زرد
ما به دوستان هموفوبیک احترام میذاریم. باشد آنها نیز به خود احترام بگذارند!
صدای در از فکر درم میاره. تازه از سرکار اومده. خسته اس. از سوالی که می پرسه مشخصه
:_ من میرم دوش بگیرم.میای؟
هم میخوام و هم نمیخوام! خودش فهمیده سوالش ناراحتم کرده و بی حرف میاد سمتم. لعنتی… پسره ی هات! چرا باید همزمان جذبت شم و هم فرار کنم؟! هم دوست داشته باشم و هم بترسم؟! چرا باید از فرق سر تا نوک پا داغ بشم ولی هم زمان پشتم بلرزه؟! دستم میره سمت تیشرتم. داره خفم میکنه. جلوتر میاد و دستمو میگیره
اجازه میدم. بهش اعتماد دارم. بیشتر از جونم. میدونم سوءاستفاده نمی کنه. می دونم کاری نمی کنه که اون ترس بیاد سراغم ولی بازم گاهی اوقات… آروم تی شرتو از تنم در میاره. میکشونتم تو بغلش. انگشتاش با موهام بازی میکنه. میاد پایین تر. از پشت گردن تا کمرمو آروم نوازش میکنه.
این یه پیشرفته تو رابطمون. اوایل نمیذاشتم از گردنمپایین تر بره.
همیشه با لمس شدن مشکل داشتم. ولی اون فرق میکنه. اگه احتمال نمیدادم ممکنه حالم بد بشه, حتی بهش اجازه میدادم لختم کنه و بدن برهنمه در آغوش بکشه. ولی میدونم اگه این اتفاق الان بیفته دوباره اون صحنه ها میاد تو ذهنم. دوباره میشم همون بچه حساس و زودرنج و شکننده!
همیشه متفاوت بودم. از همون بچگی. متفاوت بودنو دوست داشتم و دارم. البته تو یه زمینه هایی هم این متفاوت بودنه کار دستم میده! یه نمونه اشم گرایشم! پدرم از همون اوایل متوجه متفاوت بودنم شده بود. حتی زودتر از خودم فهمید! دمش گرم همیشه هوامو داشت و هنوزم داره, البته دورادور و بدون حضور فعال! ولی مامانم نه! زخم زبون، نیش و کنایه، ندیده گرفتن تنها پسر زنده اش! حتی زمان بارداریشم ول کن نبود. همیشه بلند میگفت ” خدا کنه پسر بشه, بتونم سرمو تو فامیل بلند کنم! ” فامیلی که چیزی از این جنبه متفاوت بودنم نمی دونسته البته! در اومدن این حرفا اونم از دهن بانویی متشخص از قشر مثلا مرفه جامعه یکم برام دور از انتظار بود. اونجا بود که فهمیدم شعور افراد ربطی به طبقه اجتماعیشون نداره. شعور رو با پول نمیشه خرید.
ولی الان , الان کسی رو می بوسم که میدونم به من صدمه نمیزنه, میدونم براش مهمم و آزارم نمی ده. این متفاوت بودنمو دوست داره. میخوام یه قدم دیگه جلوتر برم . میشینه رو مبل. میشینم. رو پاش. لبمو آروم میمکه. دستم میره سمت لباسش. دکمه ها شو باز میکنم و انگشتمو آروم میکشم رو سینه اش. دلم شیطنت میخواد, پس دستمو اروم میکشم پایین تا به کیرش برسم. لبمو یه گاز کوچیک میگیره:
_ حشریم نکن بچه… پیشونیمو میبوسه :
_ برو سرکارت!
نیشم وا میشه:
_ بله. بله. مرسی که شغل شریف بی حقوقمو یادآوری کردی !
_ فعلا ” کار” شما درس خوندنه! تو اون فیزیک بیچاره رو که پس فردا امتحان داری بخون, منم به عنوان “حقوقت” میبرمت ددر خوبه؟
زبونمو واسش درمیارم:
_ بچه خر نکن هورداد
میخنده و میره.
بعضی اوقات , پسر کوچولوی درونم, همونی که خیلی وقته دورش دیوار کشیدم, میپره بیرون. دیواری که دورش کشیدم رو میشکونه. اوقاتی مثله الان که حس درس خوندن نیست! یعنی پسر بچه درونم نمی ذاره! می رم سمت اتاق. هنوز نرفته حموم. پشتش به منه و داره لباسشو درمیاره. سرمو تکیه میدم به چارچوب . و به بالا تنه برهنه اش خیره میشم. بعضی وقتا با خودم میگم پدرش چه اسم با مفهومی براش گذاشته! خورشید! این مرد خورشید منه, گرمه و پرحرارت. بهم زندگی میده. کنارش مثله یه نهال کوچیک و ضعیفم که برای رشد به نور زرد خورشیدش احتیاج داره. اصلا نهال هم نباشم یه سیاره ی کوچولو و یخ زده که هستم! زندگیم خلاصه میشه تو گشتن دور ستاره ام. خورشیدم. کسی که بهم نور و زندگی میده.
نوشته: اژدهای_سیاه