رُفتِگَر (۱)

توجه: این داستان خیلی به مسائل جنسی نمی پردازه!

ساعت حدود ۱۱-۱۲ شب بود، بعد از یه روز کسل کننده کاری داشتم بر میگشتم خونه که صدایی متوقفم کرد.
+خانم؟
-بـَــ بله؟
کیفِ پول تون افتاد…بفرمایید.
+خیلی ممنون
راه افتادم سمت خونه که فکری متوقفم کرد.
+شما غذا خوردین؟
-جان؟
+غذا؟…غذا خوردین؟
سکوت کرد.
+خیلی خُب همینجا بمونید تا من براتون غذا بیارم.
جاروش رو بین دستاش جابجا کرد و گفت: زحمت میشه!
+نه بابا چه زحمتی، صبر کنید الان برمیگردم.
سرش رو به علامت تایید تکون داد و من هم راه افتادم سمت ساختمون.

بفرمائید .
-خیلی ممنون خانم، زحمت کشیدین.
نشست روی جدول و دست کش هاش رو درآورد.
+دست ها تون رو نمی شورین؟
سکوت کرد.
+بیاین در پارکینگ رو باز میکنم، همونجا هم دست تون رو بشورین.
-باشه، خیلی ممنون.

بعد از اینکه غذاش رو خورد و برگشت سر کارش، کل‌وجودم پر شده بود از حس رضایت، برگشتم بالا و بعد از پاک کردن آرایشم رفتم توی تخت، اما یه چیزی باعث میشد نتونم بخوابم! یه جفت چشمِ عسلی!
فردا تمام روز توی شرکت مشغول فکر کردن به شب قبل بودم، چیزی راجب دیشب برای من خاص بود. اما نمیتونستم دلیل اون خاص بودن رو پیدا کنم.
با صدای تقه هایی که به درب اتاقم خورد از جدا پریدم و ناخوداگاه شروع کردم مرتب کردن مقنعه اَم.
+جانم…بفرمائید
در باز شد و بله! همون مزاحم همیشگی.
-به به خانم مهندس، احوال شما؟
+خوبم ممنون.
-اجازه هست؟
+بله
خودش رو ول کرد روی مبل کنار میزم: اخ که دیشب چه شب پر کاری بود.
+بله و هنوز هم نصف کار ها باقی مونده، اگر همه کارهاشون رو درست انجام بدن همچین افتضاحی…
-حالا هرچی بود، دیگه تموم شد. نیومدم راجب کارای شرکت صحبت کنم.
جابجا شد و خودش رو نزدیک من کرد و چشمکی زد: اومدم راجب خودمون صحبت کنیم.
+خودمون؟ امیرعلی مثل اینکه متوجه نیستی!؟ همه چیز تموم شده! ما بدرد هم نمیخوریم!
-همین؟ چطور میتونی بگی بدرد هم نمیخوریم؟ ما…
صدای در متوقفش کرد!
+بفرمایید.
منشی دفتر: خانم مهندس میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
لبخندی زدم و نگاه امیرعلی کردم:من کار دارم عزیزم، هر چیزی که هست بگین اقای صفاریان انجام بدن.
-من هنوز حرفام تموم نشده!
+اقای صفاری، الان وقت کاره بعدا راجب ارتقای حقوق شما صحبت میکنیم.
نگاهی پر از عصبانیتی بهم کرد و از اتاق خارج شد.
+مردک‌ِ مزاحم.

-خانم بزارید بریم داخل کوچه.
+نه اقای مطهری، من از این سمت کوچه پیاده برم، چند تا ساختمون فاصله دارم با خونه، شما الان باید کلی دور بزنین…
-اخه.
+من خودم میرم، فقط فردا لطفا سر وقت بیاین.
-چشم.

ساعت حدودِ ده شب بود و به نظر میومد هنوز شیفتش نشده باشه، نمیدونستم چرا، اما با تمام وجودم میخواستم که دوباره ببینمش. بی اختیار تا وسط کوچه رفتم تا شاید ببینمش، اما هیچ خبری ازش نبود!
نهایتاً برگشتم سمت خونه، اما تا در حیاط رو باز کردم
دستی جلوی دهنم رو گرفت! سعی کردم که تقلا کنم اما دست دیگش رو قفل کرد دور شکمم و خودش رو از پشت چسبوند بهم: سلام عزیزم!
صداش آشنا بود، صدای امیرعلی بود!
-راه بیوفت برو تو.
سر جام میخکوب شده بودم!
هلم داد سمت جلو!
-بزار این درِ لعنتی رو ببندم! بعد نشونت میدم!
صداش رو به شکل ناشیانه ای نازک کرد و گفت:ما بدرد هم نمیخوریم، اره ؟ جنده خانم؟ حالا من دیگه بدرد نمیخورم.
نفسم بالا نمی اومد و ترس کل وجودم رو گفته بود.
میخواستم جیغ و داد کنم، اما بی فایده بود ساختمونی که من توش زندگی میکردم دو طبقه بود و طبقه اول هم خالی بود، با خودم فکر میکردم که همه چی دیگه تموم شده اما…
*چکارش داری عوضی؟
صدای اخ‌ گفتنِ امیرعلی رو به واضوح شنیدم، دستش رو از جلوی دهنم برداشت و چند ثانیه بعد پرتم کرد به سمت جلو.
با عجله روم رو برگردوندم و دیدم امیرعلی با جفت دست سرش رو نگه داشته و صورتش پر از خون شده.
همون رفتگر دیشبی بود، نمیدونم از کجا اومده بود اما به موقع بود. با سنگ زده بود تو سر امیرعلی و سنگ هم هنوز تو دستش بود.
امیرعلی که از شک دراومد حمله کرد بهش، مطمئن بودم هیکل نحیف و لاغر اون در مقابل هیکل ورزیده امیرعلی شانسی نداره همین هم شد! در عرض سه ثانیه نقش زمین شد و امیرعلی نشست روی سینش و شروع کرد مشت زدن بهش.
بعد از چند ثانیه‌ مکث حمله کردم به امیرعلی و با هرچیزی که دستم اومد کوبیدم توی سرش. زخم عمیق سرش باعث شد نتونه مقاومت کنه و بلند شد.
دستش رو روی سرش گذاشته بود و هاج و واج من رو نگاه میکرد.
-چه غلطی میکنی؟
+برو امیرعلی، برو!
نمیدونم چی باعث شد که بره! اما رفت.
میونِ سنگینی نگاهِ همسایه ها که از پنجره نظاره گر واقعه بودن رفتم سمت رفتگر.
+حالت خوبه؟
-خوبم خانم.
+نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، بلند شو بریم داخل یه آبی به سر و صورتت بزن.
سکوت کرد!
دستش رو گرفتم و بلندش کردم.

داخل ‌خونه:

+اخ اخ نگاه کن عوضی چکار کرده، این کیسه یخ رو یکم روش نگه دار.
-ببخشید من شما رو همش به زحمت میندازم.
+این چه حرفیه اخه؟ اگر تو نبودی معلوم نبود اون اشغال…
حرفم رو قطع کرد: میشناسیدش؟
+اره، نامزد سابق بود.
سکوت سنگینی برقرار شد، چند ثانیه ای یخ رو روی سرش نگه داشتم و بعد خودش کیسه رو گرفت!
یه قدم رفتم عقب و با دقت بیشتری به جزئیات صورتش نگاه کردم.
انگار از تصویرِ ذهنی من، راجب یه مردِ جذاب، پرینت گرفته بودن و گذاشته بودن جلوم! صداش رشته افکارم رو پاره کرد!
-خانم؟
+جانم؟
-من کجا میتونم صورتم رو بشورم؟
با دست به سمت دستشویی اشاره کردم.
بلند شد ولی دو قدم بیشتر نرفته بود که سرش گیج رفت و داشت‌ زمین میخورد! سریع دویدم سمتش و زیر بغلش رو گرفتم: خوبی آقا؟
-سرم گیج رفت!
+بزارید کمک تون کنم.
بردمش داخل سرویس و بهش کمک کردم دست و صورتش رو بشوره و بعد هم برش گردوندم داخل حال و کمکش کردم بشینه روی کاناپه.
+یکم اینجا استراحت کنید تا من براتون یه چیزی بیارم که بخورین جون بگیرین.
رفتم داخل آشپز خونه و مشغول شدم، حدود نیم ساعتِ بعد کارم تموم شد.

+آقا؟خوبی؟
چشم هاش رو بسته بود و دراز کشیده بود روی کاناپه!
اولش ترسیدم که شاید بلایی سرش اومده باشه، اما یکم که دقت کردم فهمیدم خوابش برده! نشستم کنارش و به صورتش نگاه کردم! از حسی که توی وجودم نسبت به اون غریبه داشتم، میترسیدم!
دستم رو نزدیک صورتش بردم و روی گونه اش گذاشتم و در همون امتداد انگشت هام رو تا روی لب پایینش کشیدم! باورم نمیشد! قلبم داشت تند تند میزد و احساس عجیبی وجودم رو گرفته بود! تحریک شده بودم! شاید برای این بود که از آخرین باری که با یه جنس مخالف تو یه خونه تنها بودم، حدود سه سالی میگذشت!
میدونستم که کارم احمقانه است اما به لمس کردن بدنش ادامه دادم…
انگشت هام روی لب هاش میکشیدم، عضو مورد علاقه من!
تکونِ کوچیکی خورد و چشم هاش باز شد، با ترس دستم رو عقب کشیدم.
+بیدار شدین؟
فقط نگاهم میکرد!
+ببخشید که بیدارتون کردم، به سینی غذایی که کنار دستم بود اشاره کردم و گفتم: بفرمایید، یه چیز حاضری درست کردم.
خودش رو تکون داد و از کاناپه اومد پایین، کنارم نشست و لبخند زد. لبخند و نگاهش داشت‌ من رو میترسوند!
-ممنونم.
+خواهش میکنم.
بلند شدم سر پا، باور اتفاق هایی که اونشب افتاده بودن برام سخت بود! خیلی ‌سخت! رفتم سمت اتاق خوابم که صداش متوقفم کرد.
-خانم؟
برگشتم سمتش، دقیقا پشت سرم بود، دستش رو بالا اورد و از جلوی نگاهِ متعجب من عبورش داد و انگشت اشارش رو گذاشت رو لبم و اروم اروم به سمت گوشم هلش داد، دستش رو باز کرد و پشت سرم قرارش داد.
باورم نمیشد که چه اتفاقی داره میوفته! اما بدون فکر کردن یه قدم جلو رفتم و دستم رو به تقلید از خودش، پشت سرش گذاشتم. اون هم دست دیگش رو دور کمرم حلقه کرد و در عرض چند ثانیه لب هامون قفل شد‌ توی هم. بعد از تقریبا سی ثانیه از هم جدا شدیم، هر دو هول کرده بودیم، نگاهش کردم و لبخند زد و من هم جوابش رو با یه لبخند دادم.
با دست پاچگی گفت: من دیگه باید برم.
باهاش موافق بودم، الان وقتش نبود!
+فردا ساعت ۶ صبح اینجا باش.
-چرا؟
+میخوام ببرمت شرکت خودم.
چشم هاش برق زد: جدی میگین؟
+اوهوم، چقدر درس خوندی؟
-دیپلم دارم.
+خوبه، میتونم یه جایی برات باز کنم.
-خیلی ممنونم خانم، نمیدونم چی باید بگم.
نگاهش کردم:خیلی حرف ها زدنی نیست، حس کردنی هستش!
————
چند تا نکته :
۱)این داستان واقعی نیست!
۲)سعی کردم داستان رو جوری بنویسم که اگر استقبال خوبی ازش شد، بشه ادامش داد و اگر هم نشد، نیمه کاره رها نشه…
۳)من یه نویسنده تازه واردم، پس لطفا نقدم کنید تا کارم بهتر بشه…
۴)ممنون از شیوا و کابر sexymind بابت نکاتی‌ که بهم گفتن.❤️

ادامه…

نوشته: دخترِ غم

دکمه بازگشت به بالا