رژ لب روی ته سیگار
به حرارت نورانی داخل خیره شده بودم. یه عود روشن کردم که بوی سیگار رو بپوشونه. نمیدونست سیگار میکشم. تا کی باید پنهون کنم؟ هر چند فکر نمیکردم براش فرقی داشته باشه. سیگار فقط یکی از چیزایی بود که برای فرار از دردهام گاهی بهش پناه میبردم. پیامسی داشت موزیک ویدئوی “آخرین بار” ابی رو پخش میکرد.
کتابِ “من گنجشک نیستم” هنوز روی میز بود، همینطور که سیگار روی لبم بود کتاب رو باز کردم: «اگه نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی پس خفه شو و بازی کن.»
تموم بازیِ زندگیم شده بود کتاب، موسیقی، سیگار و البته درد و دل کردن با آریا. این بزرگترین خلافم بود. کتاب رو بستم و سیگار رو تو جاسیگاری خاموش کردم. رژ لبم رو ته سیگار مونده بود. همون رژ لب خوشرنگی که بهزاد تو سومین سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داده بود…
خاکسترِ سیگار رو تو سطلِ آشغال خالی کردم. یه سال دیگه گذشته بود و رفتهرفته همه چیز داشت بدتر میشد. «چرا دیگه منو دوست نداره؟ مگه چی تغییر کرده؟ از وقتی بهش گفتم دلم میخواد بچهدار شیم باهام سردتر شده!»
هنوز تمام این فکرها داشت تو سرم میچرخید که با کلید در رو باز کرد و اومد تو. مثلِ همیشه اخماش تو هم بود. یه سلام خشک و خالی داد و رفت تو دستشویی. وقتی نبود حالم بد بود ولی وقتی میدیدمش حالم بدتر میشد. هنوز دیوونهوار عاشقش بودم و بیاعتنایی کردنش دیوونهم میکرد.
از دستشویی اومد بیرون یکم هوا رو بو کرد. فکر کردم الان میپرسه چرا بوی سیگار میاد؟ گفت: «چرا خونه بوی کلوچهی سوخته میده؟»
مثل برق از جام پریدم و درِ فر رو باز کردم. وقتی داشتم سینی کیک رو از تو فر در میآوردم، ساعدم خورد به کف فر و سوخت. «لعنتی.»
سینی رو گذاشتم رو کف آشپزخونه و دستم رو گرفتم زیر آب. اومد تو آشپزخونه. یه نگاه به کیک نیمه سوخته و قیافهی درهم من انداخت ولی هیچی نگفت. گوشیاش رو دستش گرفت و رفت نشست جلوی تلویزیون. وقتی خونه نبود کانال ماهواره رو پیامسی بود. وقتی میرسید کانال رو عوض میکرد و میزد بیبیسی. فازمون اینطوری با هم فرق داشت. نپرسید واسه چی کیک پختی. حتی نگاه نکرد ببینه براش خط چشم کشیدم، رژ لب زدم، موهام رو اتو کشیدم، قشنگترین و سکسیترین لباسمو براش پوشیدم. مطمئنم اصلاً نمیدونست سالگرد ازدواجمونه. همهچی براش عادی شده بود. از آشپزخونه اومدم بیرون. به بهونهی برداشتن دستمال رو میز خم شدم. حسابی خم شده بودم تا از زیر لباس کوتاهی که پوشیده بودم، رونهام رو ببینه شاید آتیش شهوتش دوباره روشن بشه؛ ولی چشم از اخبار برنداشته بود.
«یعنی اون اخبار تکراری مسخره و اعصاب خرد کن براش از من جذابتر بود؟!» رفتم تو اتاق خواب. چشمم به عکس بزرگی بود که روز عروسی گرفته بودیم و الان رو دیوار انگار داشت بهم دهن کجی میکرد. تلگرام رو باز کردم. آریا وقتی دید آنلاین شدم فوراً پیام داد:
-چی شد خانوم خوشگله؟ جناب دیکاپریو امروزو یادش بود؟
+نه!
-من شرط رو بردم. پاشو بیا اینجا.
+من… نمیتونم آریا… باید بفهمم چرا… چرا باهام اینکار رو میکنه؟
-من که بهت گفتم عزیزم. مردها همهشون همینطورن. حتی وقتی قشنگترین جواهرِ شهر رو تو خونهشون دارن باز هم جلو ویترین جواهر فروشی دنبال یکی دیگهش میگردن. مطمئنم یکی دیگه دلش رو برده.
یه ایموجی گریه واسهش فرستادم و نوشتم: «ولی اون مثل مردهای دیگه نیست.»
-همهی زنهایی که بهشون خیانت میشه همین رو میگن. یه عکس بده ببینم.
+الان وقتشه؟ دارم باهات درد و دل میکنم.
-بده دیگه. بذار ببینم براش چیکار کردی.
یه سلفی از خودم گرفتم و براش فرستادم. فوراً نوشت: «اووووف! چه چشمهایی، چه لبهایی، چه رژ لب سکسیای زدی خوشگلم. موهات رو تازه رنگ کردی؟»
در حالی که اشکم داشت در میاومد نوشتم: «خیلی وقته بهزاد دیگه ازم تعریف نکرده. خیلی وقته بهم نگفته چشمهام خوشگله. حتی نفهمید موهام رو براش رنگ کردم.»
-حالا چرا انقدر اخم کردی؟ یه جوری بگیر بتونم ببینم چه لباسی برام پوشیدی.
نوشتم: «در واقع این لباس رو برای تو نپوشیدم.»
-سه ماهه با هم دوست شدیم. هر وقت ازت خواستم بیای ببینمت بهونه آوردی. امروز بپیچونش و بیا پیشم.
+نه! گفتم که نمیخوام بهش خیانت کنم.
-ولی خودت خوب میدونی که اون بهت خیانت میکنه. عکس پروفایل تکی نداری. تو همهی عکسهات همهش اون کنارت وایساده. برو پروفایلش رو چک کن ببین حتی یه عکس از تو گذاشته؟
+نه ولی…
-بیخیال. مردی که به زنی به این خوشگلی و مهربونی بیتوجهی میکنه یا خیلی احمقه یا داره خیانت میکنه. بهزاد احمقه؟
+نه! احمق نیست. برعکس خیلی هم باهوشه.
-پس داره بهت خیانت میکنه. چرا انقدر اصرار داری رابطهتون رو حفظ کنی؟
+چون دوستش دارم؛ آریا.
دوباره سه تا ایموجیِ گریه.
نوشت: «پاشو بیا پیشم خودم حالت رو بهتر میکنم. منتظرتم.»
یه آدرس برام فرستاد. احساس شجاعت میکردم. تصمیمم رو گرفته بودم. گوشی رو انداختم تو کیفم. قشنگترین مانتوم رو پوشیدم و اون شال نازکی رو که بهزاد همیشه میگفت سر نکنی سنگینتری رو کشیدم رو موهام. بهترین عطرم رو زدم و جلوی آینه رژ لبم رو پر رنگتر کردم. از اتاق اومدم بیرون.
هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود. برگشت و بهم نگاه کرد. با اخم گفت: «عروسی تشریف میبری؟»
با بیخیالی روم رو ازش برگردوندم و بدون اینکه حرفی بزنم سمت در رفتم. با صداش سر جام خشک شدم: «با توئم شیدا! میگم کجا میری؟»
چقدر صداش رو دوست داشتم. خیلی وقت بود اسمم رو از زبونش نشنیده بودم. سر جام وایساده بودم که چند قدم بهم نزدیک شد. گفتم: «میرم پیش یکی از دوستام.»
-کدوم دوستت؟
+برات مهمه؟
-با این همه آرایش رو صورتت. با این لباسها. داری تنهایی میری بیرون اون وقت انتظار داری بگم بفرمایین؟ لازم نکرده بری.
وقتی غیرتی میشد جذابتر میشد و بیشتر ازش خوشم میومد. اومد جلوتر. با اینکه تو اواخر دههی سوم زندگیش بود، حتی یه ذره شکسته نشده بود. واقعاً مرد جذابی بود. همیشه تمیز لباس میپوشید. حواسش به تیپ و قیافهش بود. همیشه اون ساعت صفحه درشت مردونه و حلقهی ازدواجمون تو دستش بود؛ فقط شبها موقع خواب درشون میآورد. هنوز داشتم بهش نگاه میکردم که رو به روم وایساد. گفتم: «مگه تا حالا شده بهم بگی خودت کجا میری؟ چرا همهش جلوی تلویزیونی و گوشی دستته؟»
-خودت چرا همهش گوشی دستته؟
+وقتی حتی باهام حرف نمیزنی، چیکار باید بکنم؟ با اینکه به ظاهر کنارمی ولی همیشه تنهام.
سرو صدامون بالا گرفته بود و هر دومون تقریباً داشتیم داد میزدیم. میخواستم برم سمت در که بازوم رو کشید و گفت: «من اجازه ندادم جایی بری.»
+منم ازت اجازه نگرفتم.
داد زد: «داری باهام لجبازی میکنی؟ کجا میخوای بری؟»
داشت با عصبانیت بازوم رو فشار میداد. با بغض گفتم: « سر من داد نزن! ولم کن.»
+جواب منو بده!
دلم رو زده بودم به دریا. یا باید همه چی درست میشد یا برای همیشه تموم میشد. باید میفهمیدم هنوز دوستم داره یا نه. باید کاری میکردم جلوم رو بگیره وگرنه دیگه نمیتونستم کنارش زندگی کنم. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: «دارم میرم پیش دوست پسرم. دارم میرم جندگی کنم. همین رو میخوای بشنوی؟»
چشماش از تعجب گرد شده بود تا حالا نشده بود اینطوری باهاش حرف بزنم. همینطور که بازوم رو با یه دستش گرفته بود و فشار میداد با اون یکی دستش یه سیلی محکم زد تو صورتم. شوکه شده بودم. هلم داد و منو چسبوند به دیوار. هنوز جلوی خودم رو گرفته بود که گریه نکنم. صداش از عصبانیت میلرزید. داد زد: «میخوای جندگی کنی؟ لازم نیست بری بیرون. بیا جندهی خودم شو.»
با دستش گلوم رو گرفت و فشار داد. نفس کشیدن برام سخت شده بود. شالم رو از سرم باز کرد و انداخت رو زمین. بهم چسبیده بود و مثل دیوونهها داشت ازم لب میگرفت. با حرص لبام رو گاز میگرفت. مانتوم رو زد کنار. سینههام رو تو دستش محکم فشار میداد. دیگه نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. با گریه سعی کردم خودم رو از دستش خلاص کنم ولی فایده نداشت. لباسام رو از تنم در آورد و کشونکشون منو برد تو اتاق خواب. در رو بست و هلم داد رو تخت. جای سیلیش رو صورتم هنوز میسوخت. وقتی داشت تندتند لباساش رو در میآورد، با چشمهای خیس بهش نگاه کردم. تا حالا دست روم بلند نکرده بود. تا حالا اینطوری با خشونت باهام برخورد نکرده بود. هم ازش میترسیدم هم تشنهی وجودش بودم. بهم نزدیک شد و با دستش من رو به پشت چرخوند. وقتی سرش رو برد لای پام و کسم رو لیس زد، از لذت چشمام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم. همهی کاراش برام عجیب بود. هیچ وقت کسم رو نمیخورد، فقط با دست تحریکم میکرد ولی اون روز انگار میخواست همهی این چهار سال رو تلافی کنه. داشتم آه و ناله میکردم که سرش رو آورد بالا همینطور که از پشت دستش رو انداخته بود دور گردنم و من رو به خودش فشار میداد تو گوشم گفت: «سکس خشن دوست داری؛ آره؟»
تنها کسی که بهش گفته بودم سکس خشن دوست دارم آریا بود. تا حالا به بهزاد نگفته بودم. چون هیچوقت در مورد سکس با هم حرف نمیزدیم. بهزاد دوست نداشت در موردش حرف بزنیم. یا شاید هم تظاهر میکرد که خوشش نمیاد. هنوز تو شوک بودم که کیرش رو تا ته فرو کرد تو کُسم. یه آه کشیدم. تو گوشم گفت: «منم کس داغ و تنگت رو دوست دارم.»
نفسهای گرمش که به گوشهام میخورد بیشتر تحریکم میکرد. خوشم میاومد موقع سکس تو گوشم زمزمه کنه. سرم رو بهش تکیه دادم. همینطور که کیرش رو تو کسم تکون میداد یه ریز داشت حرف میزد: «تو جندهی خودمی. هیچکس حق نداره تو رو بکنه. فهمیدی؟»
با انگشتش نوک سینهم رو گرفته بود و بازی میداد: «عاشق سینههای گنده و سفیدتم. تاحالا بهت گفته بودم؟!»
همینطور که سرم رو بهش تکیه داده بودم آروم به نشونهی منفی سرم رو تکون دادم. دستش رو از رو سینههام برد پایین و گذاشت رو کسم. با دستش کسم رو میمالید و از پشت تندتند تلمبه میزد. صدای نالههام بلند شده بود. باورم نمیشد بهزاد داره اینطوری من رو میکنه. بدنم داغ شده بود. کسم خیسخیس شده بود. کیرش رو کشید بیرون. دستش رو از پشت رو گردنم فشار داد و صورتم رو محکم چسبوند به تشک تخت. نشست روی رونهام. همینطور که با یه دستش گردنم رو فشار میداد و با یه دست کمرم رو گرفته بود، کیرش رو دوباره هل داد تو کسم. چقدر این پوزیشن رو دوست داشتم. گردنم رو ول کرد و موهام رو گرفت تو دستش. گفت: « آااه… از رنگ موهات خوشم میاد…»
موهام رو ول کرد و با دستش محکم زد رو کونم. وقتی صدای آهم بلندتر شد، دوباره چند بار دیگه اینکارو کرد. دیوونه شده بودم. داشتم محکم سینههای خودم رو فشار میدادم و با بلندترین صدایی که تا حالا موقع سکس ازم نشنیده بود آه و ناله میکردم. خودش رو انداخت روم. از پشت یه جوری من رو بغل کرده بود و بهم چسبیده بود که انگار یکی میخواد من رو از چنگش دربیاره. موهام رو کنار زد و در گوشم گفت: «آاااخ…عاشقتم شیدا…»
معلوم بود انقدر حشریه که دیگه نمیتونه خودش رو نگه داره. با تمام توانش تلمبه میزد و نفسهای تندش لای گردن و موهام میپیچید. دستم رو بردم و از پشت گردنش رو گرفتم و گفتم: «آااااه… بهزاد… من رو بکن…دلم میخواد همیشه فقط برای تو باشم…آاااااااااه…جز تو… کسی رو نمیخوام…»
بدنم شل شده بود. بهترین ارگاسمی بود که تو زندگیم تجربه کرده بودم. وقتی آب کیرش با اون حرارت و فشار ریخت تو کسم حس بهتری بهم دست داد. یه نفس عمیق کشید و همونجا کنارم دراز کشید. بعد از یکم مکث دوباره چرخید طرفم. با دستش سیاهی زیر چشمامو تمیز کرد و گفت: «چشمهای خوشگلتم دوست دارم.»
بغض کرده بودم. همینطور که عاشقانه بهم نگاه میکرد، دستش رو کشید رو صورتم و گفت: «معذرت میخوام زَدمت. من رو میبخشی؟»
دستش رو گرفتم و بوسیدم. پیشونیم رو بوسید و گفت: «سالگرد ازدواجمون مبارک. کادوت یادم نرفته.»
انگار دوباره پَسش گرفته بودم. از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم. وقتی پاشد از اتاق رفت بیرون، فوراً گوشیم رو از کیفم در آوردم. تلگرامم رو باز کردم. واسه آریا پیام فرستادم: « معذرت میخوام. ولی بهتره این رابطه برای همیشه تموم بشه. من کسی رو که عاشقش بودم پس گرفتم. امیدوارم تو هم به چیزی که میخوای برسی. لطفاً دیگه پیام نده.»
برام نوشت: « چی شد؟ بازم با یه سکس خرت کرد؟»
نوشتم: «اون تنها مردیه که عاشقشم. اون بینظیره.»
نوشت: «ممنون عشقم. تو هم بینظیری. بهترین سکس زندگیم بود.»
برگشتم و دیدم بهزاد با گوشیش جلوی در اتاق وایساده. با اخم گفت: «با تک ماده امتحانت رو قبول شدی، ولی دیگه تکرار نشه.»
وقتی رفت لبم رو گاز گرفتم. پس مردی که این همه مدت داشتم باهاش در مورد رفتار سرد بهزاد حرف میزدم و ازش گلایه میکردم، خودش بود. هنوز تو شوک بودم و سعی میکردم یادم بیاد این همه مدت بهش چی گفته بودم. که دیدم دوباره داره برام تایپ میکنه. نفسم رو تو سینه حبس کرده بودم که نوشت: «دوست ندارم مادر بچهم سیگار بکشه. دیگه اون ته سیگارهای لعنتی رو که رژ لبت روش مونده تو آشغالها نبینم شیدا…»
با دستهایی که هنوز از هیجان میلرزید نوشتم: «چشم.»
-انقدر هم فکر نکن. گفتم که قبولی. پاشو اون لباس خوشگلت رو بپوش بیا کیک سوخته بخوریم.»
نویسنده : ش. ع. راد ( Freya)
فرستنده: انجمن نویسندگان انجمن کیر تو کس
**این داستان نوشتهی کاربر ش. ع. راد (Freya) میباشد. به علت حذف این داستان از سایت، با کمی ویرایش دوباره ارسال شده است.
ویراستار: سفید دندون **