روی خوش زندگی (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
با کارکردن توی فروشگاه سجاد روز به روز اخلاقم بهتر و دوستام بیشتر میشدن. حتی مدل لباس پوشیدنم از قبل بهتر شده بود و با بیشتر مشتری های فروشگاه دوست شده بودم و حالم هرروز از روز قبل بهتر میشد. خونهم رو با کمک سجاد از اون محله جابهجا کردم. نه اینکه تونسته باشم خونهی جدید بخرم، نه؛ ولی خب تونسته بودم با پولی که از فروش اون خونه به دستم رسیده بود و یکم از حقوق ماهیانهم یه خونهی بزرگتر نزدیک فروشگاه سجاد اجاره کنم و همون جا بشینم. سجاد شده بود مهمون همیشگی خونهی من. من رو از اون دختر کوچولوی درب و داغون به یه دخترِ خانم با وضع مالی متوسط تبدیل کرده بود.
در کنار کاری که میکردم به باشگاه میرفتم و هیکل قشنگی برای خودم ساخته بودم.
دیگه از اون دختری که هر وقت بیرون میرفت متلک میشنید و شروع به فحاشی میکرد خبری نبود. به جاش به یه دختری تبدیل شده بودم که اگر متلک میشنید، متلک ها براش شیرین بودن. دیگه کمتر پاچهی بقیه رو میگرفتم و اگر کسی حرف نامربوط میزد میزدم توی برجکش و جوابش رو درست حسابی میدادم.
روزی که قرار بود از اون خونه نقل مکان کنم، مرد همسایه در خونه رو زد. وقتی رفتم در رو باز کردم شروع کرد به حرف زدن:
+شنیدم پری قصه ها جنده شده.
_اونوقت کی به شما خبر داده جنده شدم؟
+زنم میگفت که این همون دختری بود که میخواستی صیغهش کنی، این رفته زیر خواب یه پسره شده برای همینه که داره از اینجا میره.
_آره! راست گفته.
+فقط مال ما خار داشت؟
_آره خب. من زیرخواب کسی شدم که زنت شبانهروز بهش میده.
هاج و واج توی چشام نگاه میکرد:
_حالا اگه نمیخوای زن جندهت رو به بقیه نشون بدم، گورت رو گم کن که حوصلهی پاچه گرفتن امثال تو یکی رو ندارم. مرتیکهی یالغوز.
بدون حرف سری تکون داد و رفت توی خونهش. بدجور زده بودم تو پرش. این رو وقتی فهمیدم که داشت توی خونهش داد و بیداد میکرد و زنش رو کتک میزد و توی داد و بیداداش میگفت:
+زنیکهی جنده! میکشمت.
خندم گرفته بود. دوست نداشتم به خاطر من زنش کتک بخوره ولی نیاز بود که ادب بشه و دهنش رو همین جوری باز نکنه و هرچی از دهنش درمیاد دربارهی بقیه نگه.
وقتی خونه رو عوض کردم، سجاد بهم پیشنهاد دوستی داد. اونم نه دوستی معمولی، رل زدن. من که اولش یکم جا خورده بودم و میگفتم نه ولی روز به روز با علاقهای که سجاد بهم نشون میداد بهش دل میدادم. یه روز دلم رو زدم به دریا و دوستی با سجاد رو قبول کردم. سجاد حسابی ذوق کرده بود و من رو به خوردن یه قهوه دعوت کرد.
+پری خانمم.
_هوم.
+نوچ! پری خانمم.
_بلی.
+بازم نوچ. ببین وقتی من میگم پری خانمم تو باید بگی جانم.
_آهان! باشه.
+خب پس، پری خانمم.
_نوچ.
با حالت قهر روش رو ازم برگردوند.
_سجادم.
ذوق زده سرش رو سریع به سمتم برگردوند. که گردنش گرفت و یکم آخ و اوخ کرد و بعد با چشمای قشنگش توی چشام زل زد و گفت:
+ای جانم، جون دلم خانمم.
زیر لب و آروم زمزمه کردم:
_دوست دارم.
با شنیدن دوست دارم از زبون من، دستاش رو از هم باز کرد و من رو به سمت خودش کشید و بغلم کرد و آروم توی گوشم گفت:
+منم دوست دارم قربونت بشم. حالا که این کلمه رو از زبونت شنیدم، میخوام تو رو به خوردن یه فنجون قهوهی داغ خودم ساز با یه کیک شکلاتی خودت ساز دعوت کنم.
با لبخند دعوتش رو قبول کردم و دو تا تیکه کیک شکلاتی از توی یخچال فروشگاه بیرون آوردم، سجاد هم دو تا قهوه از قهوه ساز روی میزش توی فنجون ریخت و یکیش رو جلوی من گذاشت و یکیش رو جلوی خودش و یکی از کیک ها رو از توی ظرف برداشت و با قهوهی داغش خورد. یکم که قهوه از داغی افتاد منم همراهیش کردم.
چند روزی از دوستیمون میگذشت. اون روز حالم اصلا خوب نبود و نتونسه بودم از جام تکون بخورم و حتی گوشیم رو چک کنم. ساعت دیواری خونه ساعت ۱۰ صبح رو نشون میداد که صدای زنگ خونه بلند شد. نای بلند شدن نداشتم ولی چارهای جز بلند شدن نداشتم؛ بلند شدم و خواستم خودم رو به آیفون برسونم که زمین خوردم و آه و نالهم شروع شد. صدای آیفون قطع شد. چند دقیقه بعدش سجاد بالای سرم ایستاده بود و توی سر و صورتش میزد.
از زبان سجاد
به پری سپرده بودم که هر روز ساعت ۷ فروشگاه رو باز کنه و خودم تا ساعت ۹ به کارا و خریدای فروشگاه میرسیدم و ساعت ۹:۳۰ میرفتم فروشگاه. امروز وقتی رسیدم فروشگاه با در بسته مواجه شدم. به گوشی پری زنگ زدم. هر چی بیشتر زنگ میزدم، بیشتر نگران میشدم. تا ساعت ۱۰ به گوشیش زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم جواب نمیده به سمت خونهش حرکت کردم. زنگ آیفون رو به صدا در آوردم ولی بازم کسی جوابم رو نداد. ناچار شدم از در بالا برم و خودم رو به خونهی پری برسونم. تا وارد خونهش شدم دیدم پری من افتاده روی زمین و ناله میکنه. به شدت ترسیده بودم و وحشت کرده بودم و داد و بیداد میکردم و اسمش رو صدا میزدم. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که پری رو بغل کنم و به یه درمونگاه برسونم. شالی که روی مبلش بود برداشتم و با همون لباساش بغلش کردم و به بیمارستان رسوندمش.
یکی دو ساعت توی بیمارستان بستری شده بود. تموم اون مدت هذیون میگفت و وسطش اسم من رو صدا میزد و ازم کمک میخواست:
+کمکم کن، کمکم کن سجاد. من رو از دست این پیرمرد نجات بده؛ این الان من رو میکشه.
یکم که حالش بهتر شد، دکتر مرخصش کرد. توی راه خونه بهش گفتم:
_خوشکل خانم، خیلی هذیون میگفتی و ازم کمک میخواستی. میشه بدونم چه خوابی میدیدی؟
بیحال هنی گفت و سرش رو اون سمتی کرد و بعد از دو دیقه خوابش برد. چند دیقه بعد به خونهش رسیدیم. نمیخواستم اذیت بشه پس بیدارش نکردم و خودم بغلش کردم که ببرمش توی خونه ولی متوجه شدم کلیدی همراهمون نیست. پس مجبور شدم باز پری رو توی ماشین بزارم و خودم از در بپرم بالا و در رو باز کنم.
از زبان پری
چشمام رو باز کردم. روی تخت خودم بودم و حالم بهتر از چند ساعت پیش بود، ولی با این حال دست راستم میسوخت. سرم رو به سمتی که ساعت وصل بود چرخوندم و ساعت رو دیدم. ساعت ۵ رو نشون میداد. از توی آشپزخونه صدا میومد. چند دیقه بعد سجاد با یه ظرف و یه دستمال بالای سرم بود و تا چشمای بازم رو دید لبخندی زد و ظرف آب رو کنارم گذاشت و پیشونیم رو بوس کرد.
_بهتری خوشکلم؟
سری به معنای آره تکون دادم و دستش رو توی دستم گرفتم.
+بغلم میکنی؟
دستش رو از دستم بیرون آورد و با دوتا دستش بغلم کرد.
+میشه برم حموم؟
_الان میخوای بری حموم؟
+اهوم.
_آخه…
+هر وقت مریض میشم با حموم حالم بهتر میشه. فقط کمکم کن بلند شم و لباسام رو دربیارم و برم یه دوش آب گرم بگیرم.
بلندم کرد. به سمت حموم بردم و کمکم کرد لباسام رو دربیارم. خجالت کشیده بودم.
+چیزه. میگم که بسه.
با تته پته گفت:
_چی، چی بسه؟
+خوردی منو لعنتی.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ببخشید، ببخشید. اصلا دست خودم نبود. آخه ببین چه هیکلی داری.
یواش یواش لبهاش رو به لبام چسبوند و بغلم کرد. بدنم گر گرفته بود و نقش روی لبام خنده بود.
_بدن رو ببین، جون بابا.
برای اینکه از این حد جلو تر نریم سریع گفتم:
+میشه برم دوش بگیرم؟
_میشه منم باهات بیام.
وسط دوراهی گیر کرده بودم. نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی قبول کردم و ازش خواستم باهام همراهی کنه که اگه از حال رفتم یکی کمکم کنه تا نیوفتم.
لباساش رو درآورد. من با شورت و سوتین و اون با شورت وارد حموم شدیم. از چشاش شیطنت میبارید.
_میخوام خودم بشورمت.
هیچی نگفتم و منتظر موندم. صابون رو از جا صابونی درآورد و با لیف آروم روی بدنم کشید. بدنم داغ داغ شده بود و نفسام به شماره افتاده بود. به سمتش برگشتم. دستاش رو باز کرد و به بغلش پناه بردم. آروم لبام رو روی لباش گذاشتم و بهش گفتم:
+میخوامت.
مست شده بودم. مسخ شده بودم. بدنم داغ شده بود. سوتینم رو باز کرد و از بدنم بیرون آورد. دستش رو روی کمرم میکشید و قربون صدقم میرفت. کف حموم درازم کرد و روم دراز کشید و با لبام بازی کرد. لباش مزهی شراب میداد و من رو از خود بی خود میکرد. لباش رو از لبام جدا کرد ولی من هنوزم تشنهی لباش بودم. با چشای قهوهایش توی چشام نگاه کرد و وقتی از چشام فهمید که مشتاقم به کارش ادامه داد. با زبونش صورتم رو لیس زدم. با دندوناش از لالهی گوشام گاز میگرفت و بعد بوسشون میکرد و موهام رو بر میکشید. با یه دستش آب رو بست و با دست دیگش یکی از سینه هام رو ماساژ میداد و با زبون نوک سینهی دیگم رو لیس میزد و بعدم سینهم رو مک میزد و گاز میگرفت. صدای آه و نالهام توی فضای حموم پر شده بود. از سینه هام دل کند و زبونش رو تا زیر نافم کشید و بعد هم شورتم رو در آورد و شروع به لیسیدن کصم کرد. گازای ریزی که از کصم میگرفت شهوتم رو چند برابر کرد. برای اولین بار جیغ میکشیدم و لذت میبردم. آبی که از کصم میومد رو لیس میزد. بعد از هر لیس زدن میگفت جون و بعدم هعی از کصم تعریف میکرد. با تعریفایی که از کصم میکرد ارضا شدم و بیحال شدم ولی هنوزم داغ بودم و دوست داشتم یه جور دیگه ارضا بشم. نشستم و از سجاد خواستم بایسته و شورتش رو در آوردم. کیر سیخش از شورتش بیرون زد و من دوزانو نشستم و سر کیرش رو بوسیدم. چند دقیقه که گذشت از نشستن خسته شدم و ازش خواستم به حالت ۶۹ روی زمین دراز بکشیم. چند دیقهای کیرش رو لیسیدم. شروع کرد با کیرش توی دهنم تلنبه بزنه و بعد از چند لحظه توی دهنم ارضا شه. یکم از آبش رو خوردم و بقیهش از کنار لبم بیرون ریخت. از روی بلند شد و کنارم دراز کشید. نشستم و آب رو باز کردم و بدنم رو شستم. سجاد هم بدنش رو شست و بعد با کمک هم از حموم بیرون رفتیم. یه حوله داشتم که سجاد از توی کشوم درش آورد و باهم بغلم کرد و بدن هامون رو باهم خشک کردیم.
زیر گوشم زمزمه کرد:
_نمیدونستم پرده داری یا نه. برای همین به خودم اجازهی تعرض بیشتر ندادم.
لباش رو بوس کردم و گفتم:
+خوشبختانه هنوز دخترم. ازت ممنونم که از اعتمادم سوء استفاده نکردی و گذاشتی دختر بمونم.
_خوشحالم.
+مرسی که بهم فهموندی زندگی یه روی خوش هم داره.
پایان
نوشته: •ماه تابانم•