!
+فکر کنم خیلی قهوه دوست داری! میخوام بعدش برات درست کنم.
علیرضا: چرا؟

تازه میگه چرا! دیشب به خاطر یه لیوان یه بار مصرف قهوه داد میزد و روم بالا آورد، حالا میگه چرا!
+شما لباسامو درآوردین؟
-بله! با اون تگری هایی که تو زدی لباسای خودمم درآوردم!
+مَـ…ن؟ نکنه روی شما بالا…؟
-بله!
قاشقشو گذاشت تو بشقاب و سرش رو دوباره پایین انداخت، ابروهاشو تو هم کشیده بود و لبشو گاز گرفت!
علیرضا: من خیلی شرمندم…
+میتونی به جاش ظرفا رو بشوری!
علیرضا: چشم… (مکث) من خودمو بهتون معرفی نکردم. من علـ…
+تو علیرضایی!
علیرضا: من رو میشناسین؟

آخه چیکارت کنم! نگا قیافه رو! دیشب داشت التماس میکرد اسمشو بگم الآن میگه من رو میشناسین؟ بخورمش؟
+ولی من اسمتونو نمیدونم. اسمتون چیه؟
دستمو به سمتش دراز کردم:
+هومن.

در حالی که قاشقش دستش بود باهام دست داد! هول کرد اومد با اون یکی دستش قاشق رو دربیاره که قاشق تخم مرغیش مالید به دستم! به دستش تف زد و دستمو پاک کرد! دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم! زدم زیر خنده!
علیرضا: ببخشید به خدا…من… یه کم هول شدم!
+راحت باش صبحونت رو بخور!
صبحونشو که خورد نذاشت میز رو جمع کنم. خودش جمع کرد و ایستاد به شستن ظرفا.
+پسر خوب، ماشین ظرفشویی چیکارس؟
علیرضا به طرفم برگشت: خودتون گفتین ظرفا رو بشورم!
دیدم رنگش پریده و انگار هنوز لود نشده، تیشرت تقریبا براش گشاد بود و حالت خنده دار موهاش باعث شد دوباره بزنم زیر خنده. با تعجب بهم نگاه کرد:
-به خدا بلدم بشورم!
رفتم طرفش: باشه! نمیخواد بشوری! برو یه کم دراز بکش.

ازش اسکاچ رو گرفتم و هولش دادم سمت اتاق خواب.
+بیا… یه کم دراز بکش.
-آخه من باید برم دانشگاه.
+اولا که امروز پنجشنبس، دوما امروز شهادته و حتی رستوران هم نمیتونی بری! چون تو شهادت، قطعا پیانو تعطیله!
-تو رو خدا؟
+آره به خدا!
از در اتاق که رفت تو، نگاش تو آینه به خودش افتاد.
-وااااای… قیافمو نگا… عین مشنگا شدم!
+بیا دراز بکش. (هولش دادم رو تخت و دراز کشید) پسر حالت میزون نیست…
-بله، یه کم خوابم میاد… لباسامو میدین؟ یه اسنپ میگیرم رفع زحمت میکنم!
+زحمت نیستی. (تو دلم گفتم البته قطعا رحمت هم نیستی، چون فقط روم بالا میاری!)
-ببخشید خانوادتون نیستن؟
+نه من تنها زندگی میکنم.

کنارش رو تخت نشستم. خواست بلند شه که نذاشتم.
علیرضا: شما شغلتون چیه؟
+قاچاقچیم.

با صدای بلند داد زد: چی؟ و دوباره نیم خیز شد!
+قاچاقچی، عزیزم! قاچاقچی! قاچاقچی اعضای بدنم! ببینم کبدت که سالمه؟ با الکل نابودش نکرده باشی بازت کنیم ببینیم کبدت به درد خودت میخوره ها!

دیگه واقعا خیز گرفت، تو تخت نشست! دست انداختم بگیرمش، یکی زد تو سرم و بلند شد ایستاد و داد زد: من فکر کردم شما آدم حسابی!

اصلا نتونستم خندم رو کنترل کنم! تازه وقتی خندمو دید فهمید دارم سربه سرش میذارم! آروم اومد کنارم رو تخت نشست.
-ببخشید… من نمیخواستم بزنمتون! دفاع از خود بود!
+باشه… باشه… بیا دراز بکش، رنگت پریده!

دفاع از خود؟! انگار جنگه!
توی سالن بودم و داشتم روی ایده هام کار میکردم که از اتاقش صدای گریه اومد. رفتم طرف اتاق، صداش زدم، جواب نداد، در رو باز کردم، خواب بود، ولی گوشه تخت کز کرده بود و داشت توی خواب گریه میکرد… یهو پرت شدم به روزای پرورشگاه… از این موردها زیاد توی پرورشگاه دیده بودم، آخریشم سیامک بود.
سیامک خیلی توی خواب گریه میکرد، البته بعد از اینکه اومد توی اتاق من و پیش من میخوابید خیلی کمتر شده بود. یادمه روانشناس پرورشگاه منو صدا زد و در مورد شرایط سیامک باهام حرف زد و بعد فرستادش توی اتاقم… اینم یادمه که دکتر روانشناس پرورشگاه بهم گفت کسی که توی خواب گریه میکنه یعنی به شدت از موضوعی رنج میبره… حالا اینجا این پسر روی گوشه تخت کز کرده و خوابه و داره گریه میکنه… چرا داره گریه میکنه؟ چرا هی دیشب میگفت اونجا نرو… چه اتفاقی براش افتاده… رفتم طرفش و آروم صداش زدم:
+علیرضا؟ علیرضا جان؟ پسر خوب؟
جوابی نداد، هی زمزمه میکرد “آروم تر… تو رو خدا بسه”، دستم رو آروم روی موهاش کشیدم که یهو بلند شد نشست و تند تند نفس نفس میزد.
+علیرضا جان خوبی؟
داد زد: بهم دست نزن!
با بُهت و حیرت داشت بهم نگاه میکرد، انگار اصلا نمیدونست کجاست، چند لحظه گذشت و به خودش اومد: من… تو رو خدا… ببخشید…
متوجه شد داشته گریه میکرده و اشکاش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت…

دقیقا کاری رو کردم که در مورد سیامک هم میکردم و جواب داده بود. به سمتش روی تخت رفتم و آروم بغلش کردم. اول خودشو توی بغلم سفت گرفته بود و کم کم ریلکس شد:
+خواب بود… هرچی دیدی خواب بود. الآن بیداری و اینجایی. تموم شده… هرچی بوده تموم شده…
بغلم کرد. سعی میکرد گریه نکنه. هی آب دهنشو قورت میداد. باید بخندونمش:
+میدونی… تو نباید گریه کنی… چون اگر گریه کنی رگای چشمات ملتهب میشه و پیوند زدنش سخت! من برای چشمات پیش پرداخت گرفتم!
همونجوری توی بغلم زد زیر خنده! از بغلم جداش کردم:
+میخندی؟ زندگی خرج داره! بهشون گفتم یه جفت چشم دارم که مال یه پیانیسته که فقط باهاش به پیانو نگاه میکرده!
علیرضا خندید: ساعت چنده؟
+والا ساعت که چهاره، منم گشنمه، ناهار هم نخوردم! گرچه از غذای رستوران دیگه حالم به هم میخوره ولی گزینه دیگه ای نداریم، پاشو زنگ بزنم بیارن!
علیرضا: اگه از غذای رستوران بدتون میاد، میخواین من درست کنم؟
+مگه بلدی؟
ذوق کرد: بله!
+چی بلدی؟
علیرضا: ماکارونی! دوست دارین؟

از اسنپ مارکت هرچی میخواست رو سفارش دادم و آوردن… توی آشپزخونه ایستاد به خورد کردن قارچ و سرخ کردن گوشت و … .
بغضم گرفت… از 9 سالگی، از بعد از خونه مامان پگاه و بابا امید، دیگه بوی هیچ غذایی رو از آشپزخونه هیچ خونه ای حس نکرده بودم. شروع کردم با علیرضا حرف زدن، فهمیدم دانشجوئه و رشتش نوازندگی پیانوئه. براش چند تا جوک تعریف کردم و هی سر به سرش گذاشتم و خندیدیم.
علیرضا: حالا اگر دوست دخترتون بیاد، چجوری میخواین بهش ثابت کنین اینو یه دختر براتون نپخته؟

منو خر فرض کرد؟! میخواد ببینه دوست دختر دارم یا نه!!! بخورمش؟ آی خدا!!
+علیرضا جان؟
علیرضا: بله؟
+جوابت منفیه.
علیرضا: جواب چی؟
+اینکه دوست دختر دارم یا نه!

با صدای بلند زد زیر خنده! ماکارونی آماده شد و برام کشید، خداوکیلی چقدر آشپزیش خوبه!!!
+علیرضا من تنها زندگی میکنم و توی تهران هیچ دوستی ندارم. اگر دوست داشتی بازم بهم سر بزن چون من اغلب مواقع حوصلم سر میره!
علیرضا: شما که پی اس فایو دارین!
+من بلد نیستم باهاش بازی کنم.
علیرضا: جدی؟ من بلدم! قبل از ورشکستگی بابام پی اس 4 داشتم! میخواین یادتون بدم؟
+بابات ورشکست شده؟
برام از باباش گفت و فهمیدم از اون خرمایه ها بودن که با کله خوردن زمین! شماره همدیگه رو گرفتیم و قبل از خداحافظی باهاش دست دادم و برای چند لحظه توی چشماش نگاه کردم.
+چشمات خیلی قشنگن.
یهو ترسید و لبخندش محو شد! یه قدم به عقب برداشت و دستمو ول کرد و انگار در رفت!

خیلی سریع باهاش صمیمی شدم. جرقه صمیمیتمون از دو سه روز بعدش خورد که بهش پیام دادم و از ماکارونی ای که هنوز توی یخچال مونده بود و داشتم میخوردم براش عکس فرستادم. فردا ظهرش بهم پیام داد و گفت اگه دوست داشته باشم میتونه بیاد با هم ناهار درست کنیم! من خودشو جای ناهار بخورم؟
وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد!! چقدر شیک کرده بود، دستاش پر از پلاستیک بود.
+چرا انقدر چیز خریدی؟ زنگ میزدم میاوردن!
علیرضا: دوست داشتم دست خالی نباشم!
اومد داخل، یه نگاه به سرتا پای تیپش کردم! چقدر خوشگله! یه تیشرت سفید و روش یه پیراهن جین آستین دار پوشیده بود که آستیناش رو مثل خودم بالا زده، شلوارشم جین مشکیه، حتی یه خط هم روی کفشای سفیدش نیست!
علیرضا: میشه اینا رو تو یخچال بذارین؟
+بعدش چی کار کنم؟ نمیتونم بیکار باشم!

ناهار رو با هم درست کردیم. یاوری بهم گفته بود که نباید تا وقتی قرارداد نبستم، به کسی بگم که قراره عضو گالری چهره نو بشم. در جواب سوالاش گفتم فعلا شغلی ندارم و بیکارم. باور نکرد ولی دیگه هم نپرسید.

علیرضا: خب ببینین… شما باید اول یه حساب بسازین، اینجوری برای دانلود بازی ها یا پیدا کردن دوستاتون به مشکل برنمیخورین.
+من دوستی ندارم!
همونجور که سرش مشغول بود، بدون اینکه نگام کنه گفت: منو دارین!

دلم براش رفت! دیگه سوال نداره چون من قطعاً: میخورمش!
اون عصر تا شب به یاد دادن بازی به من گذشت. خیلی با حوصله توضیح میداد و آخر جملاتش مدام میپرسید: باشه؟
خوشم اومد! دنیا چه چیزایی داره!

از اون روز به بعد، تقریبا هر روز همدیگه رو میدیدیم. بعد رستوران قدم میزدیم و گاهی میرسوندمش خونشون، ورزشگاه میرفتیم و فوتبال میدیدیم، با هم میرفتیم بام تهران. از اون بالا که به تهران نگاه میکردم، گریم میگرفت… خدایا یعنی توی شهر به این بزرگی، باید تا آخر عمرم بدون اینکه کسی منتظرم باشه به خونه برگردم؟
یک ماهی از آشناییمون میگذشت. میدونستم از من خوشش میاد و خودمم همین حس رو داشتم ولی دوباره به سبک پرورشگاه دلم میخواست ببینم چیکار میکنه برای همین پیش قدم نمیشدم. اغلب، موقع راه رفتن دستم رو میگرفت یا میگفت پوست صورتت خشک شده و به صورتم کِرِم میزد و خلاصه با اینجور بهونه ها لمسم میکرد. از کاراش خندم میگرفت!
وقتی بهش گفتم چند روز دیگه یعنی آخر ماه تازه تولد 18 سالگیمه چشماش گرد شد!! باورش نمیشد از من بزرگتر باشه! البته حق داشت. از نظر جثه من ازش درشت تر بودم و چهرمم حداقل پنج، شش سال بیشتر نشون میداد. در مورد پرورشگاه هنوز چیزی بهش نگفته بودم. حداقل فعلا نمیخواستم بدونه. هنوز بعد از یه ماه باهام رسمی حرف میزد، فعلاش رو جمع می بست و بهم میگفت: آقا هومن!
یه روز که داشتیم با هم پی اس بازی میکردیم یهو بدون هیچ مقدمه ای و بدون اینکه نگام کنه گفت:
علیرضا: هنوزم دندوناتون درد میکنن؟
+آره، نمیتونم خیلی چیز سرد بخورم.
همونطور که حواسش به بازی بود: من در موردش سرچ کردم. این احتمالا حساسیت دندونیه، از دو تا دندونپزشک هم پرسیدم، هر دوتا یه مارک خمیردندون خاصی رو معرفی کردن و گفتن یه دوره با اون مسواک بزنین احتمالا بهتر میشه. براتون گرفتم، امشب امتحان کنین!

دسته بازی توی دستم سنگین شد… من فقط یک بار گذری در مورد دندون دردم حرف زده بودم… رفته سرچ کرده، نظر دندونپزشک پرسیده، خمیردندون خریده؟

علیرضا: پس چرا بازی نمیکنین؟؟(داد زد) آقا هومن؟
دسته بازی رو ول کردم، به طرفش خیز گرفتم و صورتشو به طرف خودم چرخوندم، کلمه ای که خواست به زبون بیاره رو نتونست بگه، چون لباش دیگه مال خودش نبود! هیچ واکنش خاصی مبنی بر پس کشیدن تو وجودش نبود، فقط خیلی تعجب کرده بود. کم کم باهام همراهی کرد و دستش رو دور کمرم انداخت. زبونشو مک میزدم، نرم و آروم میبوسیدمش، عزیزم… مهربونم… بالاخره لباش رو ول کردم. قرمز شده بود! خجالت کشیده بود!!!
+علیرضا؟
سرشو بالا نیاورد… جوابی نداد، دوباره صداش زدم: علیرضا جونم؟
سرشو بالا آورد و با خجالت لبشو گاز گرفت.
علیرضا: آقا هومـ…ن…
+وجدانی تو این شرایط بهم نگو آقا هومن!
با صدای بلند خندید! خجالت کشیده بود و نمیدونست چیکار کنه!
+از این به بعد فقط بهم بگو هومن. فعلات رو هم جمع نبند!
علیرضا: خب… بیاین بازیمونو ادامه بدیم!
+ممنون که گوش دادی!
.
.
.
شب تولدم بود. رستوران بودم، نیومد. پیانوش خالی بود…
بهش زنگ زدم که گوشیش خاموش بود و تا آخر شب هم خبری ازش نشد. نگران بودم. رفتم خونه و به زور خوابیدم. نصفه شب صدای آیفن اومد. دیدم خودشه، در رو زدم، اومد بالا:
+علی تو معلوم هست کجایی؟
بدون هیچ حرفی بغلم کرد. بدنش میلرزید و بغض کرده بود. از خودم جداش کردم و صورتش رو گرفتم:
+چیشده؟
سرشو تکون داد: نمیخوام حرف بزنم. فقط میشه امشب پیشت بخوابم؟
+کجا بودی؟ چرا امشب رستوران نیومدی؟ منتظرت بودم.

سریع سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد، محکم زد زیر گریه!
+چرا گریه میکنی علیرضا؟ چیشده؟ بگو درستش کنیم!

کنارم روی تخت دراز کشیده بود. توی نور خفه اتاق میدیدم که چشماش بازه و داره به سقف نگاه میکنه. به سمتش تابیدم و نیم خیز شدم. به صورتم نگاه کرد، چشمام رو بستم و گردنشو بوسیدم، دوباره و دوباره…
آروم دستم رو به سمت پیراهنش بردم و درش آوردم. حرفی نمیزد، به سقف نگاه میکرد. قفسه سینش رو بوسیدم و بوسیدن هام رو به سمت نافش بردم، روش خوابیدم و به طرف صورتش برگشتم، تا به چشماش نگاه کردم سمت دیگه ای رو نگاه کرد، اصلا مطمئن نبود، میفهمیدم. آروم صورتش رو به طرف خودم چرخوندم، پیشونیم رو به پیشونیش گذاشتم و با شست هام صورتش رو نوازش کردم. پیشونیم رو از صورتش جدا کردم، چشماش رو به سمتم چرخوند، یه غم خاص، یه معصومیت عجیبی توی صورتش داشت، چند لحظه توی چشماش نگاه کردم و لب بالاش رو بوسیدم. ملایم، بدون زبون بازی، بدون هیچ فشاری، فقط برای چند لحظه لب بالاش رو توی لبام گرفتم. چند تا بوس ریز زدم. نجوا کرد: هومن، من نمیخوام باهات سکس کنم.
+باهات سکس نمیکنم ولی میخوام بدنت رو ببینم و ببوسم. اجازه میدی؟
چند لحظه مکث کرد و بعد سرش رو تکون داد و دوباره به سمت دیگه ای نگاه کرد. دوباره لب بالاش رو بوسیدم. از روش بلند شدم و شلوار و شورتش رو درآوردم. یه کیر کاملا معمولی شیو شده، با یه رنگ تیره و نیمه بیدار، براش نوک کلاهکش رو لیس زدم که آهش بلند شد، چند تا لیس به کیرش زدم و همون طور که بین پاهاش بودم، یه کم بالا رفتم و پهلوهاشو گرفتم و نافش رو بوسیدم. تند تند نفس میکشید، انقباض بدنش کمتر شده بود، ولی نمیدونم چرا انقدر ترسیده بود. مدام با دستاش میخواست من رو بگیره، اما نمیگرفت، انگار خودشم بین خواستن و نخواستن گیر کرده بود. بالاخره دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و منو بالا کشید، شروع به بوسیدنم کرد، آروم میبوسید، زبونم رو ملایم و بدون هیچ عجله ای مک میزد. چشماش رو باز کرد، لبام رو ازش جدا کردم:
+بوی توت فرنگی میدی!
خندید: شامپو بدنم تموم شده بود از مال ساغر استفاده کردم! نمیدونستم امشب قراره اینجوری بشه.
+ببینم تو از من ترسیدی؟ چرا انقدر خودتو سفت گرفتی؟
علیرضا: نه نه… فقط میترسم زیر قولت بزنی… من دلیل دارم که سکس نمیخوام.
+دلیلت چیه؟
مکث کرد: من… فقط… خب… آمادگیشو ندارم…
+به هیچ وجه زیر قولم نمیزنم. از بوسیدن و نوازش کردنت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی لذت میبرم ولی اگر تو لذتی نمیبری لباساتو بپوش.
علیرضا: البته که میبرم. حتی بغل کردنت رویای من بود.
دوباره بوسیدمش و رفتم پایین. کیرشو براش ساک میزدم، صدای آه هاش دراومده بود، دیگه منقبض نبود، خودشو به من سپرده بود. انگار داشتم توت فرنگی میخوردم! بوی توت فرنگی شدیدی میداد! تخماش رو لیسیدم و پاهاش رو بالا دادم سوراخش رو بلیسم، وایستا… این جای بخیه اس؟ روش رو یه زبون کوتاه کشیدم که یه دفعه پرید و خودشو بالا کشید. زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و با خجالت بهم نگاه انداخت.
+علیرضا؟ چیشده عزیزم؟ اون جای بخیه بود؟
خواست از روی تخت بلند شه که دستشو گرفتم و نگهش داشتم:
+علیرضا منو دوست داری؟ اگه داری نرو! بهم بگو چیشده عزیزم؟
گریش گرفت: به خدا مجبور بودم… اگه بگم دیگه نمیبینمت… از دستت میدم. ولم میکنی… میدونم.
+هر کسی تو زندگیش رازهایی داره. منم دارم. میخوای بگم؟

جوابی نداد.
+من پرورشگاهیم و این خونه هم از طرف یکی از حامی های پرورشگاه برام گرفته شده؟ منم به تو اینو نگفتم چون فکر میکردم از دستت میدم.

با بهت و حیرت بهم نگاه کرد، باورش نمیشد.
+حالا تو منو به خاطر این موضوع ول میکنی؟
داد زد: به هیچ وجه… هومن من خیلی دوستت دارم!
+منم دوستت دارم! حالا اگر میخوای برام بگو چیشده… اگرم نمیخوای مجبور نیستی! ولی نمیذارم از پیشم بری! باشه؟
کشیدمش تو بغلم. یعنی چه اتفاقی براش افتاده که اینجوری شده… چرا پایین سوراخش بخیه خورده؟ کی تونسته سرش این بلا رو بیاره؟
علیرضا: خودمم خسته شدم. استرس این که تو این موضوع رو بفهمی و منو ول کنی یک ماهه پدرم رو درآورده… برات میگم، ولی باهام بازی نکن، بهم ترحم نکن… اگه میخوای بری بگو و برو. قول بده!
+باشه عزیزم. قول میدم!
خندید: فردا تولدته… نمیخوام امشب برات بگم. میشه دو سه روز دیگه برات تعریف کنم؟ قول میدم!
+میدونی که اصلا مجبور نیستی؟
علیرضا: به خدا خودم میخوام که بگم. خسته شدم از بس در مورد واکنش تو پیش خودم خیال پردازی کردم… ولی میخوام تو تولدت بغلت کنم، میخوام روز تولدت کنارت باشم.
+باشه عزیزم.

بهش نگاه کردم، باید بخندونمش!
+کادو برام چی گرفتی؟
علیرضا: دوست داری چی باشه؟
+کلیه هات. آی پول تو فروش کلیه اس!
خندید: یه دقه جدی باش خب!
+باشه، دلم ماکارونی میخواد! از همون ماکارونی هایی که روز اول برام پختی!
علیرضا: پس تولدت مبارک!
توی بغلم گرفتمش و محکم فشارش دادم.
علیرضا: دلم مشروب میخواد.
+نه تو رو خدا! دوباره رو من بالا میاری!
خندید: تو رو خدا هومن! فردا تولدته، فقط دو تا پیک، یکی به سلامتی تو، یکی به سلامتی رابطمون!
+سومی رو هم به سلامتی تو!
علیرضا: آخ جون شد سه تا!
+دیگه جهنم و ضرر… سومی رو هم به سلامتی کبد تو میزنیم که ایشالا من سالم بفروشمش!

صبح با صدای زنگ در واحد بیدار شدم. علیرضا تو بغلم خواب بود، آروم دستمو از زیر گردنش درآوردم، پتو رو روی بدن لخت سفیدش کشیدم، و رفتم بیرون و در اتاق رو بستم.
در واحد رو که باز کردم ماتم برد. هر سه تاشون پشت در بودن… باراد بهم لبخند زد: مهمون نمیخوای؟
+خواهش میکنم خوش اومدین بچه ها.
به ساعت سالن نگاه کردم. هشت و نیم بود. حس بدی داشتم. اینا اینجا چه غلطی میکنن؟ چرا کله صبحی و بی خبر اینجان؟ روی مبل نشستن.

باراد: خواب بودی؟
+آره. اگه میدونستم میاین زودتر بیدار میشدم.
باراد: میخوام باهات حرف بزنم هومن. موضوع مهمیه.
+یه چایی بذارم؟
زانیار بلند شد: من میذارم.
باراد: بشین هومن.
روی مبل روبه روییش نشستم.
باراد: من متاسفم که همه چیز اینجوری پیش رفت. من قضاوت درستی در مورد تو نکردم. نمیدونم دیره یا نه ولی، باید بگم که اشتباه کردم.
+اینا چیه که میگی؟ نمیفهمم. (تازه نمیدونه دیره یا نه!!)
باراد: هومن، مدتها بود که من نمیتونستم ایده پردازی کنم. از هیچ چیز ایده نمیگرفتم. همزمان با اومدن تو یه اتفاقی افتاد که گرچه ارتباطی به اومدن تو نداره ولی منو به ایده پردازی انداخت. نمیدونم چجوری ولی موتور ایده پردازی منو روشن کرد. از فردایی که تو از استودیو رفتی من متوجه این موضوع شدم و تمام این ماه رو صرف این کردم که مطمئن بشم درست فهمیدم یا نه… قسم میخورم که اگر زودتر فهمیده بودم هرگز رابطم رو با تو به اون سمتی که رفت، نمیبردم. نمیدونم که الآن دیگه میتونم با تو رفاقتی داشته باشم یا نه، اون دیگه به تو بستگی داره ولی اگر دست رفاقت من رو بگیری، بهت قول میدم نه من و نه هیچکس دیگه ای تو رو اذیت نخواهد کرد.

سکوت شد. این چی میگه خدایا؟ فیلم جدیدشه؟ بهش اعتماد ندارم…
+من الآن نمیدونم چی بگم. شنیدن این حرفا از تو، اونم صبح به این زودی، یه خرده برام سنگینه!
فرهود: تولدته. خواستیم اولین نفریایی باشیم که تبریک میگیم.
+ممنونم. اولین تبریک رو دیشب، نصفه شب گرفتم! دیر اومدین!

باراد بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد.
باراد: میخوام با هم دوست باشیم. دست دوستی من رو بگیر و بذار رفاقتمونو با هم شروع کنیم.

به دست باراد که به سمتم دراز کرده بود نگاه کردم و ایستادم. نمیتونم بهش اعتماد کنم ولی… نباید دستشو پس بزنم، زمان لازمه تا حُسن نیتش بهم ثابت شه. به سمتش رفتم و خواستم باهاش دست بدم، لبخند زد و پرسید:
باراد: کی اولین نفر بهت تبریک گفت؟
دست باراد رو توی دستم گرفتم و باهاش دست دادم. تا اومدم جوابش رو بدم، در اتاق باز شد و علیرضا با شورت اومد بیرون، داشت چشماش رو میمالید و بدون اینکه به من نگاه کنه با صدای بلند گفت: عزیزم هومن؟ کجایی؟
یا خدا این دوباره رو مشروب خوابید!
صورتم به طرف باراد برگشت، دستمو که تو دستش گرفته بود رها کرد، به سمت علیرضا برگشت و با چشمای گرد شده و دهن نیمه باز بهش زل زد.

صدا زد: علیرضا…؟

ادامه…

نوشته: رهیال

دکمه بازگشت به بالا