رویای صورتی
هیجان زده بودیم! اولین شبی بود که قرار گذاشته بودیم بیاد خونمون و شب تا صبح کنار همدیگه باشیم. با کلی ذوق و شوق از والدینش اجازه گرفته بود تا بزارن شبو پیشم بمونه.
همش 16 سالمون بود و حس ضعف و شیرینی که از بودنمون کنار هم اون هم یک شب تا صبح، به وجود اومده بود، برامون وصف نشدنی بود.
گره انگشتامون اون شب مثل زنجیر بهمدیگه وصل شده بودن و قصد حدا شدن هم نداشتن. خوب یادمه که حتی یک لحظه هم نمیخواستم لذت در کنارش بودن رو از دست بدم و هرکاری میکردم تا اون شب بهم نزدیک باشه و حسش کنم.
اون همه هیجان و شوری که داشتم، بی اندازه بود. وقت خوابیدن بود و ما خوشحال ازینکه قراره اولین شب دوستانهمون رو کنار هم سپری کنیم. خوب یادمه که نور اون ریسه ی زرد رنگ به چهره ی بامزه و معصومش جذابیت دو برابری بخشیده بود و من پر شده بودم از حس عجیبی که منو وادار میکرد تا اجازه بدم انگشتام پوست لطیف صورتش رو لمس کنه.
اتاق نیمه تاریکم، حالا پر از حضورش بود و اون لحظه ها با پوسته طلا توی ذهنم حک میشدن.
هیچکدوم نمیدونستیم از کجا شروع کنیم. از مدرسه بگیم یا خونه، از خاطراتمون بگیم یا رویاهامون…خوشحالی اونقدر توی رگ هامون نفوذ کرده بود که زبونمون بی قدرت شده بود! چشم هام فقط یک نقطه رو نشونه گرفته بود. سیاهی عمیق چشماشو!
درست روبروم خوابیده بود و خیره شده بود چشم های خیره ی من. با کلی حس تردید و هیجان و دلهره که شیرینی خاص خودشون رو داشتن، دستامو به حرکت در اوردم تا انگشتاشو لابلای دستم زندونی کنم. پوست شفاف و چشم های براقش از هر چیزی برای لذت بخش و تحریک کننده تر بود و به تنهایی میتونستن منو تا اوج لذت پیش ببرن.
دستام به حرکت در اومدن و مچ ظریف و سفیدشو لمس کردن…خیلی اروم، نقطه به نقطه با سمت بالا پیش روی میکردن تا اینکه بازو های لطیفش بین انگشتای لاغر دستم اسیر شدن. شروع کردم به کشیدن خط های فرضی و حرکت های دورانی روی اون پوست روشنِ زیر انگشتام.
گره بین نکاهامون مثل اینکه نمیخواستن به هیچ وجه باز بشن. لذت لمس شدن توی چشماش دودو میزد و من موشحال ازینکه اون هم متقابلا همین حسو داره!
لحظاتی بعد، کمر نحیف و باریکش بود که زیر دستام داشت خودنمایی میکرد و من بی تاب تر! حرکت رو به جلوی لب هام هم ادامه داشت.
و بلخره به آتیش کشیده شدن لب هایی که توی تمام این مدت در حسرت به کام کشیدن اون لب های صورتی بودن…
لبهام بی حرکت روی عضو نرمی از صورتش فرود اومد و دستام تمام نقاط بدنش رو لمس میکردن. حرارت بین جسم هامون اونقدر زیاد بود که هر لحظه احتمال میدادم اون فضای کوچیک آتیش بگیره. گرمی پوست لبش، سردی بدنم رو میگرفت و به دستام و لب هام قدرت تازه ای می بخشید.
من… اولین بار دوستم رو با عشق، بوسیدم!
درست حس پرنده ای رو داشتم که بعد از مدت ها دوری،به جای اصلی و طبیع بکر خودش برگشته،همونقدر لذت بخش و شیرین!
لحظاتی بعد با چسبیدن بدن هامون به هم، و سرعت دادن به بوسه گرممون و لرزیدن های خفیف اون موجود دوست داشتنی روبروم، حسی رو تحربه کردیم که برای هردومون اولین بار بود.
آروم شدن پیچ و تاب بدن هامون کنار هم، دقایقی بودن که هردومون خواستار این بودیم که بار ها و بارها تکرار بشن و هیچوقت تموم نشن.
اما…تموم شدن! توی یه چشم به هم زدن رویای رنگارنگ و لطیف دوتامون تبدیل به سیاهی مطلقی شد که چشم هامون توی اون سیاهی همدیگرو گم کردن.
حس های منفی و پلیدی که رابطه مون رو نشونه گرفته بودن بلخره به نتیجه رسید و گره بین دستامون با بدترین شکل ممکن فرو پاشید.
سردی دستام روز به روز داره بیشتر میشه، گرما بخش من کجاست؟
چرا خونه انقدر سرده؟ قرصامو کجا گذاشته بودم؟؟
جعبه خالی قرصارو پیدا میکنم و آه میکشم از بدشانسیم. به گوشه دنج همون اتاق تزئین شده با ریسه زرد رنگ، پناه میبرم و غوطه ور میشم توی افکار عمیقم!
نوشته: ماین لیپ