روی خوش زندگی (۱)
یه خونه دوازده متری، تخت یه نفره پوسیده کنار اتاق، یه کمدِ لباس که توش چهارتا لباس پاره پیدا میشد و یه گاز و یخچال کل دارایی من از زندگیه.
از بچگی سگ دو زده بودم تا بتونم این خونه رو قولنامه کنم. درسته که میگم از بچگی ولی خب الان هم خیلی بزرگ نیستم. متولد هفتاد و نهم و قد تقریبا بلندی دارم؛ وزنم هم متناسب با قدمه. موهام هیچ وقت از گردنم بلند تر نمیشه؛ چون پول و حوصلهی آرایشگاه رفتن ندارم! همیشه موهام رو خودم کوتاه میکنم و هیچ وقت نمیذارم از حد مجازش بلند تر بشه. بند انداختن و ابرو برداشتنم بلدم، پس کلا احتیاجی به آرایشگاه ندارم.
برخلاف پوششم که مجبورم لباسای پاره پوره بپوشم ظاهر خوبی دارم. بینیم سربالاست و چشمای درشت و عسلیای دارم. لبامم که قربون خدا برم گوشتیه و میشه گفت هیچی کم ندارم.
یکی دو تا از مردای همسایه هستن که هر دفعه سر راهم سبز میشن؛ میخوان باکرگیم رو با پول بگیرن. میگن صیغهت میکنیم و در عوضش پول خوبی بهت میدیم تا بتونی ماشین بخری و لباسات رو نو کنی.
دو سه روز پیش یکیشون که زنش ده سال ازم بزرگتره و سه تا توله پس انداخته اومد در خونهم؛ گفت میخواد همین الان زنش بشم و بهش کص بدم. منم همینجوری ننشستم تو چشاش نگاه کنم و یه سیلی زدم تو گوشش. داد کشیدم سرش که دو تا از همسایه ها کله هاشون رو از پنجرهی خونشون انداختن بیرون و زل زدن بهم. من ولی از رو نرفتم؛ روم رو به سمت مرده برگردوندم و با تفی که تو صورتش انداختم گفتم:
+من جنده نیستم که روزی سه بار، صبح و ظهر و شب میای میگی کص میخوام. دفعه بعدی اومدی میام دم خونتون به زری خانم میگم.
_هیس، هیس. غلط کردم بابا، گوه خوردم الان همه همسایه ها میفهمن.
+بزار بفهمن و برن به زنت بگن که دم به دیقه اینجایی و کص میخوای تا زنت خودش و جمع کنه و بهت کص بده.
_اون اگه کص بده بود همون موقع که بهش میگفتم کص بده کص میداد؛ اون کص بده نیست. ببین میرم باهاش حرف میزنم و باهم با شیرینی و گل میاییم خواستگاریت؛ اونوقت آروم میگیری؟
+یالقوز خان، تو دو برابر من سن داری و سه تا توله پس انداختی! اونوقت خودت خجالت نمیکشی اومدی این اراجیف رو سر هم میکنی؟
_چقدر بیحیا شدی تو دختر!
+بی حیا تویی ننه جنده که هر روز میای در خونه من و آبروم رو جلو در و همسایه میبری! حالا راهت رو بکش و برو وگرنه میام توی کوچه ننه من غریبم بازی در میارم؛ اونوقت هرچی دیدی از چشای هیز خودت دیدی!
_جون! نکنه میخوای تومونت رو بکشی پایین. آره میخوام با چشای هیزم نگات کنم و با لبام کص خیست رو وسط کوچه بخورم. اونوقت صدای آه و نالت در میاد.
همون موقع بین دوتا رون پام خیس شده بود ولی خودم رو جمع جور کردم و گفتم:
+گمشو کصکش مادر جنده.
بعدم در رو محکم بستم و رفتم توی خونه. دروغ چرا ولی با حرفاش نوک سینه هام سفت شده بود و کصمم حسابی آب انداخته بود. دستم رو کردم توی شورتم و شروع کردم به مالیدن کصم. ده سالم بود که از فاطی کماندو یاد گرفتم چجوری باید جق بزنم. شلوارش رو کشیده بود پایین و توی خرابه دستش رو روی کصش میمالید. و میگفت:
_خره خیلی حال میده! تو هم شلوارت رو بکش پایین و شورتت رو دربیار و کصت رو بمال یا به قول پوپک جق بزن.
من حتی اسم کص رو هم تا اون موقع نشنیده بودم چه برسه به این که بدونم جق زدن چیه.
+کص چیه؟ جق زدن یعنی چی؟
_همون که تو شرتته کصه. جقم مالیدن اونه.
تازه دو هزاریم افتاد و حرفاش رو فهمیدم.
_میشنوی چی میگم؟ دربیار دیگه اون لعنتی رو… میخوام کص کم سن و سالت رو ببینم.
+چندشم میشه… نمیتونم.
_چندشت نشه! اصلا بیا جلو خودم برات دربیارم و بمالمش. اگه هم دوست نداری برات بمالم برات لیس میزنم؛ اینو که دیگه دوست داری؟
+فاطی، من تا الان از این کارا نکردم و بلد نیستم! اصلا یه جوریه.
_بابا زر نزن تومونت رو درار و دراز بکش میخوام بیام لیست بزنم.
+کثیفه ها!
_کصه، کص؛ کص طلاست، کثیف نیست! ما داریم از تو سطل آشغالای مردم غذا میخوریم؛ اونوقت تو میگی کصت کثیفه؟ زود باش درار.
به تبعیت از اون شلوار و شورتم رو درآوردم و نشستم جلوش.
_جون. خودت ببین، کصت مثل بلوره؛ نگاه نکن از من مو داره. من دست کم شیش سال از تو بزرگ ترم؛ از خودت رو نگاه کن چقدر صورتی و نمکیه، این الماسه، الماس. دراز بکش دیگه میخوام لیسش بزنم.
دراز کشیدم که اومد سمتم:
_جوووون، دراز بکش سفید برفی.
روی سنگ ریزه های رو زمین دراز کشیدم. نزدیکم شد و کصم رو لیسید.
_اوف… تو به این بهشت میگی کثیفه؟
ملچ مولوچ میکرد و با آب و تاب از کصم تعریف میکرد. صدای آه و نالم شروع شده بود که دست کشید و گفت:
_حالا نوبت توئه!
+نه؛ نه من این کار رو نمیکنم.
سرم داد کشید و گفت:
_یالا بابا انقدر لوس بازی در نیار، پنج دقیقه بیای ملچ مولوچ کنی آبم اومده و باد کصم خوابیده. بعدش خودم میام کصت رو میخورم تا آبت بیاد. اگه نیای بخوری مجبور میشی خودت جق بزنی. جق هم که به نظر خودت چندشه؛ پس نعشه میشی و میوفتی گوشه همین خرابه.
با حرفاش ترسیدم و بالاجبار قبول کردم:
+میخورم، میخورم. ولی شرطش اینه که تو هم برام بمالی تا ارضا بشم.
_چرا بمالم، همزمان برات میخورم.
هنگ کردم و چند ثانیه زل زدم توی چشماش.
_نگاش کنا. تو الان دراز میکشی کف اینجا، منم میام روت بعدم شروع میکنیم کصای هم دیگه رو مکیدن و لیسیدن.
+اونوقت اذیت نمیشیم؟ میشه من زیر نباشم و رو باشم؟
_اوکی پری! تو زیر نباش، اذیت هم نه نمیشیم.
اول اومد نزدیک و یکم قربون صدقم رفت و بعدم دراز کشید تا روش بخوابم. بدون اینکه بلیزمون رو دربیاریم شروع کردیم به خوردن کصای همدیگه. حالم داشت بد میشد و دلم نمیخواست دیگه ادامه بدم ولی تا من از لیس زدن دست برمیداشتم فاطی هم دیگه نمیلیسید و تهدیدم میکرد که اگه براش لیس نزنم اونم دیگه لیس نمیزنه و این به ضرر من تموم میشد. مجبور شدم تند تر کصش رو لیس بزنم. وسط لیسیدن کصش یه دفعه پاهاش رو قفل کرد دور سرم و سرم رو سفت گرفت و بدنش لرزید. خیلی ترسیده بودم و گریم گرفته بود که پاش رو باز کرد و گفت:
_دمت گرم دختر عجب حالی اومدم. بلند شو از روم و شروع کن کصت رو بمال، میخوام جق زدن رو یادت بدم.
+ولی تو قول دادی ارضام کنی.
_کصخول اینجوری بهتر ارضا میشی و بیشتر حال میای.
این رو که گفت چشام برق زد:
+اوکی بابا. این ترفند رو یادم بده که بدنم خیلی خستس.
_دستت رو روی کصت بمال و هعی حرکتش رو تندتر کن و پاهات رو سفت بگیر.
کارایی که گفت رو مو به مو انجام دادم. چند دیقه بیشتر نمالیده بودم که بدنم منقبض شد و با آه و ناله هایی که میکردم ارضا شدم.
_جون… ارضا شدی، دیدی چه کیفی داد؟
+ارضا شدم؟ این که هیچی نداشت؛ یعنی همین؟
با فکر کردن به اولین خودارضاییم و اون صحنه ها و حرفایی که بین من و فاطی رد و بدل شده بود ارضا شدم و خودم جوابم رو دادم:
_معتاد همون ارضا شدن پوچ و الکی شدم رفت.
چند روزی بود که به لطف دولت محترم، یخچال خونم خالی خالی شده بود. حتی همون نون و تخم مرغی که هفتهای هفت بار به روش های مختلف درست میکردم و میخوردم هم تموم شده بود. پس مجبور بودم برای سیر شدنم هم که شده برم دنبال کار جدید.
دو دست لباس خونهای و سه تا شورت و دوتا سوتین داشتم. مانتوی رنگ و رو رفته و شلوار و روسریم رو با لباسای خونهم عوض کردم و لباس خونگی هام رو توی تشت شستم. پهنشون کردم روی بند حیاط و از خونه زدم بیرون.
توی کیفم چیز زیادی نداشتم. فقط دو تا ده تومنی، یه کارت ملی و یه گوشی سیصد تومنی بود که پنج سال پیش از یکی خریدم. میگفت این گوشی خیلی خوبه و تو پنجمین نفری هستی که میخوای ازش استفاده کنی. برای منی که هیچ کس رو نداشتم واقعا گوشی خوبی بود. بعضی وقتا شاید پنج شیش روز سرش نمیرفتم. وقتی روشنش میکردم میدیدم هفت هشتتا پیام دارم و با ذوق صندوق پیامام رو باز میکردم. ولی معمولا فقط دو تا پیام بود و اونم از اپراتور که متنش این بود ‘مشترک گرامي، شارژ حساب شما کمتر از 400 تومان است. پيش از پايان اعتبار، از طريق لينک زير 6 گيگ اينترنت هديه 3 ماهه(هر ماه 2 گيگ) ويژه را دريافت کرده و با خيال راحت در اينترنت وبگردي کنيد و شارژ بگيريد.’ هنوز هم نفهمیدم چرا هر دفعه که گوشی رو روشن میکنم صندوق پیامام هفت تا پیام داره ولی وقتی اون رو باز میکنم فقط با یکی دوتا پیام با همین مضمون روبرو میشم. ولی خب با همون پیام ها هم ذوق میکنم. حداقل میدونم اپراتور به فکرمه.
یکی دوساعتی پیادهروی کردم تا به یه مغازه رسیدم که روی پنجرهش نوشته شده بود: «به تعدادی خانم جهت کار در فروشگاه نیازمندیم.»
+سلام آقا.
یه نگاه به سر و وضعم کرد و سرش رو پایین برد و به کارش ادامه داد.
_سلام بفرمایید.
+نوشتید فروشنده میخواین.
_درسته.
+من میتونم فروشندگی کنم.
دوباره سرش رو بالا آورد و از فرق سرم تا نوک کفشام رو یه نگاه انداخت.
_نوچ!
ملتمسانه توی چشاش نگاه کردم و گفتم:
+آخه چرا؟ من نه دزدی میکنم نه هیچ خلاف دیگهای. تازه خودم خونه دارم، شبا میرم خونهی خودم!
_گفتم که نوچ!
+میشه بگید چیکار کنم که اینجا مشغول به کار شم؟ به خدا دو ساعته دارم با این کفشای کهنه راه میرم و میدونم شب که برسم خونه حتما پاهام تاول زده! خواهش میکنم اجازه بدین اینجا کار کنم…
نیشخندی زد و گفت:
_آخه با این لباسا میخوای اینجا کار کنی؟ اینجوری که مشتریهام میپرن.
با اشکی که توی چشمام جمع شده بود و البته بغضی که گلوم رو گرفته بود گفتم:
+فکر نمیکردم روزی کسی اینجوری تحقیرم کنه…
از مغازه زدم بیرون که یکی پشت سرم اومد و دستهی کیفم رو کشید.
_هعی دختر وایسا!
ایستادم و برگشتم سمتش:
_از جربزهت خوشم اومد؛ از همین الان میتونی اونجا کار کنی فقط باید لباسات رو عوض کنی و کفش نو بخری.
بدون حرف زیپ کیفم رو باز کردم و سمتش گرفتم:
+من میخوام تا آخر هفته با این سر کنم. به نظرت میتونم این همه وسیله برای خودم بخرم؟ میخواستم با این پول نون و تخم مرغ بخرم ولی اگه فکر میکنی نیازه سر و وضعم رو تغییر بدم باشه! میرم باهاش لباس میخرم.
چیزی نگفت و رفت توی مغازه؛ یه دسته پول برداشت و در مغازه رو بست و گفت:
_دستت رو بده بریم برات لباس بگیرم.
+مگه با پول خودم لباس نمیدن؟
_توی چه زمانی زندگی میکنی کوچولو.
+راستش رو بخوای من تا الان خودم لباس نخریدم. معمولا بعضی از همسایهها وقتی لباس میخرن لباسای قبلیشون رو برام میارن و من همونها رو میپوشم. برای همین هم از قیمت ها خبر ندارم.
سری تکون داد و من رو به مغازهی مانتو فروشی برد…
سری تکون داد و من رو به مغازهی مانتو فروشی برد. یه مانتوی صورتی جلو باز و یه بلوز سفید تا بالای ناف و یه شلوار سفید قد نود انتخاب کرد و گفت:
_برو پرو کن.
توی اتاق پرو وقتی لباس ها رو میپوشیدم چشمام برق زد. مثل دخترای پولدار شده بودم. در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون.
_چه اندامی داری تو دختر.
بعدم روش رو به سمت فروشنده کرد و گفت:
_ممد حساب کن ببریمش.
دوباره روش رو به سمت من کرد و گفت:
_اون لباسات رو بزار توی نایلون و همینجا بندازش توی سطل.
زیر لب چشمی گفتم و لباسام رو توی پلاستیک گذاشتم و انداختم توی سطل.
کیفم رو برداشتم و روبه فروشنده گفتم.
+چقدر میشه.
-حساب شد آبجی.
سرم رو برگردوندم رو به کسی که همراهیم میکرد و هنوز اسمش رو نمیدونستم و گفتم:
+بابت لطفتون ممنونم، حتما جبران میکنم.
به جای اون چشمای فروشنده از خوشحالی برق زد و رو به همراه من و به آرومی و گفت:
-اوف چه تیکهای جور کردی سجاد.
سجاد با ابروی درهم به محمد نگاه کرد و گفت:
_بسه بسه میشنوه.
صداش رو بلند تر کرد:
_ممد راستی یه کیف و کفش سفیدم بده که به لباساش بیاد.
محمد به تنها ست کیف و کفش سفید توی مغازش اشاره کرد و گفت:
-اینا به لباساش میاد.
_خوبه دیگه. فقط هم همینا رو داری. همونا رو میبریم.
بعدم من رو مخاطب قرار داد و گفت:
_وسایلی که تو کیفت هست رو بذار توی این و کیفت رو بنداز دور. کفشاتم با اونا عوض کن.
کارهایی که گفت رو مو به مو انجام دادم و بعد باهم از مغازه بیرون رفتیم.
_نگفتی اسمت چیه؟
+پریا هستم آقا.
_من آقا نیستم، من سجادم.
+درسته، آقا سجاد.
ادامه…
نوشته: •ماه تابانم•