روزان ابری
سلام به دوستان عزیز.
این هم یک داستان لطیف و عاشقانه فارغ از مسائلی که شما دائم به فکر اونها هستین و دغدغشو دارین.
امیدوارم که خوشتون بیاد اما لطفا امتیاز و نظر فراموش نشه!
من همه رو دوست دارم، چه موافق عقاید من باشند و چه مخالف!!!
به سختی در حال تلاش بودم تا چشمامو باز کنم . ولی متوجه شدم که فقط یکی از چشمام باز میشه. خورشید کاملا بالای سرم بود و نورش مستقیم به چشمم می تابید.دوباره چشممو بستم. لحظه ای با خودم فکر کردم . …من چرا اینجا افتاده ام؟! چیزی به خاطرم نرسید! عضلاتمو منقبض کردم، که خودمو از روی زمین بلند کنم .ولی چنان دردی تو پای راستم پیچید، که توانمو گرفت . سرم سنگین بود. احساس میکردم لبهام بیش از حد معمول کلفت و خشک شده .نفسم از راه دماغم به سختی دم و باز دم میکرد . سعی کردم، باره دیگه چشمامو باز کنم .اه… این خورشید لعنتی … به سختی صورتمو همراه با درد زیادی که در سمت چپ اون احساس میکردمو به طرف راست تنم چرخوندم . قادر نبودم چشم سمت چپم را باز کنم.با یک چشم نیم نگاهی به مکانی که توش بودم انداختم.
بیابان برهوت…تنها چیزی بود که دیدم .
شدیدا احساس تشنگی میکردم . سعی کردم چیزی به خاطر بیارم ولی بی فایده بود . ضعف شدیدی بر تنم مستولی شد و دوباره از هوش رفتم . نمیدونم چقدر وقت بی هوش بودم، که دوباره داشتم تلاش میکردم، که چشمامو باز کنم . اینبار خودمو روی مقداری علف خشک سوار بر یک گاری دیدم و پیره مردی که در حال روندن گاری بود . خواستم حرفی بزنم.ولی فقط ناله ای از لای لبهای ورم کرده ام بیرون خزید.و مزه خون را بر روی زبونم چشیدم.پیره مرد نیم رخ به طرفم نگاه کرد و گفت :راحت باش جوون .حرکت نکن.لحجه شیرینی داشت که تا حالا نشنیده بودم. نمی دونم کی و کجا دوباره از هوش رفتم.اینبار وقتی به هوش اومدم، خودمو توی یک اتاق کاهگلی دیدم.شب از پنجره کوچک اتاق خودنمایی میکرد.یک چراغ مرکبی روی طاقچه اتاق در حال نور افشانی بود، که باعث می شد سایه ی اجسام درازتر بشه. و من توی رختخوابی نرم با رنگهای شاد به پشت دراز کش قرار گرفته بودم . کنار خودم کسیو احساس کردم .سعی کردم بهش نگاه کنم.اون وقتی متوجه به هوش اومدن من شد، سراسیمه از جا پرید و شروع به صدا زدن کرد . مرتبا با صدای هیجانزده میگفت :عمو صدیق… عموصدیق به هوش اومد. زنی درشت اندام، که لباس محلی به تن داشت.لباسی قرمز رنگ و بلند، که هنگام راه رفتن پایین دامنش به روی زمین کشیده می شد. وچینهای روی اون رقص منظمی داشتند وپر بود از زری دوزی.صدایی دورگه، شایدهم چند رگه، ولی قرص و باصلابت داشت.پیره مرد به آرومی وارد اتاق شد . نگاهی به من انداخت ولبخندی به مهربونی بر روی لبش نشست.توی اون نور کم و با یک چشم چهره ها را به وضوح نمیدیدم.پیره مرد کنارم زانو زد دستشو بر پیشونیم گذاشت . سردی دستشو با تموم وجودم حس کردم .مستقیم به چشمام نگاه کرد و با صدای آروم
گفت: نمی دونم تو کی هستی و چه اتفاقی برات افتاده. ولی امیدوارم که آدم بدی نباشی. با خودم فکر کردم، راستی من کیم؟! باز صدای پیره مرد و شنیدم که خطاب به اون زن می گفت: باید تبشو بیاری پایین، تا صبح برم از ده دکتر بیارم . زن با حرکت سر صحبت پیره مرد را تایید میکرد.سپس به من گفت: ناراحت نباش خوب میشی، فقط باید استراحت کنی.و از کنارم بلند شد و منو به دست اون زن سپرد.و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: من میرم بخوابم، که صبح زود راه بیافتم برم ده.و از در بیرون رفت و به دنبالش اون زن هم بیرون رفت . توی تب می سوختم. نمی تونستم فکرم رو جمع کنم. هر چه بیشتر به مغزم فشار می آوردم کمتر موقعیتمو درک میکردم. اصلا نمی دونستم کی هستم !!دردی سنگین تو جزء جزء بدنم پیچیده بود . حتی قدرت ناله کردن هم نداشتم . مات و مبهوت نگاهمو به سقف اتاق، که تو تاریکی فرو رفته بود، دوخته بودم و در تلاش برای به یاد آوری گذشته .اون خانوم وارد اتاق شد. همراه با یک ظرف آب و چند تکه پارچه کنار رختخوابم نشست.بوی عرق تنش همراه بوی خون در مشامم پیچید.بوی تنش نه تنها بد نبود، بلکه باعث آرامش بیشتر تو من می شد. با تنها چشمم سعی کردم تو اون نور کم صورتشو جستجو کنم.پارچه ای رو تو آب فرو برد، سپس فشرد تا آبش گرفته بشه و به روی پیشونی من گذاشت. سردی آب تا مغز استخونام نفوذ کرد . چندشم شد و به خودم لرزیدمو باز به صورت اون که حالا خیلی به صورتم نزدیک بودنگاه کردم . هرم نفسهاشو به روی صورت ورم کرده ام حس میکردم. چهره ای از هم باز با گونه هایی آفتاب سوخته.سرخ و سفید، چشمانی درشت که نمی شد تو اون کمی نور رنگشو تشخیص داد. ولی روشن به نظر میرسید. دماغی عقابی با دهانی گشاد و لبهای سرخ. موهاشو یک دست بافته بود و از روی شونه اش به روی سینه ی درشتش با قطری غیر عادی خوابیده بود .جوون بود. حدود سی رو میگذروند.زیبا نبود، ولی جذابیت خاصی داشت. همراه با آرامش و اعتماد به نفس زیاد. ابروهای بلند و به هم پیوسته اش رو تو هم کشیده و با جدیت زیادی در حال تلاش برای فرو نشوندن تب من بود . در جواب نگاه خیره من لبخندی بر لب آورد و گفت: داداشی شانس آوردی عمو صدیق تو اون برو بیابون پیدات کرد. اگه نه حالا خوراک لاشخورا و گرگا شده بودی .اندامش خیلی درشتتر از یک زن معمولی بود، جوری که واقعا از اینهمه درشتی، من احساس امنیت بیشتری میکردم . احساس ضعف اجازه نداد بیشتر از این هوشیار باشم.تموم شب رو تو تب و لرزو هذیون بسر بردم.تو یکی از این لحظات بیهوشی، کابوسی دیدم، که جزئیاتش یادم نیست. اما توی همون کابوس بود که یادم اومد کی هستم . توی اون خواب فرشته دوستم رو دیدم، که داشت گریه میکرد.از خواب پریدم. خیس عرق بودم . نفسهام به شماره افتاده بود. خواستم از جام بلند بشم، که دستای قدرتمند اون زن مانع شد و به آرومی گفت: پا نشو داداشی . داری خواب میبینی ناراحت نباش .آه… خدای من فرشته کجاست؟ . زن ادامه داد: پات شکسته نمیتونی راه بری داداشی. باید طبیب بیاد اونو ببنده.کم کم گذشته داشت تو خاطرم نقش
می بست. اسمم علی. با دوستم فرشته . فرشته… فرشته …خدا اون کجاست؟…وای چه مصیبتی . باز خواستم بلند شم، ولی اون زن مانع شد و با نهیب گفت: داداشی اگه یکبار دیگه بخوای از جات بلند شی، به خدا دست و پاتو میبندم. عاجزانه بر روی رختخواب افتادم و اشکهام سرازیر شد . فرشته کجاست ؟ حالا داره چکار میکنه؟ گلوم از فشار بغض درد گرفته بود. یاد عمری که تا حالا گذرونده بودم افتادم .
توی یک خونواده خر پول اصفهانی چشم به دنیا باز کردم . هیچ وقت مادرمو ندیدم. چون سر زا رفت . دوتا خواهر داشتم و یک برادر که توی جنگ کشته شد . پدرم که تنها عشق زندگیش مادرم بود، بعد از مرگ مادرم خیلی دل و حوصله نداشت. با تموم علاقه ای که به من داشت، اما من براش یاد آور مصیبتی دردناک بودم و این موضوعو بعضی وقتا که کل کل میکردیم، ناخودآگاه به زبون می آورد. خواهرام جای مادرو برام پر کرده بودند. دوران کودکیم خیلی معمولی گذشت تا به نوجوونی رسیدم . حدودا شونزده ساله بودم، که خواهر بزرگم مهتاب عروسی کرد. با یک پسر تحصیل کرده آدم حسابی . از چند روز قبل عروسیش، خونه ما شلوغ بود همه جمع بودند.عمه هام . خالم . عموهام و … از جمله دوستای خواهر دومیم مریم . یکی از دوستاش بود، که زیاد خونه ما رفت اومد داشت. حتی بعضی از شب ها خونه ما می خوابید. اسمش شیوا بود. با منم خیلی قاطی بود. البته من تو فکر شیطونی با اون نبودم . فقط چون اصلا خودشو از من نمی پوشوند و همیشه جلوی من لباسای باز میپوشید، ناخوداگاه چشمم دنبال خوشگلیهای تنش میرفت. بعضی وقتها از شلوغی خونه خسته میشدم . برا همین میرفتم تو زیرزمین. هوا گرم بود و زیر زمین خنک. اونجا یک حوض با فواره آب وجود داشت. و دور تا دور اون تخت برای نشستن. تختها را با گبه فرش شده بود . رفتم روی یکی از تختها دراز کشیدم صدای شیوا میومد که با صدای بلند داشت برای گارگرها دستور صادر میکرد. قرار بود مراسم عروسی تو خونه خودمون برگزار بشه چون داماد شهرستانی بود و پدرم برای اینکه فامیل راحت بتوونند تو مراسم شرکت کنند خواسته بود، که مراسم تو خونه خودمون برگزار بشه. با شنیدن صدای زیر و زیبای شیوا حسی توی من ایجاد شد. ناخودآگاه یاد زیباییهای تنش افتادم. قدش نسبتا کوتاه بود کمی تپل با سینه هایی گرد و درشت کمری باریک و باسنی گرد وقلمبه که هنگام راه رفتن بد جوری یک و دو میکرد.بعضی وقتا روی مبل خونه لم میدادم و ساعتها شیوا رو زیر نظر داشتم. مخصوصا زمانی که دامن تا سر زانو و یا شلوار جین چسبون میپوشید. جوریکه متوجه نشه حرکت سینه ها و اون باسن تپلشو دید میزدم. شاید اونم میفهمید چون احساس میکردم زیادتر از حد معمول جلوم رژه میره و هر وقت هم تو تیر رس نگاه منه حرکتهاش سریعتره. شاید برای اینکه اندامش بیشتر به تحرک بیفته و بیشتر دل من بدبخت زن ندیده رو بلرزونه . یا زمانی که برام خوراکی میاورد، اونقدر جلوم دولا میشد که میتونستم تمامه سینه های گوشتالوش وشکم سفیدشو ببینم.گاهی هم به شوخی از پشت خودشو بهم میچسبوند و جلوی چشمامو میگرفت و یا میپرید روی کولم و میگفت: یالا سواری بده. منم که اندامم درشتتر از اون بود به راحتی وزنشو تحمل میکردم . بارها توی این کارهاش به شدت تحریک میشدم. اما هیچ وقت نه جرات پیشروی بیشتر و نه روشو داشتم که حرکتی بکنم که نشون بدم دارم از این کارهات لذت سکسی میبرم. از یاد آوری اینها احساس کردم دوباره دارم تحریک میشم . تو همین افکار بودم که یکدفعه یکی مثل جن پرید روی تخت. دستمو از روی چشمام برداشتم ببینم کیه؟ صورت شیوا رو چند سانتی صورتم دیدم. درحالی که داشت با تمام صورتش لبخند میزد . منم لبخندی تحویلش دادم و خواستم از جام بلند بشم که متوجه نشه تو چه وضعیتی هستم. اما اونزودتر سرشو به عقب کشید نگاهی به جلوی شلوارم انداخت، ابروهاشو تو هم کشید و گفت: بد جنس چی تو جیبت قایم کردی ؟ جوری وانمود میکرد، که انگار نمیدونه قضیه چیه و ادامه داد بزار ببینم . و دستشو مستقیما گذاشت روی تورم جلوی شلوارم . این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد. قبل از اینکه من بتونم خودم جمع وجور کنم .آلتمو محکم گرفت تو دستش. من شوکه شده بودم . درد و لذت چنان تواما در وجودم پیچید که احساس ضعف کردم . شیوا ادامه داد.: نه اینجوری نمیشه و خواست دستشو تو جیبم کنه که من مانع شدم . شیوا گفت: پس خودت نشونم بده چی تو جیبت قایم کردی . جواب دادم هیچی . شیوا در حالی که صداش به وضوح از فرط هیجان میلرزید گفت: دروغ نگو. تمام تلاش خودشو میکرد، که وانمود کنه نمیدونه این چیه تو جیب من. گفتم: شیوا نکن . شیوا آلت منو محکم گرفته بود ومیگفت: باید ببینم من آب دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بی اندازه تند شده بود. بطوریکه اگه یکم سکوت بر قرار میشد کاملا صداش شنیده میشد . شیوا همچنان به من فشار وارد میکرد و می گفت: یالا… نشونم بده من سعی کردم خودمو از دستش نجات بدم. ولی نه خیلی جدی. داشتم با تموم وجودم از این لحطات لذت میبردم. مخصوصا اینکه اون چند سالی از من بزرگتر بود . با حالتی عاجزانه گفتم: شیوا خواهش میکنم ولش کن. لبخندی زد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت: نچ … باید نشونم بدی. منم که یکم روم باز شده بود، گفتم: میدونی که نمیشه. شیوا صورتشو نزدیک صورت من آورد. بار دیگه نفسهای گرمشو به صورتم ریخت و گفت: چرا… اگه بخوای میشه و آروم آروم آلتمو لمس میکرد. چشماش خمار شده بود و نفسهاش سریعتر . ادامه داد خواهش میکنم بذار ببینم چی داری . کلافه شده بودم نه روی اینو داشتم که نشونش بدم، نه اینکه میتونستم از این فرصت راحت بگذرم . تو بلا تکلیفی بودم که یکدفعه دیدم شیوا مشکل رو حل کرد و در حال باز کردن زیپ شلوارمه . دستشو برد توی شلوارم از بقل شورتم رد کرد. انگشتای ظریفش که به پوست بدنم رسید نفس تو سینه ام گره خورد . تا اومد به آلتم برسه نیمه سکته بودم. وقتی انگشتاش دور اون حلقه شد حس کردم دارم قالب تهی میکنم. خون با تمام سرعت به سرم هجوم آورد و سرم به دوران افتاد . اونقدر هیجان زده شده بودم که دیگه چیزی نمی فهمیدم. سرم رو روی بالش گذاشتم و فقط به صدای شیوا گوش دادم که میگفت: وای … چقدر خوشگله .قربونت برم علی جونم. میدونی چقدر وقت منتظر این فرصتم. وای…صدای بوسه های آبدارش فضای زیرزمین را پر کرده بود و لحظاتی بعد من برای اولین بار با یه جنس مخالف به اورگاسم رسیدم. صدای شیوا بلندتر و هیجان زده تر شده بود …وای …وای چه باحاله…اوووه لعنتی چه خبره!!؟ همه صورتمو خیس کردی…من بی انرژی و تخلیه شده از اونهمه بار جنسی بی رمق بر سر جایم دراز کش با نگاهی مات مانده به سقف و فکری سودا زده از ترس اتفاقی که افتاده بود. حالا باید چه میکردم ؟ جواب خدا رو چی بدم؟ شیوا سریع پاشد رفت سر شیر آب حوض و صورتشو شست بعد برگشت پیش من خم شد لبامو بوسید و گفت: یکی طلب من . اما بلاخره بدست آوردم . یک بوس دیگه به لبم زد . و ادامه داد اینجا خطر ناکه، باشه یک وقت دیگه.ادامه دارد…
روزان ابری (قسمت دوم)
من هاج واج رفتن شیوا رو تماشا میکردم. تمام این اتفاقات به اندازه سه دقیقه بیشتر زمان نبرد . و من مزه اولین تجربه جنسیمو چشیدم . شیوا هنگامی که داشت از پله ها بالا میرفت برگشت، یک نگاه دیگه به من که حیرون با نگاهم دونبالش میکردم انداخت. بادستش برام بوسه ای فرستاد و رفت. یه حس بدی درونم ایجاد شد . اشمئزاز یا پشیمونی، به هر چی بود، حس خوبی نبود . چشمامو بستم، میخواستم یک باره دیگه مزه اتفاقی که افتاده بود را نشخوار کنم. البته اگه اون احساس بد اجازه میداد. توی اون سن گرایش مذهبی ام شدید بود . و بعد از رفتن شیوا این خود درگیری که این کاری که کردم گناه به حساب میاد توی من ایجاد شد.آخ… که شب اول چقدر سخت گذشت . وضو گرفتم و وایسادم به نماز خوندن و دعا کردن و از خدا طلب بخشش خواستن . هزار بار کلمه استغفرلالله. را ذکر گفتم و با خودم تصمیم گرفتم، که دیگه اجازه ندم، نه شیوا نه هیچ کس دیگه بهم دست بزنه. ولی انگار ته قلب خودم هم خیلی به این موضوع که بتونم خودمو از این لذت دور نگهدارم مطمئن نبودم . تا عروسی خواهرم مهتاب دو روز بیشتر نمونده بود و در طول این دو روز، من تمام تلاشمو میکردم، که خودمو از شیوا دور نگهدارم . وقتی با شیوا روبه رو میشدم، میخواستم از خجالت آب بشم. اونم تو هر برخورد با من یه لبخند موذیانه میزد و مرتب توی گوشم حرفای محرک میزد . تو یکی از برخوردام تو آشپزخونه مریم هم حضور داشت. مریم گفت : علی جون داداشی این چند تا تیکه ظرفو می شوری؟ شیوا زیر چشمی نگاهی به جلو شلوار من انداخت و گفت: آره چرا نشوره، علی از آب بازی خوشش میاد و دوباره همون لبخند موذیانه . مریم نگاهی از روی تعجب به شیوا انداخت. آخه اون لحظه شیوا چنان روی این جمله تاکید کرد که مریم ناخود اگاه به دنبال منظور خاصی میگشت . من علی رغم میلم ایستادم به ظرف شستن و بعد مریم از آشپزخونه رفت بیرون . شیوا روی یک صندلی پشت میز غذا خوری نشست و چشماشو دوخت به من، بعد چند لحظه سکوت گفت : چیه با من قهری؟ خیلی آروم جواب دادم، نه فقط ناراحتم. شیوا با خنده ای بلند پرسید: چرا؟ گفتم کارمون خیلی بد بود . ما گناه بزرگی مرتکب شدیم . شیوا جواب داد منکه فکر نمیکنم، بر عکس خیلی هم لذت بردم. با اینکه کار خاصی هم نکردیم و کارمون نا تموم موند . من ادامه دادم خواهش میکنم شیوا در مورد این قضیه دیگه صحبت نکنیم . نوعی ترس تو دلم بود. ولی هر وقت شیوا از این کار حرفی میزد، موجی از لذت دلمو با خودش می برد. شیوا گفت: چیه ؟ میترسی خدا سنگت کنه؟ آخه خره اگه اینکار بد بود، که خدا اسبابشو بهمون نمیداد.من جواب دادم اینکار بد نیست اما رابطه با نا محرم گناهه. شیوا باز خندید و گفت : خنگ خدا داری آخرای قرن بیستمو میگذرونی این چرندیات چیه میگی؟ و ادامه داد.
سخن از پیوند سست دونام و هم آغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست.
سخن از گیسوی خوشبخت من است با شقایقهای سوخته ی بوسه ی تو.
و صمیمیت تنهامان در طراری و درخشیدن عریانیمان .مثل فلس ماهیها در آب. (فروغ فرخزاد )
آخرین کلمه که از دهنش خارج شد، هرم نفسهاشو پشت گردنم حس کردم . قبل از اینکه بخوام کاری کنم، از پشت منو بغل کرد و لباشو چسبوند روی گردنم . زانوهام لرزید و نزدیک بود تعادلم از دست بدم به سختی خودمو سر پا نگهداشتم.همچنان داشت با لبهاش گردنمو نوازش میکرد . خون به سرو صورتم هجوم آورد.از روی ترس گفتم: شیوا یکی میاد میبینه. شیوا آه بلندی کشید و گفت:نترس احمق.دارم برات میمیرم عوضی، چرا نمیخوای بفهمی؟ سینشو محکم فشار میداد به کمر من. باره دیگه دلو دینمو داشتم به باد می دادم. با نزدیک شدن صدای صندلهای مریم شیوا منو رها کرد و رفت سر جاش نشست . مریم اومد و گفت: شیوا جون یکاری میکنی؟ شیوا که داشت سعی میکرد نفسهاشو منظم کنه گفت: جون بخواه، فقط به این داداش خوشگلت بگو منو اذیت نکنه . مریم گفت: وا… علی مگه با شیوا چیکار کردی؟ شیوا خندید و با لحن کشداری گفت : همیییییین . مساله اینکه، با من کاری نمیکنه . مریم ابروهاشو تو هم کشید و خطاب به شیوا گفت: هی سلیطه، این داداش منه ، یهو بهش گیر ندی؟ شیوا که دیگه حالا از حرف مریم بلند بلند میخندید، گفت: نترس بابا . هنوز خیلی بچه است. لحظه ای تو خودم از این حرف شیوا ناراحت شدم. میخواستم بگم بچه خودتی که مریم فرصت نداد و گفت: باید بری خونه مهتاب اون چند تا شمع با یه چند تا وسیله دیگه بیاری . شیوا گفت: باشه اما من تنها که نمی تونم . مریم گفت: خوب علی رو با خودت ببر.من تا اومدم بگم نه من نمیرم شیوا گفت : باشه با علی میرم. من دیدم اگه بگم نمیام، مریم شک میکنه. تو بلا تکلیفی مونده بودم. اما تو صورت شیوا میشد، خوشحالی را به وضوح دید.
وقتی با شیوا از خونه خارج شدیم .شیوا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت و گفت: فرصت از این بهتر نمیشه.خونه مهتاب که قرار بود، از فردا شب توی اون زندگی جدیدشو شروع کنه، دوتا خیابون با خونمون فاصله داشت.من در جواب شیوا گفتم: شیوا خانوم، تورو خدا بی خیال شو . شیوا با لحن شماطت گونه ای گوشه های لبشو پایین کشید و گفت : ترسو .
-من ترسو نیستم . اینکار گناه
یشششش… دیگه شورشو درآوردی. فکر میکنی فقط خودت گناه و ثواب میدونی چیه؟ فکر میکنی من این چیزا رو نمیدونم . خیلی هم بیشتر از تو میدونم . اما اینم میدونم رابطه بین دخترو پسر اگه از روی دوستداشتن باشه اصلانم گناه نیست .
واضح بود، که سعی در خر کردن من داشت.البته درون خودم چنان غوغایی به پا بود که از همان لحظه فکر تنها شدن با شیوا تمام اورگانیسم بدنمو بهم زده بود.دستام آشکارا میلرزید و ضربان قلبم به حدی سریع شده بود، که دم و بازدمم اشکال پیدا کرده بود . و نظم نفسهام بهم خورده بود . شیوا ادامه داد: آخه عزیزم میدونیکه خیلی وقت چشمم دنبالته . می دونی اونوقتا که یه گوشه می شینی و با اون چشمای خوشگلت دنبالم میکنی چه لذتی میبرم ؟ اما حتی یک بارم سعی نکردی خودتو به من نزدیک کنی. تا بلاخره خودم دست بکار شدم.من خجالت زده نگاهمو به زمین دوخته بودم . نمی خوام این فرصتی که پیش اومده را با بچه بازی خرابش کنی ؟ دوستدارم مثه یه مرد منو تو بغلت بگیری، تا بفهمم که در موردت اشتباه نکردم .
اینجملات را وقتی داشتیم سوار تاکسی میشدیم به انتها رسوند . توی صندلی عقب تاکسی دوتاییمون تنها جاگرفتیم . شیوا اول سوار شد و بعد من . اینقدر جای کمی برای من باز کرده بود که کاملا به هم چسبیده بودیم و گرمی ونرمی تنشو به خوبی احساس میکردم. دستشو گذاشت روی پام. انگشتان شیوا به آرومی انتهای رونم لمس میکرد . دوباره همون حالت دورانی سرم شروع شد. و هیجانی که در حال تحملش بودم وصف ناشدنی بود . ولی من هنوز جرات شکستن توبه ام رو به خودم نداده بودمو از شکستن اون ترس داشتم. تو تموم طول راه ساکت بودیم و شیوا همچنان به لمس رونم و گاهی هم اشاره ای به جاهای دیگه مشغول بود . وقتی لحظه پیاده شدن رسید . نمی دونستم که باید چه کار کنم. وضعیت بدی داشتم. به هر حال نمیشد هم که تا قیامت توی تاکسی نشست. بلاخره با صورتی به رنگ خون از تاکسی پیاده شدم . شیوا که حدس زده بود من حالا تو چه وضعیتی هستم. همانطور در حال پیاده شدن زلزده بود به شلوارم لبخندی رو لباش نشست. مستقیما تو چشمام نگاه کرد. و خیلی آروم گفت : فدات بشم که اینقدر زود حالت بد میشه. کرایه را حساب کردیمو به طرف خونه مهتاب راه افتادیم. تو تموم طول راه من داشتم برای درست کردن جای آلتم با خودم کلنجار میرفتم . و شیوا هم دائم چشمش به اون و زیر زیری میخندید. خونه مهتاب تو یک مجتمع آپارتمانی تو طبقه چهارم قرار داشت . وقتی وارد مجتمع شدیم، شیوا با سرعت دوید و سوئیچ آسانسور را فشار داد. من به کنارش رسیدم لحظاتی بعد آسانسور به طبقه هم کف رسید و ما واردش شدیم و سوئیچ طبقه چهارم را من فشار دادم. هنوز در آسانسور کامل بسته نشده بود که شیوا رو آویزون گردنم شد. خواستم از خودم دورش کنم. ولی اون منو محکم گرفته بود. و لباشو روی لبای من گذاشت.چنان مجذوب طعم لباش شدم، که دیگه هیچ مقاومتی نمیتونستم بکنم. ولی همچنان موضوع توبه کردنم یقه امو گرفته بود. و آخرین لحظات به باد رفتن ایمانمو به تلخی مینگریستم . سینه های گوشتالو شیوا در حالی که سعی میکرد قدشو با روی پنجه رفتن به اندازه قامت من کنه، سخت به سینه من فشرده میشد . و با تمام وجود در حال بوسیدن لبهای من بود. ناخودآگاه دستام به دور کمرش حلقه شد و اونو بیشتر به خودم فشردم. شیوا برای نفس گیری لحظه ای لبشو از لبام جدا کرد. تو چشمام نگاه کرد و از لذت همراهی کردن من گفت : قربونت برم که نمیخوای دلمو بشکنی. یک مرتبه آسانسور از حرکت ایستاد و صدای زنی خیلی خشک و بیروح از بلند گوی آسانسور به گوش رسید که اعلام میکرد . طبقه چهارم. و بلافاصله در آسانسور باز شد.شیوا خیلی سریع یه بوس دیگه رو لبای من زد و دست منو گرفت و به دنبال خود به طرف آپارتمان مهتاب کشید . لحظاتی بعد من کلید را تو در آپارتمان چرخوندم و وارد آپارتمان شدیم.
آپارتمان مهتاب خیلی شیک و تمام وسائل نو بود. شیوا جلوتر رفت کلید چراغو زد و نور لوستر که چند شاخه بزرگ بود،تمام پذیرایی را روشن کرد. شیوا به طرف من که هنوز از شدت هیجان میلرزیدم و متحیر اونو نگاه میکردم، برگشت با لوندی دوباره خودشو از گردنم آویزون کرد. مستقیما به چشمام خیره شد و گفت: کاشکی میشد برم تو چشمات . زانوهام توان ایستادن نداشتند . شیوا شکمشو به من فشار داد و لبای صورتیشو گذاشت روی لبام . بازم همون حالت سر گیجه گی بهم دست داد . تمام تلاشمو میکردم،که خودمو کنترل کنم . نمیخواستم که من باعث اتفاقی باشم . بیشتر می خواستم به خودم بقبولونم، که دارم مجبور به اینکار میشم. از طرفی هم چنان امیال خفته ام بیدار شده بود . که از این حالت خود داری در نهایت لذت بودم . واقعا که انسان موجود عجیبیست !؟ دستای کوچولوی شیوا دوتا از دکمه های پیرهنمو باز کرد . نگاهی به موهای کم پشت و تازه رسته سینم انداخت .انگشتای ظریف و گوشتالوشو همراه با آهی عمیق به روی سینم کشید و یکدفعه صورتشو چسبوند به سینم و شروع کرد به بوسه های ریز ریز زدن به روی اون . چشماشو بسته بود و با تمام قدرت مشامشو از بوی تن من پر میکرد. آروم نالید: قربون بوی تنت برم و باز به بوسه هاش ادامه داد. دستاشم بیکار نبودند و در حال لمس یکی یکی اجزاء صورتم و بالا تنه ام بود. هر لحظه عنان اختیارمو بیشتر از کف میدادم. هوس درونم به اوج خود رسیده بود . خودمو شکست خورده در برابر ایمان سستم میدیدم .شیوا عاشقونه منو لمس میکرد و مدام جملات محرک به زبون میاورد و من درحال باختن ایمان خدای ندیده ام به یک موجود سرو پا لطافت دیدنی بودم . من …من … آخ که براستی چیست این من ؟ حیران و سردر گم در دستان او اسیر.
نفسهای تند و گرم شیوا بروی سینه ام بیداد میکرد . صورتشو بین دستام گرفتم و به آرومی با نگاه تو چشماش لبای خشک شده از حرارت هوسمو روی لبای نرم سرخش گذاشتم . دیدم که لرزید . دیدم که چون من توان ایستادن ندارد . با ولع لبامو به دندون گرفت و شروع به گزیدن کرد و دستاشو به دور کمرم حلقه کرد. ومجکم خودشو به من فشرد. جوریکه تعادلم به هم خورد. و به شدت با پشت به در آپارتمان خوردم. صدای مهیبی تو کل ساختمون پیچید . دیگه جنون هوس مجال تفکر رو از من گرفته بود. با تموم نیرو شیوا رو که چون ماری به من پیچیده بود، از خودم جدا و یکدفعه اونو از زمین بلند کردمو به طرف کاناپه گوشه پذیرایی بردم. خوشونت زیادی تو خودم حس میکردم. همونطور که شیوا بروی دستام بود، روسریش آویزون شده و گردن و قسمتی از سینه سفیدش از گشادی یقه مانتوش بیرون افتاده بود و من با تمام قدرت اون گردنو سینه را میلیسدم . اونو پرت کردم روی کاناپه و پیرهن خودم با سرعت در آوردم. واقعا جدی و مصر شده بودم. خوشونتو وحشیگری تو وجودم قلیان میکرد. شیوا خواست نیم خیز بشه که با محکم فشاری به سینه اش وارد کردم و اجازه ندادم از جاش بلندبشه و با سرعت شروع به در آوردن مانتوش کردم. اون که از رفتار جدیم هم خوشحال و هم تعجب کرده بود . گفت: فدات بشم الهی… من که دارم برات میمیرم . بی توجه به حرفش مانتوشو به یه سمت پرت کردمو بلوزشو تا روی صورتش بالا کشیدم. جوریکه دستاشم بالای سرش تولباسش گیر افتاد .ولی چون گوشه کاناپه گیر افتاده بود، نمی تونست خودشو از اون وضعیت رها کنه. منم که حالت جنون بهم دست داده بود، از این گرفتاری شیوا بیشتر لذت میبردمو دلم نمی خواست اونو از اون وضع خارج کنم . وقتی چشمم به اون دوتا سینه تپل و سفید، که توی یک سوتین لیمویی تنگ بسته شده بودند افتاد، حالت توحشم بیشتر شد. ناخودآگاه با صدای بلند گفتم جووون…
صدای خنده شیوا، زیر بلوزش به گوشم رسید و لابه لای خندهاش گفت: فدای اون جون گفتنت شم و باز خنده … به طرف سینه هاش حمله کردم . اون که از این وضعیت گیر اوفتادنش کلافه شده بود گفت: وای… علی ، خفه شدم . ولی منکه دلم نمی خواست اونو نجات بدم و در واقع داشتم لذت میبردم . اهمیتی به حرفش ندادم. دست بردم طرف شلوارش و دکمه شلوار جینشو باز کردم . شیوا که احساس خطر کرد گفت: چه کار می کنی علی؟ بذار بلوزمو در بیارم من زیپ شلوارشو تا ته باز کردم و دستمو به زیز باسناش بردم و با یه حرکت شلوارشو تا زیره زانو پایین کشیدم. اون که دیگه ترسیده بود با لحن ملتمسانه ای گقت:علی جونم …میخوای چکار کنی ؟! غلط کردم دیگه باهات کاری ندارم. به جون مامانم راست میگم .من از این حرفهای شیوا بیشتر حشری میشدمو لذت میبردم . مخصوصا که تو اون لحظه چشمام داشت اون رونای تپل و سفیدشو نظاره میکرد. شیوا از هیجانو ترس به خودش میپیچید و همچنان در حال التماس کردن بود . علی جونم فدات شم، من دخترما . میخوای چکار کنی؟ بذار بلوزمو در بیارم . خواهش میکنم… من بی توجه به اون یه بوسه ای روی رونهاش زدمو پاهاشو گرفتم و با یه حرکت اونو چرخوندم، تا به روی شکم خوابید. کمی برا دمرو شدن مقاومت
کرد .ولی من به راحتی پیروز شدم. وقتی اون باسن قلمبه و گوشتالوشو توی اون شورت تنگ هم رنگ سوتینش دیدم، انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت. این همون دوتا باسن خوشگلیه که من ساعتها می شستمو حرکت کردنشو نگاه میکردم. حالا فقط با یه شورت جلو چشمامو دستام بود . همچنان شیوا در حال اعتراض و یا قربون صدقه من رفتن. تمام تلا شش رو میکرد، تا منو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنه. اما دیگه خیلی دیر شده بود، چون من آخرین فاصله بین پوست تنهامون که شورتش بود رو هم برداشتم و اونو به زور از پاهاش بیرون کشیدم. فقط صدای گریه آلود شیوا بود که در فضا میپیچید آخ آخ… وای خدا… علی تورو خدا یواش ، دارم جر میخورم وای یواش…قربونت برم آروم باش خوشگلم …آروم باش عزیزم منکه فرار نمیکنم …آی ی ی علی یواش وای خدا مردم…
اون اولین تجربه سکسی من بود و من بعد از اون، باز عذابهای وجدانی و مذهبی زیادی کشیدم ولی هربار که به اون لحظات فکر میکردم، تنم داغ میشد و شاید ساعتها با آلت راست مونده به یک یک حرکتام و زیبایی شیوا . و اون لوندیهاش فکر میکردمو غرق در لذت میشدم. و تشنه اینکه باز هم این لذتو تجربه کنم. جالب این بود، که فکر سکس با هیچ کس دیگه جز شیوا توی ذهنم نمی گنجید و تنها زنیکه فقط برای معاشقه های ذهنی و عملی میخواستم اون بود . بعدها فهمیدم که شیوا هم، هم احساس منه . اونم در مخیله اش فقط من می گنجیدم . البته شاید به خاطر این بود که هر دوی ما اولین تجربه سکسمونو با هم داشتیم .
از اون روز به بعد بیشترین وقت شیوا تو خونه ما میگذشت . وقتی خونواده ام حضور داشتند، رفتارش خارج هر لوندی و بی جنبه گی بود . اون رعایت احترام خونواده ام را واجب میدونست . و تو محیط خونه با من چون خواهری مهربون و دلسوز رفتار میکرد . هیچ گاه حتی یک چشمک ساده ام ردو بدل نمی کرد . به تمامی مشکلات درسی ام میرسید . همیشه سعی میکرد منو تو تنهایی قرار بده، تا من درس بخونم . وقتاییکه با هم تنها در بیرون از خونه قرار میگذاشتیم، یا با هم سکس میکردیم . در نهایت زیبایش به خودش میرسید و جوری وانمود میکرد که من هیچ وقت از تو انتظار خاصی ندارم . میگفت: من تورو برای خودت میخوام. برای جذابیتت، برای متانتت و میخندید و میگفت: برا وحشیگیریات … و من بابت اون روز هزار بار عذر خواسته بودم و اون میگفت: باورت نمیشه که من توی اون لحظه چون انتظار همچین حرکتیو از تو نداشتم و فکر میکردم، که حالا ها باید روت کار کنم تا بتونم به دستت بیارم شوکه شده بودم و یکدفعه این همه مردونه و وحشی عمل کردنت منو به اوج لذت رسوند … وای … هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای که با تحکم اونجاتو به من فرو کردی…و در حالت خندیدن میگفت قربونه اونجات برم. من از خجالت سرخو بر افروخته میشدم …اون همینجور که میخندید گاهی هم از گوشه چشماش چند قطره اشک میاومد، که من معنی اونو میفهمیدم . یک روز بعد از یک سکس داغ . در حالی که روی تختش دراز کشیده بودیم و سرش روی سینه م بود. بین نفسهای تندش که فروکشی لذتی که برده بود را نشون میداد با صدای آرومی گفت: علی میخوام چیزیکه تو دلم میگذره رو بگم … منم مشتاق گفتم:خب بگو؟! ادامه داد: میدونی که ما نمیتونیم برا همیشه با هم باشیم، چون که نشدنیه…؟ اما میخوام تا وقتی مجبور نشدم، که ازت جداشم، نهایت استفاده رو ببرم و عاشقانه دوستدارم خودمو در اختیارت بذارم. نمیدونم… شایدم به قول تو اشتباه میکنم، اما این کشش تو من هست، که از کسی که عاشقانه دوستش دارم نهایت لذتو ببرم. حتی اگر نتونم که برا همیشه باهاش باشم . و اشکهاش جاری شد . بین هق هق کردنش میگفت : برام سخته با کسی جز تو باشم. برام چندش آوره …اما نمیتونمم برا همیشه با تو باشم …میفهمی چه دردیه …؟.
منم اونو دوستداشتم، اما نه به این تندی … بعضی از وقتها که برا چند روز همو نمیدیدیم من چندان عذابی نمی کشیدم . شاید ساعتهایی هم بود که فراموشش میکردم. اما با شنیدن اسمش توی خونواده، دوباره اونو بیاد میاوردم . ولی فقط و فقط برای سکس .چون منم میدونستم به چیزه دیگه ای فکر کردن، بی فایده است. پس دم رو غنیمت میشمردم.
چند ماه بعد شیوا دانشگاه یک شهرستان قبول شد و مجبور شد، از من جدا بشه.با هزاران بار گریه و زاری از اصفهان رفت به ارومیه مرکز آذربایجان غربی.
تنها راه ارتباطی ما موبایلها مون بود . شیوا که شبها تا یه شکم سیر گریه نمیکرد . خوابش نمیبرد. منم شبها از فکر به اون بی خواب میشدم. یاد اون روزایی
می افتادم، که داشتمشو قدرشو نداشتم. وقتی هم شبها خوابم میبرد خواب سکس با شیوا رو میدیدم و جالب اینجا بود، که هیچ وقت خواب کاملی ندیدم و حتی یک بار هم تو خواب ارضا نشدم . خلاصه که بیست روز بدی رو گذروندیم .
یک روز صبح زود از خواب بیدار شدم. سر حال ، چون میدونستم که شیوا دیشب اومده و من کلید آپارتمان خالی، که فقط در صورت داشتن مهمون شهرستانی از اون استفاده میکردیمو، از کمد بابام کش رفته بودم . رفتم دوش گرفتمو شیکترین لباسامو پوشیدم و راهی آپارتمان که در حاشیه زاینده رود قرار داشت شدم . وقتی وارد آپارتمان شدم، اولین کار روشن کردن شومینه بود . آخه زمستون بودو هوا سرد. شیوا گفته بود،اگه تا ساعت هشت اومدم، که هیچ. اما اگه نیومدم دیگه منتظرم نباش. یعنی رفتم ابیانه خونه مادر بزرگم . چون حالش خوب نیست و ممکنه مجبور بشم که با خونواده برم دیدنش. وقتی شومینه را روشن کردم یه بالش آوردمو جلوش دراز کشیدم. نگاهی به ساعتم که هفت رو نشون میداد کردم و تو گرمای لذت بخش شومینه به خواب رفتم البته در آپارتمانو باز گذاشته بودم که سریع وارد بشه، تا کسی اونو نبینه. اونقدر انتظار کشیده بودم، که این لحظات آخر خیلی سخت میگذشت . دلم میخواست بخوابم، که گذشت زمانو نفهمم .یکبار بیدار شدم دیدم ساعت هشته ولی شیوا نیومده . نگرانی شروع شد وای…نکنه نیاد…نه دیگه نمیاد اگه میخواست بیاد تا حالا اومده بود . تو شیشو بش بودم، که دوباره گرمای شومینه منو در ربود . بعد از یک چرت کوچیک و لذت بخش بیدار شدم. ساعت هشت ونیم بود اما از شیوا خبری نبود .با حرص چشمامو بستم دیگه کاملا از اومدن شیوا نا امید شدم و داشتم به زمین زمون ناسزا میگفتم . بعد از چند لحظه قرقر کردن دوباره چرتم برد. هنوز چند لحظه بیشتر خوابم نبرده بود . که یکدفعه حس کردم شیوا بالای سرمه. چشمامو باز کردم، دیدم بالای سرم ایستاده و با لبخند زلزده به صورتم . چند لحظه تو چشم هم خیره شدیم . انگار برق گرفته بودمون . یکدفعه از جام نیم خیز شدم. شیوا هم خودشو پرت کرد تو آغوشم. هم دیگرو محکم بغل گرفته بودیم وسرو گردن همو بو میکردیم شیوا با صدای آروم مدام قربون صدقه ام میرفت و صورتشو به گردنو سینه من میمالید . بعد از گذشتن چند دقیقه از این معاشقه یکدفعه شیوا با یک لوندی خاصی گفت: توی این چند روز که من نبودم، نامردی نکردی که؟…اینه خوشگلمو به کس دیگه که ندادی؟ من که دیگه طاقتم تموم شده بود، دوباره اونو به خودم فشار دادم لبامو گذاشتم رو لباش. همینجور که لبامون روی هم بود، شروع کردیم به لخت شدن وقتی کاملا لخت شدیم، برای چند لحظه از هم فاصله گرفتیمو سر تا پای همو برانداز کردیم و یکدفعه با هم گلاویز شدیم . تمام تنم از هیجان میلرزید و شیوا مدام قربون صدقه یک یک اجزاء تن و صورت هم میرفتیم . اون روز هم بعد از بیست روز سکس داغی داشتیم. و تا زمانی که شیوا حضور داشت چند باره دیگه با هم بودیم و بعد اون برگشت ارومیه . روزها سپری میشد و دوری من از شیوا کم کم داشت برام عادی میشد. شیوا هم دیگه به این دوری تن داده بود . توی این مدت چهار سالی که شیوا مشغول دانشگاه بود، بیشتر از تعداد انگشتای دست با هم نبودیم . ولی من هیچگاه برای اون از جلوه نیافتادم . سال چهارم دانشگاه با یکی از هم کلاسیهاش ازدواج کرد . البته برای من توضیح داد، که چندان علاقه ای به اون نداره. ولی فکر میکنه بهترین کیسیه که تا حالا ازش خواستگاری کرده. یادم نمیره شب عروسیش دائم چشماش دنبال من بود و به هر بهانه ای پقی میزد زیره گریه، جوریکه همه آرایش صورتش بهم خورده بود . همه فکر میکردند . از نگرانی زندگی مشترک و جدایی از پدر و مادرش ناراحته . بابک شوهرش هم پسر خوبی به نظر میومد. یعنی منکه ازش خوشم اومد.
حالا من دیگه یک پسر هجده نورده ساله بودم . با قامتی متوسط. اندامی که با لباس کمی لاغر به نظر میرسید، ولی در واقع بدنم عضلانی گوشت دار بود . ولی همچنان قانون خویشتن داری خودمو داشتم، البته نه مثل دوران نوجوانی از روی تعصبات مذهبی، بلکه بر عکس، از روی آگاهی کامل. مطالعه زیادی داشتم فرقی هم نمیکرد چی میخونم…ادامه دارد.
روزان ابری (قسمت سوم)
آهسته روی برفها قدم بر میداشتم، که هم لباسام کثیف نشه و هم پاهام نلغزه. به چند متری استاد اشرفی که رسیدم چشمش به من افتاد. ناخودآگاه از روی خوشحالی با چهره ی باز خندید و چند قدم به طرفم اومد . و با صدای بلند گفت: سلام پسرم. نمیدونی چقدر خوشحال شدم دیدمت . منم سلام کردم . پرسیدم چی شده ؟ ابروهای باریک و بلندشو تو هم کشید ، چینی روی پیشونیش نشست و گفت: ماشین جلویی زد رو ترمز، منم دیگه نتونستم کاری بکنم، برا همین پامو بیشتر رو گاز فشار دادم. چون با خودم گفتم حیف این تصادف دیدنی نباشه …و شروع کرد ریز ریز خندیدن . شاید این اولین باری بود که میدیدم استاد اشرفی میخنده .
گفتم : ببخشید استاد، اما خانمها راننده نمی شند
اشرفی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: و آقایونم آدم . …بعد با خنده ادامه داد البته دوراز جون شما و جلوی دهنشو گرفت، تا باز بخنده .منم از روی ادب ولی دلخور خندیدم.
صورت سفیدش از سرما گل انداخته بود و جذابیت بیشتری بهش میداد . منکه از حاضر جوابی و راحت برخورد کردن استادم، جا خورده بودم . پرسیدم، حالا میخواهید چه کار کنید ؟
شما که مردی یه کاری بکن .
-اگه ماشینتونو بگسل کنم، میتونید رانندگی کنید؟
اگه قول بدی آروم برونی آره…
من سریع وسایل بکسلو آماده کردم. ماشینمو جلو ماشینش گذاشتم و اونو بکسل کردم .
منو ببخشید آقای فرهمند، بد جور شما رو تو دردسر انداختم.
-خواهش میکنم. وظیفه شاگردیه. حالا کجا بریم ؟
بریم تعمیرگاه.
-تعمیر کارگاهتون کجاست ؟
من که توی این شهر شما غریبم خودتون هر جا میدونید …
با لبخند و کنجکاو پرسیدم مگه اصفهانی نیستید ؟
نه من بچه تهرانم .
-آهان
از سرما تقریبا به نقطه انجماد رسیده بودیم . استاد اشرفی که دندونهاش به هم میخورد و آشکارا میلرزید.
گفتم: لطفا برید سوار شید . استاد پشت رل قرار گرفت. منم همینطور. حدود یک ساعت بعد توی تعمیرگاه محسن دوست دوران مدرسه ام بودیم . اما محسن خودش هنوز سرکار نیومده بود .مهدی شاگردش که یه پسر چهارده یا پونزده ساله بود گفت : اوس محسن هنوز نیومده .
من به استاد گفتم: شما خیلی سردتونه، برید خونه من کارتونو درست میکنم .اما استاد مخالفت کرد و گفت: نه پسرم.یعنی میگی اینقدر بی معرفتم ؟
-اختیار دارید استاد . در حالی که داشتم زیر زیری به اون کلمه پسرم میخندیدم گفتم: پس بیایید تا آقا محسن ما میادش، بریم یه جا یکمی گرم بشیم .
اره بدم نمیگی…
سوار بر ماشین من رفتیم به یه تریا حوالی خیابون مطهری.
وقتی وارد تریا شدیم گرمای مطبوع با بوی قهوه مستم کرد . پشت یه میز رو به روی هم نشستیم .
پرسیدم چی میل دارید ؟
استاد جواب داد: به شرطی که شما دست تو جیبت نکنی .
-اختیار دارید استاد. ما مردای اصفهانی زشت میدونیم که خانومها دست تو کیفشون کنند.
استاد در حالی که میخندید … گفت: بهت نمیاد عصر حجری فکر کنی…
منم باز از روی ادب خندیدم .
خب بگو برا من یه کاپوچینو با شکر زیاد بیاره .
من گارسونو صدا زدم و سفارش دادم، برای خودمم یه قهوه .
استاد گفت : شما رو توی دانشکده همه میشناسند…
منکه از خجالت حس کردم برافروخته شدم . گفتم: همه نسبت به من لطف دارند. دانشجوهای شما هم، همه دوستون دارند . استاد زیرکانه به کلمات خارج شده از دهنم گوش میکرد. بعد در حالی که متفکرانه چشماشو تنگ میکرد گفت: ولی بعضی وقتا میبینم که بچه ها به حرفهای من میخندند! تو میدونی برا چیه؟…
من با تته پته… نه فکر نمی کنم اینجوری باشه …
استاد با لبخندی که حاکی از آگاهی بود گفت : ولی من اینو بارها دیدم و میدونم که تو هم میدونی…
من اومدم مخالفت کنم، اما نگاه تیز استاد اجازه نداد دروغ بگم … باز با منو من گفتم: چیز مهمی نیست .
اما من میخوام بدونم برا چی پسرا به حرفای من میخندند؟ هووم…بگو؟
من با خجالت گفتم: به اینکه پسرا را پسرم صدا میزنید میخندند .
یدفعه استاد راست نشست. اخمهاشو تو هم کشید و با لحن معترضی گفت: این کجاش خنده داره…؟
ادامه دادم : آخه بچه ها معتقدند که شما خیلی جونتر از این هستید که ما پسرتون به حساب بیایم.
استاد که از ای