رویای بیوه

رویا احساس تنهایی می کرد . اون عذاب می کشید . اون و متین هر دو سی سالشون بود و کار مند بانک بودند .. واحد شونم در یه طبقه و روبروی هم قرار داشت . رویا شوهر و پسر دو ساله شو در تصادف رانندگی از دست داده بود . اون جان سالم به در برده بود … تا مدتها نتونسته بود خودشو پیدا کنه .. اما آشنایی با متین همسایه روبروش که یه آپارتمان مجردی داشت  یواش یواش یه مایه تسکینی واسش شد . اولش نمی خواست باهاش دوست شه .. اما حرفای اون پسر مجرد آرومش کرده بود ..  دو تایی شون به هم عادت کرده بودند . رویا , رویای ازدواج دیگه ای رو در سر می پروراند . اونا یک سال با هم رابطه داشتند . زن  ترجیح می داد به بهانه این که در تنهایی آرامش بیشتری داره در خونه خودش باشه .. تا بتونه با متین سر کنه .. وقتی پسر بهش گفت قصد داره با دخترعموش که پرستار اتاق عمل بیمارستانه و فقط بعد از ظهرا میره سر کار ازدواج کنه رویا تا دقایقی رو گیج و منگ بود . باورش نمی شد که متین همچین کاری کرده باشه .. همون جوری که باورش نمی شد بعد از مرگ پسر کوچولو و شوهرش بتونه این قدر راحت خودشو اسیر مرد دیگه ای کنه ..

دکمه بازگشت به بالا