رقص گرگها (۵ و پایانی)
…قسمت قبل
فصل پنجم: تجارت شیطانی!
نیم ساعت بعد هیوا و پریسا رسیدن. هیوا کنار من و پریسا رو به روم نشست. با آرنج زدم تو پهلوی هیوا و آروم کنار گوشش گفتم: «بویِ سکس میدی گرگه!»
با تعجب پرسید: «مگه سکس بو داره؟»
گفتم: «آره. مخلوطی از تُف و منی و عرق ملیحِ زنونه!»
یهو کمی من رو بو کشید و گفت: «پس تو هم بوی سکس میدی!»
جفتمون ریز خندیدیم و تو همین حین، پریسا گفت: «اگه پچپچهاتون تموم شده و حرف مگوی دیگهای با هم ندارید شروع کنیم؟»
خندهام رو خوردم، جدی شدم و گفتم: «نه اوکیه دکتر. میشنویم.»
پریسا به درسا اشاره کرد و گفت: «اینم عضو اکیپتون شده؟»
درسا با حالت شوخی گفت: «اولاً که این رو به دَر میگن، دوماً دوباره سرت رو کردی اونجایی که نبایدااا…»
پریسا خندید و گفت: «اگه زری بپوشی، اگه اطلس بپوشی، تهش همون کنگر فروشی! آدم بشو نیستی که نیستی…»
بعد یه نگاهی به آتیش و اطراف انداخت و گفت: «حالا چرا اینجا؟»
امیر گفت: «چون ما چهار نفر تموم تصمیمات مهم زندگیمون رو اینجا گرفتیم و اینجا برای ما خاصترین و پر خاطرهترین نقطهی کرهی خاکیه.»
رامیار گفت: «بچهها نزنید تو شونه خاکی، بریم سر اصل مطلب.» بعد به پریسا نگاه کرد و گفت: «دُکی حاشیه رو ول کن، اصل رو بچسب. میشنویم.»
پریسا یکم مکث کرد و گفت: «این کاری که میخوام بهتون پیشنهاد بدم کار خطری و پر ریسکیه. امّا پول توشه. اونقدری که تو کمتر از دو ماه، میلیارد براتون شوخی باشه و عین آب خوردن بزنید و برید اونور آب. گفتم کار خطریه درست، ولی نه برای شما ها. شما ها ژِنتون پرروئه و جنگ رو بلدید. از جیگر و جوهر هم چیزی کم ندارید. از طرفی هم انگیزهتون برای رسیدن به پول زیاده. راه و رسمش هم با من. به قول گفتنی، از شما رقاصی و از من عباسی! از شما جنم و جربزه و از من تجربه. تهش هم هرچی به جیب زدیم، مساوی بین همه تقسیم میکنیم.»
گفتم: «دکتر زیادی برامون پپسی زمین زدی، دمت گرم. ولی ما اینقدرا هم که شما فکر میکنی حرفهای و کاربلد نیستیم. پس سعی نکن با این حرفها هندونه زیر بغلمون بذاری و سعی کنی پیشنهاد رو نگفته، جواب مثبت بگیری. برو سر اصل خلاف و بگو ما چیکارهایم. ما هم خلاف رو بسنجیم و ببینیم مالش هستیم یا نه. اگه همهچی روال بود، شما لب تر کن، ما برات بندری میرقصیم.»
پریسا گفت: «یادتونه اولین بار کجا همدیگه رو دیدیم؟»
امیر گفت: «تو سالنی که مبارزات زیر زمینی توش برگزار میشد.»
پریسا گفت: «اون مبارزات یه…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «یه پوشش برای خلاف اصلی بود و زیر پوستی یه اتفافات دیگه اونجا میفتاد. الان هم میخوای ما رو بیاری زیر پوست و بزنیم تو دل خلاف اصلیه! این خلاف چیه که کلی پول توشه و زیر پوستی انجام میشه؟»
پریسا گفت: «آدمهای باهوش کار رو شروع نکرده سه هیچ جلو ان. برای همینه ازت خوشم میاد. خلاصه و ساده بگم که بفهمید. چیزی در مورد “باند سایهها” شنیدید؟!»
درسا که تا اون موقع چیزی نگفته بود، گفت: «یه باند مخوف قاچاق انسان و اعضای بدن که بیشتر از ۱۵ ساله دستش تو کاره و روز به روز هم گستردهتر و پیشرفتهتر میشه. سر گندههای اصلیاش خارج از ایران هستن و تو آسیا کلی زیر شاخه داره!»
همهی نگاهها با کلی علامت سوال به درسا خیره شد. درسا ادامه داد: «وقتی پیش خاله مستوره بودم، خاله همیشه به دخترا هشدار میداد که مراقب این باند باشن و حواسشون جمع باشه که تو دامشون نیفتن. خاله میگفت دخترای خیابونی از طعمههای اصلی و مورد علاقهی این باند هستن و تو چند سال اخیر کلی دختر خیابونی بدون هیچ اثری ناپدید شدن. خاله اطلاعات زیادی ازشون داشت و همیشه نکاتی رو برای دخترا میگفت که تا حد امکان در امان باشن.»
همهی نگاهها از درسا گرفته شد و دوباره رو پریسا قفل شد. پریسا ادامه داد: «این باند تو کار خرید و فروش انسان هستن. انسانها رو از کشورهای فقیر و جهان سوم میخرن و به کشورهای ثروتمند و اروپایی میفروشن. اکثر زنها و دختربچهها، برای کار روسپیگری و ازدواج اجباری با عربها فروخته میشن؛ که بهش میگن “بردگی سفید”! مردها و پسر بچهها رو هم مثلهمثله میکنن و قرنیه، کلیه، کبد، ریه، لوزالمعده، پوست، مغز استخوان، قلب و بیضههاشون رو میفروشن و روی هر انسان میلیونها دلار به جیب میزن، که بهش میگن “تجارت شیطانی”! این باندی که تو قالب مبارزههای خیابونی فعالیت میکنه، یه زیر شاخه از باند اصلیه و هر انسان رو به قیمت دیهی کامل میخره! فرض کنید ده انسان رو بهشون…»
حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: «کافیه! نمیخواد ادامه بدی… با خودت چی فکر کردی؟ ده تا انسان؟ مگه مرغ و خروسن؟ ما اگه میخواستیم از گوشت آدمیزاد بخوریم که الان وضعمون این نبود. اصلاً در مورد ما چه فکری کردی؟ حتی گرگها هم که حیوونن همنوعخواری نمیکنن، چه برسه به ما که آدمیزادیم، حالا نهایتاً یه نمه وحشیتر از آدمیزاد… نمیخواد دیگه ادامه بدی دُکی، اون چیزایی که لازم بود رو شنیدیم. حالا هم هِری…»
پریسا خیلی ریلکس، شونههاش رو بالا انداخت و گفت: «خود دانید، این یه فرصت خوب برای رهایی از این یِلخیآبادیه که توشید. تا آخر عمرتون هم خردهفروشی کنید، جیب بزنید، دزدی کنید، دردی ازتون دوا نمیشه و همینی که هستید میمونید. چطور منتظر اتفاقهای بزرگ هستید وقتی که از ریسکهای بزرگ میترسید؟! بعدشم، شما یه بار انجامش دادید! اونم خیلی حرفهای و تر و تمیز. پس دستی که یه بار به خون آلوده شده، خونی شدن دوبارهاش کار سختی نیست. در ضمن شما کسی رو نمیکشید، شما فقط آدمها رو به اون باند تحویل میدید و تموم. اینم بگم تا یادم نرفته، گرگها تو زمون قحطی و کمغذایی یا لاشخور میشن یا همنوع خوار! اونا تو زمستونهای سخت اعضای زخمی و بیمار گروه رو میکشن و میخورن. انتخابش با خودتونه، یا تو این قحطی تلف میشید و به گا میرید، یا برای دو ماه وجدان رو بیخیال میشید و با همنوعخواری خودتون رو از این منجلاب بیرون میکشید!»
بلند شد، راهش رو کشید و خواست بره، که گفتم: «اولاً که اون آدما مرگ حقشون بود و اون ماجرا فقط یه تسویه حساب ساده بود، دوماً ما توبه کردیم و اون اتفاق اولین و آخرین بارمون بود…»
دکتر بدون اینکه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه، گفت: «توبهی گرگ مرگه…! در ضمن تو اینکار هم میتونید آدمهایی رو انتخاب کنید که مرگ حقشونه!!!» و رفت…
وقتی پریسا رفت، امیر شاکی شد و خطاب به هیوا گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا باید این زن بدونه ما قبلاً چه گهی خوردیم؟ مگه قرار نبود هیچ احدی از لام تا کام اون ماجرا با خبر نشه؟ حالا این زن ازمون آتو داره! اونم چه آتویی… میدونید یعنی چی؟ یعنی دستمون تا بازو زیر ساطورشه و هر وقت بخواد میتونه به گامون بده!»
رامیار یه نگاه به درسا انداخت و گفت: «ظاهراً ایشون هم از همهچی خبر داره!»
بعد یه نگاه به من و هیوا انداخت و گفت: «کار از لام تا کام گذشته، رفقامون از الف تا ی ماجرا رو برای زیدهاشون رو دایره ریختن و تموم قانونهای گروه رو به تخمشون گرفتن…»
گفتم: «الکی شلوغش نکنید. دکتر دنبال لو دادن و آتوگیری و اخاذی نیست. اون فقط دنبال یه پول هنگفت تو کمترین زمان ممکنه. اخاذی از چهارتا گدا گشنه دردی ازش دوا نمیکنه. درسا رو هم که تو همین مدت کم، کم و بیش شناختید و میدونید همچین آدمی نیست. پس این حاشیهها رو ول کنید، الان موضوع مهمتری روی میزه!»
امیر با تعجب گفت: «موضوع مهم؟ نکنه منظورت از موضوع مهم همین اراجیفیه که این زنه گفت؟»
گفتم: «حتی اگه اراجیف هم باشه، باید روش فکر کنیم و بهش بیتفاوت نباشیم. الان داغیم و احساسی. یه چند روز رو تو خلوت خودمون بهش فکر کنیم و سبک سنگینش کنیم. شاید نظرمون عوض شد…!»
هیوا گفت: «فکر کردن نمیخواد رضا. به ریسکش و عذابوجدان بعدش نمیارزه.»
درسا گفت: «حتی اگه بدون هیچ خطری انجام بشه و بعدش هم هیچ عذاب وجدانی نداشته باشید، تهش بار کج به منزل نمیرسه و یه روزی از کَفِتون میره!»
رامیار گفت: «شاعر میگه که؛ این پایین فرق داره با کل دنیا، اینجا به منزل میرسه بار کج…!»
بعد ادامه داد و گفت: «احساس رو بذارید کنار و منطقی به قضیه نگاه کنید. رضا درست میگه، حداقل یه فرصت کوتاهِ فکر کردن به این پیشنهاد بدیم. بیینید بچهها، برای هیچکس هیچ اهمیتی نداره ما تو چه وضعیت داغون و بگایی قرار داریم، هیچ احدی به فکر ما نی، پس باید خودمون به فکر خودمون باشیم و خودمون رو از این لجنکده نجات بدیم. شاید فکر کنید این ذهنیت خودخواهانهست اما دیر یا زود بهش میرسید. تو این گهدونی اگه شَر نباشی باختی، قانونش همینه و خودتون هم میدونید. کلی آدم تو دنیا تو این کار هستن و میلیارد میلیارد دلار به جیب میزنن و عین خیالشونم نی که کارشون خوبه یا بد. الان کار خوب کاریه که پول توشه، تمام. تنها راه رسیدن به آرزوهامون همینه. ما میتونیم یه مدت کوتاه یه خلاف سنگین رو انجام بدیم و بعدش تا آخر عمرمون درست و بدون خلاف زندگی کنیم، میتونیم هم تا آخر عمرمون خلافهای دم دستیمون رو ادامه بدیم و درجا بزنیم و تهش مثل یه مشت بیعرضه بمیریم. پس یکم بیشتر فکر کنید و سلولهای خاکستری مغزتون رو به کار بگیرید…»
بعد از حرفهای رامیار همه دست به دامن سلولهای خاکستری، به شعلههای آتیش خیره شدیم. سکوت عجیبی همهجا رو گرفته بود و همه عمیقاً تو فکر بودن. سکوتِ ترسناکی که بویِ خون میداد…
تو مسیر برگشت به خونه، درسا گفت: «اولش خیلی گارد گرفتی و کاملاً مخالف بودی. ولی یهو نرم شدی و تغییر فاز دادی. حس میکنم تو اون تایم کوتاه یه چیزایی به سرت زد و یه فکرایی کردی!»
خندیدم و گفتم: «تو یه جورایی خیلی خطرناکی!»
گفت: «چطور؟!»
گفتم: «تو کمترین زمان ممکن بیشتر از هر کسی من رو شناختی و لِمام رو بلد شدی. اونقدر بلد که نگفته عمیقاً ذهن و قلبم رو میخونی!»
خندید و گفت: «تو هم یه جورایی خیلی ترسناکی! چون خودت اجازه دادی و کاری کردی که تو یه زمان کم اینقدر بشناسمت.»
لبخند زدم و گفتم: «پس خوشبحالت…»
بعد ادامه دادم: «نظر تو چیه؟»
گفت: «من همیشه تو تصمیمات مهم زندگیم گند زدم و تو این حیطه تپهی نریدهای باقی نذاشتم. به جز تو… انتخاب تو اولین تصمیم درست زندگیم بود و دوست دارم آخریش هم باشه. دوست ندارم در مورد این ماجرا نظری بدم، ولی تو هر تصمیمی بگیری بهش ایمان دارم و تا تهش پا به پات هستم.»
لبخند زدم و گفتم: «وحشتناک خرابتم و دوسِت دارم توله گرگ…»
خندید و گفت: «منم دوست…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «وقتی من بهت میگم دوسِت دارم، تو دیگه نگو. اینجوری حس میکنم چون من گفتم تو هم داری میگی. تو بذار یه وقت دیگه بگو. یه وقتی که از ته دلت حس کردی نیاز داری اینو بهم بگی…»
خندید و چیزی نگفت. ولی کل مسیر برگشت به خونه رو زیر لب و جوری که من بشنوم زمزمه میکرد: «دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم…»
کل شب رو تا دمدمای صبح فکر کردم و خواب به چشمهام نیومد. هرکاری میکردم بخوابم، نمیتونستم و زورم به ذهنم آشفتهام نمیرسید و دوباره تو سیاهچال فکر و خیالم پرت میشدم. افکار زیادی مثل دارکوب مغزم رو محاصره کرده بودن و فِرتفِرت و بدون وقفه تو این مغز لاکِردار ضربه میزدن…
تو همین حین، دُرسا چشمهاش رو باز کرد و متوجه بیدار بودنم شد. عین گربه تو بغلم خودش رو جا داد، کنار گردنم رو بوسید و گفت: «چرا نمیخوابی؟ هنوزم تو فکری؟»
گفتم: «یه فکرها و برنامهریزی هایی تو مخمه که مو لا درزش نمیره و کار رو تر و تمیز و بی خطوخش حل میکنه، ولی یکم که میگذره به این فکر میکنم که اصلاً این زندگی ارزشش رو داره؟!»
درسا گفت: «مادربزرگم هر وقت میدید ناراحتم بهم میگفت من تا تهش رو دیدم، تهش هیچی نیست! بیخودی ذهنت رو درگیر نکن و غصه نخور…»
گفتم: «مادر بزرگت درست گفته. زندگی مثل یه جرقه بین دو تاریکی بی انتهاس. تاریکی قبل از زندگی و تاریکی بعد از مرگ! وقتی قبل و بعدش تاریکی مطلقه، چرا از همین جرقهی ریز نهایت استفاده رو نکنیم و ازش لذت نبریم؟»
درسا یکم مکث کرد، تو چشمهام خیره شد و گفت: «میخوای انجامش بدی؟!»
گفتم: «مجبورم که انجامش بدم، چون راه دیگهای ندارم! من تا همینجا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که بلد بودم، تلاش کردم. ولی تا الان نشد و بعداً هم نمیشه… گاهی بعد از كلی دويدن و تلاش یهو وایمیسی و با یه بغض فرو خورده از اعماق وجودت آروم میگی ديگه زورم نمیرسه… دیگه زورم نمیرسه دُرسا. نمیخوام اون جرقهی ریز هم برام تاریکی مطلق بشه و هیچوقت رنگ روشنایی رو نبینم. بخاطر خودم هم نباشه، بخاطر تو و رفقام میخوام انجامش بدم. ولی قبلش باید از یه چیزایی مطمئن بشم و باید دوباره با پریسا حرف بزنم.»
درسا گفت: «میفهممت و هر تصمیمی بگیری نه تنها قضاوتت نمیکنم، بلکه بهت حق میدم و درکت میکنم…»
بعد گوشیاش رو برداشت، رفت رو شمارهی پریسا و گفت: «دلم یه کلهپاچهی کثیف میخواد که تهش انگشتهام رو لیس بزنم. برای یه ساعت دیگه تو کلهپزی قرارش رو بذارم؟»
خندهام گرفت و گفتم: «روانی… مگه میشه به تو “نه” گفت؟!»
خندید و گفت: «مردها کلاً نمیتونن به زنها نه بگن. جالبه بدونی که دنیا رو مردها، مردها رو زنها، و زنها رو هورمونهاشون کنترل میکنه، برای همینه که دنیا مثل احساسات ما زنها اینقدر آشفتهاس! آشفته نه ها، خیلییی آشفته… دقیقاً مثل کلهپاچه خوردن وسطِ یه بحران جدی!»
خندیدم و به گوشی اشاره کردم و گفتم: «پس قرارش رو بذار…»
دو ساعت بعد، بعد از کلهپاچه خوردن، سه نفری از کله پزی بیرون زدیم و تو پارکی که اون نزدیکیها بود نشستیم. پریسا گفت: «خب جریان چیه؟»
به پیرمردهایی که کنار میز شطرنج نشسته بودن و دوز بازی میکردن خیره شدم و گفتم: «نمیخوام وقتی پیر شدم پارکنشین بشم و لا به لای کلی پیرمرد آلزایمری و خمیده دوز بازی کنم و حسرت زندگیای که میتونستم بکنم و نکردم رو بخورم. ترجیح میدم آخر عمری کنار ساحل آفتاب بگیرم و بازی کردن نوههام رو ببینم و خاطراتم رو مرور کنم. پیشنهادی که دادی رو هستم، ولی قبلش باید یه چیزایی برام روشن بشه و یه مکالمهی دوستانهی صادقانه باهم داشته باشیم!»
لبخند رو لبهاش شکفت و گفت: «راستی رَستی، چَفتی کَفتی…» (بخش دوم یه اصطلاح کوردیه)
بعد ادامه داد: «هر سوالی داری بپرس، جواب میدم.»
گفتم: «زنی که خودش رو مرد جا میزنه و ادعا میکنه که دکتره، ولی محل کارش مطب و بیمارستان نیست و پارک و زیر زمینه! ادعا میکنه تو کادر پزشکی یه باند قاچاق انسانه و همکاری با این باند میتونه آدم رو تو کمترین زمان ممکن میلیاردر کنه. در صورتی که خودش لنگ چندرغازه! هر جوری تیکههای این پازل رو کنار هم میچینم، تصویر یه بگایی درست میشه که گوشه و کنارش لنگ میزنه و هیچ چیز مثبتی توش دیده نمیشه. من تیکههای گمشدهی این پازل رو میخوام. یا اون تیکههایی که نیاز دارم رو بهم بده که بفهمم دارم بخاطر چی روی زندگیام قمار میکنم، یا کلاً پازل رو پس بگیر و بده به یکی دیگه و بیخیال ما شو.»
پریسا گفت: «از بای بسماللّه تا تای تمت رو برات میگم که دیگه حرف و حدیث و سوالی وسط نباشه و شفاف بشی.»
بعد ادامه داد: «دوازده سال پیش دکتر عمومی بودم و داشتم تخصصم رو میخوندم، یه دختر شش ساله داشتم و زندگیم بد نبود. با شوهرم تو دوران دانشگاه همکلاسی بودیم و همون سال اول دانشگاه از رو بچگی و خامی و نفهمی ازدواج کردیم. چشم که باز کردیم، دیدیم زیر آوار و فشار زندگی داریم لِه میشیم. شوهرم درس رو ول کرد و زد تو دل بازار و منم درس خوندنم رو ادامه دادم. اوایلش سخت بود و جفتمون خیلی سختی میکشیدیم، ولی به مرور بهتر شد. ولی نه اونقدری که بتونیم به آرزوهامون برسیم و اون مدلی که دلمون میخواد زندگی کنیم. تو این گیر و دار یکی از همکارام که رابطهی خوبی باهاش داشتم و صمیمی بودیم، پیشنهاد یه کار نون و آب دار رو بهم داد. اولش قبول نکردم، ولی بیشتر که فکر کردم وسوسه شدم. موضوع رو به شوهرم گفتم و برخلاف انتظارم، اصرار کرد که وارد اینکار بشم و این فرصت رو از دست ندم. بعد از کلی گیر و دار و سبک سنگین کردن، تصمیم گرفتم بخاطر آیندهی دخترمم که شده قبول کنم و به وسیلهی دوستم وارد اون باند شدم. هر چند مدت یه بار بهمون خبر میدادن و آخر شبها میرفتیم به سولهای که خارج از شهر بود. یه سری دم و دستگاه پزشکی درب و داغون اونجا بود که کم و بیش کار رو راه مینداخت. کار ما معلوم بود، یه تیکه گوشت رو از بدن یکی میکندیم و توی بدن یکی دیگه میذاشتیم، یا عضوی رو که از بدن قربانیها درمیاوردیم تو شیشههای استریل شده میذاشتیم و افرادی که اونجا بودن اون رو میبردن. در ظاهر برای ما خطری نداشت و خطر لو رفتنش کم بود، چون توی هر ماه نهایتا چهار یا پنج بار خبرمون میکردن، کارمون رو انجام میدادیم و پول رو میگرفتیم و دِ برو که رفتی.»
گفتم: «تو این حالت شما راحت میتونستید برید پیش پلیس و این باند رو لو بدید! عجیبه که اون باند هیچ ترسی از این بابت نداشته!»
پریسا گفت: «لزومی نداشت باندی که خودمون خودخواسته واردش شده بودیم و برامون درآمد زایی داشت رو لو بدیم و خودمون رو بدبخت کنیم. بعدشم ما کسی رو نمیشناختیم که لو بدیم و تنها سرنخی که ازشون داشتیم یه سولهی متروکه بود! که همیشه خالی بود و چند شب یه بار برای کارای پزشکی، به وسیلهی یه سیمکارت ناشناس باخبر و اونجا جمع میشدیم. از طرفی هم قبل از اینکه عضو کادر پزشکی بشیم، آمار خودمون و خانوادهمون، محل کارمون، آدرس خونه و… در میاوردن و تهدیدمون میکردن که اگه دست از پا خطا کنیم، قبل از هرچی خودمون و خانوادهمون به گا میریم.»
گفتم: «خب، بعدش چی شد؟»
گفت: «همهچی خوب پیش میرفت و پول زیادی در عرض چند ماه پس انداز کردیم و قرار شد با شوهرم و دخترم بریم ترکیه. چند هفته قبل از رفتن، کاری رو ازمون خواستن که انجام دادنش سختتر و فجیعتر از قبل بود، اما بابتش پول زیادی میدادن و منم قبول کردم. کار این بود که ده-دوازده تا جنازهای که تو سوله بود رو مثلهمثله کنیم و تبدیلشون کنیم به تیکههای ریز و کوچیکی که تو نایلونهای زباله جا بشن! تو اون مقطع زمانی جنازههای زیادی رو دستشون مونده بود و از تموم راههای ممکن برای نابود کردنشون استفاده میکردن. از روش مثلهمثله کردن و گور دست جمعی بگیر تا آتیش زدن…
خلاصه هرجوری که بود اون شب رو هم گذروندم. ولی صبح روز بعدش پلیسها ریختن جلوی خونه و دستگیرم کردن. بعدها فهمیدم که یکی از پزشکهایی که اون شب تو سوله بوده، با برنامهریزی قبلی پلیس وارد باند شده و همهچی رو لو داده. همون شب پلیسها ردمون رو گرفتن و یکییکی تموم کادر پزشکی و اون چند نفری رو که مسئول گم و گور کردن جنازهها بودن رو گرفتن، ولی دستشون به مابقی افراد نرسید و ردی از بقیه نبود. بعد از کلی محاکمه و تخفیف و… ده سال زندان برام بریدن و پروانه پزشکیام رو باطل کردن. دقیقا چند روز بعد از اینکه گرفتنم، شوهرم دخترم رو برداشت و بیخبر و بدون من رفتن خارج! اولش فکر کردم بخاطر دخترمون و ترس از اینکه نکنه خودش هم گیر بیفته فرار کرده، ولی وقتی اومدم بیرون، فهمیدم هیچ رد و نشونی از خودش برام نذاشته و کاملاً گم و گور شده…»
درسا گفت: «یعنی تو الان ۱۲ ساله دخترت رو ندیدی؟»
پریسا با حسرت گفت: «نه. تنها هدفم اینه که پول جمع کنم، برم ترکیه دنبالش بگردم و پیداش کنم.»
درسا یه لبخند تلخ زد و گفت: «چه قصهی آشنایی! ولی تو کجا و مادر من کجا…»
پریسا گفت: «میترسم پیداش کنم و اشتیاقی به دیدنم نداشته باشه…»
گفتم: «اصلاً شاید الان ترکیه نباشن و کشور دیگهای باشن، بعدشم اگه اونجا باشن چجوری میخوای پیداش کنی؟ یه کوچه دو کوچه نیست که بشه گشت و پیداش کرد. اصلاً مگه ببینیش میشناسیش؟ چجوری میخوای تشخیص بدی که این دخترِ خودته؟ نمیخوام نا امیدت کنم، ولی این کار مثل پیدا کردن شاهماهی تو عمق اقیانوسه…»
پریسا گفت: «مهم نیست، حداقلش اینه که اگه پیداش نکردم و بهش نرسیدم، خیالم راحته که تلاشم رو کردم و کم نذاشتم.»
گفتم: «چی شد که تصمیم گرفتی دوباره عضو باندی بشی که باعث از دست دادن دخترت و ده سال از بهترین سالهای عمرت شده؟»
گفت: «اونا باعثش نشدن. تصمیم و انتخاب خودم باعث این اتفاقات شد! الان عضو کادر پزشکی اصلی نیستم و یه پزشک ساده برای مسابقاتشونم که چیز زیادی دستگیرم نمیشه. پس قرار نیست دوباره گیر بیفتم.»
درسا گفت: «وقتی دوباره وارد باند شدی کسی تورو نشناخت؟ بخاطر شناخته نشدن، خودت رو مرد جا زدی درسته؟»
پریسا خندید و گفت: «نه. تو همچین کارایی اعضا ثابت نیستن و مدام تغییر میکنن. بعضیها توسط کله گندهها به دلایل مختلف حذف میشن، بعضیها از ترس لو رفتن کنار میکشن و گموگور میشن، بعضیها ساکشون رو پُر میکنن و میرن اونور آب و بعضیها هم گیر پلیس میفتن. تنها کله گندهها و راْس هرمه که ثابته! اونا برنامه میچینن و دستور میدن، زیر شاخهها هم مثل عروسکهای خیمه شببازی بله ارباب گو هستن و ریسک کار رو برای چندر غاز به جون میخرن. البته چندرغاز این کار، برای خیلیها پول کلان محسوب میشه… من فقط بخاطر اینکه ازم سواستفاده نشه و نگاه سنگین مردها روم نباشه خودم رو مرد جا زدم. اینجوری کارم راحتتر و بیدردسرتر پیش میرفت.»
گفتم: «الان دقیقاً برنامهات چیه؟»
گفت: «همونطور که گفتم، برای وارد شدن و کار کردن با این باند باید مُعَرف و واسطه داشته باشی، که من دارم! وقتی معرف داشته باشی، معرف یه شمارهی مجازی رو بهت میده که باید تو تلگرام یا واتساپ بهش پیام بدی و اونجا هماهنگ کنی که میخوای بهشون انسان بفروشی. تا اونجایی که من میدونم و شنیدم، اینجوریه که اونا بهمون یه آدرس میدن، جایی مثل همون مبارزات زیرزمینی، یا پارکها و جاهای شلوغ، یا مغازهها و دستفروشهایی که تو سطح شهر هستن، یا ساقیهایی که باهاشون کار میکنن و… و ما باید نمونه خون و ادرار شخصی رو که میخوایم بهشون تحویل بدیم رو، به واسطههایی که اینا تعیین میکنن تحویل بدیم. یه چکاپ ساده از خون و ادرار گرفته میشه که مطمئن بشن طرف بیماری خاصی نداره و سالمه. اگه تایید بشه و مشکلی نداشته باشه، تو تلگرام بهمون خبر میدن که تایید شده و گروه خونی اون شخص رو هم بهمون میگن. حالا تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که گروه خونی، جنسیت و سن اون شخص رو دقیقاً پشت گردنش به زبون لاتین و کاملاً خوانا تتو کنیم! این یه قانون جدیه و باید حتماً انجام بشه. بعد منتظر میمونیم که اونا یه آدرس دیگه بهمون بدن، که احتمالاً جایی بیرون از شهر، جلوی کارخانهای، سولهای، جاهای متروکه یا… باشه. ما هم آدم یا آدمهایی که میخوایم بهشون تحویل بدیم رو بیهوش و کَت بسته، سر ساعت و جایی که اونا گفتن تحویل میدیم. بعد از تحویل دادن آدمها، پول مقرر شده به حساب ارز دیجیتالی که قبلاً ازمون گرفته شده واریز میشه. اگه معامله درست انجام بشه و از کیفیت کار راضی باشن، یه کُدی بهمون داده میشه به عنوان کُد معرف! از اون تایم به بعد شناسهی ما اون کد هست. بعد از گرفتن کد، هم میتونیم آدمهای دیگهای رو به این کار دعوت کنیم و هم برای دفعات بعد آسونتر میتونیم باهاشون ارتباط بگیریم و کار کنیم. اگه کسی یا کسایی رو دعوت کنیم که بهش مشکوک بشن، یا طرف خرده شیشه داشته باشه و باب میلشون نباشه، کدی که بهمون دادن حذف میشه و دیگه حتی باهامون کار هم نمیکنن! به همین شکل کلی زیر شاخه به وجود میاد و رسیدن به سرشاخهی اصلی و نوک هرم کار حضرت فیله! برای همینه که این باند این همه سال همچنان پابرجاست و گیر نیفتاده.»
گفتم: «تا اونجایی که من میدونم، اعضای بدن خارج از بدن بیشتر از چند ساعت زنده نمیمونه و از بین میره. این اعضا رو چجوری به کشورای دیگه میفروشن؟!»
گفت: «سادهست. بعضی از آدمها رو همینجا تیکهتیکه میکنن و اعضاشون رو به مشتریهایی که همین جا هستن و از قبل باهاشون هماهنگ کردن میفروشن، مابقی رو به صورت زنده قاچاقی میبرن کشورهای دیگه و اونجا اعضاشون رو میفروشن. تا اونجایی که اطلاعات من قد میده معمولاً آدمها رو میبرن پاکستان، و از اونجا به هند و فیلیپین و مابقی کشورهای اروپایی. حالا شاید بپرسی چرا پاکستان و هند و فلیپین؟ چون هر سال تو پاکستان حداقل ۲۰۰۰ و تو فیلیپین و هند بیشتر از ۳۰۰۰ پیوند کلیه انجام میشه! قطعاً این پیوندها فقط برای بومیها نیست و خیلی از اروپاییها برای پیوند اعضا به این کشورها میان! این چیزهایی که من میگم فقط یه قطره از دریاست و قطعاً ما از خیلی چیزا بی اطلاعیم…»
بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: «فکر نمیکنم چیزی مونده باشه که نگفته باشم. تموم هماهنگی و ریزه کاریاش با من و شکار آدما با شما. به یه جایی نیاز دارید که آدمهایی که میگیرید رو تا تعیین زمان تحویل اونجا نگه دارید. جایی که امن باشه و لو نرید. آدمهایی هم که انتخاب میکنید نباید پیر و مریض باشن. پس اگه تو لیستتون افراد پیر و کارتنخواب و مریض دارید، همین الان خطشون بزنید. حتیالامکان هم سمت آدمایی برید که بی کس و کار باشن و کسی پیشون رو نگیره.»
گفتم: «هماهنگی و ریزهکاریاش با تو، شکار آدما با ما! پس نیاز نیست باید و نبایدها رو بهمون بگی و خودممون کارمون رو بلدیم. ترتیب کارهایی که گفتی رو بده، مابقیش با ما.»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «یعنی قبوله؟»
گفتم: «قبلش باید بقیه رو راضی کنم. ولی تو قبول شده بدونش…»
عصر همون روز به بچهها سپردم تو ریودوژانیرو جمع بشن که حرف بزنیم. تو مسیر رفتن به اونجا درسا گفت: «رضا مطمئنی میخوای انجامش بدی؟»
گفتم: «هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم!»
گفت: «قصهی تو، قصهی باده! اگه نَوَزی مُردی! تو بیشتر از این نمیتونی اینجا دووم بیاری و میخوای به هر قیمتی که شده از اینجا بری. خستگی زندگی تو پایین رو توی تکتک نگاههات و حرفهات و رفتارهات حس میکنم…»
گفتم: «از یه جایی به بعد همهاش از خودت در میری و به کسی تبدیل میشی که دیگه نمیشناسیش. انگار با یه غریبه تو ذهنت زندگی میکنی که کمکم تو رو از درونت بیرون میکنه و دیگه حتی تو درون خودتم غریبه و تنهایی. و دقیقاً من دارم به همون آدمی تبدیل میشم که نمیخوام. همون آدمی که ازش میترسم و برای فرار ازش، به آینهها خیره نمیشم… تنها راه نجاتی که پیش رومه، همین راهیه که جادهش پر از خون و لجن و کثافته. اگه میخوام تو یه منجلاب ابدی گیر نیفتم، باید سختی و کثافت این راه رو تحمل کنم و ازش بگذرم…»
طبق معمولِ همیشه، دور میز گردمون که یه آتیش و صندلیهاش پیتهای چِرک و قراضه بود، نشستیم و گفتم: «خب بچهها چیکار کردین؟ تصمیمی در مورد این ماجرا گرفتین؟»
امیر گفت: «من کلی فکر کردم. از طرفی به این زنه اصلاً اعتماد ندارم و بهش دل چرکینم، از طرف دیگه برای اینکه پول کلفتی دستمون رو بگیره باید حداقل دهتا آدم رو تحویلشون بدیم! میفهمید؟ ده تا آدم… کار سختیه و امکان اینکه گیر بیفتیم زیاده. گیر بیفتیم چی میشه؟ حتی اگه خوشبین باشم و تهش رو چوبهی دار نبینم، حداقل چند سال زندان رو شاخشه و بهترین سالهای زندگیمون رو از دست میدیم…»
هیوا گفت: «من بابت پریسا خیالم راحته. میدونم و تضمین میکنم که صاف و صادق اومده جلو و خرده شیشه نداره. ولی در مورد بقیهی چیزایی که امیر گفت موافقم. بازی مرگ و زندگیه. ببازیم تمومه… جدا از این قضیه، میخوایم چه آدمایی رو برای دزدیدن انتخاب کنیم؟ مردها که سختترین گزینه هستن. زنها و بچهها؟!!! مگه میتونیم؟ مگه میشه اصلاً؟ بخدا ما دل این کارا رو نداریم…»
خطاب به رامیاری که تا اون موقع چیزی نگفته بود و ساکت بود، گفتم: «نظر تو چیه؟!»
رامیار در حالی که با چوبدستیش داشت با آتیش بازی میکرد و به آتیش خیره شده بود، گفت: «کار نشد نداره… ما اگه بخوایم میتونیم انجامش بدیم.»
امیر گفت: «مگه همیشه قرارمون این نبود که مردونه جلو بریم و برای بالا رفتن، پا رو شونهی کسی نذاریم؟ حالا برای بالا رفتن میخوای پا روی خون بذاریم؟!»
رامیار یکی از شعرهاش رو زمزمه کرد: «دَخل با خرج نمیخوند، اونقدر فشار بود رو مردهای خونه، که از یه جایی به بعد دیگه مرد نمیموند…»
و بعد گفت: «تو این باتلاق هرچی دست و پا میزنیم بیشتر فرو میریم. دیر یا زود یه روزی وا میدیم و دست به نامردی میزنیم. تا الان مرد بودیم چه گهی خوردیم؟ به کجا رسیدیم؟ این همه سگدو زدیم پول در بیاریم، به جای پول شپشهای جیبمون بیشتر شد. نه رضا فوتبالیست شد نه من خواننده. چون پول نداشتیم. شما دوتا از خروس خون تا بوق سگ کارگری کردید و به هر ننه قمری چشم بله قربان گفتید تهش چی شد؟ الان چی دارید؟ از جیببری و خرده فروشی و اخاذی و شرطبندی چی بهمون رسید؟ همون گهی هستیم که بودیم. شما رو نمیدونم، ولی من دیگه نمیکشم… من اینکار رو انجام میدم، چه با شما ها چه بدون شما ها!»
بعد به من نگاه کرد و گفت: «بگو که تو هم مثل این دوتا مخت تاب برنداشته و نمیخوای این فرصت رو از دست بدیم…»
تو اون سالها هیچوقت رامیار رو اینقدر جدی و غمزده و خسته ندیده بودم. انگار کمرش زیر یه کوه فشار خمیده و دیگه صبری براش نمونده بود…
یکم مکث کردم و خطاب به هیوا و امیر گفتم: «اگه اون آدمهایی که طعمهمون میشن، آدمهایی باشن که مرگ حقشونه و نبودشون به نفع مردمه و از بین بردنشون کمترین ریسک ممکن رو داره چی؟ اون وقت باز هم مخالفید؟»
امیر گفت: «چی تو سرته؟!»
گفتم: «ما با چه منطقی راضی شدیم که علی و زنش رو بکشیم؟»
هیوا گفت: «با همین منطقی که الان گفتی. اونا مرگ حقشون بود.»
گفتم: «چرا مرگ حقشون بود؟!»
امیر به درسا اشاره کرد. گفتم: «درسا از همهچی خبر داره راحت باش.»
امیر گفت: «مرگ حقشون بود چون از تو سواستفادهی جنسی کردن…»
گفتم: «خیلیهای دیگه تو این شهر هستن که از بچههای کم سن و سال سواستفادهی جنسی میکنن!!!»
هیوا گفت: «پدوفیلها؟!»
گفتم: «همین الانش هم میتونم کلی پدوفیل تو همین پایین براتون اسم ببرم! آدمایی که جلوی مدرسهها، پارکها، باشگاهها، استخرها و اتوبوسها پاتوقشونه و تشخیص دادنشون کار سختی نیست. حداقل برای منی که خیلی طعمهشون میشدم کار سختی نیست! آدمایی که تو چند دقیقه میتونن آیندهی یه بچه رو نابود کنن و همچنان آزادانه تو شهر بگردن و با هوس کثیفشون روح پاک کلی بچه رو به لجن بکشن. آدمایی که مردنشون نه تنها به من عذاب وجدانی نمیده، بلکه برام پر از آرامشه… همیشه اونا دنبال طعمهان، اینبار خودشون طعمه میشن!»
رامیار لبخند رو لبش نشست و گفت: «همینه!»
امیر یکم فکر کرد و گفت: «اینجوری میتونم باهاش کنار بیام. امّا…»
رامیار گفت: «امّا چی؟»
امیر گفت: «امّا باز ریسک اینکه گیر بیفتیم زیاده. به هر حال اینا هم خانواده دارن و اگه ناپدید بشن، احتمالاً خانوادههاشون به پلیس گزارش میدن و…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «اون با من! ما تو ده دوازده روز تموم طعمهها رو شکار میکنیم و تو کمتر از یه ماه میزنیم و میریم. تا پلیس بخواد دستش به ما برسه، ما پامون اونور آبه! ما باخت نمیدیم امیر، همونجوری که تو این همه سال باخت ندادیم…»
هیوا گفت: «نقشهات چیه؟!»
به آرتیکایی که از دور داشت به سمتمون میومد اشاره کردم و گفتم: «بذارید آرتیکا هم برسه، میگم!»
همه با تعجب بهم خیره شدن و رامیار پرسید: «آرتیکا؟ اون چرا اینجاست؟»
گفتم: «اونم جزوی از نقشهست و قراره تو این راه کمکمون کنه…»
به کمک آرتیکا، یه لیست ۱۵ نفره از تموم پدوفیلهایی که میشناختیم و پاتوقشون رو بلد بودیم تهیه کردیم. لیستی با مشخصات کامل و آدمایی که از پدوفیل بودنشون مطمئن بودیم. از “فریاد سَلَفی” که استاد قرآن بود بگیر تا درویش میانسالی که شغلش نون خشکی بود و بهش میگفتن “عمو نمکی” ! لیست رو به ترتیب کم ریسکترین تا پر ریسکترین چیدیم و برای دزدیدن هر کدوم یه نقشهی به خصوص کشیدیم. نفر اول لیست یه مرد حدوداً ۴۰ ساله بود به اسم قباد. دستفروش دورهگرد بود و تو اتوبوسهای داخل شهری رفت و آمد داشت و دستمال و اسباببازی و جا سویچی و… میفروخت. بساطش رو میبرد تو اتوبوس و تا حرکت کردن اتوبوس روی یکی از صندلیها مینشست و منتظر طعمه میموند. به محض اینکه بچههای کم سن و سال و نوجوون وارد اتوبوس میشدن، صداشون میزد و ازشون میخواست که کنار اون و طرف شیشهی اتوبوس بشینن. اولش اسباببازیهایی که داشت رو نشونشون میداد و کمکم شروع به دستمالی کردنشون میکرد. بعضی مواقع هم اگه اتوبوس خلوت میبود یا کسی حواسش نمیبود، به بچهها میگفت که خونهی من همین نزدیکیهاست و تو خونه کلی اسباببازی کهنه دارم که به کارم نمیاد. بیا بریم چند تاش رو بدم ببری برای خودت. تو اکثر مواقع هم بچهها گول میخوردن و باهاش میرفتن خونه. آرتیکا وقتی که بچهتر بوده طعمهی این مرد شده و این ماجرا براش پیش اومده. آرتیکا میگفت تو خونه شروع کرد به دستمالی کردن و لخت کردنم. همین که خواستم مقاومت کنم، چاقوش رو درآورده و تهدیدم کرده. منم ترسیدم و وا دادم.
اولش لختش کرده و کلی دستمالیش کرده، بعدش ازش خواسته که براش جق بزنه و کیرش رو بخوره. آخر کار هم یه اسباب بازی بهش داده و گفته هر وقت دوباره اسباب بازی خواستی بیا پیشم! تهدیدهایی هم که معمولاً پدوفیلها میکنن رو کرده، که آرتیکا بترسه و به کسی نگه. از اونجایی که این مورد تنها زندگی میکرد، یکی از کمریسکترین موارد و تو صدر لیست بود…
نقشه این بود که آرتیکا بره تو اتوبوس و کنارش بشینه. و کمکم به ماجرای چند سال پیش اشاره کنه و بگه که دوباره دلش اسباببازی میخواد! من و هیوا هم بیرون از اتوبوس منتظر بودیم که آرتیکا و قباد به سمت خونه برن. چند دقیقه بعد، همونجوری که انتظار داشتیم، آرتیکا و قباد از اتوبوس پیاده شدن و زدن تو کوچه پس کوچههای تنگ و باریک و بعد از یه ربع به خونه رسیدن. خونهاش تو یه کوچهی تنگ و باریک و خلوت بود و بهترین مکان برای آوردن بچه!
آرتیکا و قباد وارد خونه شدن و همین که قباد خواست در رو ببنده، هیوا پاش رو جلوی در گذاشت و قباد رو هُل داد تو و سریع وارد خونه شدیم. قباد تا اومد داد و بیداد کنه، هیوا سفت گردنش رو گرفت و من دستمال رو روی دهنش گذاشتم و منتظر موندیم تا بیهوش بشه. بعد از اینکه بیهوش شد، دست و پاهاش رو بستیم و دهنش رو چسبپیچی کردیم. آرتیکا بیرون زد و من و هیوا اونجا موندیم. تا نصف شب تو خونه بودیم و حول و حوش ساعت ۳ نصف شب، امیر و رامیار و آرتیکا با ماشین اومدن سر کوچه.
از اونجایی که کوچه باریک بود و عبور ماشین غیر ممکن، رامیار تو منطقه یه سر و گوشی آب داد و وقتی دید امنه، به ما خبر داد. قباد رو لای پتو پیچیدیم، هیوا کولش کرد و از خونه بیرون زدیم. سریع به سمت ماشین رفتیم و تو صندوق عقب انداختیمش و دِ برو که رفتیم…
نیم ساعت بعد به خونهی ما رسیدیم، درسا در رو باز کرد و ماشین رو بردیم تو حیاط. از قبل انباری زیر خونه رو که جادار و مناسب بود رو آماده کرده بودیم. قباد رو همونجوری تو انباری انداختیم و در رو بستیم. از انباری که بیرون اومدیم گفتم: «بیاید داخل همینجا استراحت کنید. فردا باید بریم سراغ عمو نمکی…!»
آدم به آدم برامون راحتتر میشد و داشتیم خوب پیش میرفتیم. دقیقا مثل آنتراک! تخممرغ به تخممرغ آسونتر و لذتبخشتر… وقتی به تخم مرغ سوم و چهارم میرسیدی دیگه ترسی وجود نداشت و تبدیل به یه عادتِ پر هیجانِ لذتبخش میشد. انگار که یه عمره داری انجامش میدی و انجام دادنش راحتترین کار دنیاس. فقط کافیه نترسی، نترسی بُردی…!
تو کمتر از سه هفته شَرِ هشت پدوفیل از شهر کم و تو خونهی من انبار شده بود! تو کل بیست و چهار ساعت کت بسته بودن و تو روز فقط یه وعده بهشون آب و غذا میدادیم که تلف نشن. از اونجایی که تعدادشون زیاد بود، توی دو نوبت و چهارتا چهارتا بهشون غذا میدادیم. خودشون میدونستن که با داد و بیداد کار به جایی نمیبرن و فقط سهم غذاشون رو از دست میدن و به جاش مشت و لگدهای هیوا نصیبشون میشه. پس همهچی تو آرامش و اوج سکوت انجام میشد. پریسا تموم ریزه کاریها رو انجام داده بود. از گرفتن خون و ادرار و تحویل به اون باند بگیر تا تتو زدن مشخصات و ساختن اکانت و حساب ارز دیجیتیال برای تموم اعضای گروه. قرار این بود که کل پول به حساب من واریز بشه و سهم بقیهی بچهها از حساب من برداشته بشه. همهچی درست و دقیق و به جا و طبق نقشه پیش رفته بود و فقط مونده بود تحویل آدما و گرفتن پول.
بالاخره تو روز هفدهم قرار شد یه جایی رو مقرر کنن که ساعت ۳ نصف شب آدمها رو اونجا تحویل بدیم.
اون شب همه خونهی ما جمع شده بودیم و منتظر خبر اونا بودیم. تا نزدیکهای ساعت ۲ خبری ازشون نشد، تا اینکه یه پیام برای پریسا اومد. پریسا پیام رو باز کرد و با صدای بلند خوند: «سر ساعت ۳، جلوی درب کلیسای متروکه باشید!»
رامیار با تعجب گفت: «کلیسا؟! چرا اونجا؟ عجیب نیست؟»
امیر گفت: «اون کلیسا خیلی وقته متروکهست و مسیحیها برای عبادت اونجا نمیرن. فقط هر چند مدت یه بار علاقهمندا به آثار باستانی و دانشجوها از کلیسا بازدید میکنن. اونجا یه راز عجیب داره و برای همینه که از خیلی سال پیش متروکهس!»
درسا با تعجب پرسید: «چه رازی؟»
امیر گفت: «کشیشی که اونجا بود به همراه نگهبان کلیسا و خانودهاش به طرز وحشیانه و مشکوکی کشته شدن و هیچ وقت راز اون قتل فجیع فاش نشد. مسیحیها معتقد بودن که اونجا زیر سلطهی اجنه و شیاطین قرار گرفته و نفرین شدهاس. بعد از اون ماجرا دیگه کسی برای عبادت به کلیسا نرفت و اونجا متروکه موند. ولی یه عضو از خانوادهی نگهبان کلیسا، که دختر نوجوونشون بود، زنده موند و بعد از اون ماجرا همونجا موند و الان هم که پیر شده، همچنان اونجاست. بعضیها میگن که شیاطین به وسیلهی همون دختر که الان یه پیرزن مخوفه، به کلیسا وارد شده و اون دختر زیر سلطهی شیاطین بوده! ولی خب اینا شایعاتی هستن که مردم میگن و قطعاَ واقعیت ندارن. ولی چیزی که جالبه انتخاب یه مکان متروکهی این مدلی برای همچین خلافیه. امکان اینکه کسی بهش شک کنه تقریباً صفر درصده.»
گفتم: «احتمالاً در عوض اجاره کردن کلیسا برای چند شب در ماه، حسابی از خجالت پیرزن در میان و پول خوبی بهش میدن. اونم آخرای عمرشه و قطعاً چیزی حالیش نیست و فقط مایل به پول و چهار لقمه نونِ بخور و نمیره!»
رامیار گفت: «حقیقتاً از هوش رئیس این باند هر لحظه بیشتر از قبل برگام میریزه…»
هیوا گفت: «پس اگه شکتون رفع شده و مشکلی نیست آمادهی رفتن بشیم که خیلی دیره.»
طبق نقشه، طعمهها رو طنابپیچ شده پشت نیسان روی همدیگه خوابوندیم. هیوا هم پشت نیسان نشست و پارچه رو روی باربند نیسان نصب کردیم. امیر پشت فرمون نشست، من و رامیار کنارش و راه افتادیم.
درسا و پریسا خونه موندن و قرار شد اگه تا صبح خبری ازمون نشد، از اونجا برن که پاشون جایی گیر نباشه.
وقتی جلوی در کلیسا رسیدیم، پیاده شدم و در زدم. چند دقیقه بعد یه صدایی از پشت در گفت: «کیه؟!»
از جنس و تُن صدا میشد فهمید که صدای همون پیرزنیه که امیر گفته. گفتم: «ما از شهرستان اومدیم و جا برای موندن نداریم. گفتن که شما به مسافرا جا میدید. میتونیم امشب رو اینجا بمونیم؟»
گفت: «چند نفرید و کی آدرس اینجا رو بهتون داده؟!»
گفتم: «هشت نفریم و از طرف سایهها اومدیم!»
آروم در باز شد و یه پیرزن با پشتی خمیده نمایان شد. پیش زمینهی ذهنی قبلی که از اونجا و اون پیرزن داشتم، به اضافهی شرایط حساس کار و همچنین فضای تاریک و خوفناک اون کلیسا و حالت چهره و بدن عجیب پیرزن، باعث