رویای امیرعلی
سلام.این داستانی که میخوام واستون تعریف کنم اصلا سکسی نیس.یه داستانه عاشقانس پس اگه میخواید کف دستی بزنین برین سراغ داستانای دیگه.اولشم نمیخواستم اینجا بنویسم ولی دلم گرفته بود و گفتم هرچی هس از داستان سکسیایه دروغ بهتره و شاید بخونینش. من اسمم امیرعلی و 18سالمه.داستانی که میخوام واستون تعریف کنم برمیگرده به 6ساله پیش وقتی 12 سالم بود و خونمون داشت از شرق تهران میرف غرب.خیلی واسم سخت بود چون تو محل یه دوس دختر داشتم و دوس نداشتم ازونجا بریم ولی میل من به موندن هیچ تاثیری در تصمیم بابام نداشتو ما بالاخره رفتیم ازون محل.تا ما کم کم تو خونه جدید جا افتادیم کم کم مدرسه ها هم شروع شد و مام رفتیم مدرسه.زندگیم روال بود و روزا میگذشت و من هرروز بیشتر از محل جدید خوشم میومد.گذشت تا امتحانای خردادو دادیم و روز آخر با دوستام قرار گذاشتیم که تابستون باهم یه مدرسه فوتبال بریمو باهم باشیم.تیر شدو رفتیم باشگاه.هر روز کلی بازی میکردیم.تو زمین چمن…سالن…کوچه.کلی رفیق جدید پیدا کرده بودم.یه روز ممدرضا رفیقم بم گف:
-امیر داداش تو جز فوتبال تفریح دیگه ایم داری؟
-ینی چی؟
-ینی خواره فوتبالو گاییدی!!!اهل دختربازی هستی؟ بهم یه جورایی برخورد.یه جوری حرف میزد انگار من یه بچه کم رویه انزوایی بودم.در حالی که من به خاطر آموزشایه داداشم هومن از همه هم سنو سالای خودم تو تیکه انداختن و دختر بازی بهتر بودم.دخترام از کوچیک تا بزرگ اصن امثال مارو جدی نمیگرفتن که مثلا عصبانی شنو بخوان حالمونو بگیرن.اکثرا میخندیدن و میگفتن چه بچه پررویی.خلاصه به ممدرضا گفتم:
-هستم داداش چی فک کردی؟
-خب امروز بیا پارک ش (کامل نمینویسم اسمو)
-پارک ش کجاس؟
-تو ساعت 5 بیا سراغم من میبرمت پارک ش خلاصه رفتیم خونه و تا یه ناهار خوردمو دوش گرفتم ساعت 4:30 شد.رفتم یه ذره خودمو مرتب کردم و موهامو درس کردمو رفتم سراغه ممد.باهم رفتیم سمت پارک.ساعت 5 بودو پارک خلوت.به ممد گفتم:
-چی شد پس؟چرا هیشکی نی؟
-وایسا نیم ساعت دیگه پارک پره دخترایه اسکیتی میشه. خلاصه منتظر وایسادیم تا اینکه کم کم پارک شلوغ شد.کلی از بچه محلامونو دیدیم و سلام علیک کردیم.یهو دیدمممد شروع کرده دختر بازیو داره تیکه میندازه به یه دختره هم سنو سالمون.منم خواستم کم نیارم رفتم به دوستایه همون دختر کلی تیکه انداختم و کلیم خندیدیم.دنبالشون بودیم که یهو دیدم رفتن قاطیه یه دسته دختر اسکیتی.یهو چشم به یه دختره افتاد تو اون جمع.خیلی خوشگل بود.یه طوری بود که واقعا کپ کرده بودم.تصمیم گرفتم برم دنبالشو سعی کنم مخشو بزنم.ولی یه مشکلی بود.من یه بچه 13 ساله بودم اون کمه کم 16/17 بش میخورد.نمیدونستم چکار کنم.تصمیم گرفتم برم دنبالش.منتظر وایسادم که ازون جمعشون یه ذره فاصله بگیره.یه ذره که رفت اونطرف تر رفتم جلوشو گفتم:
-خانوم میدونستی خیلی خوشگلی؟ (هول شده بودم) یه لبخند زدو الکی اخم کردو گف: “توام میدونستی خیلی زبونت درازه جوجو؟” بعدشم سریع رد شدو رف.منم دنبالش رفتم.رفت قاطیه جمعشون.نگام میکرد.صداشو میشنیدم که میگف بچه ها این جوجه خیلی پررو و بامزس.دوستاشم جوری نگام میکردن انگار ارث باباشونو خورده بودم.باز دختره از جم جدا شدو رفتم پیششو گفتم:
-خانوم میشه اسمتو بدونم؟
-واسه چی؟ (با خنده)
-همینجوری اطلاعات عمومی خندیدو گف: بچه پررو تو بزرگ شی چی میشی؟نمیگم اسممو همینم مونده فردا یه الف بچه بیفته دنبالمو هی صدام کنه آبروم بره. بازم رف قاطی رفیقاش.خدا خدا میکردم جدا شه ازشونو باز حرف بزنم باش.همش دنبالشون بودم که شنیدم یکی از دوستاش گف: “بچه ها همش تقصیر رویاس دیگه به این بچه مچه ها رو میده” که دیدم رویا خانوم (همون دختری که دنبالش بودم) با دوستش حرفش شدو ازون جمع جدا شد.ممد و رفیقام خیلی گیر میدادن که ول کن بابا دختره اندازه ننت ست داره.منم میخواستم با رویا مثلا همدرد شم یه دعوا راه انداختمو اونام رفتن.رویا رو گم کرده بودم.دنبالش گشتمو یه جا رو نیمکت دیدمش.نشسته بود.معلوم بود اعصابش خورده.رفتم سمتشو گفتم:
-رویا خانوم ببخشید اذیتتون کردم تورو خدا ناراحت نشو.
-مشکلی نیس عزیزم (یه جوری بم میگف عزیزم انگار مامانم بودو من بدم میومد) به خاطر تو نیس.اینا کلا خوششون میاد گیر بدن به من. دوس نداشتم ناراحت ببینمش.واس همین با شیطنت گفتم: رووووووویاااااااا که دیدم خندیدو گف: “اسم منو از کجا میدونی بچه؟”
-رفیقات صدات زدن شنیدم.
-هه…اسمه تو چیه جوجه؟
-امیرعلی 13ساله از تهران (با مسخره بازی گفتم) یهو دیدم کپ کرد.با تعجب گف: “13؟؟؟!!!”
-آره.عجیبه؟
-ینی تو یه سال از من کوچیکتری؟
-تو 14سالته؟
-آره.ببین اصن بت نمیاد 13سالت باشه.قیافت شبیه دوم/سوم دبستانیاس
-والا به توام نمیاد 14سالت باشه.کمه کم فک کردم 17 هستی.حالا بیخیال شمارتو میدی داشته باشم؟
-بت رو دادم پررررو شدیا.جمع کن برو خونه مامان جونت نگرانته بچه.
-اگه من بچم توام بچه ای. پا شد رف یه جا دیگه نشست.ممدرضا اومد پیشم گف خوب با دختره قاطی شدیا.منم گفتم آره خیلی باحاله.کس کش بم گف برو بش بگو برم قربونه اون پاهات (به تقلید از سیجل زدبازی) تا فردا از جیب بابام 10تومن پول کش برم واست.منم احمق شدم.واسه 10تومن پول رفتم بش گفتم (فک نمیکردم ناراحت شه)…رویا یهو قاطی کردو افتاد دنبالم که بزنم.پارک شلوغ بودو من در رفتم و با خودم گفتم فردا درستش میکنم.رفتم خونه واس دادشم جریانو گفتمو اونم کلی خندیدو آخرش ازم پرسید اسمه دختره چیه گفتم رویا.یهو دیدم یه چک خوابوند بیخ گوشمو گف این کلی پسر دنبالشن فردا میگیرن میزننت اونوقت من باس واست بیام دعوا شر میشه و ریده میشه تو اعتبارم تو پارک.منم واس خاطر اعتبار داداشم (به قول خودش) تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نیفتم.ولی نشد.فرداش کلی به خودم رسیدمو رفتم آرایشگاه موهامو درس کردمو رفتم پارک.ساعت 5:30 بود.رویا نبود.خیلی سخت میگذشت.خواستم برگردم کوچه فوتبالمو بازی کنم که دیدم رویا اومد.تیریپ مشکی بنفش زده بود فوق العاده ناز شده بود.رفتم سمتشو گفتم “خوشگل خانوووووم”…جواب نداد.اصن انگار منو ندید.رفتم سمتش.دستشو گرفتمو گفتم:
-رویا چرا ناراحتی؟
-دیشب یادت رف بیشعور؟برو نبینمت.
-اااااه بابا بیجنبه شوخی کردم به خدا.
-برو گمشو نبینمت.ازین به بعد دنبالم بیفتی به بابام میگم حالتو بگیره.
-مهم نیس
-آدرس خونتونو پیدا کنم بیام در خونتون مهم نیس؟
-هرطور راحتی.دیگه کاری ندارم بات. دنیا رو سرم خراب شده بود.واقعا مونده بودم.این همون دختر مهربون دیشب نبود.انگار جادوش کرده بودن.رفتم وسط پارک نشستم گریه کردم.رویا دیگه تموم شده بود.بعد از چن ساعت با خودم فک کردم حداقل این که با کسی دوس نی.مخشو میزنم از دلشم درمیارم.رفتم خونه.واسه داداشم گفتم جریانو.گفتم عاشق شدم.داداشم خندید.اصلا جدیم نگرف.از فرداش من هرروز تو پارک بودم.رویا والیبال بازی میکرد با دوستاشو من پشت سرشون فوتبال.اوجه خوشیمم وقتی بود که رویا توپش میفتاد طرف منو من توپشو بش میدادم.کلا تو محل دیگه خیلیا میدونستن من عاشق رویام.تابستون رفتو پاییز و مدرسه شروع شد.سر کلاس منی که همیشه شاگرد اول بودم اصن گوش نمیدادمو دفترم پره شعرایی بود که واسه رویا مینوشتم.سر همینم نزدیک امتحانات ترم اول (آذر) اخراجم کردنو قرار شد بعد امتحانا ازون مدرسه برم.مدیر به بابام جریانو گفته بود.بابامم مثیکه از دوستاش تو محل یه چیزایی شنیده بود مطمعن شد.تو یه ماه خونمونو جم کرد برد اختیاریه (اجاره نشینی) بعدشم خونرو فروختو یه خونه تو فرمانیه گرف که به قول خوده متحجرش ازون آبرو ریزی دور باشه.یه مدرسه هم همونطرفا ثبت نامم کرد.دو روز بعد امتحانات ترم شروع شد و من بعد امتحان همیشه میرفتم پارک قیطریه و به تقلید از داداشم که وقتی اعصابش خراب بود میرف سیگار میکشید (از خانواده فقط من میدونستم) سیگار میکشیدم و گریه میکردم.برف بودو یخ بندون.دلم فقط رویا رو میخواس ولی نبود.یهو تو همون حال و گریه زاری یه فکر به سرم زد که بعد امتحان بعدی برم محل شاید ببینمش.هرروز از داداشم پول کش میرفتمو بعد امتحان میرفتم اونجا ولی رویا نبود.تا اینکه یه روز ناامید که داشتم برمیگشتم خونه دیدم دوتا پسر داشتن باهم در مورد رویا حرف میزدن.پشت سرشون راه رفتم دیدم دارن میرن پارک ش.فهمیدم رویا باید اومده باشه پارک.دوییدم رفتم خوشحال بودم که میبینمشو واسش جریانمو میگم شاید بام حتی اگه شده دوسته عادی میشد.رسیدم پارک و صحنه ایو دیدم که غمگین ترین صحنه زندگیم بود.رویا تو بغل ممدحسین یکی از بچه های پارک بودو باهم برف بازی میکردنو میخندیدن.از حسودی داشتم میمردم.رفتم نشستم رو یه نیمکت و سیگارمو روشن کردمو نگاش کردم از دور.صداش چقد واسم لذتبخش بود و چقد واسم سخت بود که خندش واسه یکی دیگه بود.هربار که میخندید یه اشک رویه گونه من سرازیر میشد.دیوونه شده بودم.پاهام شل بود.وایسادم خوب تماشاش کردمو وقتی رف منم رفتم خونه.همیشه دیر میومدم خونه ولی ایندفه دیگه خیلیی دیر شده بود.وقتی رفتم خونه بابام گرفتم زیره چکو لگد…همیشه باید سریع گریه میکردم تا ول کنه و بیخیال شه.ولی ایندفه چشمام خشک شده بود.فکره رویا کاری کرده بود که کتکایه بابامو حس نمیکردم.وقتی خوب کتکم زدو رف داداشم اومد کلی بغلم کردو گف که کتک خوردنم اذیتش میکنه و ار طرفیم نمیتونه تو رویه بابا وایسه.ازم خواهش کرد دیگه نرم سراغ رویا.منم دیگه بعد امتحانا نرفتم اونطرفا.گذشتو گذشت تا امتحانای ترم دوم شروع شد.با بغل دستیم که تو اون مدت باهم رفیق شده بودیم هرروز میرفتیم پارک.کلی تیکه مینداختیم چن نفرم مخ کردیم.تا اینکه باز فکره رویا اومد سراغم.به علی گفتم فردا باس بریم پارک ش من باید رویارو ببینم.یه چیزی بم میگف فردا رویا میاد پارک.علی هم که بدش نمیومد رویا رو ببینه (زیاد از رویا گفته بودم واسش) قبول کردو رفتیم.تو پارک نشستیم.با کلی تعجب دیدم ممدحسین (زید رویا) تو پارکه.خیلی ازش میترسیدم (کم کم 6/7سال ازم بزرگتر بودو راحت میتونس بزنه کتلتم کنه).ولی دیگه مطمعن شدم رویا میاد و واسادم.بعد چن دقیقه رویا اومد.همون رویا بود.به علی گفتم بیا بریم.از کنارشون رد شدیم.به علی گفتم:
-علی این رویا بود
-کی؟؟؟؟همین که از کنارش رد شدیم؟
-آره
-پسره کنارش کی بود؟
-زیدش.ممدحسین
-وایسا ببینم بی غیرت.بیا بریم خوارشو بگایم کجا میری؟
-کسکش زوره منو تو به این میرسه؟بیا بریم آش و لاشمون میکنه.بعدشم برم دعوا کنم بگم چی؟من عاشقه رویام تو نباس باش دوس باشی؟ دید حرفم درسته…رفتیم…سال بعد همون موقع ها (امتجانای ترم دوم) رویارو برای آخرین بار دیدم.خیلی تابلو نگام میکرد.حقم داشت.امیری که قدش تا شونه رویا بود الان رویا تا شونش بود.قیافه بچگونم خیلی تغییر کرده بودو مردونه شده بود.دوس داشتم برم دستاشو بگیرم.دوس داشتم بغلش کنم ولی بودنه ممدحسن مانع هرکاری میشد. ****** دو ماه گذشتو ما از تهران رفتیم (به خاطر کاره بابا ننم)…دیگه 16 سالم شده بود.دخترایه زیادی دورم بودن و راحت میتونستم با خیلیا دوس شم اما واس من فقط رویا ارزش دوستی داشت.از غم دوری از تهران و رویا زدم تو کاره چت بازیو هرروز میزدم که رویارو تو رویام ببینم.هرچند فقط یه خوشیه زودگذر بودو من هیچوقت رویارو تو رویام نمیدیدم اما بش عادت کردم.سال دوم دبیرستان خیلی خوب شروع کردم به درس خوندن اما وسطاش اومدم تهرانو دیدم که همه میگن رویا مرده.منم اصن نتونستم درس بخونم.به دود و علفم معروف شده بودم تو مدرسه.باز اخراج شدم.تا امسال تابستون فک میکردم رویا خدایی نکرده مرده ولی با کمک خدا و کلی دنبالش گشتن و آمار گرفتن ار صمیمی ترین دوستاش فهمیدم خونشون رفته شهرک غرب.حالم خیلی خوب شد.الانم دیگه ماهی یه بار چت مبزنم و فقط هدفم اینه پزشکی تهران قبول شمو باز برم سراغ رویا… ******** رویا…عشقم امیدوارم هیچوقت تو چنین سایتی نیای و نگاهت هیچوقت به این دلنوشت نیفته… ********
دوستای عزیزم ببخشید اگه زیاد نوشتم ولی حداقل دروغ ننوشتم مثه خیلی از داستانای دیگه…
خاک پاتون امیرعلی <3