رفتگر(۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم، تقریبا بیشتر وقتم رو به لباس پوشیدن و آرایش کردن گذروندم و حدود ساعت شیش بود که ایفون زنگ خورد.
+بله؟
-خانم من هستم.
+صبر کنید میام پایین.
-چشم.
ایفون رو گذاشتم و رفتم سمت اتاق خوابم، برای بار اخر آرایشم رو چک کردم و در نهایت هم کمی عطر به لباسم زدم و رفتم سمت در و از کمدِ پشت در ورودی یه جفت کفشی که کمی پاشنه داشت برداشتم و رفتم پایین.
دَم در برای چند ثانیه باهاش چشم تو چشم شدم، تیپش تغیر کرده بود، یه تیشرت ساده مشکی و یه شلوار جین آبی. لباس های گرون قیمتی نداشت اما تمیز و مرتب بود.
دستم رو به سمتش دراز کردم بهش سلام کردم.
با چند ثانیه مکث دستم رو گرفت: سلام خانم.
+بهتری؟
-بله…کاملا خوبم.
اقای مطهری-راننده شرکت- چند دقیقه بعد رسید و ما توی این چند دقیقه کلامی صحبت نکردیم.
حدودا چهل دقیقه بعد رسیدیم به شرکت، از همون لحظه ای که وارد پارکینگ ساختمون شدیم، تعجب از چشم هاش میبارید اما این تعجب وقتی بیشتر شد که میز کار من رو توی دفترم دید!
-چقدر میزتون شلوغه!
تعارفش کردم که بشینه و خودم هم روبروش نشستم.
+فکر نکنید من آدم شلخته ای هستما! اوضاع شرکت اصلا خوب نیست.
برای چند ثانیه سکوت مطلق برقرار شد.
-بابت دیشب متاسفم…
+اصلا همچین حرفی رو نزنید…مقصر خود من بودم!
برای بار دوم سکوتِ کشنده ای برقرار شد، تا اینکه با صدایی که بوی عدم اطمینان میداد، سکوت رو شکست.
-شـُـ …شما گفتید که من میتونم اینجا کار کنم! درسته؟
+بله…بله…همون طور که گفتم، اوضاعِ شرکت ما به شدت بهم ریخته هست.
میبینید که روی میز من چه خبره، به همین خاطر به یه نیروی کمکی احتیاج دارم که به تخصص خاصی هم نیاز نداره.
-چه جور نیروی کمکی ای؟
+دسته بندی کردن پرونده ها، ارسالات، کار های ساده بانکی و اداراتی…
-به نظرتون من از پسش بر میام؟
+راستش…نمیدونم چرا…اما فکر میکنم که باید همه این کار ها رو به تو بسپارم! بهت اطمینان دارم و شاید این اطمینان هیچ دلیلِ خاصی هم نداشته باشه.
+راستی من اسم شما رو نپرسیدم!
-امید…امیدِ مرادی.
+خوشبختم، من هم پناه هستم، پناهِ صفاریان.
-خوشبختم.
بی اختیار غرق تماشای چشم هاش شدم تا اینکه صدای در باعث شد به خودم بیام.
+بفرمایید.
در با شدت باز شد. شادی بود -منشی شرکت- و داشت نفس، نفس میزد و سعی میکرد صحبت کنه و بین جمله هاش نفس عمیق میکشید: خانم…از سر پروژه شهرک بهار تماس گرفتن… مثل اینکه یه کارگر آسیب دیده.
+چرا داری اینا رو به من میگی؟ مگه اقای صافریـ…
حرفم رو خوردم! برای یک لحظه دیشب رو فراموش کرده بودم و فکر میکردم امیرعلی طبق معمول باید تو شرکت باشه!
حتی فکر کردن به اتفاق های شب گذشته دیوانه ام میکرد…سعی کردم خودم رو آروم کنم و همون طور که از جام بلند میشدم رو به شادی کردم و بهش گفتم: شادی جان به اقای مطهری بگو ماشین رو حاضر کنه تا من بیام پایین.
شادی: چشم.
با رفتن شادی، امید هم از سرجاش بلند شد: من هم بیام؟
+نه! شما بمونید همین جا و از شادی بخواین که ببرتون پیش معاون شرکت، من به ایشون وظایف شما رو گفتم و قراره شما رو با کارتون آشنا کنن.
-اما…
+من واقعا عجله دارم و باید برم، فعلا.
-خداحافظ.
این رو گفتم و با عجله از دفتر خارج شدم.
امیر علی:
تو آینه به خودم نگاه میکردم، سرم رو بسته بودن و از شدت درد زخمم نمیتونستم بهش دست بزنم. باورم نمیشد که یه رفتگر لعنتی تمام نقشه هام رو خراب کرده.
آخرین سیگارم رو هم از پاکت کشیدم بیرون و درست لحظه ای که روشن شد تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن.
سیگار رو از روی لبم برداشتم و تلفن رو جواب دادم.
-چیه مطهری؟
+اقا، گفته بودید هر وقت خانم خواست جایی بره به شما بگم، داره میره سر ساختمون.
-هه؟ سر ساختمون؟ اون دختریه تیتیش مامانی؟ اون کارش به جایی رسیده که میره سر ساختمون؟
جوابی نداد و با کمی مکث ازش پرسیدم: کدوم ساختمون میره مطهری؟
+یکی از ساختمون های شهرک بهار.
-همون که سمت پردیسه؟
+بله آقا.
فکری به سرم زد و دوباره نقشه ای توی سرم چیدم.
+ببین مطهری خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.
این رو بهش گفتم و شروع کردم به توضیح دادن چیزی که توی سرم بود…
پناه:
جاده به شدت برام ناآشنا بود، عادت نداشتم که سر ساختمون برم، به قول امیرعلی کارهای مردونه شرکت با اون بود. اما الان اوضاع فرق میکرد، نه تنها امیرعلی شرکت رو ترک کرده بود بلکه بیشتر نیروهای دیگه هم اینکار رو کرده بودن. کلی پروژه داشتیم که به خاطر مشکلات مالی خوابیده بودن و شهرک بهار آخرین امیدِ ما بود…
تو همین فکر ها بودم که ماشین متوقف شد.
از اینه نگاهی به مطهری انداختم: چرا وایسادی؟
جوابی نداد و فقط به روبرو خیره شده بود.
در عرض یه ثانیه احساس کردم که در ماشین باز شد و یه چیزی کشیده شد روی سرم.
با شدت هلم داد به سمت داخل ماشین و در رو بست.
بی اختیار شروع کردم به جیغ داد کردن و دست و پا زدن.
-حرکت کن.
ماشن بلافاصله شروع کرد به حرکت کردن.
با شنیدن این دو کلمه تمام بدنم شل شد! باز هم امیرعلی؟
دستش رو روی گردنم گذاشت و چسبودنم به کفِ صندلی ماشین: چطوری عشقم؟ چی فکر کردی ها؟ حالا هم سوپرمن عزیزت میتونه باز بیاد کمکت؟ ها؟ چی فکر کردی با خودت جنده عوضی؟ من رو با یه سوپور عوض کردی اره؟
+خفه شو احمق.
جسم نوک تیزی رو روی گلوم حس کردم: زر بزنی همینجا میکشمت!
شروع کردم با بغض بهش التماس کردن: امیرعلی…خواهش میکنم…بزار برم…لطفا!
با لحن تمسخر امیزی جواب داد: بزارم بری؟ نه دختر عمو جون، عمرااا!!
بعد هم ادامه داد: بهت گفتم زر نزن، فهمیدی؟
از اونجا تا لحظه ای که ماشین ایستاد و مثل گوسفند گردنم رو گرفتن و بردنم به جایی که نمیشناختم، هیچ حرفی نزدم. حتی جرات گریه هم نداشتم! فقط با تمام وجود میلرزیدم…
نمیدونم دقیقا چقدر طول کشید اما حدود نیم ساعت بعد
ماشین متوقف شد، نمیدونستم کجاییم چون یه چیزی شبیه گونی روی صورتم کشیده شده بود تا اینکه بعد از سفت بستن دستام به یه میله گونی رو از سرم کشیدن.
شبیه یه گاراژ بود، یه گاراژ قدیمی. امیرعلی روبروم روی یه صندلی چوبی نشسته بود و نگاهم میکرد.
-سلام عشقم.
با خشم نگاه مطهری کردم که تازه بستن دست هام رو تموم کرده بود: پس دست تو هم با این عوضی تو یه کاسه است اره؟ چطور میتونی اینکار رو کنی؟ ها؟ کم بابام بهت خوبی کرد عوضـــ.
با کشیده امیرعلی ساکت شدم، حتی نفهمیدم کی از سر جاش بلند شده بود.
انگشت اشارش رو گرفت سمتم : بین هرزه خانم، انقدر بابام، بابام نکن! اون گور بگوریــ.
صداش رو با تف کردن تو صورتش خفه کردم.
نزاشت لب باز کنم و دوباره کوبید تو صورتم، راه گرفتن خون از دماغم رو حس میکردم. دستش رو زیر جونم گذاشت و صورتم رو هل داد به سمت بالا.
-ببین جوجه، خودت خواستی!
با دست به مطهری اشاره کرد: طناب رو دور بدنش و پاهاش هم بپیچون.
مطهری هم بی درنگ دستورش رو اجرا کرد و بعد راهش رو کشید و رفت بیرون.
+تو چت شده امیرعلی؟
-هه؟ چم شده؟ اون زمانی که توی احمق توی ناز و نعمت زندگی میکردی من و خانوادم نون نداشتیم بخوریم. اون پدرت عوضیت یه بار به ما کمک نکرد. وقتی برادرش رفت سینه قبرستون براش مهم نبود، اما با همه اینها از زمانی که یادمه تو تنها دختری بودی که من میخواستم، با اون همه تحقیری که از طرف پدرت شدم، بازم میخواستمت، من احمق میومدم شرکت بابای احمق تو رو طی میکشیدم تا فقط بتونم تو رو ببینم. یادت رفته؟ حالا میپرسی چم شده؟ هااا؟ من همه اینکار هارو برای تو کردم و تو سه ساله که خودت رو از من دوری میکنی.
+امیرعلی، من…من…
-تو چی؟ تو یه جنده خیابونی بیشتر نیستی! تو یه احمقی که لیاقت عشق من رو نداره.
خودش رو بهم نزدیک کرد و چسبید بهم دست هاش رو برد پشت بدنم و دست کشید روی کونم و با هر دو دستش همزمان بهش ضربه زد.
-اخ که چقدر دلم برای این کونِ نرمت تنگ شده بود دختر عمو.
وحشیانه لب هاش رو گذاشت روی لب هام و لب پایینیم. رو کشید توی دهنش و با دندون هاش نگهش داشت و شروع کرد فشار دادنش، درد داشت اما در مقابل ضربه روحی ای که اون داشت بهم میزد هیچ بود! کوچیک ترین تکونی نمیتونستم بخورم و کاملا تحت کنترلش بودم، فقط راه افتادن خون از دهنم بود که باعث شد بره عقب!
نگاهی بهم کرد و گفت: الان تو کنترل منی دختر کوچولو، زیاد تقلا نکن. بعد سه سال میتونم دوباره مثل یه عروسک ازت استفاده کنم.
دست هاش رو انداخت دو طرف مانتوم و شروع کرد به جر دادنش، فقط میتونستم التماس کنم و جیغ بکشم و گریه کنم. اولین پارچه ای که توی دستش اومد رو گوله کرد و گذاشت توی دهنم و صدام رو خفه کرد.
-خُب بزار ببینم ممه هات چقدر رشد کرده خانمِ صفاریان!
تاپ نازکی که زیر مانتوم پوشیده بودم رو هم جر داد و دست هاش رو گرفت به سینه هام…
-اوووف خدااا مثل همیشه، ناز و سفید و گرد.
یکم زانو هاش رو خم کرد و سرش رو بین دو تا سینم گذاشت و شروع کرد به بو کردنشون و بعد خودش رو ازم جدا کرد: بزار ببینم اون پایین چی داری، پناه جووون.
دکمه شلوارم رو باز کرد زیپش رو پایین کشید و دستش رو سُر داد داخل شلوارم: اینکه خشکه خشکه! اخیی میخوای بگی تحریک نشدی؟ اره؟ تو که سکس وحشی دوست داشتی!
فقط میتونستم با نفرت نگاهش کنم، چطور این آدم میتونست انقدر پست شده باشه! اما خُب چند ثانیه بعد فهمیدم از این هم میتونه پست تر باشه.
فریاد کیشد: مطهررری؟
مطهری هم خیلی سریع خودش رو رسوند به داخل گاراژ.
+جانم آقا؟
-امانتی ای که گفته بودم رو اوردی؟
+بــَ…بله…بله اوردم.
-خوبه بیا اینجا مراقب دختر کوچولوم باش و سویچ رو بده به من.
+چشم آقا.
مطهری بی درنگ سویچ رو داد دست امیرعلی و خودش ایستاد کنار من، به محض اینکه امیرعلی از گاراژ خارج شد دهنش رو نزدیک گوش من کرد: خانم به خدا من نمیخواستم این کار ها رو کنم، خانم مَـــ…
با اشاره بهش فهموندم که پارچه رو از دهنم بکشه بیرون.
و با صدای آرومی بهش گفتم: نمیخوام توجیهت رو بشنوم. زنگ بزن به پلیس.
+نه…نه…پلیس بیاد من بدبخت میشم، بیچاره میشم…خانم یه کار دیگه ازم بخواین.
نگاهش کردم، با وقاحت زل زده بود به سینه هام! ولی اونقدر ها هم برام مهم نبود: ببین مطهری زنگ بزن شرکت، برای شادی توضیح بده چی شده! باشــ…
با شنیدن صدای پای امیرعلی که سوت زنان نزدیک میشد پارچه رو کرد تو دهنم و با چهره نگرانی سر تکون داد.
-بدو برو بیرون پسر خوب، من و عشقم میخوایم مهمونی بگیریم.
+چشم آقا.
امیرعلی اومد داخل و منتظر موند تا مطهری خارج بشه.
-خُب پناه جون، چه خبرا؟
-میدونی چی اوردم با خودم؟
خب از اونجایی که نمیتونی حرف بزنی خودم میگم، وسایل خوش گذرونی! یکم بازی کنیم با هم؟ مثلا مشروب بخوریم…مواد بزنیم…با هم BDSM رو تجربه کنیم!
هوم؟ نظرت چیه؟
چند تا ساک بزرگ دستش بود، یکیش رو گذاشت زمین و یه شیشه بزرگِ مشروب کشید بیرون و درش رو باز کزد: بیا دختر عمو جونم.
اول خودش شروع کرد از شیشه خوردن و بعد اومد سمت من پارچه رو از دهنم کشید بیرون و شیشه رو اورد سمت دهنم: بگو عاااا، بگو عمو ببینه.
لب هام رو سفت نگه داشتم، نمیخواستم بهش ببازم…
محکم مشت زد توی شکمم و تا دهنم رو بی اختیار باز کردم که داد بزنم شیشه رو کرد تو دهنم.
-قورت بده، جنده، تا من میگم باید بخوری.
دست دیگش رو گذاشت روی گردنم. اگر نخوری خفت میکنم. بعد از اینکه به زور چند تا قلب خوردم، بالاخره دست برداشت و رفت عقب، حس خفگی داشتم و فقط داشتم نفس نفس میزدم…
شیشه مشروب رو کوبید زمین و اومد سمتم خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد مک زدن لب هام و بعد از حدود یک دقیقه رفت عقب و پشتش رو کرد بهم و رفت سراغ ساک هاش.
+حالم ازت بهم میخوره.
-منم همین حس رو نسبت بهت دارم.
از ساکش چند تا گیره کشید بیرون و اومد سمتم: چون ازت متنفرم درد کشیدنت بهم حال میده!
دست انداخت به سوتینم و پارش کرد و دو تا گیره زد به نوک سینه هام و با دست هاش شروع کرد ماساژ دادن سینه هام.
واقعا درد داشت و از شدت این درد سرم رو میکوبیدم به میله پشت سرم…
-درد میکشی عشقم؟؟
ولی به من حال میده، دلم میخواد یه حالی هم به کُست بدم، ولی معلوم نیست تو این سه سال چند نفر کردن توش! حتی راضی شدی به یه رفتگر بدی!
+خفه شوووو، اون ارزشش از تو خییییلی بیشتره.
کوبید توی صورتم، جریان گرفتن دوباره خون رو حس میکردم.
انگشتش رو اورد بالا و گفت: قانون اول، هیچ کس از من ارزشمند تر نیست.
دفعه دوم از طرف مخالف کوبید توی صورتم: قانون دوم، سر من داد نزن.
کمی رفت عقب و اینبار با لگد کوبید توی شکمم: قانون سوم، از آخرین ساعت های زندگیت لذت ببر!
اینا رو گفت و بعد فریاد زد: مطهرییی بیاا این جنده رو بشون رو زمین.
مطهری دوباره مثل فشنگ اومد تو، شروع کرد باز کردن طناب از دورِ من و در همون حین اروم بهم گفت: باهام همکاری کن، زنگ زدم تو راهن.
چاره ای جز باور کردنش نداشتم، زانو زدم روی زمین و اون دوباره به میله بستم!
-گمشو بیرون.
+چشم.
به محض خروج مطهری جلوم ایستاد و کمربندش رو باز کرد و انداخت زمین و بعد از باز کردن زیپ و دکمه شلوارش، شرت و شلوارش رو با هم تا سر زانو کشید پایین …
-میخوام ببینم هنوز مهارت خوبت تو ساک زدن رو نگه داشتی یا نه! در ضمن فکر گاز گرفتن رو هم نکن، فقط مرگ خودت رو تسریع میکنی!
اومد جلو و شروع کرد مالیدن کیرش به لب هام.
-جووون، باز کن حالا.
بی اختیار دهنم رو باز کردم، نمیخواستم عصبانی بشه.
سرم رو با دستش هاش محکم نگه داشت و شروع کرد تلمبه زدن تو دهنم، بهم اجازه نمیداد نفس بکشم، فرو میکرد تا ته حلقم و وقتی حالت اوق زدن و خفگی بهم دست میداد برای چند ثانیه میکشید بیرون.
همیشه مثل خروس بود، اما اینبار داشت خیلی طول میکشید.
-داره میاد جنده کوچولو.
کشید بیرون و شروع کرد به جق زدن تا اینکه آبش اومد و بیشترش رو ریخت روی صورتم.
-اخ که هیچی مثل ساک زدن های تو نمیشه دختر عمــــ…
صدای داد و بیدادی که از بیرون میومد خفه اش کرد.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه شلوارش رو کشید بالا و شروع کرد دویدن به سمت بیرون گاراژ…
پایان قسمت دوم.
نوشته: دخترِ غم