روزگار شهلا
روزگار شهلا
-جاکش دیگه اسممو واسه چی می خوای؟ ها؟ می خوای واسه يه پير جنده که عزرائیل براش راست کرده بدی سنگ قبر بنویسن؟ نکنه وردستشی؟
-مگه قرار نشد قصهء زندگیتو برام بگی…
-ها؟ معذرت دُکی جون، به کیرت قسم يهو قاطي کردم. یادم رفت چه معامله اي کردیم. قولت قوله دیگه؟
-آره، سر قولم هستم، مرفین…
وقتي هم که آوردنش درمانگاه يک ريز فحش مي داد: مادر قحبه ها، جاکشا، به چه حقي منو آوردين اينجا… چرا نذاشتین تو خراب شدهء خودم بميرم. کورين؟ نمي بينين لت و پارم؟… نفسم بالا نمياد؟ بی ناموسا…
تبش بالا بود. عفونت خونی. معلوم نبود چقدر زنده بمونه. خمار هم بود. يه دوز مرفين بهش زدم. آروم که شد گفتم: بازم بهت می زنم به شرطي که حرف بزنيم.
-اون شیشه روی اون کتاب، توش چیه؟
توی چشم هاش شیطنت موج میزد.
-الکل… دلت می خواد؟ کتاب زیرش هم جزوشه، هنوزم می خوای؟
-می خوام…
نمي خواستم بميره. پاسباني که همراهش بود گفته بود توي فاحشه خانه به دنيا آمده، مادرش هم اين کاره بوده. حتمی خیلی حرف برای گفتن داشت. اين بود که بستمش به کورتون و هر دوايي که زنده نگهش می داشت. درمانگاه خودم بود.
-نگفتي اسمت چيه، جيگر!
-پیري جون، اول ببين من اصلا شناسنامه دارم؟ نه دُکي، اسم ندارم. دلالم به مشتري مي گفت اسمم شهلاست ولي تو جنده خونه بهم می گفتن کون گوز.
-عجب اسم پر سر و صدايي!
-عجب نداره تخم سگ، خب دوست داشتم سر کیر مشتری بگوزم. نکنه گوز هم مالیات داره؟ ولی الان اگه درش بذاری چُس هم گیرت نمیاد. الهي از مردي نيفتي، یه قلپ از اون زهرماری می دی؟ دهنم خشکه.
فقط تریاکی و سيگاري نبود، الکلي هم بود. توی يک چشم به هم زدن از شيشه اتانول نود درجه چند قلپ خورد. نه کبد داشت نه کلیه. چطور هنوز زنده بود نمي دانم.
-بی خیالِ اسم. از بچگی، از پدر و مادرت بگو؟
-چه می دونم کدوم جاکشی مادرمو گائید که من پس افتادم. روزی ده تا کیرکلفت از روش رد می شدن. از کجا بدونم تخم کدومشون هستم… لابد یه تخم سگ مثل خودت.
فحش هایی که می داد بهم بر نمی خورد. معنیش این بود که با هم خودمونی و نداریم.
-از مادرت بگو.
-قیافه ش درست یادم نیست. وقتی مشتری سوارش می شد يه سيگار روشن مي کرد. نمی کشید، مي ذاشت تو جاسيگاري واسه خودش بسوزه. کار مشتري نبايد بيشتر از یه سيگار طول مي کشيد وگرنه زودباش زودباش شروع مي شد. هر کی دوباره مي خواست بايد دوباره ژتون مي خريد… بعضي وقتا منم تو اتاق بودم. نمي گفت برو بيرون. مهربون بود. به کارش هم وارد بود. هيچوقت لختِ لخت نمي شد. لباس کارش يه پيرهنِ دامن کوتاه بود با يقهء باز که سينه هاشو نشون بده. خوشکل بودن و هوس انگيز. نمي ذاشت بهشون دست بزنن. خودش سر کیر طرف را می مالید بالای کسش، اونجا که یه کم زبره. از چشماي طرف می فهمید کی وقتشه. با دست خودش می کرد توش. يارو یک دقیقه هم دوام نمی اورد. تماشای این چیزا واسم عادی بود. خب کارش بود دیگه.
-همبازی نداشتی؟
-داشتم. تو اون خونه چندتا زن دیگه هم بودن. بچه های دیگه هم بودن. پسر، دختر. مثل ننه هامون کون برهنه به هم می پیچیدیم… واسهء همدیگه هم زن و شوهر بودیم، هم خواهر و برادر، هم مادر و بچه.
-کی از مادرت جدا شدی؟
-همون وقتا، دور و بر پنج سالگی. اول منو فروختن به یه زن و شوهر اجاق کور. چند روزی بساط بریز و بپاش به راه بود. بعد پسم دادن. چون ازشون پرسيده بودم پس شما تخم سگا کي همديگه را مي کنين، مگه شما کیر و کس ندارین؟ مي خواستم مثل بچه های خودمون با هاشون ندار بشم. انگار خوششون نیومد… تو جنده خونه اگه به یکی فحش ندی یعنی باهاش سر سنگینی.
-دیگه مادرتو ندیدی؟
-خنگ، گفتم که نه! بده یه قلپ از اون کوفتی! ببین آخر عمری روزی ما دست کی افتاده! آره، اون جاکش منو پیش خودش نگه داشت. بعضی وقتا کرایه م می داد به مردای هیزی که دوست داشتن وقتی عرق می خورن یه دختر بچه براشون قر بده و عشوه بياد. خوارکسته هاي بچه باز.
-به همین قانع بودن؟
-خب، یه دستی هم به کس و کونمون می کشیدن که خیالی نبود. بعد شام با دلال بر می گشتيم خونه… اونام بالاخره يکي را مي گائیدن دیگه: زن خودشون، زن همسایه… يا جنده… چه فرقی می کنه؟ واسهء کیر راست و آدم مست سوراخ این یا اون چه فرقی می کنه؟
-تا چند سالگی مجلس گرم گن بودی؟
-هرکی یه آبی زیر پوستش می دوید، غیر رقاصی باید کارای دیگه هم می کرد. واسهء مشتری. واسهء دلال و رفقاش که از همون اول هر کاری می گفتن باید می کردیم. اگه نمی کردیم خوارمون گائیده بود. کتک می زدن، غذا نمی دادن… کونشونو مي ذاشتن رو صورتمون مي گوزيدن.
-چه کارایی بايد مي کردين؟
-هر کاري که می خواستن… نشستن رو کيرشون… نشون دادن سوراخامون… جلوي اونا با پسراي هم قدمون جفت گيري کنيم…
-دختر بزرگ سال هم بود؟
-آره، اصل کار همونا بودن. یکی شون هنوز یادمه. از ورامین اومده بود به هواي کار. گولش زده بودن. مثل بقيه. دختر خوبی بود. اول شناسنامه شو گرفتن با کلی سفته. بعد که پرسید کارش چیه گفتن شب می فهمی. از سر شب بي ناموسا یه نفس گائیدنش. کس و کونشو یکی کردن. تو دهنش آب دادن، شاشیدن… اولش جیغ می کشید، بعدش فقط ناله و گريه. تا بهوش بود کردنش. این برنامه واسهء هر تازه واردی بود تا به جندگی تن بده.
-خودت تا کی باکره بودی؟
-باکره؟ واسهء دختري که باید هر کیری که از راه رسيد بخوره اين يه شوخي خنده داره. بگذريم که جندگی یه دختربچه نه شوخیه نه خنده دار… سيگارت برسه. نفسم گرفت.
-نگفتي اولين بارت کي بود.
-دُکي جون، پستونام تازه جوونه زده بود، بدن صاف عين مرمر. خودم حظ مي کردم. اونوقت مي خواي سالم در رفته باشم؟ اول دلال هاي خودمون کونمون می ذاشتن. هردفعه مي پرسيدن درد داره؟ اگه مي گفتيم آره دوباره مي کردن. بايد اين قدر مي داديم تا ديگه درد نداشته باشه. جلومونم همین جوری باز شد. بعدش حرفه اي شديم، باب دندون مشتري.
-اونوقت چند سالت بود؟
-من که شناسنامه نداشتم… لابد کمتر از ده. اول پسرای جنده ها و جاکش زاده ها ترتیب ما را دادن، بعد بزرگترا و مشتريا…
-گفتی پسربچه هم بود. اونا چی می شدن؟
-کون را که از دم بايد مي دادن. طاقت پسرا کمتر از دخترا بود. زير کير عر مي زدن… ما دخترا دلمون براشون می سوخت… به کونشون دوا گلي مي زديم. همين ها پاشون که به خیابون واز می شد می افتادن به خلاف. جیب بری، مواد، چاقوکشي… زندان… ما سرمون تو کار خودمون بود. باید فوت و فن دلبري را بلد می شدیم وگرنه خوارمون گاييده بود… بايد زود رگ خواب مشتري دستت بياد. طوري بهش حال بدي که خيال کنه ازش خوشت اومده. که چی؟ که وحشي بازي نکنه، به دلال شکايت نکنه. اگه مي کرد روزگارت سیاه بود.
-مثلا چکارتون می کردن؟
-غدا نمي دادن… فلفل تو سوراخامون می کردن… آره، بايد واسه مشتری اوف اوف و آخ جون مي کرديم تا آب از دهنش راه بیفته. باید ازش تعريف مي کرديم: عجب کير خوشکلی! تا امروز همچين چیزي نخورده بودم!
-از جلو چي، اون کي شروع شد؟
-خرفت شدی دُکی؟ گفتم که، ازهمون موقع ها. دو سه سالي نم کردهء مشتري هاي مایه دار بودیم. تو خونهء خودشون بهشون می دادیم. سر ساعت دلال برمون می گردوند خونه. بعدش فقط توی جنده خونه می دادیم. البته نرخ بچه سالا گرون تر از بقیه بود.
-جلوگيري هم مي کردين؟
-فقط کاپوت بود که اونم با مشتري بود. بيشتر بدون کاپوت مي کردن. ما هم راضي تر بوديم… با کاپوت بیشتر طول می کشه… بعدش خودمونو مي شستيم. جنده اي نبود که حامله نشده باشه. خودم سه بار بچه انداختم.
-چطوری؟
-قاچاقی… کار نیم ساعت بود. قاعدگی که دو ماه عقب می افتاد می فهمیدیم گندش در اومده. می رفتیم پیش یه قابله که همون دوروبرا بود. ترسناک بود. ممکن بود از خونریزی بمیریم… یه چیزی مثل قاشق که دستهء درازی داشت می کرد اون تو نطفه را می تراشید… چند روزي لک خون مي ديديم. يه هفته اي از دادن معاف بوديم… بعضي بچه را نگه مي داشتن، من نمي خواستم.
-چرا؟
-هی، چشمات منو نمی بینه؟ بدبختي خودم کم بود که يکي ديگه هم اضافه کنم؟
-تو خيابون هم واميستادي؟
-نه جانم، اونا فرق دارن. بهشون می گن خانم. واسه خودشون خونه دارن. بعضیاشون شوهر هم دارن… فکر نکنم اونام دوست داشته باشن تو خيابون وايستن. آخه امنيت نداره… خب، يه روزايي معاف بودیم… مي زديم بيرون … هواخوري… خريد. ولي کار نمي کرديم.
-اوج کارت کي بود؟
-پونزده تا بيست و دو سه سالگي. اگه بر و رويي داشته باشي بيشترين مشتري واسهء اين سنه. من قيافه م بدک نبود. به مادرم رفته بودم. بدن سفت… پستونا سرحال… بيشتر جنده ها زود از قيافه ميفتن. سوزاک و سفليس… لک و پیس… چین و چروک. فکر و دلشوره هم آدمو پیر مي کنه… سرم داره مي ترکه، پس چي شد اين مرفين کوفتي؟
-الان می زنم… يه چيزي تا يادم نرفته، شده که از خوابيدن با کسی کیف هم بکنی؟
-اگه زوری کونت گذاشته باشن جوابشو خودت می دونی. نه، جندگی دلبخواهی نیست که کیف داشته باشه. لعنتی اولين چیزی که از آدم می گیره کيفِ دادنه. دادن واسهء جنده کاره نه عشق و حال.
یاد زمانی دور افتادم. کلاس هفتم بودم. بعد از زنگ آخر یکی از بچه ها گفت بریم باغ گیلاس بخوریم. توی باغی که دیوارش ریخته بود دو تا کلاس یازدهمی منتظر بودند. چاقو داشتند… درد کون دادن جلوی همکلاسی هنوز از خاطرم پاک نشده. آهی کشیدم و پرسیدم: بعدش چي شد؟ بعد جووني.
-مي خواستي چي بشه؟ جوونيت که رفت نرخت مياد پايين. اولش مي گي گور پدرش، مشتريِ کمتر راحتيِ بيشتر. ولی اين نيست. اگه مشتري نداشته باشي صاحبت می اندازت توی يه خونهء ديگه ش که واسهء مشترياي کم پوله. ديگه نازت خريدار نداره، ديگه از غداي چرب و پول توجيبي خبري نيست، بايد زير مردايي بخوابي که مایه دار نیستن، تر و تمیز نیستن… به اين درد هم نخوري مي شي کلفت خونه. باید رخت و ظرف بشوری، پای اجاق عرق بریزی، جارو بکشي. اگه بدقلقي کني از خونه ميندازنت بيرون. اونوقت دیگه واقعا خوارت گاییده است. میفتی به گدایی، زندگي توي خرابه… مواد… مریضی و بدبختی تا بمیری یا بکشنت. می دونی واسهء همون شندرغازی که گدایی می کردم چند دفعه چاقو خوردم؟
-یعنی ديگه مشتری نداشتی؟
-یه چند وقتی بیخ دیواری می دادم. تک و توک، بيشتر دم غروب که گربه سموره. از ریخت که بیفتی همينه… بايد به بدبختایی می دادم که هر دفعه پنج يا ده ریال بیشتر نمی تونستن خرج کیرشون کنن. نمی ارزید. گدایی بهتر بود. تازه همه ش می رفت پای تریاک. اولش یه عدس، بعدش یه نخود… تا رسید به قرص… تا دل و جگرم آش و لاش شد.
به سرفه افتاد. داد زدم: پرستار! اکسیژن… کدوم گوری رفتي؟
ظاهرا از وقتی شهلا شروع کرده بود به فحش دادن پرستار زده بود بیرون. وصلش کردم به اکسیژن. می دونستم فایده نداره. عق می زد. معده ش دیگه آبم قبول نمی کرد. تو حالت تشنج و سرفه ماسک اکسیژن را از صورتش کند: سر جدت بذار راحت بمیرم. دستاشو گرفتم. صورتمو چسبوندم به شقیقهء داغش.
-آروم باش دختر.
-چیه پیری جون؟ می خوای با من بیایی؟ نمی شه… چوب خطت هنوز پر نشده. پس کو اين مرفينت؟ نمی بینی چه عذابي می کشم؟
بلند شدم. تو چشماش نگاه کردم. از تب و درد تنگ شده بود… پر از تمنای رهایی… بی تاب بود، مثل مسافری که داره می ره سفرِ غربت. با سرنگ از شيشهء مرفین کشيدم، مقداري که واسهء خلاص کردن يه فيل بس بود… دل نداشتم بزنم. این پا اون پا می کردم. از شیشه الکل یه قلپ خوردم، از همون که شهلا خورده بود. الکل نود درجه… تا فی ها خالدونم سوخت. کلمهء کس کش از دهنم پرید. انگار شنید چون با صورتش خندید. دیگه واقعا خودموني شده بوديم. سرنگ را نم نم توی رگش خالی کردم. دوباره دستاشو گرفتم. صورتم به شقیقه ش چسبیده بود. گونه ام را بوسید. با آخرین رمقی که داشت گفت: فعلا اينو داشته باش… پیش قسط مرفين… باقیش هم حواله به اون دنیا… بین حوریا بگرد پیدام مي کني… منتظرتم… بهش چسبیده بودم تا بی هوش شد… و نبضش رفت… وقتی بلند شدم گردنش خیس بود. طول کشید تا به خودم بیام. کمرم خشک شده بود.
پاسباني که همراهش آمده بود با دهن باز به من وشهلا نگاه مي کرد.
گفتم: مي توني بري، خودم جمعش مي کنم.
به هم ريخته بود… باورش نمي شد… دکتر درمانگاه… جلوي چشم مامورِ قانون يکي را خلاص کنه… ايشون هم هيچي نگه… قصور از وظیفه… حالا چه کنه… اشاره کردم به شيشهء الکل: بخور، حالت بهتر مي شه.
شيشه را از روي ميز قاپيد. چند قلپ خورد. چشماش گرد شد. قاطي کرد. افتاد به چرند پرند: هه هه… شهلا کون گوز… هه هه… جاکش، کجاش خنده داره؟… بدبختی خنده نداره… چاکرتم…
دوباره خيره شد، به شهلا… به من که کمرم را گرفته بودم… لباسشو مرتب کرد… کلاهشو صاف کرد… رو به من و شهلا خبردار وايساد… خیره به عکس دکتر شوایتزر که بالای سرمون بود… با اون سبیل و کلاه لگنی… لابد فکر کرد عکس رضاشاهه… پاشنهء پوتين هاشو کوبيد به هم… سلام نظامي… شق و رق… يک دقيقه يا کمتر… بعد همون طوري رفت بيرون.
از بُهت که در اومدم دوباره با شهلا تنها بودم. بهش گفتم: آدم چه چيزايي که با چشم خودش نمي بينه، هرچند چيزايي که من ديدم پيش چيزايي که تو دیدی هيچه… چشمم به کتاب افتاد. گفته بودم براش می خوانم. جایی را که کاغذ گذاشته بودم باز کردم تا چند سطري بخوانم. به کسی چه مربوط که می شنید یا نمی شنید!
…
به قلم و کاغذ کافر شدم
به زبان فاخري که عقیم است کافر شدم
به شعری که ظلم را متوقف نمی کند کافر شدم
به نوشته ای که وجدان را تحریک نمی کند کافر شدم
لعنت به شاعری که بر جمله های نرم و لطیف می خوابد
و تو…
در گورستان
…
شهلا بيشتر از یک ماه توی سردخانه ماند چون از نظر قانون مجهول الهویه بود. باید مدتي منتظر می ماندند شاید قوم وخویشی دنبالش بیاید. بعد پيچيده در پارچهء سفيد، در گوری بدون نام از چشم پنهان شد… در صداي خشک بيل ها و خاک نرمی که بر پیکرش مي ريختند… در نگاه تنها کسي که برای بدرقه اش آمده بود، با یک شیشه در دست… سرگردان دنبال قلمی تا روی سنگی اسمش را بنويسد…
نوشته: مدوزا
نوشته: مدوزا