روستای عزیز من (۱)

-کد خدا شما بگید ما چیکار کنیم ، تمام زمین هامون دارن خشک میشن
-عمو رضا راست میگه کد خدا ، از زمانی که شما سد زدید جلوی رودخانه و آب رو جیره بندی کردید دیگه ما یه روز خوش ندیدیم
صدای جمعیت داشت تبدیل به فریاد میشد
-خخخخخخخخخخخخخخفه شید
با صدای بلند کریم و محمود ، دست راست های من ، همه ساکت شدن ، حتی کدخدا هم دیگه حرفی نزد
-اوهوم ، صدامو صاف کردم و همه رو برانداز کردم
ببینید آقایون ، دوتا راه بیشتر ندارید
یا زمین هاتون رو بهم میفروشید ، با همون قیمتی که گفتم ، یا دیگه از آب خبری نیست ، توی هر زمینی هم چاه و پمپ ببینم بدترین اتفاق واستون میوفته میدونید که شوخی با کسی ندارم
-آقا ایمان ؟ میشه من حرف بزنم (صدای آقا رحمان بود ، که خونه اش و زمینش نزدیک ترین زمین بود به باغ و زمین های من
-بله عمو رحمان بفرمایید
-آقا ایمان ، من دارم به نمایندگی از طرف همه صحبت میکنم ، شما هم پول داری ، هم آدمشو داری که ما رو اونجوری که دوست داری کنترل کنی ولی خدا رو خوش نمیاد ، اگر پدرتون زنده بود این کارو با ما نمیکرد
-اسم پدر منو دیگه نمیاری وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی ، احترام رفاقتت با پدرمو دارم وگرنه همین جا میدادم کریم فلکت کنه
الانم جلسه تمومه برید تا فردا
جمعیت راه افتادن تا برن بیرون از مسجد ، جلسات همیشه همین جا برگزار میشد از زمانی که پدرم کدخدا بود ، تا همین الان
داشتیم با کریم و محمود میرفتیم سراغ کار که رحمان جلومو گرفت
-آقا ایمان ، تو رو به روح پدرت گوش کن من چی میگم ، من دو تا دختر کوچیک دارم ، تو رو خدا این کارو با من نکن ، فقط گوش کن ببین چی میگم ، اینجا نه ، شما اگر قدم سر چشم ما بزاری و بیای خونه ی ما من و خانومم دو کلمه حرف داریم با شما
نمیخواستم برم چون اگر به هر کدوم از این جماعت روستایی رو بدی سریع پر رو میشن و باید به همشون آب بدی
ولی ته دلم سوخت واسش ، شاید به خاطر زن خوشگلش بود ، سولماز خوشگلترین زن روستا ، هیچ کس نمیدونه چرا زن رحمان شده ، رحمان یه کشاورز چاقه با صورت گرد و ریشو و زمخت ، کف کله اش کچل شده و پوست آفتاب خورده و دستای پینه بسته ، رحمان شاید ۴۰ سالش بشه ولی شبیه ۶۰ ساله هاس
ولی از سولماز بگم براتون ، ی زن ۳۵ ساله ی فوق العاده زیبا با چشم های عسلی و لبای سرخ و گونه های زیبا ، هیچ وقت کسی بدنش رو ندیده چون چادرش رو خیلی سفت میگیره ولی معلومه چه هیکلی خوبی باید داشته باشه ، خلاصه تو همین فکرا بودم که کریم صدام کرد
-آقا چی کار میکنید ؟ تشریف میبرید یا بریم باغ دنبال کارا ؟
-شما برید دنبال کارا و حواستون به کارگرا باشه ، من برم ببینم چی میگه این رحمان
راه افتادیم به سمت خونه رحمان ، درو باز کرد و یا الله گفت و وارد حیاط شدیم ، دیدم دختراش مثل برق دویدن تو خونه ، بدون چادر بودن
رفتیم تو اتاق اولیه نشستیم به خانومش گفت ، دو تا چایی بیاره ، سولماز تو اتاق بغل بود ، اومد بیرون
-سلام آقا ایمان ، خوش اومدید ، صفا آوردید به خونه ما ، به خدا ما از بی آبی داریم تلف …
-گفتم برو چایی بیار ، حرف نزن
سولماز رفت تو آشپزخونه
-آقا ایمان به خدا من از قدیم با پدر شما دوست بودم ، دست راستش بودم ، نوکرش بودم ، حاج آقا اگر بود با ما این کارو نمیکرد ، بین من و بقیه فرق میذاشت
مشغول گوش کردن به حرفای رحمان بودم که چشمم افتاد از لای در اتاق به یکی از دختراش به اسم نگار ، زیر ۲۰سالش میشد فکر کنم ، داشت ظرفا رو مرتب میکرد که یهو سرشو برگردوند و چشمش افتاد به من ، ی لبخند بهم زد و منم ی لبخند بهش زدم
-خلاصه هر چیزی که شما بفرمایید و هر شرطی شما بگید من قبول میکنم آقا ایمان
-هر شرطی ؟
-هر شرطی که شما بگید رو جفت چشمام
-نگار رو صیغه ی من کن
-چی ؟ نگار ؟ دخترم ؟ آخه بچه اس ، به خدا هنوز چیزی نمیفهمه از ازدواج
-کی حرف ازدواج زد ؟ مگه آب نمیخوای ؟ میگم به کریم یه شریان آب از سرچشمه زیرکوه بده کارگرا بکشن تا دم زمینت ، به جاش دخترتو صیغه ی من کن
-بفرمایید چایی آقا ایمان ، همین لحظه سولماز اومد و چایی رو تعارف کرد ، برداشتم بدون اینکه تشکر کنم ، عادت ندارم از کسی تشکر کنم ، من خان زاده ام ، ایمان پسره حاج امیر
کل روستا جلوی پدرم تعظیم میکردن از سر احترام ، جلوی منم تعظیم میکنن ولی از ترس قطع نشدن آبشون
داشتم چاییم رو با خرما میخوردم که رحمان اومد افتاد به دست و پام
-تو رو خدا آقا ایمان ، بچه اس نگار ، گناه داره ، غیرت من چی میشه ؟ شما حتی میگی ازدواج هم نه ، فقط صیغه ، من آبرو دارم ، مردم روستا چی میگن ؟
-شرطم همین بود که گفتم ، الانم کار دارم
پاشدم که راه بیوفتم برم ، دستمو گرفت ، نشسته بود رو زمین ، با حالت التماس گفت : باشه . فقط هیچ کس نفهمه
-نگار ، نگاااااااااار بیا بابا جان کارت دارم
در اتاق باز شد و ی دختر خوشگل مثل مادرش اومد
-جانم بابا
-آقا ایمانو که میشناسی ، بیا از نزدیک سلام کن بهشون
-سلام آقا ایمان ، خوب هستید ؟ خوش اومدید
رحمان اومد نزدیک گوشم و گفت :
چجوری به سولماز بگم که چه قولی دادم ‌ ؟ گفتم مرد خونه خودتی و باید حرفتو گوش کنه الانم پاشو برو باهاش حرف بزن
رحمان که رفت به نگار گفتم :
اسمت نگاره ؟
-بله
-چند سالته ؟
۱۹
-سواد هم داری ؟
-نه بابا نذاشت من و آبجی نهال درس بخونیم ، گفت دختر باید بمونه تو خونه
-بابات راست گفته ، دختر خوشگلی مثل تو باید بمونه خونه
در اتاق باز شد ، دیدم رحمان و زنش سولماز اومدن بیرون
چشمای سولماز خون افتاده بود و معلوم بود گریه کرده ، خوب که دقت کردم دیدم لپش هم سرخ شده و جای دست رحمان رو صورتش مونده بود
رحمان اومد نزدیکم و گفت : راضیش کردم ، فقط اجازه بدید سولماز واسه نگار توضیح بده
سولماز دست نگارو گرفت و برد تو اتاق ، صدای پچ پچ میومد و دیدم سولماز اومد بیرون
آقا ایمان اگر اجازه بدید همین جا صیغه خونده بشه که محرم باشید به هم
-باشه ، رحمان صیغه رو میخونه ، یالا پاشو
سولماز اشاره کرد به رحمان
رحمان صیغه رو خوند و دیگه شرعآ محرم شدیم ، برخلاف میل کل خانوادشون
زنگ زدم به کریم
-جانم ارباب ؟
-کریم چند تا کارگر بردار و برید از سرچشمه ی نهر بکشید تا سر زمین رحمان ، از پشت بکشید که دید نداشته باشه ، نمیخوام بقیه اهالی روستا بفهمن
-چشم ارباب
داشتم با کریم صحبت میکردم که رحمان افتاد به بوسیدن دستم ، هلش دادم اون ور
-چی کار میکنی مرتیکه قرمساق ، آروم بگیر
-خیلی خوشحالم آقا ایمان ، بالاخره آب میاد تو زمینم و میتونم محصول خوبی برداشت کنم
رحمانو هل دادم کنار و به نگار اشاره کردم ، پاشو بریم تو اتاق
سولماز دست نگار رو گرفت و گفت : الان ؟ اینجا ؟ نمیشه که
رحمان دست سولماز و نگار رو از هم جدا کرد
-کی گفته نمیشه ؟ قراره آب بیاد تو زمینمون
بعدشم محرمن ، مال خودشه
برید تو اتاق آقا ایمان ، ما هم از خونه میریم بیرون که راحت باشید شما
-نه بمونید ، این بچه است ، شاید خونریزیش شدید باشه ، احتیاج به کمک مادرش باشه
-چشم ما میمونیم
به سولماز اشاره کرد ، برو ی جا واسه آقا ایمان تو اتاق پهن کن
سولماز رفت و تو این حین منم داشتم سر تا پای نگار رو برانداز میکردم
سولماز اومد بیرون و با چشمای گریون گفت جا پهن کردم بفرمایید
دست نگار رو گرفتم و بردم تو اتاق و در رو بستم
-بیا کنارم زیر پتو
-من یکم میترسم آقا ایمان
-ترس نداره کاریت ندارم که
-مادرم گریه میکرد ، منم گریه ام گرفت
پتو رو زدم کنار و کشیدمش کنارم و پتو رو کشیدم رو خودمون
با دستم از گونه هاش گرفتم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ و دخترونه اش
لباشو میک میزدم ، هیچ کاری نمی کرد ، ثابت خوابیده بود و کم کم دستمو بردم از روی لباسش و یکی از سینه های کوچیک و دخترونه اش رو گرفتم توی مشتم ، هیچ واکنشی نشون نمیداد
کم کم کیرم داشت کامل راست میشد
به پهلو چرخوندمش و از پشت چسبیدم بهش لبامو گذاشتم روی گردنش و دستمو از بالای یقه اش بردم داخل و دستم رسید به سینه ی لختش ، کاملا سینه اش توی مشت من جا میشد ، از پشت هم کیرمو فشار میدادم بهش
دم گوشش گفتم امشب میخوام کس تنگ و دست نخورده ات رو جر بدم
شلوار و شرتمو همونجا کشیدم پایین و یکی از دستاشو گرفتم و کیرمو گذاشتم توی دستش
-بمال واسم نگار
-چشم ولی بلد نیستم به خدا ، چشماش گریون بود
آروم کیرمو توی دستش عقب و جلو میکردم
دستمو از توی لباسش در آوردم و بردم لای پاهاش ، از بالای شلوارش دستمو بردم تو و کس کوچولو ولی تپلشو شروع کردم به مالیدن
یکمی هم خیس بود ، پاهاشو از سر خجالت و ترس جمع میکرد
-پاهاتو جمع نکن وگرنه پاهاتو میشکنم ، فهمیدی ؟ گریه هم نمیکنی
کم کم صدای ناله هام بلند شد
-آااااااه نگار ، میخوام این کیر کلفت و مردونه ام رو تا ته بکنم تو کصت
داشت میلرزید تو بغلم از ترس
از کنارش بلند شدم
-رحمان ؟ آهای رحمان ؟
اومد پشت در ولی درو باز نکرد
-جانم ارباب ؟
خانومتو صدا کن بیاد ، این میترسه
خودتم برو پیش کریم و کارگرا که نهر رو بدونی از کجا میکشن
دو دیقه طول کشید و صدای در زدن اومد
-بیا تو
-سلام آقا ایمان
-رحمان رفت ؟
-بله رفت ، ولی …
-ولی نداره ، نگار مال منه ، الانم ترسیده
میای پیشش و آرومش میکنی
-چشم
من زیر پتو بودم ولی شلوار و شرتمو در آورده بودم
سولماز اومد پیش دخترش نگار
شروع کرد بوسیدن سر و موهای دخترش و نوازشش میکرد
-نترس مامان جان ، من پیشتم
شلوار و شورت نگار رو زیر پتو کشیدم پایین
سر کیرمو تف زدم و گذاشتم لای کص نگار و کم کم فشششششار دادم
نگار شروع کرد به تقلا کردن ولی محکم نگهش داشتم و آروم تا نصف رفت تو
گریه میکرد و سولماز مادرش سعی میکرد آرومش کنه
پتو رو زدم کنار ، نگار رو بلند کردم به حالت داگی ، کیرمو تا ته کردم تو کس کوچولوش
-آییییییی مامان
-قربونت بره مامان گریه نکن ، تموم میشه
محکم تلمبه میزدم تا ته
سولماز کنار دخترش نگار خوابیده بود و موقع تلمبه زدن کم کم دستمو از زیر چادر بردم و ساق پاشو دست کشیدم یهو عین برق گرفتگی از جاش پرید
-چی کار میکنید آقا ایمان ؟
-تو که نمیخوای به شوهرت بگم وقتایی که سر زمینه و دخترات توی گاوداری دارن شیر میدوشن تو کجا میری ؟
-چشماش از تعجب باز باز شد
-چیه ؟ فکر کردی خبر ندارم ؟
من از تمام اتفاقایی که توی این روستا میوفته مطلعم
-به خدا اشتباه می کنید
-من اشتباه میکنم ؟
وقتی با هاشم ، معلم روستا توی طویله لای علف و کاه داشتید سکس میکردید محمود ازتون فیلم گرفته
الانم مامان خوبی باش و به دخترت کمک کن
دستمو کامل بردم زیر چادرش و رونای پاشو گرفتم
-شلوارتو در بیار
-فقط رحمان چیزی نفهمه
-لخت شو که خیلی وقته میخوام اون کس و کون تنگتو بگام
شلوار و شرتشو در آورد و کنار نگار قمبل کرد
کیرمو از تو کس تنگ دخترش در آوردم ، گذاشتم لای کصش بالا پایین کردم و فشار دادم توش
-وای این خیلی بزرگه ، تو رو خدا یواش تر
انگشتمو خیس کردم و فشار دادم توی کونش
-وای نه از پشت نمیتونم
-جووووووون باید بتونی ، شل کن کونتو تا آبروتو نبردم
آروم شل کرد کونشو و کیرمو و انگشتمو همزمان توی دو تا سوراخش عقب و جلو کردم
-جووووووون چقدر تنگی تو ، واست جای تعجب نبود که چرا هاشم یهو غیبش زد ؟
-آخخخخخ کار شما بود ؟ آههههههه
-شبونه فرستادمش روستای کناری که تو رو به چنگ بیارم
محکم تلمبه میزدم و ناله میکرد
نگار بی حال افتاده بود و داشت نگامون میکرد
-مامان جنده ات خوب کسیه ، آههههه
جرتون میدم
نگار و از جاش بلند کردم و آوردم کنارم
-وقتی دارم مامانتو میکنم حسابی تخمامو لیس میزنی ، بخور
آروم رفت لای پاهامو زبونشو میکشید روی تخمام ، منم محکم تر تلمبه میزدم ، یهو در باز شد …

ادامه دارد…

نوشته: ایمان

دکمه بازگشت به بالا